رفتن به مطلب
وابلامور

سفر به سرزمین میانه

Recommended Posts

Nienor Niniel

***

هانا بسته ی بزرگی دست اریک داد و گفت-براتون خوردنی و چای گذاشتم.

گریفو اضافه کرد-براتون تنباکوی مرغوبم گذاشتم.برای دو هفته تون بسه!

اریک-ممنونم آقا و خانم رومبل.امیدوارم یه روز بتونم لطفی که بهمون کردین جبران کنم.

گریفو جرعه ای از چایش خورد و گفت-از اینجا تا بری دست کم هشت روزی راهه.شایر غرب بریه!اگه از اون نقشه ای که بهتون دادم استفاده کنید راحت مسافرخونه ی اسبچه ی راهوار رو پیدا میکنید.

هاگان سرش را تکان داد و سعی کرد همه چیزها را به خاطر بسپارد.آخرین جرعه ی چایش را هم نوشید و بلند شد.

کوله اش را برداشت و گفت-خب بهتره که دیگه راه بیافتیم.آماده این بچه ها؟

-اوهوم...آره...

با آقا و خانم رومبل دست داد و گفت-ممنون که به ما کمک کردین و البته بهمون اعتماد کردین.

گریفو لبخند مهربانی زد.

ویلیام هم جلو آمد و گفت-واقعا هابیتا مهمون نوازای عالی هستن.ازتون ممنونیم.

گریفو-قابل شما رو نداشت.از بودن کنار شما خوشحال شدیم.

همین لحظه دونامیرا و هاردینگ با لباس خواب و موهای شلخته به هال آمدند.چشم هایشان از خواب پف کرده بود و مدام خمیازه میکشیدند.هاردینگ با ناراحتی گفت-دارین میرین؟

دونامیرا-چرا اینقدر زود؟!

پاسکال با لبخند کنارشان زانو زد و هر دو را بوسید.ظاهر پاسکال در نظر اول کمی خشن بنظر میرسید.او هیکل درشت و قدبلند داشت.موهای مشکی بلندش را از پشت بسته بود و ریشی روی چانه اش خودنمایی میکرد.اما او قلب او کاملا برعکس ظاهرش بود و پاسکال بی نهایت مهربان بود.مخصوصا در ارتباط با بچه ها!دونامیرا با لب های آویزان گفت-بازم میای پاسکال؟

پاسکال اخم کرد و گفت-فکر نمیکنم بازم گذارم به اینجا بیافته.

دونامیرا و هاردینگ با ناراحتی اعتراض کردند.پاسکال لبخند دندان نمایی زد و گفت-اما...

به دوستانش نگاه کرد و گفت-اگه کارامون خوب پیش بره شاید چند وقت دیگه بازم بهتون سر بزنم.

بچه ها با شنیدن این حرف ناراحتیشان را فراموش کردند و لبخند رضایت بخشی زدند.

دونامیرا ناگهان برگشت و به طرف اتاقش دوید.وقتی برگشت گردنبندی از گل های طبیعی که خودشان ساخته بودند در دستش بود.دستش را به طرف پاسکال دراز کرد و گفت-این برای تو!یادگاری.

پاسکال با خوشحالی گردنبند را گرفت و گفت-ممنونم بچه ها!قول میدم خوب ازش مواظبت کنم.صبر کنین...

هاگان-پاسکال بجنب!

پاسکال گردنبند و انگشترش را درآورد و آن ها را به طرف دونامیرا و هاردینگ گرفت-اینا هم از طرف من برای شما!یادگاری...

اریک از بیرون خانه داد زد-پاسکال!!

پاسکال دستش را به زانویش گرفت و بلند شد.برای آخرین بار با خانواده رومبل خداحافظی کرد و به دوستانش به بیرون از خانه پیوست.

هاگان-خوابت برده بود؟

پاسکال شانه بالا انداخت و گفت-با بچه ها خداحافظی میکردم.

هاگان دستش را برای هابیت ها تکان داد و گفت-خب راه بیافتیم.

هر هفت عضو گروه میردوک دوباره در جاده به سمت مقصد جدیدی راه افتادند.لنون هم زیر لب شروع به خواندن آوازی کرد که سکوت حاکم بر فضای اطرافشان را میشکست.

هاگان سرحال و قبراق جلوتر از همه میرفت.هر چند دقیقه برمیگشت و رو به دوستانش چیزی میگفت.با نقشه ای که از گریفو گرفته بودند راهشان چندان سخت نبود. تا وقتی آفتاب به وسط آسمان رسید بی وقفه راه رفتند.بالاخره خود هاگان پیشنهاد داد توقف کنند و چیزی بخورند.از جاده فاصله گرفتند و پایین تر از کناره های جاده زیر درختی نشستند.کوله هایشان را کنار گذاشتند و دورهم نشستند.اریک و لنون مشغول درآوردن غذاهایشان از کوله ها شدند.ویلسون و پاسکال هم چپق های اهدافی گریفو را در آوردند تا بعد از ناهار خوردن چپقی دود کنند.ویلیام با دیدن چپق ها فکری به ذهنش رسید و گفت-خانم رومبل برامون چای هم گذاشته بود.بعد از ناهار میچسپه!

هاگان شانه بالا انداخت و گفت-فکر نکنم دیگه بتونیم به قهوه لب بزنیم پس باید به چای قانع باشم.نیک...هی نیکولاس!چی تو اون کتابه که اینجوری محوش شدی؟

نیکولاس سرش را بالا گرفت و گفت-دارم مطالبی که راجع به الفا بود دوباره میخونم.

کتاب را بست و متفکرانه گفت-فکر میکنم خیلی موجودات معرکه این!شما اینطور فکر نمیکنید؟

لنون یک تکه نان به دستش داد و گفت-معرکه باشن یا نه فعلا سیرت نمیکنن!بگیر بخور.

پاسکال-فکر نمیکنم به خوبی هابیتا باشن.من که خیلی دوست دارم دوباره برگردم پیششون.

هاگان لقمه اش را قورت داد و گفت-من که به شخصه علاقه ای ندارم با این موجودات عجیب غریب رفت و آمد کنم.

اریک-اما من با پاسکال موافقم.هابیت مهربونی بود.بدون چشم داشت به خوبی ازمون...لنون!مگه قحطی زده ای؟یه چیزی برای منم بذار.نگاه کن!همشو خورد.

لنون-خب فکر کردم دیگه نمیخوری!

ویلیام بعد از تمام کردن غذایش دست هایش را باز کرد و کش و قوسی به بدنش داد.خمیازه ای کشید و گفت-بهتر نیست چند دقیقه استراحت کنیم و چرتی بزنیم؟

هاگان-مگه نمیخواستی چای درست کنی ویل؟

اریک بلند شد و گفت-تو بشین من چای درست میکنم.

ویلیام-باشه ممنون.

هاگان نقشه را درآورد و مشغول بررسی کردنش شد و بعد از خوردن چای و استراحت کردن دوباره به راه افتادند.اما اینبار هاگان اجازه نداد تا قبل از غروب آفتاب اتراق کنند.وقتی آفتاب غروب کرد و تاریکی کم کم خودش را به پهنه ی آسمان بالا کشید،از جاده فاصله گرفتند و به سمت زمین های اطراف رفتند.ویلسون زودتر از بقیه دست به کار شد و آتش روشن کرد و ویلیام هم بلند شد تا چای دم کند.نیکولاس روی زمین دراز کشید و گفت-امیدوارم یخ نزنیم.

پاسکال-لباسامونو بیشتر کنیم و نزدیک آتیش بمونیم گرم میشیم.

هاگان-زیاد وقت تلف نکنید.باید زود بیدار بشیم راه به اندازه کافی طولانی هست.

از کوله ها مواد غذایی را درآورد و بین دوستانش تقسیمشان کرد و در همان حال اضافه کرد-دو نفرم باید نگهبانی بدن.

پاسکال-من خوابم نمیاد.

اریک-من هم هستم.

هاگان-باشه.خوبه!

کنار ویلسون نشست و مشغول خوردن شد.

وقتی همه خوابیدند اریک از جای خود بلند شد و روبروی پاسکال کنار آتش نشست و گفت-بنظرت داریم کار درستی میکنیم پاسکال؟

پاسکال با تعجب گفت-منظورت کدوم کاره؟

اریک دستش را روی آتش گرفت و جواب داد-رفتن به بری!

پاسکال-خب...چی بگم؟الان درست ترین کار همینه.

اریک-ممکنه یه حیوون وحشی بهمون حمله کنه؟مثلا گرگ،شغال یا پلنگ؟

پاسکال به دور و اطرافش نگاه کرد.تا چشم کار میکرد تاریکی و سیاهی بود. گردنبند گل های طبیعیش را در گردنش تاب داد و گفت-امکانش هست اما امیدوارم اینطور نشه!

اریک با خنده به دوستانش اشاره کرد و گفت-نگاه کن!هاگان بیچاره کنار لنون خوابیده.تا فردا صبح چند بار مثل غلتک صافش میکنه!

پاسکال هم خندید و گفت-پس باید بگی بیچاره لنون...امیدوارم هاگان زنده ش بذاره.

اریک چند دقیقه سکوت کرد و دوباره گفت-راستی پاسکال!اولین روزی که همدیگه رو دیدیم یادته؟چقد از قیافه ی تو خوشم اومد.

پاسکال با لبخند گفت-آره یادمه!اما من با خودم گفتم این پسر لاغر مو قرمز چطور تا الان تو این دنیا دووم آورده؟باورم نمیشد همسن من باشی.

اریک-واقعا؟!

پاسکال-واقعا!

اریک-جالبه...

بعد از چند ساعت پاسکال پیشنهاد کرد برای اینکه فردا خواب آلود و خسته نباشند جایشان را با دو نفر دیگر عوض کنند.اریک قبول کرد و هاگان و ویلسون را بیدار کرد تا نگهبانی بدهند و خودشان خوابیدند.شب به زودی صبح شد و صبح به شبی دیگر تبدیل شد و گروه میردوک همچنان به سمت بری جلو میرفت.تا اینکه بعد از گذشت نه روز دروازه های برى را از دور دیدند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

***

وقتی به بری رسیدند مردى جلو آمد و گفت-کی هستین؟از کجا میاین؟

هاگان جواب داد-هفت تا مسافر!از شایر!هابیتون!

-از کی تا حالا آدما از هابیتون میان؟

پاسکال-ما دوست هابیتی اونجا داریم.بهش سر زدیم.

لنون-ببینم از همه همینطور سوال و جواب میکنی؟

مرد دروازه را باز کرد و گفت-از غریبه ها!

لنون پوزخندی زد و داخل شهر شد.

ویلسون بیشتر از همه اطرافش را نگاه میکرد.با خنده و تعجب گفت-آخه این آدما و کوتوله ها چطور میتونن با هم یه جا زندگی کنن؟مثل بچه هاشون میمونن!

لنون-یه وقت زیر پای آدما نمونن!

هاگان همان طور که از گریفو آدرس گرفته بود جلوتر رفت و روبروی مهمان خانه ی اسبچه ی راهوار ایستاد و به اطراف نگاه کرد.پشت مهمان خانه سوراخ های هابیتی روی تپه ی بزرگی به چشم میخورد.سمت چپ خانه هایی بزرگتر بودند.هاگان احتمال میداد آن ها متعلق به آدم ها باشند.جلوتر رفتند،به سمت مسافرخانه ای که چند خیابان آنطرف تر بود.

هاگان به سردر مهمان خانه نگاه کرد و گفت-انگار همینجاست.

هاگان شانه بالا انداخت و گفت-بریم تو.

خودش جلوتر از بقیه به سمت در رفت.در چوبی باز شد و زنگوله ای که بالایش بود را به صدا درآورد.هاگان به اطراف نگاه کرد و با دیدن مهمان خانه ی شلوغ و پر سر و صدا به ویلیام گفت-خوش به حالشون.چقدر خوش میگذرونن!من که دارم از خستگی میمیرم.

ویلیام هم در تایید حرفش گفت-واقعا!دلم یه نوشیدنی گرم و غذای خوب میخواد.

هاگان به پشت سرش نگاه کرد و مطمئن شد همه دوستانش آمده اند.به. سمت بار نگاه کرد اما کسی به عنوان مسئول آن جا نبود.

نیکولاس کوله اش را از پشتش برداشت و گفت-بریم یه جا بشینیم.

به سمت یکی از معدود میزهایی که خالی بود رفتند.دور و اطرافشان پر از سر و صدا و شلوغی بود اما این اذیتشان نمیکرد.بعد از مدت ها احساس میکردند غیر از خودشان هم آدم های دیگری هستند.

ویلیام به شوخی گفت-بچه ها چی میخورید؟

اریک چیزی گفت اما صدا به صدا نمیرسید.دوباره داد زد-اگه پول داشتم خیلی چیزا!اما پول ندارم.

لنون روی میز خم شد و زنجیری از جیبش درآورد و گفت-با این چی؟بهمون چیزی میدن؟

ویلسون زنجیر را از دستش گرفت و گفت-از کجا کش رفتی؟

لنون-از یه دزد که اول شهر وایساده بود.

اریک زنجیر را از ویلسون گرفت و این دست و آن دستش کرد و سرش را تکان داد-طلاست!

لنون زنجیر را برداشت و گفت-معلومه که طلاست.یه جوری ازش زدم که تا فردا هم نمیفهمه.

هاگان دست هایش را به سینه زد و پا روی پا انداخت.کمی فکر کرد و گفت-ولی ما هنوز ذخیره ی غذا داریم.بهتره برای روز مبادا نگهش داریم!

لنون-مباداتر از الان؟میدونی چند وقته یه غذای خوب نخوردیم.

هاگان-چیزای مهم تر از غذا هم هستن پسر.باید فکر اجاره ی یه جایی باشیم.

پاسکال به بار اشاره کرد و گفت-اون جا رو ببین!این یارو همون بیل نیست؟

هاگان به مرد قد کوتاه و چاقی که پشت بار بود نگاه کرد و گفت-باید خودش باشه.میرم باهاش حرف بزنم.

اریک بلند شد و گفت-صبر کن منم بیام.

هاگان و اریک به سمت مرد رفتند.هاگان روبرویش ایستاد و گفت-آقای...بیل؟

بیل نگاهشان کرد و با خوش رویی گفت-بله آقایون؟چی میل دارید؟

هاگان دست هایش را در جیب شلوارش فرو کرد و گفت-ما مسافریم.من هاگان رادفوردم.دوستم هم اریک مک ایس.راستش ما از طرف گریفو اومدیم.

بیل به سمتشان خم شد و گفت-گریفو؟اون دوست هابیت من؟

اریک-خودشه!

بیل با شک گفت-عجیبه!مگه اون غیر از من با آدم بزرگ دیگه یی هم داره؟

هاگان اخم کرد و گفت-اسم همسرش هاناست.مزرعه داره.تو شایر زندگی میکنه...تو هابیتون...اسم دخترش دونامیرا و اسم پسرش هاردینگه.

بیل با مکث گفت-خب باشه.انگار درست میگی!خب...چه کاری از دست من ساخته ست؟

هاگان- ما دنبال کار و سرپناهیم.

بیل-کار و سرپناه...اوووم...

دستی به چانه اش کشید و گفت-باشه.یکی هست که اتاق اجاره میده.میبرمتون پیشش.فعلا استراحت کنید و چیزی بخورید.چون سرم خیلی شلوغه باید صبر کنید کارم تموم بشه!

هاگان-ممنون اما...ما چیزی نمیخوریم.منتظر شما میمونیم.

بیل مرد با تجربه ای بود و حدس زد دلیل امتناع هاگان چیست.عادتش بود که قانع باشد و اگر مسافر تشنه و گرسنه ی فقیری را میدید بی توجه به وضعیتش با او مثل دیگر مشترى هایش برخورد میکرد.خم شد و به شانه ى هاگان زد و با خنده گفت-حتی اگه میلم نداشته باشید باید از نوشیدنی مخصوص من بخورید.الان میگم براتون بیارن!دوستای گریفو امشب اینجا مهمون من باشید.

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

هاگان با لبخندی آمیخته به تعجب تشکر کرد و به سمت دوستانش رفت.اریک هم دنبالش رفت.سرجایش نشست و با اشاره به بیل گفت-خب!شاممون که جور شد.به بقیه ش فکرکنید.

لنون خندید و پرسید-شوخی میکنی؟!

اریک با قطعیت جواب منفی داد و لنون سر تکان داد و گفت-از بری خوشم اومد!

ویلسون به شوخی گفت-هرجا بهش غذا بدن دوستشون خواهد داشت.

همه خندیدند و طولی نکشید که شاگرد بیل برایشان شام گرم و آبجوی وعده داده شده ی بیل را آورد و هریک با خود فکرده بود که تا الان حسابی خوش شانس بوده اند چون بدون اینکه چیزی بپردازند،دو شب مهمان شده اند و غذای خوب خورده اند.بعد از شام پاسکال و ویلیام چپق ها را برداشتند و دود کردند.چون فقط دو تا داشتند باید با هم کنار می آمدند و نوبتی استفاده میکردند.نیکولاس سوالی که این چند روز ذهنش را مشغول کرده بود از دوستانش پرسید-خب ببینید...ما اینجا باید یه کاری هم برای خودمون دست و پا کنیم.اما!چه کاری؟

انگار نیکولاس به چیز مهمی که در ذهن دیگران هم بود اشاره میکرد چون ویلیام سریع گفت-این سوال من هم هست.

اریک-اگه وقت دیگه یی بود میگفتم هرکاری که دوستش داشته باشیم.اما الان باید بگم هرکاری که بشه!

هاگان-موافقم.ما حق انتخاب خاصی نداریم.هر چی که بلدیم باید...بریزیم وسط!

همان طور که حرف میزد چشمش به پاسکال خورد که برگشته بود و به میز پشتشان نگاه میکرد.رد نگاهش را گرفت و به کسی خورد که کنار دیوار ایستاده بود و با دو مرد دیگر حرف میزند.شاید در نگاه اول پسر تازه بالغ شده ای با لباس های گشاد و شنلی پر وصله و کهنه بود اما کسی که کمی تجربه بیشتری داشت متوجه میشد او دختری جوان است که اینطور لباس پوشیده است.هاگان مطمئن بود که پاسکال هم این را فهمیده است.همان لحظه ویلسون صدایش کرد و گفت-هاگان!تو متخصص شناختن گیاهای دارویی و درمانشونی.اصلا برای خودت دکتری شدی!خب اگه همچین جایی باشه حتما میتونی توش کار کنی.نه؟

هاگان-اگه باشه آره!

ویلیام-منم تو قفل و کلید سازی به درد میخورم.

ویلسون-نیکولاس رو هم میفرستیم تو کتابخونه!

همه خندیدند و لنون به موهای فرفری نیکولاس اشاره کرد و گفت-شایدم بتونه از موهاش برای ظرف شستن استفاده کنه!

این بار نیکولاس هم خندید.

ویلسون-اریک هم که آشپزیش خوبه!برو ببین اینجا کارگر نمیخوان؟

پاسکال به سمت دوستانش برگشت و صاف نشست.ویلسون ادامه داد-شایدم بخوان براشون بمبی،نارنجک دستی یا چیز دیگه بسازیم!

هاگان با لبخند گفت-خوبی اینجا همینه که این چیزا رو نمیخوان!

بعد از مدتی انتظار و گذشت چند ساعتی از نیمه شب بیل به سمتشان آمد.با همان دختر جوان ژنده پوش...بیل خودش را روی یک صندلی انداخت و نفس نفس زنان گفت-خب...اینم بل!قراره ببرتتون چند تا از خونه ها رو ببینید.

هاگان ابرویش را بالا برد و گفت-این خانم؟!

بل با طلبکاری پرسید-مگه چیه؟

هاگان به دوستانش نگاه کرد و گفت-هیچی!خب کی بریم خونه رو ببینیم؟

بل-الان!

هاگان-باشه.خوبه بچه ها!مگه نه؟

بل-میخواین کجا باشه؟آقای ناک خونه هاشو اجاره میده.خانم چیکا هم همینطور.

پاسکال-ما که اینا رو نمیشناسیم.هر کدوم مناسب ما باشه.

بل به پاسکال نگاه کرد و پرسید-هر هفت نفرتون یه خونه میخواین؟

پاسکال-آره.با هم زندگی میکنیم.

بل کمی فکر کرد و گفت-خب اصلا چقدر پول دارین؟

پاسکال به دوستانش نگاه کرد و گفت-اممم...خب...تقریبا هیچی!

بل-چی؟!؟!بیل؟

بیل-اوه!سخت نگیر بلا!خب کار میکنن کم کم اجاره رو میدن.

بل دستش را در هوا تکان داد و گفت-انگار خونه مال منه که میگی سخت نگیر.صاحبخونه حق داره اولش یه چیزى بگیره.

بیل-خب تو با حرف زدن راضیشون کن بلا!

بل-من چرا باید اینکارو بکنم؟

بیل-ببین!اینا دوستای گریفو هستن.

بل شانه بالا انداخت و گفت-گریفو دیگه کیه؟

به جای بیل لنون جواب داد-گریفو رومبل!هابیته.اهل شایره!

بیل-دوست منه!

بل-دوست توئه!دوست من که نیست.

بیل با مشت روی میز زد و غرولند کرد-دختره ی لجباز!

پاسکال-ببین بل!از اون جا که ما با گریفو دوستیم و گریفو با بیل دوسته ما میشیم دوستاى دوست بیل که دوست دوست آدم هم مثل دوست خود آدمه و ما دوست بیل هستیم.و از اونجایی که تو و بیل هم دوستین و چون ما دوست دوست دوست تو میشیم و دوست دوست تو هم میشیم.پس دوست تو هم میشیم!خب این کاریه که همه ی دوستا برای هم انجام میدن!

بل با چشم های گرد شده به پاسکال نگاه کرد و گفت-خودت فهمیدی چی گفتی؟!

بیل و بقیه که منتظر اشاره ای بودند زیر خنده زدند.هاگان زودتر خنده اش را خورد و گفت-باشه!با این چطور کارمون راه میافته؟

زنجیر را از جیبش درآورد و به سمت بل گرفت.بل چشم هایش را تنگ کرد و خواست زنجیر را بگیرد اما هاگان زودتر دستش را عقب کشید.بل دستش را به کمر زد و نفسش را بیرون داد-باشه!درستش میکنم.

هاگان لبخندی زد.بل سریع گفت-اما یه چیز دیگه...شما اهل کجایین؟!مخصوصا این دوستتون....

ویلسون ناله کرد-دوباره شروع شد.

این بار نیکولاس جواب داد-ما از سرزمین های دور میایم.شهر آدما نزدیک اره بور و سیاه بیشه!

بل-اره بور و سیاه بیشه؟!

بیل-من اسمشو شنیدم.

نیکولاس-از این جا خیلی دوره...

بل سرش را تکان داد و گفت-باشه!پس بریم تا زودتر خونه ی چیکا رو اجاره کنین.شب بخیر بیل!

پسرها یکی یکی بلند شدند و بعد از تشکر و خداحافظی از بیل پشت سر بل راه افتادند.پاسکال با از خودش پرسید چطور چنین دختر جوانی تا این زمان بیرون از خانه اش است و افراد غریبه را راهنمایی میکند اما چون بل را نمیشناخت جوابى برای سوال خود پیدا نکرد.

ویرایش شده در توسط Nienor Niniel

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

اریک سرش را نزدیک پاسکال برد و گفت-بنظرت این دختر واقعا راهو بلده؟شاید با چند نفر همدست شده که ما رو بکشن و هرچی داریم بدزدن؟!

پاسکال با خنده گفت-نه!من اینطور فکر نمیکنم.

اریک-تو میخوای چیکار کنی پاسکال؟!

پاسکال -چیکار کنم؟در چه مورد؟!

اریک-برای کار!

پاسکال-آها!خب...نمیدونم.بهتره فردا صبح بهش فکر کنیم.با شکم پر و تن خواسته فقط میشه خوابید.

اریک با لبخند گفت-باشه!

هاگان پرسید-اینجاست؟

بل سرش را تکان داد و روبروی خانه ای ایستاد.با کف دست در را کوبید و داد زد-خانم چیکا!منم بلا!

بعد رو به همراهانش کرد و گفت-الان میاد!گوشش یکم سنگینه.باید داد ...

بل با چند لحظه مکث اخم کرد و گفت-چرا لباساتون اینجوریه؟!

اریک زمزمه کرد-اوه اوه!بالاخره یه نفر شک کرد!

ویلسون به هاگان گفت-مگه لباسامون چشه؟

هاگان-چش نیست؟تی شرت طرح دار و شلوار جین تو شبیه شنل و ردای ایناست؟

ویلسون-آها!

بل داد زد-با شمام!

نیکولاس آب دهانش را قورت داد و گفت-چرا داد میزنی؟خب ما لباسای قبیله مون این شکلیه!

بل چشم هایش را تنگ کرد و خواست حرفی بزند که در با صدای قیژی باز شد.پیرزنی در چارچوب در ظاهر شد و گفت-کیه؟!بلا تویی؟

بل حرفش را خورد و به سمت پیرزن برگشت و با صدای بلند گفت-سلام.آره منم!بل!چند نفرو آوردم که میخوان خونه رو اجاره کنن

چیکا-طبقه ی بالا رو؟

بل-آره!تو برو تو!خودم نشونشون میدم.از این طرف...هی با شمام!

هاگان با خود غرغر کرد-انگار داره با خدمتکارش حرف میزنه!

به چیکا با صدای بلند سلام کرد و پشت سر بل از پله ها بالا رفت.بقیه هم پشت هاگان روان شدند.خانه ی چوبی تا به حال این جمعیت را به خود ندیده بود.خانه ی چیکا قدیمی بود و پله ها با کوبش پای هر یک از جوان ها به رویش صدا میداد.طوری که انگار هر لحظه آماده شکستن است.بل در را باز کرد و داخل خانه رفت.در خانه را باز نگه داشت تا بقیه هم وارد شوند.اول از همه هاگان وارد شد.نگاهی به اتاق کوچک و پر از گرد و خاک روبرویش که خالی از هر وسیله ای بود، انداخت و گفت-اینجا؟قبلا کسی توش بوده؟

بل باشلقش را از سرش پایین انداخت و گفت-پنج سال پیش!

نیکولاس به سمت اتاق دیگر رفت و درش را باز کرد.موش بزرگی از زیر پایش رد کرد و به بیرون فرار کرد.

ویلسون کوله ی سنگینش را روی زمین انداخت و گفت-زیادم...خب...از هیچی بهتره!

لنون دهن کجی کرد و گفت-افتضاحه!اصلا خوب نیست.

هاگان هم تایید کرد-آره!آشپزخونه شو ببین.چقدر اینجا کثیفه!حتما دستشویى هم نداره!مگه نه؟!

بل با چشم های گرد شده گفت-البته که داره!

پاسکال دهانش را باز کرد اما ویلیام با آرنج ضربه محکمی به پهلویش زد و آرام گفت-پاسکال اون دهن گشادتو ببند شاید یکم بهمون تخفیف بدن!!

پاسکال دستش را روی پهلویش گذاشت و ناله کرد-باشه!خب زودتر بگو.چرا دنده مو داغون میکنی؟

ویل-خودت باید عقلتو به کار بندازی!

بل دستش را به کمر زد و گفت-اگه جای بهتری سراغ دارین خب برین اونجا.

هاگان هم دستش را به کمرش زد و گفت-اینجا رو میخوایم اما قبول کن خیلی داغونه باید سر قیمت باهامون کنار بیان!

بل سرش را تکان داد و گفت-نگران نباش قیمت اینجا مناسب وضعشه!

هاگان-امیدوارم.

بل-پس کار تمومه؟اینجا میمونید؟

هاگان به دوستانش نگاه کرد و گفت-آره!اما قیمتش...

بل با کلافه گی گفت-باشه به صاحبخونه میگم.

هاگان زنجیر را از جیبش در آورد و به بل داد.بل لبخندی زد و گفت-امیدوارم دردسر درست نکنین!

لنون با شیطنت چشمکی زد و گفت-اگه دردسر سراغ ما نیاد ما بهش کاری نداریم.

بل دستش را دور زنجیر مشت کرد و گفت-خب...شب خوش آقایون.در ضمن بهتره لباساتونو هم عوض کنید.اینجا زیاد شلوغ نکنید و از پله ها زیاد بالا و پایین نرید و...این نیزه ها چیه؟

ویلسون جواب داد-برای تو راه بود!

بل-اگه لازمش ندارین شاید بشه فروختشون.

هاگان-واقعا؟عالیه!نه!فعلا به چیزای دیگه بیشتر احتیاج داریم.

بل-پس من میبرمشون.

هاگان-باشه.

بل بیرون رفت و در را پشت سرش بست.هاگان کوله اش را روی زمین پرت کرد و گفت-فقط میخوام بخوابم.

نیکولاس-اینجا؟پر از گرد و خاکه؟

اریک-هی پسر!تو رو خاک خالص خوابیدی حالا رو گَردش نمیخوابی؟

نیکولاس خندید و اریک ادامه داد-بیا بخواب که دیگه هاگان نمیتونه غر بزنه باید زود بلند شیم و راه بیافتیم.

هاگان مثل شب های قبل کوله اش را زیر سرش گذاشت و گفت-یه حموم حسابی نیاز داریم.

گوشه ى تی شرتش را به بینیش نزدیک کرد و گفت-احساس میکنم افتادم تو فاضلاب!

لنون-من که دیگه با شپشام دوست شدم.اگه دوست داشته باشین بچه هاشونو میدم بزرگ کنین!

همه خندیدند.جز پاسکال!او هنوز به در بسته شده خیره شده بود.چهره دلنشین بل برایش آشنا بنظر میرسید.دستش را زیر سرش گذاشت و دراز کشید.امیدوار بود باز هم بتواند او را ببیند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

***

فردا صبح هاگان اولین کسی بود که بیدار شد اما هرچقدر تلاش کرد نتوانست بقیه را بیدار کند.تصمیم گرفت نگاهی به اطراف بیاندازد.وقتی در را باز کرد با چند شنل کپه شده روی هم مواجه شد.یکی از آن ها را برداشت و باز کرد.بنظر دست دوم می آمد اما از هیچی بهتر بود.شنل را دور خودش گرفت.از بلندیش راضی بود.این را هم به باید به خوش شانسی هایشان اضافه میکرد چون بیرون رفتن با لباس های خودش که برای مردم اینجا عجیب و غریب بود کم کم مردم را به شک میانداخت.باقی شنل ها را داخل خانه گذاشت و در را بست.بهتر بود از الان کاری برای خودش دست و پا میکرد.چون ذخیره ی غذا به زودی تمام میشد و تا آخر عمر هم نمیشد مجانی غذا خورد و اجاره نداد و با شنل دست دوم در شهر گشت.

چند دقیقه بعد از رفتن هاگان پاسکال هم بیدار شد.با دیدن جای خالی هاگان حدس زد که بیرون رفته باشد.چند دقیقه با چشمان بسته دراز کشید اما خواب از چشمانش رفته بود.بلند شد و تلاش کرد دوستانش را هم بیدار کند اما مثل هاگان ناموفق ماند.آن ها خسته تر از آن بودند که بخواهند امروز هم صبح زود بیدار شوند اما پاسکال ناچارا تهدیدشان کرد و گفت-اگه نمیخواین از گشنه گی بمیرین بیدار شین و برین دنبال کار بگردین.بجنبین!! اریک؟

اریک نیم خیز شد و گفت-هوم؟

پاسکال در حالی که داشت از کوله ای، به اندازه خودش خوراکی برمیداشت گفت-دارم میرم این اطراف گشتی بزنم.تو باهام نمیای؟

اریک کمی جابجا شد و گفت-نه!شما برین.یکی باید اینجا رو مرتب کنه!

پاسکال-خب...آره!پس من تنها میرم.

صبحانه اش را خورد و از خانه بیرون رفت.او هم از یکی از آن شنل ها استفاده کرد.باید زودتر لباسی شبیه بقیه برای خودش دست و پا میکرد.باشلقش را روی شانه اش انداخت تا باد کمی به سر و صورتش بخورد.اما به زودی احساس سرما کرد و باران نم نمی هم شروع به بارش کرد.به همین خاطر دوباره سرش را پوشاند.همان طور که بین مردم قدم میزد چشمش به دختر دیروز خورد.بل!اسمش را حتی واضحتر از اسم خودش به خاطر داشت.او را دید که وارد مغازه ای شد.در یک لحظه به سرش زد و دنبالش رفت و وارد همان مغازه شد.با باز شدن در هوای کم اکسیژن به سر و صورتش خورد و صدای چکاچک باران جای خود را به صدای آدم ها داد.جایی بود کوچک اما شلوغ و پر سر و صدا.بل را دید که کنار یک فرد دیگر پشت پیشخوان ایستاده و به درخواست های مردم جواب میدهد.پاسکال خودش را به گوشه ی دیوار رساند و ترجیح داد منتظر بماند.با اینکه صبحانه خورده بود اما بوی شیرینی های تازه پخته شده ی این مغازه به نظرش اشتها آور می آمد.امیدوار بود آشپزى انسان های بری به پای هابیت های شایر برسد اما وقتى یادش آمد آه در بساط ندارد نا امید شد.به مردم دور و برش نگاه کرد که خیلی ها کاری نداشتند و فقط برای فرار از باران به آن جا آمده بودند.اما باران قطع نشد و کم کم شدت گرفت و بعضی ناچارا بیرون دویدند تا زودتر خودشان را به خانه هایشان برسانند.پاسکال با خود فکر کرد چقدر در این هوا چای یا قهوه و یک صندلی گرم و نرم میچسپد.مخصوصا اگر...

- آقا!چیزی میخوای؟

با صدای فروشنده به خودش آمد.تکیه اش را از دیوار گرفت و گفت-آ...من...نه...

به بل نگاه کرد و گفت-سلام!

بل با بی تفاوتی جوابش را داد.پاسکال به طرفش رفت و گفت-عه...ممکنه صحبت کنیم؟

بل شنلش را از روی پیشخوان برداشت و سبدی را از روی زمین بلند کرد.به دختر دیگر گفت-میرم اینا رو بدم.اگه آیرون هد اومد بهش بگو که بعدا غر نزنه!

بعد شنل را دور خود گرفت و بیرون رفت.پاسکال سریع دنبالش رفت و داد زد-یه لحظه بل.من پاسکالم دیشب...

بل-چی میخوای؟!

پاسکال-اگه یه لحظه صبر کنی بهت میگم.

بل بدون اینکه توقف کند جواب داد-نمیتونم.اگه کاری داری بگو!از خونه ناراضی هستین؟

پاسکال کمی از خیسی صورتش را با آستینش گرفت و گفت-نه!نه!فقط...آخ!

رو به هابیتی که با او برخورد کرده بود گفت-ببخشید...ببخشید...هی بل...

بل با کلافگی گفت-خب چی از جونم میخوای؟

پاسکال دوشادوشش قدم برداشت و گفت-راستش...چهره ی تو برام خیلی آشناست!

بل قدم هایش را کمی آهسته کرد و بالاخره به پاسکال نگاه کرد و گفت-خب شاید قبلا همدیگه رو دیدیم.

پاسکال لبخندی زد و گفت-نه!من هیچ وقت تو بری نبودم.

بل شانه بالا انداخت و گفت-منم هیچ وقت از بری اونطرف تر نرفتم!

پاسکال-عجیبه!راستی...اسم کاملت چیه؟بلا؟ایزابلا؟

بل مکثی کرد و با تردید گفت-بلادونا!

پاسکال سرش را تکان داد و همان طور که به بل زل زده بود تکرار کرد-بلادونا!منم پاسکالم...

بل با خنده گفت-یه بار گفتی.ببینم...میخوای همینطور دنبال من بیای؟!تو مگه دنبال کار نمیگشتى؟!

پاسکال-اوه...آره...

بل این و آن پا کرد و بالاخره گفت-برو پیش آهنگر بری.از هر کی بپرسی بهت میگه کجاست.

پاسکال سرش را کج کرد و به بل خیره ماند.

بل ادامه داد-به یه شاگرد احتیاج داره.اما اولش ممکنه قبول نکنه.اصرار کن و بگو که میتونی!

پاسکال لبخندی زد و گفت-باشه.

بل کمی جلو رفت و آرام گفت-اما من بهت نگفتما!

پاسکال-اوه!باشه یادم میمونه.ممنون

بل هم لبخند کمرنگى زد و خواست به راهش ادامه بدهد.اما یک لحظه ایستاد و دوباره گفت-پا...پاسکال!

روی سبدی که دستش بود را باز کرد و گفت-من اینا رو خودم میپزم.بار اول مجانیه...

لبخند پاسکال عمیق تر شد و با خود فکر کرد...نه!واقعا دیگر نمیخواهد به دنیای خودش برگردد.

***

از طرف دیگر هاگان بود که او هم دنبال کار میگشت.دیگر برایش مهم نبود که چه کاری باشد.به هرکسی که میپرسید پیشنهاد کمک میداد اما بنظر میرسید هیچ کاری برای او وجود ندارد.نزدیک ظهر با تنی خسته و خیس از باران گوشه ى دیوار نشست.نا امید نشده بود!چون او هم مثل بقیه ی دوستانش اراده اى مصمم داشت اما سردرگم شده بود.

در همان حال مکالمه ای توجهش را جلب کرد.دو کوتوله با ریش هاى دراز با مردی دست فروش در حال جدل بوند.بر سر چیزى که هاگان در آن سررشته داشت...!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...