رفتن به مطلب
وابلامور

سفر به سرزمین میانه

Recommended Posts

وابلامور

داستان از جایی شروع میشه که چند نوجوون از زمان ما به داخل جهان تالکین کشیده میشن مثل نارنیا اونا باید ده مرحله سخت رو انجام بدن-مثل کشتن گلائرونگ جدیدی که سایرون به وجود آورده با سفر به دوران نخست و بازگشت تورین تورامبار یا سفر به آنگباند و نجات سیلماریل ها و... -تا تاریکی ای که حالا در جنگ حلقه پیروز شده به دنیای امروز نفوذ پیدا نکنه و دروازه جهان ها برای همیشه بسته بشه دروازه ای که در جنگ جهانی سوم در دوران ما در بین النهرین گشوده شده

تقابل آینده تکنولوژیک ما با دنیای باستانی تالکین جالب میشه نه؟

ویرایش شده در توسط وابلامور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
arw leg ara gan gim

به نظر من اگر هر کس خودش رو در اون زمان و در مقابل اون اتفاقات قرار بگیره و عکس العمل خودش رو بگه بهتره و قابل درک تر.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
white witch

خیلی باحال میشه من اگه میرفتم نمی تونستم کاری بکنم چون در همون ابتدا که یه الفو ببینم سکته می زنم!

و اون هم چون منو دیده سکته می زنه!

خوب پس من داستان مورد نظر خودمو می نویسم ولی کوتاه چون دوست ندارم اخطاری چیزی بگیرم! چون جناب گلورفیندل گفتن که این جا جای داستان نوشتنه پس منم ویرایش می کنم و می نویسم

خوب من اول دوست داشتم توی لنگر گاه های خاکستری ظاهر بشم از اون جا یه اسبی چیزی گیر می آووردم و سریع می رفتم به ریوندل توی شورای حلقه مخ الروندو تیلیت می کردم که منم راه بده بعد مخ فرودو و بقرو تیلیت می کردم که با هاشون برم و بنده هم شمیر زنی بلدم و تیر اندازی تا حدودی و دوست دارم یه نیمه الف انسان باشم.

موقعی که یاران حلقه جدا می شن من با آراگورن اینا برم چون جنگای زیادی دارن(و البته راه دیگه ای هم نبود نمی تونستم پاشم با فرودو یا مری شون برم).

موقع مرگ هالدیر من پیشش باشم نه آراگورن.

آخرشم جلوی دروازه های سیاه سائرون بیاد (با همون هیکل قبلیش البته امکان نداره) بعد بنده کلشو گوش تا گوش ببرم .

به بقیش هنوز فک نکردم شاید سوژه ی جالب تری گیر بیارم!

در ضمن لازم نیست گوشزد بشه می دونم بسیار مزخرف و آشغال به تمام معنا تشریف داره! :D

ویرایش شده در توسط white witch

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

لطفا قوانین رو رعایت کنید. اینجا برای نوشتن داستانه. گفتگو ها در تاپیک گفتگوی ایفایی زده میشه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

با سلام

دیدم از سال 91 به بعد این تاپیک دیگه ادامه پیدا نکرده سریعا و عجولانه شروع کردم به نوشتن سرآغازی واسه داستان به این امید که شاید جان تازه ای بگیره.اما لازمه یه چیزی رو تصحیح یا رفع ابهام کنم اونم اینکه وابلامور فرمودند زمان ما و بعدش جنگ جهانی سوم یه خورده اختلاف هست بین این دوتا که انشاالله بشه به نحوی درستش کرد. از دوستان تهیه کننده پادکست هم میخوام که واسه این تاپیک تبلیغ کوچکی هم بکنن واسه پادکست آینده. البته با اجازه وابلامور گرامی و دست اندر کاران.

سفر به سرزمین میانه

کره زمین چند سال پیش از جنگ جهانی سوم:

بلاخره انسانها ی روی کره زمین اتفاقی رو که همیشه در انتظارش بودن و همیشه از اون حرف میزدن رو تجربه کردند. چون کشورهاشون مدیریتی روی کنترل جمعیت نداشتن و سیاست هاشون برای افزایش قدرت دیگه مهلتی برای برنامه ریزی برای کنترل جمعیتی که روز به روز رو به افزایش بود و تصاعدی بالا میرفت زیادی خوش بینانه و غیر کارآمد بود. همینطور شد که در تمام دنیا جمعیت رو به افزایش بود به طوری که دولتها با کمبود امکانات و منابع روبه رو شدند. شهر ها بزرگتر و بزرگتر شدن و تراکم جمعیتی بیشتر شد به همین دلیل منابع کافی برای مردم وجود نداشت. مردم هم کم کم به جنایت و قتل و دزدی برای امرار معاششون دست میزدند و به قدری این کمبودها بهشون فشار آورد که کشتن یه همنوع دیگه واسشون مهم نبود. فقط به خودشون فکر میکردن. چون جمعیت زیاد بود و میزان جرم و جنایات بالا بود و اینکه دولت ها بودجه ای برای استخدام نیروهای امنیتی و مجری های قانون نداشتن تناسب نیروهای امنیتی و مجرمان به هم ریخت. اونا فقط مراکز مدیریتی و سیاست گذاری اصلی کشورهارو به عهده داشتند. البته این رو هم بگم که از نظر تکنولوژیکی انسان پیشرفتهای زیادی کرده بود اما بدلیل کمبود منابع و افزایش جمعیت این پیشرفتها پیش مشکلات موجود رنگ باخته بود. این اوضاع همینطور ادامه داشت تا اینکه کم کم خوی وحشی گری و حیوان صفتی به سیاستهای اداره کنندگان کشورهای مختلف سرایت کرد و مریضی قدرت که از شروع تاریخ بشریت گریبان گیر انسان بود وجودش رو فراگرفت. دولتها کم کم شروع کردن به بهانه گرفتن از همدیگه و روابط تجاری و سیاسی با هم. با هر موضوع کوچیک و جزیی خونشون به جوش می اومد و شروع میکردن به تهدید و تحقیر همدیگه چیزی که تا قبل از این در هیچ کجای تاریخ به این بزرگی و گستردگی نبود. این شرایط آنقدر پیش رفت که دیگه دولتها جرات پیدا کردن که به جون همدیگه بیفتنن. هر دواتی واسه خودش شعارهایی رو تعریف کرد و مردم خودش که پتانسیل جنایت رو داشتن رو ترغیب میکرد تا به جنگ با دولتهای دیگه برن و به اونها وعده امکانات و منابع و تکنولوژی و آسایش بیشتر میدادند. مردم هم که میدیدند اگه قبول نکنن بلاخره یکی از این روزهاست که توی یه دعوای خیابونی کشته میشن با خودشون میگفتن حد اقل واسه هدف و خواستمون بجنگیم بهتر از اینه که مفت کشته بشیم . به همین خاطر جرقه های جنگ میان دولتها کم کم به آتشی مبدل شد که حتی شروع کننده های جنگ هم از دستش راه فراری نداشتن و آتش جنگ مثل جرقه ای توی انبار کاه با همون شدت و سرعت دامنگیر انسانها شد و اونها رو تا مرض انقراض پیش برد. ارتشها به راه افتادند و خونها ریخته شد و تیرهای آخر دولتمردان دردناکتر و خطرناکتر شد و بمب های هسته ای فیسیونی و فوزیونی هیدروژنی و کبالتی که سالها به بهانه امنیت و دفاع از مرزهاشون ساخته بودن رو به بهانه بقای خودشون به همنوعهای در معرض انقراضشون میزدن و میلیونها بیگناه و گرسنه رو روزانه به بیرحمانه ترین حالت سلاخی می کردن. اما این جنگ بیرحمانه سریع تموم شد چون دیگه دولتها هم از هم پاشیدن. مردمی هم که باقی موندن توی کشورهای همدیگه داخل شدن و واسه همیشه توی یه سرگردانی و با هدف زنده موندن همه جا رو میگشتن. کم کم مرزها برداشته شد و زبانها یکرنگ میشدن اما جنایت و خونریزی برای بقا ادامه داشت. البته مردم هایی که با هم هم فکر بودن کم کم و دوباره شروع به تشکیل دسته ها و گروههایی میکردن تا به اهداف مختلفی که داشتن برسن البته دسته ها و گروههای بودن که بدون در نظر گرفتن نژاد و زبانن و در جهت تحقق اهدافشون اعضای جدید میگرفتن. اما انسانها انگار هنوز از این همه اشتباه در طول تاریخ درس نگرفته بودن. توی یکی از این دسته های سرگردان که نزدیکی های خاور میانه و بین النهرین باستانی که الان دیگه یه بیابون بی آب و علف بود چندتا جوون قوی و سرسخت و باهوش بودن که همراه گروهشون از منطقه خشک و بی آب و علفی به اسم بعل (ba'al) که مدتها بود اونجا بودن از کمبودها خسته شدن و به طرف شرق به امید پیدا کردن امکانات و جای بهتر برای زندگی حرکت کردند وارد سرزمینی شدن که در دوران باستان و پیدایش تاریخ به اونجا بابل میگفتن. وقتی به اونجا رسیدن حتی روحشون هم از اینکه چه سرنوشتی در انتظارشونه هم خبر نداشت. اونا نمیدونستن که بابل چه جادوهایی درون خودش داره . چه رازهایی که تمدنها رو در خودش بلعیده و اینکه حتی دست زمان هم نمیتونست پرده از رازهای نهفته اون سرزمین برداره. گروه به یه شهر متروکه رسیدن که چیز زیادی ازش باقی نمونده بود و کسی هم اونجا نبود یا بهتره بگم حتی حیوانات هم انگار از اونجا وحشت داشتن و اونجا نبودن. اما انگار یه حس رمز آلود و جادویی قدرتمند نمیذاشت اونجا رو ترک کنن و به راهشون ادامه بدن. به خاطر همین تصمیم گرفتن یه جند وقتی رو تا خستگیشون برطرف میشه همونجا استراحت کنن.چندتا از جوونهای گروه از اونهای دیگه جداشدن و شروع به گشتن دور و اطرافشون کردن تا شاید چیز تازه ای که به دردشون بخوره رو پیداکنن. اونا هفت نفر بودن: اسم اونها به ترتیب Hagan Radford ؤ

Lennon ArkawenوEric Mc Ace وPascal Yahir و will parker وNickolas Fredly وWilson Trevore بود که بعد ها نامهای جدیدی روی آنها گذاشتند که همه بعد از تغییر نامشون از نامهای جدیدشون استفاده میکردن. که هیچ نسبتی با هم نداشتن فقط دست تقدیر اونها رو جداکرده بود و داشت اونارو به سمت آینده ای غیر قابل انتظار سوق میداد. آینده ای که زندگیشون رو به طور کلی عوض میکرد. هرکدوم از این هفت نفر توانایی هایی داشتن که اونهارو منحصر بفرد میکرد از کار با دستگاههای الکترونیکی مختلف تا شیمی و فیزیک و علوم محض همچنین مبارزات تن به تن و فنون دفاع شخصی تا ساخت ماشین آلات مختلف و چیزهای دیگه اما این تواناییها به زودی خیلی به دردشون میخوره اما خودشون انتظارشو ندارن. اونا همین که جداشدن با هم راهشون رو به سمت شرق شهر ادامه دادن چندساعتی دورشده بودن اما اینقدر سرگرم دیدن آثار به جا مونده از جنگ بودن که یادشون رفت دنبال چی میگردن و به راهشون ادامه میدادن که یهو نگاه هاگان به یه دیوار جلب شد که با نوشته ای بزرگ یه اسمی روش نوشته شده بود با خودش فکر کرد چرا این اسم رو روی گروه کوچیکمون نذاریم رو به دوستاش کرد و گفت :بچه ها یه اسم واسه گروهمون پیدا کردم (میردوک) جالبه نه؟ اولین باری بود که همچین چیزی میشنیدن اما بعد کلی بحث و غرغرهای چندتاییشون بلاخره قبول کردن که اسم گروه هفت نفره شون رو بذارن میردوک. یه کم جلوتر که رفتن دیدن یه ترک بزرگ توی زمین جلوی پاشون باز شده و نوری مرموز ازش میاد بیرون. ویلیام گفت بچه ها بهتون قول میدم این نور بی دلیل اینجا نیست و حتما خبر از کلی چیزهای خوب میده حتما یه چیزی اون پایینه بیایین یه نگاهی بندازیم. همه قبول کردن و از سراشیبی ترک بزرگ که قطرش حدودا 5-6 متر میشد رفتن پایین که یهویی و به شکل عجیبی زمین زیر پاشون لرزید و توی یه چشم بهم زدن با یه صدای مهیبی زیر پاشون زمین دهان باز کرد و فریاد زنان همه هفت نفرشون رو به پایین کشید و همه توی نور مرموزش غرق شدن...

توضیحات:

نامهای آینده که بهشون داده میشه از سوی الف های سرزمین آرداست و به ترتیب قبلی گفته شده :

هوور سیلفالاس برای هاگان(hour silfalas). لیندال وینیانار برای لنون (lindal venyanar).ارندور سارالونده برای اریک (earendur saralonde) .لنوه آرکامِنِل برای پاسکال( lenwe arcamenel). کارانتیر کالمکاسیل برای ویلیام (caranthir calmcacil). اولوه آنکالیمه برای نیکولاس (olwe ancalime). هالدامیر دورتونیون برای ویلسون ( haldamir dorthonion).

عرض کنم که ایده این داستان رو از صاحب تاپییک گرفتم همین چند ساعت پیش و باعث شد این داستان رو بدون ایده قبلی و در آنِ لحظه همینجا مستقیما بنویسم کار حرفه ایی نیست حتی فرصت بازخوانی و ویرایش رو هم به خودم ندادم و فرستادمش. اما امیدوارم مورد قبول آردایی های گرامی واقع بشه. در ادامه هم میبینیم که به صورت کاملا اتفاقی و ناخواسته و مرموز گروه میردوک پا به دنیای آردا و سرزمین میانه میذارن... اگه آردایی ها هم مارو همراهی کنن ادامه میدیم این داستان رو ضمنا اسم ها رو سازگار با فضای آردا و زبان کوئنیا معادل اسمهای امروزی افرادی خاص انتخاب کردم پس لطفا تغییرش ندین همچنین اسم میردوک هم اگه تحقیق کنین بی ربط با بابل نیست.و اگر کسی خواست ادامه بده از همین داستان ادامه بده .

با سپاس از همه شما عزیزان

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لرد الکساندر سان

هنگامی که پایشان به زمین رسید از قبل بیهوش شده بودند. هاگان رادفورد در رویایی موهوم و آشفته فرو رفته بود که بعدا هیچ چیز از آن را به یاد نیاورد، مگر وحشتی که با خود آورده بود. وقتی بیدار شد یارانش هنوز در خواب بودند. اریک مک ایس چنان عمیق به خواب رفته بود که هاگان تصور کرد او مرده باشد. لنون بعد از او بیدار شد، اما بر خلاف هاگان آنچنان سرحال بود که انگار پا به بهشت گذاشته.

هر چند وقتی هاگان رادفورد نظری دقیق تر به اطراف انداخت متوجه شد این گفته چندان هم دروغ نیست. در میانه مزرعه ای وسیع بودند که دور نمای جنگلی داشت و هوا آنچنان پاک و لطیف بود که نمی شد احساسی جز در بهشت بودن داشت. اما آنچه پاسکال یاهیر حس کرد ترس بود. و این سوالی را که بقیه از یاد برده بودند به یادشان انداخت: آنها کجا بودند؟ ویلیام پاسخ این سوال را داد. شاید هم نداد.

ویلیام فقط به یاد آنها آورد که بعد از پایین آمدن از شکاف نورانی که پیدا کرده بودند سر از اینجا در آوردند. انها به اینجا سقوط کرده بودند. و این حرف باعث شد لنوه برای مدت طولانی به آسمان پاک آبی نگاه کند.

نیکولاس، اریک و ویلسون، گروه میردوک باری دیگر کامل شد و مدت طولانی را به مشورت گذراندند. به این نتیجه رسیدند که با آنجا ماندن کاری از کار پیش نمی برند، پس ریسک خطرات را پذیرفتند و به راه افتادند.

مدتی را در میان مزارع و کشتزار ها راه پیمودند تا ب تپه های سرسبز رسیدند و از بالای تپه ها دورنمای باغچه ها و خانه های در میان تپه های کوچک را دیدند. همینطور مردمی کوچک، که در حال رفت و امد در شهر عجیب شان بودند.

ویرایش شده در توسط لرد الکساندر سان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

گروه میردوک پا به دنیای دیگه ای گذاشته بودند بعضیاشون ناراحت بودن و بعضیاشون سردرگم و گیج که چجوری شد که سر از اینجا درآوردن؟ ویلسون احساس سردردی بهش دست داده بود و داشت سر اینکه برن جلو و وارد محیط خونه ها و شر بشن با ویلیام و نیکولاس بحث میکرد و اونها هم میگفتن دیوونه بازی در نیار ما اصلا معلوم نیست کجاییم. ممکنه خطرناک باشه این همه وحشی گری و قتل و آدم کشی دیدی بازم درس نگرفتی؟ ممکنه خطر در کمینمون باشه این جک و جونور هارو نمیشناسیم نمیتونیم بهشون اعتماد کنیم. لنون از جا بلند شد و گفت صداتون رو بیارین پایین ممکنه یکیشون بشنوه اونوقته که دخلمون اومده. یه کم آرومتر حرف بزنین. اریک داشت اطراف رو می پایید گفت بچه ها یه چیزی اونجاس ... بچه ها.... هی ...باشمام....پاسکال چشمهای تیز بینی داشت یه کم دقت کرد و یه نگاه چپ به اریک انداخت و گفت ترسو ... یه روباه کوچیک بود داشت لای بوته های کنار اون درخت بلوط خش خش میکرد و رد شد. حواستو خوب جمع کن بچه.... هاگان تو دلش داشت به خودش میقبولوند که آره دیگه راه برگشتی نیست انگار از جا بلند شد و سرش رو به نشانه تاسف و نا امیدی تکون داد و گفت بچه ها بچه ها ... دوستان چرا نمیفهمین جادویی که مدتها بود تو گروه بعل بحثش بود و بزرگهای دسته ازش حرف میزدن گریبان گیرمون شده. من همیشه فکر میکردم یه مشت چرت و پرت و خرافاته اما نیست. ما الان توی یه دنیای دیگه ایم... یه دنیای دیگه... حالا این بحث لعنتی رو تموم کنین و یه خورده مخ نداشتتون رو به کار بگیرین و اینقدر به هم دیگه نپرین. مفهومه؟.... همه یه نگاه به همدیگه انداختن و ساکت شدن و تو دلشون به این فکر میکردن که آره هاگان راست میگه و باید یه راه چاره پیدا کرد... هاگان روی یه قطعه سنگ بزرگ که اونجا بود نشست و به فکر فرو رفت و دنبال راه چاره بود. همه ساکت بودن و داشتن به حرفهای هاگان فکر میکردن. سکوت ههمه جاروگرفته بود. کم کم یه نسیم خنک بهاری از لابه لای درختهای کنارشون صدای برگها و شاخه ها رو درآورد. بوی خوش چمن و خاک نمناک و هوای تازه توی ریه هاشون جریان پیدا کرد . همه یه جورای حس خوبی داشتن اما از آینده نامعلومشون ترسیده بودن... هاگان از جاش بلند شد و گفت ساکت باشین و خوب گوش کنین وبعد نظرتون رو بگین. به نظر من چون ما از یه دنیای دیگه اومدیم و کسی رو اینجا نمیشناسیم نباید به هرکسی که میبینیم اعتماد کنیم؟ باید محتاط باشیم و ریسک نکنیم. باید اول خوب دور و اطرافمون رو بشناسیم نمیدونیم کجاییم و اینجا کجاس و مردمش کیان؟ نباید بیگدار به آب زد. بیاین خوب به اوضاع مسلط بشیم و اینجا رو بیشتر بشناسیم درسته؟ همه یه نگاه به هم انداختن و میدیدن حرف بیربطی هم نیست و درسته اما کجا برن؟ اما همه سرشون رو به نشانه تایید تکون دادن. ویلیام به هاگان گفت: خب حالا که تصمیم گرفتیم توی شهر این نیم وجبی ها نریم باید کدوم جهنمی بریم؟ها؟ همه نگاهها به هاگان بود که ببینن جوابش چیه؟ اما هاگان چیزی نگفت و آروم نشست و بعد چند ثانیه گفت باید یه جا ی دور از این شهر باشه چون اگه بیشتر از این اینجا بمونیم حتما یه نفر مارو میبینه اونوقت کار از کار گذشته. اول باید یه سر پناه پیدا کنیم که شب رو اونجا بمونیم. بعدش یه چیزی واسه خوردن پیدا کنیم. اینو گفت و سریع پاشد و کوله پشتی بزرگی که پر از وسایل بود برداشت و کولش کرد و گفت پاشین تنبل ها اگه بمونین دخلتون میاد. همه وسایلاشون رو جمع کردن و دور هاگان جمع شدن. اریک گفت حالا کدوم طرفی بریم؟ هاگان گفت: باید از اینجا دور بشیم و نظر من اینه که به سمت شمال بریم انگار زمین رو به اون سمت ارتفاع میگیره اما رو به غرب و شرق اینطور نیست شهر هم جنوب ماست از خورشید معلومه اوایل صبحه حدودا ساعت ....یه نگاه به ساعتش انداخت و با کمال تعجب دید عقربه هاش وایسادن... چندتا ضربه با انگشتاش بهش زد دید کار نمیکنه. با کف دست بهش زد دید تاثیری نداره گفت بجه ها ساعت چنده الان؟ مال من که از کار افتاده. همه به ساعت مچیهاشون نگاه کردن دیدن مال اونها هم از کار افتادن ویلیام گفت مثل اینکه زمان متوقف شده. هاگان اصلا شوخی رو متوجه نشد و بی توجه بهش گفت چرت نگو اینجا یه خورشید بالا سرمونه و از آب و هوا و میزان دما میشه فهمید که صبحه... حدودا ساعت نه یا نه و نیم. فصل بهاره بعضی از درختها مثل اونی که اونجاش شکوفه داره پس یه صبح بهاریه... خوبه راه بیفتین و همینطور که داشت راه میرفت گفت الان خورشید طرف راستمونه و صبحه پس شرق اونجاس با دست راست سمت خورشید رو نشون داد بعدش گفت از همون اولی که بیدار شدم و خورشید رو دیدم از تغییر جزیی چوب کوچیکی که توی زمین کوبیدم دیدم که داره سایه ش از این سمت چپمون داره به سمت راست میره و کوچیکتر میشه پس ما الان داریم رو به شمال میریم حالا باید حرکتمون رو سریع تر کنیم چون معلوم نیست که کی و کجا میتونیم یه سر پناه و جای امن پیدا میکنیم. الانم اوایل بهاره و حتما شبهاش سرد میشه. زود باشین تندتر راه بیاین تنبل ها... همینطور با راهشون ادامه دادن.... ویلسون گفت بارهامون سنگینه و کوله پشتی من هم از همتون بزرگتره یه کم آرومتر راه برین... هی....باشمام.... اریک آروم به لنون گفت تنبل رو نگاه کن از سر صبح تا الان بامن بحث میکرد که کوله بزرگه رو من برمیدارم فکر میکرد کلی خوراکی توشه... ها ها ها ها.. بعدش با هم خندیدن و به راهشون ادامه دادن.... ویلسون هم نفس نفس زنان دنبالشون کرد...

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

همه داشتن تند تند راه میرفتن. یادمون نره که این جوونها جوونهای بعد جنگ هستن پس کسی نیستند که به این سادگیها تسلیم بشن. اونا کاملا مقاوم و آبدیده شدن . سختی های دنیای بیرون رو چشیدن . خانواده هاشون رو از دست دادن و مصمم و هوشیار هستن. اونها همینطور به راهشون ادامه دادن و چندین مایل رو بدون توقف رفتن تا اینکه بلاخره داد ویلسون بلند شد و گفت بچه ها صبر کنین لطفا من دیگه خسته شدم از سر صبح تا الان داریم تند تند راه میریم و توقفی نداشتیم اینطور که معلومه هم کسی این دورو برا نیست پس یه کم وایسیم و استراحت کوتاهی کنیم. هاگان که از ته دل احساس نا امنی میکرد برگشت و به بقیه افراد گروه گفت نظر شما چیه؟ وایسیم یا بریم؟ همه به همدیگه نگاه کردن و بعد چند ثانیه یکی یکی گفتن یه کم بشینیم و خستگی مون که برطرف شد راه رو ادامه میدیم. همه نشستن. هاگان به ویلیام و لنون گفت شماها یه چندمتری از گروه فاصله بگیرین و حواستون رو جمع کنین. ویلیام تو برو سمت جنوبی گروه و لنون تو هم برو سمت شمالی گروه وایسا و نگهبانی بده. چشماتون رو خوب باز کنین که خطر همیشه هست. بعد کوله پشتی خودش رو گذاشت زمین تا شونه هاش خستگیشون در بره.

هوا کاملا روشن و بهاری بود بوی گیاهها و گلهای اطرافشون همراه عطر خاص و مرموزی توی هوا همه جارو پر کرده بود. کمی بهشون حس خوبی نسبت به اونجا بهشون دست داده بود. اریک نفس عمیقی کشید و گفت : به به چه هوای خوبی. آدم رو سر حال میاره واقعا. اینجا حداقل از دود و غبار و بوی سوختگی و ویرانی دنیای خودمون خبری نیست. تا دلتون بخواد هوای تازه و خوشبو هست نفس بکشید دوستان . این رو گفت و خندید. پاسکال گفت: آره درسته اما من به این چیزها اطمینانی ندارم ممکنه همه چیز تغییر کنه ما هنوز اینجا رو نمیشناسیم. حتی نمیدونیم که داریم کجا میریم؟ حتی معلوم نیست پشت تپه ی بعدی چه چیزی رو میبینیم؟

نیکولاس نگاهی به پاسکال انداخت و گفت : مگه ما توی دنیای خودمون میدونستیم که داریم کجا میریم و توی شهر بعدی چه چیزهایی انتظارمون رو میکشه؟ مگه چندوقت پیش تو راه بابل نبودیم که گروه راهزنهای آرزام جلومون ظاهر شدن و کلی از همراهامون رو توی اون جنگ لعنتی از دست دادیم؟ آلکس،رزی،ویلیام کوچیکه ،کارفر، ادریس،آسرا و خیلیای دیگه کشته شدن. یادمون که نرفته اما مطمئنم اینجا بدتر از اونجای قبلیمون نیست. هرچند دلم واسه گروهمون تنگ شده. الان نگرانمونن. الان دوستامون دارن وجب به وجب شهر رو دنبالمون میگردن. امیدوارم اونها هم بتونن اینجارو پیدا کنن...بعد روبه هاگان کرد و گفت: هاگان ایکاش همونجا میموندیم. شاید دوستامون هم اینجا رو پیدا کنن اونوقت ما ازشون دوریم خب.

هاگان دستی به سر رو روش کشید انگار از اوضاع ناراحته و از جاش بلند شد و گفت: این بحثهای بچگانه رو تمومش کنین و اینقدر احساساتی نباشین . از کجا معلوم پیدا کنن؟ از کجا معلوم همونجایی که ما افتادیم و اومدیم توی این خراب شده اونا هم بیان؟ ضمنا این بحثهارو تموم کنین و اینقدر احساساتی نباشین چون ما الان بیشتر عقلمون رو لازم داریم تا احساساتمون. بیشتر از این هم وقت رو تلف نکنیم... پاشین ...راه بیفتین. ان رو گفت و کوله پشتیشو انداخت روی دوشش و راه رو به سمت تپه بلندی که روبه روشون بود حرکت کرد.

نیکولاس به ویلیام اشاره کرد که استراحت تمومه و راه بیفته. و خودشم راه افتاد. همه به سمت شمال راه افتادن. بعد از رسیدن به بالای تپه دیدن که بلندیها ادامه دارن و روبه شمال یه کوهستان قرار داره . ویلسون به هاگان گفت که مطمئنی که باید این راه رو ادامه بدیم؟

هاگان گفت: اگه پیشنهاد بهتری داری بگو؟ ویلسون هم سرشو به نشونه نداشتن نظر جدید تکون داد و سرشو انداخت پایین. هاگان گفت ببینید دوستان باید مواظب بود حداقل اون بالا میشه یه جای بلندی رو پیدا کرد که جلوی چشم نبود و یه غاری سوراخی چیزی پیدا میشه که شب تاریک و سرد رو اونجا گذروند. مگه میشه یه کوهستان غاری چیزی نداشته باشه؟ درسته؟

کسی چیزی نگفت چون میدونستن که هاگان هم از اینکه چه چیزی اتفاق بیفته خبر نداره و همه به طرف یه سرنوشت نامعلوم دارن میرن...

هاگان گفت بیاین باید قبل از تاریک شدن هوا به اونجا برسیم و سر پناهی پیدا کنیم و به راهش ادامه داد. همه هم دنبالش رفتن...

دیگه بعدظهر شده بود و کوهستان هم نزدیک بود اریک گفت بچه ها من که خیلی گشنمه بشینیم یه ناهاری بخوریم بعد ادامه بدیم من که دیگه نمیتونم ادامه بدم . ویلیام و ویلسون و پاسکال گفتن آره راست میگه خیلی وقته نتونستیم چیزی بخوریم هاگان وایسا...

هاگان هم وقتی دید که همه این نظر رو دارن وایساد و گفت مشکلی نیست من هم گشنمه. لنون و ویلیام یه کم فاصله بگیرین و سر پست هاتون باشین و چشماتون رو خوب باز کنین که خطری یهویی تهدیدمون نکنه مواظب باشین لطفا. غذاتون رو هم باخودتون ببرید و همونجا بخورین.

اوناهم کمی فاصله گرفتن و رفتن که غذاشون رو بخورن اما انقدر دور نبودن چون صدای همراهاشون رو هم میشنیدن. بعد هر کسی واسه خودش از کوله پشتیش یه چیزی بیرون آوورد و شروع به خوردن کرد. هاگان بهشون گفت بچه ها فقط یه کم توی غذاخوردن صرفه جویی کنین تا بعدا به مشکل برنخوریم. باید مطمئن بشیم که این جاها یه چیزی واسه خوردن هست. هاگان یه قوطی کنسرو لوبیا و قارچ رو از کوله بیرون آورد و گفت این واسه دوتامون کافیه و رو به نیکولاس که کنارش بود کرد و گفت بیا من و تو باهم میخوریم و لازم نیست غذای خودت رو بخوری بعدا بهش احتیاج پیدا میکنی...نیکولاس هم قبول کرد. اریک هم دو تکه نون که شبیه باگت بود از توی کوله پشتیش بیرون آوورد و یه ظرف کوچیک که خوراکی شبیه خوراک سبزیجات بود بیرون کشید و به پاسکال هم که کنارش بود گفت من و پاسکال باهمیم. ویلسون هم گفت من هم میرم با لنون میخورم و پاشد رفت...

بعد از خوردن غذا هاگان به ویلیام که سمت جنوبی گروه وایساده بود اشاره کرد و به بقه گفت پاشین تا دیر نشده و اتفاق غیرمترقبه ای یقه مون رو نگرفته بریم تو اون کوهها یه جا واسه شب پیدا کنیم. پاشین دوستان وقت واسه غذا خوردن بعدا هم هست. اینو گفت و کوله پشتیشو برداشت وبه راه افتاد. بقیه هم سریع وسایلشون رو جمع کردن و رفتن دنبال هاگان...

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

همینطور داشتن ادامه میدادند و روبه شمال میرفتند از تپه دیگه ای بالا رفتن و اریک نفس نفس زنان و با صدای بلند گفت: بچه ها نگاه کنین طرف راست ما اون دور دورا یه دریاچه س چقدر بزرگه..... به نظرم جای خوبیه.. بریم اونجا؟

هاگان گفت : عقلت رو از دست دادی؟ همیشه نزدیک دریا و دریاچه و رود و آب حتما کسایی زندگی میکنن اگه نزدیک این جور جاها بریم حتما ما رو میبینن. کار عاقلانه تر اینه که فاصله بگیریم ازشون ...فعلا.

ویلیام گفت درمورد این طرف چی؟...با دست کوهستانهای دوری که سمت غربشون بود رو نشون داد. همه سرشون رو برگردوندند...

پاسکال: آره اونجا هم از شهر کوتوله ها دوره هم بزرگتر و وسیعتره... به نظرم جای خوبی باشه.

هاگان گفت: نه اونجا که واسه امروز خیلی دوره و احتمالا یکی دو روز راه باشه تا اونجا برسیم. اما بعدا شاید روی این گزینه هم فکری بکنیم. ببینیم چی میشه. اما الان تنها اولویت ما باید پیدا کردن سرپناه برای امشبمون باشه.

زود باشیت بجنبید از همین الان به بعد توی این تپه ها و کوه های کوچیک دنبال یه سوراخی غاری چیزی باشین. خوب چشمهاتون رو باز کنین.

این رو گفت و از تپه پایین اومد. اونها هم دنبالش راه افتادن. چند تپه دیگه هم همینجوری رد کردند و همینطور مشغول راه رفتن بودند و از کناره یک تپه داشتن پایین میومدن که ویلسون که عقب تر از همه بود یک لحظه وایساد تا نفسی تازه کنه هرچی باشه بار اون سنگینتره...

که یه دفعه یه چیزی با فاصله کمتر از 50متر جلوتر توجهش رو جلب کرد. انگار یه کلبه مدفون توی تپه س. چه چیز عجیبی بود... انگار شبیه همون کلبه هایی بود که کوتوله هایی که امروز دیده بودن توش زندگی میکردن. با صدای بلند گفت هی...هی....بچه ها وایسین....وایسین.....

همه وایسادن. هاگان سریع اومد سمتش و گفت باز چیه؟ چه خبرته آرومتر ممکنه صدامون رو بشنون...

ویلسون گفت هاگان اونجا یه چیزی میبینم انگار یه کلبه یا یه سوراخی چیزیه؟

هاگان برگشت و سمت چپشون رو نگاه کرد... از دور یه چیزی معلوم بود .... انگار که تپه کوچیکی که نزدیکشون بود هم در داشت هم پنجره...

گفت: بچه ها بیاین انگار یه جایی رو پیدا کردیم اما انگار همین یه دونه س و مثل اونایی که صبح دیدیم کنار هم نیستن. اصلا چیزی کنارش نیست انگار همین یه دونه س...

لنون گفت بچه ها بیاین بریم نزدیکتر ببینیم چه جوریه؟

هاگان گفت نه ...اینقدر عجول نباشین. باید مواظب بریم جلو شاید کسی توش باشه . و ممکنه به بقیه همنوعاش تو شهر خبر بده و بعدش معلوم نیست چندتاشون بریزن اینجا. به نظرم آروم و محتاط باید رفت جلو...

ویلیام و لنون شما از سمت راست و آروم به اونجا نزدیک بشین. من و پاسکال هم از روبه رو و با احتیاط و نیکولاس و ویلسون از سمت چپ اریک هم جلوتر از همه چند قدم جلوتر از روبه رو بره جلو شاید چیزی یا کسی اون تو باشه و بخواد فرار کنه که ما زودتر میفهمیم و جلوش رو از همه طرف میگیریم. از بالای تپه هم که نمیتونه فرار کنه پس مطمئن میشیم که به کسی خبر نمیدن.

راه بیفتین. فقط آروم و بی صدا... بریم.....

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

همه شروع به حرکت کردن. ویلیام و لنون از راست و هاگان و پاسکال از روبه رو و نیکولاس و ویلسون از چپ . اریک هم جلو جلو فرستادن و کم کم به اونجا نزدیک میشدن. یه کم که جلوتر شدند و حلقه محاصرشون کوچیکتر شد اریک که نزدیکتر بود بیشتر جلو رفت تا به دم کلبه یا خونه توی تپه رسید یه جورایی تپه حفر شده بود اما هم در داشت هم پنجره شبیه همون سوراخ هایی بود که کوتوله ها توش بودن. اریک نزدیکتر رفت . یه تیکه سنگ کوچیک برداشت و پرت کرد طرف در کلبه. و پشت درختی که کنار جاده بود خودشو قایم کرد. بعد آروم کلبه رو دید زد و دید که هیچ چیزی اونجا نیست. یکی دیگه برداشت و دوباره پرت کرد که مطمئن بشه. بازم دید که خبری نیست . این دفعه سینه رو داد جلو و رفت وسط راه و گفت مثل این که کسی نیست. لنون داشت اشاره میکرد که چیکار میکنی؟ بقیه هم بال بال میزدن. هاگان چشمهاشو بست و سرش رو به نشونه تاسف تکون داد. اریک با اعتماد به نفس و جسورانه رفت جلو و در زد. دید کسی جواب نمیده. دوبار دیگه امتحان کرد و ...نه.....هیچی..... خبری نیست.

همه آروم آروم نزدیک شدن اما این دفعه خیالشون راحت بود که اریک انگار راست میگه...

همه دم در جمع شدن و داشتن به جزئیات دورو بر تپه هم نگاه میکردند که شاید راه دیگه ای هم داشته باشه اما ورودی در کوچیک بود معلوم بود که یکی از اون کلبه های داخل تپه ای بود. همونهایی که اوایل صبح توی دهکده یا شهری که نزدیکش به این دنیای جدید پاگذاشتن دیده بودن.

هاگان رفت جلو و دست راستش رو گذاشت روی در و آروم هولش داد. دید باز نمیشه. به ویلیام گفت انگار در بسته س. میتونی بازش کنی؟

ویلیام قبلا که توی بعل بودن توی گروه های مختلف واسه باز کردن درهای بسته مشهور بود حتی گاوصندوقهایی هم که گروهشون توی جست و جوهاشون پیدا میکرده رو باز میکرد. بعد ویلیام کوله پشتیشو بازکرد و یه بسته چرمی کشید بیرون و از توی کیسه چرمی دوتا قطعه فلزی باریک در آورد و شروع کرد با قفل ور رفتن. بعد چند ثانیه در رو باز کرد و گفت ....بیا کار سختی نبود... قفلش قدیمیه.من گاوصندوقهای بزرگ رو هم بازمیکنم این که چیزی نیست. هاگان و بقیه خوشحال شدند و هاگان دستش رو به نشانه تشویق روی شونه ویلیام زد. و رفت توی خونه بقیه هم به دنبالش رفتن.

فضای خونه زیاد بزرگ نبود و واسه خونه ای داخل تپه همچین کوچیک و تنگ نبود. اما سقفش پایین بود و نمیشد که یه انسان بالغ راست و صاف وایسه.

همه وسایلشون رو برداشتن و کف اتاق وسطی که شبیه هال بود گذاشتن و توی اتاقها و سوراخ سمبه های خونه پخش شدن اریک در ورودی اصلی رو از پشت بست و وسایلشو زمین گذاشت و به دری که روبه روش بود نگاه کرد. انگار یه جور کمد بود چون یک مقدار از زمین فاصله داشت. کمتر از بیست سانت.

بعد رفت جلو و در رو باز کرد و چند بطری قدیمی و چند قالب بزرگ پنیر دید البته بیشتر شبیه بلوچیز بود یا استیلتون یا راکفورت و پنیرهای دانمارکی کپک زده که توی دنیای خودشون بود . اما قالب های خیلی بزرگی نبودند به نسبت قالب های بزرگ آدمها. وقتی یکیشون رو برداشت دید که آره خودشه بلوچیز همونی بود که فکرشو میکرد. پنیر کپک زده آبی .

بقیه دوستاشو صدا زد و گفت بچه ها بیاین یه چیز کم یاب و غیر منتظره... ها..ها ...ها

همه اومدن سمتش و دیدن یه قالب پنیر دستشه. هاگان گفت مثل اینکه خیلی وقته اینجاس و از گرد و غباری که روی صندلی ها و وسایله معلومه خیلی وقته کسی اینجا نبوده. تازه شانس آوردیم اینها رم پیدا کردیم.

بعد رفت سمت هال و شومینه رو به دقت نگاه کرد و دید خیلی وقت بوده که خاموشه. به دوستاش گفت آره..... حدسم درست بود خیلی وقته کسی اینجا نیست پس میتونیم فعلا اینجا باشیم تا ببینیم بعد چی میشه.

بعد سمت راست شومینه رو نگاه کرد که توی یه ظرف فلزی چندین تکه چوب آماده واسه شومینه دید سرع دستشو تو جیبش کرد و یه فندک بیرون کشید و شروع کرد به چیدن هیزمها ....

بقیه هم داشتند اتاقها رو میگشتن. ویلسون توی اتاقی بود که انگار اتاق خوابه ... یه تخت کوچیک گوشه اتاق بود . یه چراغ کوچیک پیسوز روی تاقچه کنار درب ورودی بود که خاموش بود. یه تابلوی کوچیک هم روبه روی تخت بود اما معلوم بود کار یه هنرمند حرفه ای نیست و تصویر یه منظره بود.

نیکولاس و لنون هم توی یه اتاق دیگه بودن که یه میز با چندتا کتاب روش و یه کتابخانه سمت راست و دوتا صندلی که یکیشون پشت میز و یکی دیگه شون سمت چپ اونا و کنار دیوار و روبه روی کتابخانه قرار داشت.

نیکولاس رفت جلو و یکی از کتابها رو برداشت و نگاه کرد. دید که یه جورایی خطش شبیه خط انگلیسیه و کلماتش شبیه انگلیسی هستن و بعضی از کلمات انگار اسمهایی هستن که تاحالا نشنیده بود. و از موجوداتی به اسم الف و دورف حرف میزد. رو به لنون گفت انگار اینجا نویسنده خوش خط ندارن و کتاب رو برداشت و از اتاق رفت بیرون. لنون هم داشت دنبال یه چیزی که نشون بدن کجان میگشت... یه چیزی مثل نقشه ای چیزی... داشت کتابهارو بدون اینکه بخونه تند تند ورق میزد و بین کتابها رو چک میکرد که شاید نقشه ای پیدا کنه... توی یکی از کتابها که یه نقشه پیداکرد که چندبار تا شده بود و بازم قسمتیش از کتاب زده بود بیرون... سریع نقشه رو که توی یه کاغذ ضخیم کشیده شده بود آورد بیرون و کتاب رو گذاشت روی میز و بدون اینکه بازش کنه رفت بیرون و توی هال....

همه توی هال جمع شده بودن و نزدیک شومینه . بیرون هوا داشت کم کم تاریک میشد و هوا هم همونطور که هاگان اول صبح پیش بینی کرده بود داشت سرد میشد. همه از اینکه یه سرپناه هرچند موقتی رو پیدا کرده بودن راضی بودن و خوشحال اما هزاران سوال توی ذهنشون بود...

نیکولاس که کنار شومینه نشسته بود و داشت کتاب رو نگاه میکرد... که یهو گفت بچه ها این انگار یه کتابه که به زبان انگلیسی نوشته شده اما یه سری لغات و اسمهایی توشه که نمیفهمم چی هستن

هاگان گفت انگار همچین که فکر میکردم اینقدر هم این کوتوله ها بیسواد و بی فرهنگ نیستند انگار تعریفاتی هم واسه خودشون دارن.

بعد روبه نیکولاس کرد و گفت: بخون ببینیم چی توش نوشته....؟

نیکولاس گفت: مثل اینکه اسم نویسندش Perurry Nubuck پروری نوبوکه. چه اسم عجیبی.....

اونطور که از اسم کتاب هم پیداس و روش نوشته درباره آردا. به نظرم باید بیشتر کتاب رو بخونم که درموردش بفهمیم. حالا بذارین بخونم بعد. اینو گفت و از جاش پاشد و رفت تو اتاق خواب و روی تخت کوچیک نشست و شروع کرد به خوندن...

همه یه نگاه متعجب به همدیگه انداختن و هاگان رو نگاه کردن و اونم شونه هاشو بالا انداخت تا نشون بده که اونم از این کار نیکولاس تعجب کرده و دلیلشو نمیدونه.

هاگان گفت : آردا.... چه اسم عجیبی..... در باره آردا..... حتما یه جایی یا یه اتفاقی مثل جنگی چیزیه.... یا شایدم اسم کسی یا خونواده ای چیزیه...عجیبه....

بعد لنون کمی جلو اومد و گفت: منم یه چیزی پیداکردم. توی کتابخونه توی اتاق. بعد نقشه توی جیبش رو باز کرد و گذاشت وسط جمع....

هاگان گفت : تو حالت خوبه؟ چرا قایمش کردی ؟ چرا زودتر نمیگی خب؟

بعد همه به نقشه خیره شدن.... نقشه روی یه نوع کاغذ ضخیم بود اما میشد تا کرد و انعطاف دپذیر بود.

نقاشی ها و تصاویرش رو با نوعی رنگ و قلمو باریک و ظریف کشیده بودن . توی نقشه کوهستان، رودخونه، دشت، تصاویر خفاش و حیوون های بالدار و عجیبی که توی آتیش و تاریکی بودن و رودخونه و تصاویری از دریا و درخت و برگ و تبر و ... توش بود البته نوشته هایی هم کنار هرکدوم بود که شبیه انگلیسی بود اما با یه خط درهم برهم نوشته بودن انگار خط نویسنده مثل نقاشی کردنش خوب نبوده. گوشه راست پایین نقشه هم همون اسمی که نیکولاس گفته بود کتاب رو نوشته ، نوشته شده بود البته ریز و کوچیک نوشته بود پروری نوبوک.

بعد هاگان باصدای بلند طوری که بقیه هم بشنون درحالی که دستشو روی نوشته ها گذاشته بود شروع کرد به خوندن. اما چون بدخط بود آروم آروم میخوند.

دستش رو کوهستان کناره نقشه گذاشت و گفت: کوهسسسسسستان آبی..... ویلیام گفت : این که انگلیسیه که؟

هاگان گفت خب معلومه که انگلیسیه . چه فکری کردی؟

بعد ادامه داد: دریاچه نِنوووووووویییییااااال .... دریاچه ننویال....این انگار همون دریاچه ایه که تو راه دیدیم نه؟

ویلیام گفت آره انگار همونه.... پاسکال و ویلسون و لنون هم تایید کردن

بعد هاگان ادامه داد: اگه این دریاچه همونی باشه که دیدیم و اگه این کوهستان آبی روی نقشه هم رشته کوههای بلندی باشه که دیدیم و سمت چپ ما بود پس ما الان باید توی اییییییییییییین جا باشیم بعد انگشتشو روی نقشه گذاشت و گفت: همینجا. که نوشته : تپه های ایوووووووونننننندییییییییم. تپه های ایوندیم. چون از دریاچه رد شدیم دیگه. نه؟ خب پس اون شهری رو هم که دیدیم اینه اینجا.... بعد یه جای دیگه رو با انگشتش نشون داد.... شایر .....

شایر... اون شهر یا دهکده ای که دیدیم اسمش شایره؟

بعد اریک گفت: شایر؟..... همین؟..... بدفورد شایری؟ ....هرت فورد شایری؟.....همپشایری؟ .....چیزی؟...... همین؟ شایر خالی؟.....عجیبه انگار تو انگلستانیم فقط آدمهاش کوچیک شدن و دنیاش قدیمی تره؟ ها ها ها ها همه با هم خندیدن.....

بعد ویلیام گفت : این چیه که اینجاس؟ همینی که شاخ داره و توی آتیش داره میسوزه و شبیه یه سایه توی آتیشه؟....

هاگان یه کم به تصویر نگاه کرد و نوشته کنار تصویر رو خوند: بااااااااالللللللرررررووووگ.... بالروگ.... این دیگه چیه؟

واقعیه؟.....چه ترسناک کشیدتش.... انگار ازش تریسده.

اریک گفت: امیدوارم واقعی نباشه به اندازه کافی زجر کشیدیم دیگه جا واسه یه مشکل دیگه نداریم.

ویلیام گفت: وقتی توی نقشه بقیه چیزها وجود دارن و واقعین پس این هم باید واقعی باشه......این طور نیست؟ بعد به هاگان نگاه کرد.

هاگان هم سرش رو به نشانه بی اطلاعی تکون داد.

بعد لنون گفت پس این خفاشها چی میگن این وسط؟ چی نوشته بخونش ببینیم....

بعد هاگان در حالی که انگشتش رو روی گوشه راست نقشه گذاشته بود خوند: گووووونننننداااابااااااااننند...... گونداباند.....

همه باهم گفتن گونداباند دیگه چه جور اسمیه؟

لنون گفت گونداباند؟ آلمانی نیست؟ بعدش هم خندید اما همه بهش یه چپ نگاش کردن و بعد دید که کسی نخندید ساکت شد و سرش رو انداخت پایین و به نقشه نگاه کرد.

بعد هاگان ادامه داد و گفت: از شکل و قیافه ای که واسه کوهستان و این خفاشها کشیده انگار از اینجا هم خوشش نیومده...

بعدش روبه دوستانش گفت: ببینید حالا یه جمع بندی کوچیک بکنیم و ببینیم چه چیزایی یاد گرفتیم تا اینجا، بعد ببینیم جناب نیکولاس دانشمند کی تشریف میارن واسمون از سیر تا پیاز کتاب رو تعریف میفرمایند....

خب نتایج چیا بودن؟.....

از اینکه این خونه جک و جونور نداره و وسایل درست و حسابی و زیبا و کوچیک داره معلومه که این کوچولو ها به خونه و خونواده اهمیت میدن.حداقل میشه از شومینه لوکسش اینو فهمید. و اینکه عکس تو اتاق خوابش داره و کتابخونه و نقشه و... معلومه که اهل ادب و هنره... پس فرهنگ دارن و متمدن هستن. اینکه توی نقشه خفاش و سایه های سوزان و چیزهای دیگه معلومه که اون مناطق خطرناک هستن و به نفع ما هم هست که سمتشون نریم. خب چی مونده......؟دیگه.....

نمیدونم چی بگم؟ این که پنیر و بلوچیز و بطری های قدیمی نوشیدنی داره پس معلومه شکمو هم هستن. هرچند انبارش خالی بود...

خب حالا ما موندیم و علامت های دیگه روی نقشه.... روی این کوهستان کنارمون که نوشته کوههای آبی یه تبر دو لبه کشیده شبیه تبر وایترانه که ریس گروه مبارزین شهر بعل تو دستش بود.

زیرش هم نوشته: گبییییییییل گااااتوووول....گبیل گاتول.

یه دونه دیگه هم این پایین همین کوهها نوشته ... یه تبر هم هست درست مثل قبلیه اما اسمش فرق داره

اینجا نوشته: توووووووموووون زااااااههاااااار......تومون زاهار.

بعدش گفت: عجب اسمهای عجیبی..... یعنی چی حالا... اینها هم که تبر دارن رو میشه مناطق خطرناک دونست؟ هرچند از اسمشون خوشم نمیاد.... یه جورایی مرموزن. نه؟ همه توفکرهاشون غرق شده بودن...کسی جوابشو نداد. هر کی تو افکار خودش بود...

بعدش هاگان گفت خب ببینیم دیگه چی نوشته....

بعدش گفت: خب این طرف نقشه که میشه لبه شرقی نقشه رشته کوههای رو کشیده که تا پایین نقشه ادامه داره. نوشته: کوههای خاکستری. این طرفشم سمت خودمون و روی رودخونه ای که از کوه میاد پایین نوشته ریوندل. انگار شهری چیزی باشه. اما روش علامت یه برگ کشیده.اصلا نمیشه چیزی ازش فهمید... من که کم آوردم. شما چی فکر میکنین؟

همه توی هزاران سوال بی جواب غرق بودن. سرشون رو به نشانه بی اطلاعی تکون دادن.

هاگان ادامه داد و گفت: خب این که هیچی.... چیزی نفهمیدیم... یه خورده پایین تر نوشته :خااااازززززاااااد دوووووم.... خازادوم... زیرشم نوشته موووووررررییییا....موریا... تصویر یه تبر دیگه هم کنارشونه. عجیبه این طرف نقشه هم تبر کشیده. این تبر خیلی رو اعصابمه.... اصلا چرا تبر؟ منظورش چیه آخه؟

هیچکی جوابی بهش نداد.... بازم سوال بی جواب.

بعد هاگان نقشه رو گذاشت کنار و گفت: این نقشه لعنتی که پر از اسمهای عجیب و غریب و تصاویر مبهمه. کلی هم رودخونه و کوه و جنگل و دریا و دریاچه و هزار چیز دیگه توشه...

باید سری به کتابخونه بزنم ببینم چه چیزی توی اون کتابهای لعنتی هست... بعد پاشد و رفت....

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لرد الکساندر سان

در حالی که همه گروه خواب بودند هاگان بیدار مانده بود. نیکولاس گفته بود:« با استناد به این کتاب ما این همه راه رو بی خود فرار کردیم... اون کوتوله های هابیت اینطور که کتاب میگه مردم خوب و بی آزاری اند.»

و حال هاگان به این فکر می کرد. اگر میخواستند انجا بمانند دیر یا زود آذوقه تمام می شد و مجبور به حرکت می شدند. و به هر جایی که میرفتند سرنوشتشان نامشخص بود.

هاگان از کوتوله ها بدش می امد اما حداقل اگر به شهر هابیت ها باز میگشتند امیدی بود که هم از سردرگمی در ایند و هم کمکی از کوتوله ها دریافت کنند.

اما اگر اشتباه می کرد چه؟ اگر با بازگشت به آن شهر جان همه را به خطر می انداخت چه؟ بسیار دو دل بود. اما هرچه به اطراف نگاه می کرد، در آن خانه چیز خطرناکی نمی دید. آیا خانه های ان شهر هم همینطور بی خطر بودند؟ نه... جان دوستانش قابل ریسک کردن نبود.

××× ×××

روز بعد:

لنون: «چرا باید همه راه رو برگردیم وقتی میتونیم جلو بریم؟»

نیکولاس:‌ «چون میدونیم پشت سرمون چیه... اما از خطرات پیش رو بی خبریم... برای خطرات پشت سر میتونیم برنامه ریزی کنیم... اما خطرات پیش رو اجتناب ناپذیرن.»

هاگان:« خوب... به علاوه اگر کتاب راست بگه هابیت ها تنها امید ما هستن... ذخیره غذایی زیادی نداریم. نمیتونیم دل رو به دریا بزنیم.»

لنون:« پس چرا این همه راه اوردیمون؟»

هاگان داد زد:« چون میترسیدم خطرناک باشن. اما حالا میدونیم... نباید بیراهه بریم. ممکنه به موجودات وحشتناک تری از یه مشت کوتوله باغبون بر بخوریم. بر میگردیم.. و تو ه همراهمون میای... حالا به بقیه کمک کن و هرچی که میبینی میشه به عنوان سلاح استفاده کرد رو بردار تا راه بیافتیم.»

لنون با حالتی تسلیم برگشت و از هوور دور شد. نقشه ای که روز قبل پیدا کرده بود را برداشت و نگاه دوباره ای به آن انداخت. اگر مسیرشان به سمت شمال را ادامه میدادند... خوب... خدا میدانست به چه میرسند... نقشه را تا کرد و در میان باقی وسایلش جا داد.

باید آماده می شد تا راه امده را باز گردد. هر چند از این کار راضی نبود.

ویرایش شده در توسط لرد الکساندر سان

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

هاگان دید بعضی ها حال و حوصله برگشتن ندارن و انگار با ایده برگشتن مخالفن . روبه لنون گفت میشه نقشه رو بیاری؟ دوستان جمع شید همه بیان اینجا. بعد نقشه رو روی زمین باز کرد و گفت: ببینید الان اینجاییم توی تپه های ایویندیم. به شایر هم نزدیکتریم تا کوههایی که نمیشناسیم. دور و بر دریاچه هم تا اونجایی که دیدیم خونه و کلبه و سوراخ هم نبود. پس انگار این نزدیکی ها تنها جایی که میشه رفت و چند نفر دیگه رو پیدا کرد و دید همین شایره.

بعدش در حالی که داشت تک تک افراد گروهشون رو برای گرفتن تایید نگاه میکرد ادامه داد و گفت: ببینید دوستان من هم مثل شما نگرانی هایی دارم و میدونم چه فکرهایی دارین. اینکه فکر میکنید که ممکنه که اونجا توی شایر مخالفت کنن و به راحتی مارو قبول نکنن. اما به این فکر کنیم که ممکنه به جز اونا انسانهایی توی این دنیای عجیب هم باشن. کی میدونه شاید مارو به سمت انسانها راهنمایی کنن. اصلا مگه میشه خونه و وسایل و پنیر و نوشیدنی و همه چیزی که توی این کلبه دیدیم رو بدون الهام گرفتن از انسانها ساخته باشن؟ هرچیزی که دیدیم مثل وسایل انسانها بود فقط توی مقیاس کوچیکتر. درسته؟

نیکولاس هم گفت : منم اینطور فکر میکنم. شاید این کوتوله های ریزه میزه که بهشون هابیت میگن این ایده ها رو از انسانها گرفته باشن. در ضمن این کتابی که نوشته ی یه هابیته توش نوشته که هابیت ها خانواده دوست و شکمو و اجتماعی هستن. کنار هم و توی دسته های مختلف مثل دهکده در کنار فامیل هاشون زندگی میکنن و مشغول کارهای خیلی معمولی مثل کشاورزی و ماهیگیری و کارهای دیگه هستن. جایی هم ندیدم که از جنگ و خونریزی و تهدید بگه . تازه اوایل کتاب هم نوشته که هابیت ها از دردسرها و اتفاقات دوروبرشون فاصله میگیرن و درگیرشون نمیشن. البته این رو هم بگم که هنوز کل کتاب رو نخوندم فقط دو فصل اول رو خوندم. به نظر من هم بهتره بهشون نزدیک بشیم. اگه قبولمون نکردن و مارو بیرون انداختن ما هم برمیگردیم همینجا.

لنون گفت: آره به نظر من هم باید بریم . نمیشه که خودمون رو پنهان کنیم و از دنیای بیرون بی خبر باشیم. باید بدونیم که این دنیای عجیب چیه و کیا اینجان درسته؟

هاگان نقشه رو جمع کرد و پاشد و با صدای بلند گفت: خب مثل اینکه همه راضی شدن که بریم شایر. حد اقل باید بفهمیم که میشه برگردیم به بابل و دنیای خودمون یا نه. منم مثل شما به این هابیت ها اعتماد ندارم. اما باید دل رو به دریا زد و رفت جلو. شجاعت یعنی همین. اینکه بترسی اما باز هم بری جلو و با ترست روبه رو بشی. یادتون نره ما گروه میردوک هستیم. نسلی که از جنگ جهانی سوم و اون همه کشتار و وحشیگری و بمب و گلوله، جون سالم بدر بردیم. فکر نکنم توی این دنیا از ما قوی تر و شجاعتر باشه. پاشین فرزندان زمین. پاشین میردوکی ها. امروز باید وسیله هایی رو آماده کنیم. پاشین کار زیاده و وقت کم.

بعدش گفت: خب بچه ها کدومتون از دنیای خودمون سلاحی چیزی همراهش هست؟

ویلیام گفت: من یه خنجر کوتاه توی کوله پشتیم دارم. نیکولاس هم گفت منم چاقویی که بابام بهم داد رو هنوز دارم. هاگان هم گفت: خوبه چون منم هنوز این خنجر کرونیکل رو دارم هیچوقت از خودم دورش نکردم.

اریک گفت: اما شمشیر کوتاهی رو که من داشتم همون موقع که توی این دنیای لعنتی بیدار شدم گمش کردم. از شانس بد منه خب. یه شمشیر ژاپنی دست ساز بود یه واکیزاشی. یه واکیزاشی واقعی و اصیل واااااایییییی. بعدش از جاش بلند شد و درحالی که دوتا دستش رو به نشانه تاسف روی سرش گذاشته بود رفت سمت کلبه.

هاگان گفت: ببینید امروز باید بگردیم و به جز این وسایل چندتا نیزه چوبی درست کنیم. معلوم نیست توی این کوه و تپه و جنگل با چه جک و حونورهایی برخورد میکنیم. مثلا یه خرس رو که نمیشه با خنجر کشت. شمشیر هم که نداریم. اسلحه گرم هم که گروه نمیذاشتن باخودمون ببریم سرکشی فقط توی جنگهای بین دسته ای مجاز بودیم از توی ماشین تسلیحات برداریم. باید الان یه فکری واسه نیزه ها بکنیم حداقل امروز انجامش بدین. پاشین بریم...

ویلیام در حالی که میرفت به لنون و نیکولاس گفت : حداقل اگه MG-3 یا AA12 عموم آرواک دستم بود دیگه هیچ غم و نگرانی ای نداشتیم. نیکولاس هم درحالی که حرفها ش رو تایید میکرد همراهشون اونجا رو ترک کرد و به طرف درختهایی که پایین کلبه و تپه بود رفت.....

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

هاگان داشت از دور درختهای پایین تپه رو نگاه میکرد تا درختی یا شاخه ای پیدا کنه که به کار نیزه درست کردن بخوره.

ویلیام اومد کنارش وایساد و گفت: خب...حالا باید یه شاخه یا درخت کم سن و باریک رو پیداکنیم. نمیشه که یه درخت بزرگ رو ببریم...تازه وسیله بریدنشم نداریم.

هاگان که داشت به درختها نگاه میکرد با حرکت سر هم داشت حرفهای ویلیام رو تایید میکرد.

پاسکال و لنون داشتن نزدیک برکه کوچیک پایین تپه گشت میزدن و دنبال درخت خوب میگشتن که در همین لحظه چشم لنون به یه درخت افتاد که تازه کاشته شده بود و حدودا چند سال بیشتر نداشت. به پاسکال گفت: هی...هی.... پاسکال پیدا کردم این جون میده واسه نیزه. به به چه نیزه ای ازش بسازیم.

بعد پاسکال رو به تپه داد زد: هاگان....هاگان....ویلیام.... بیاین یه درخت خوب پیدا کردیم...

بعد چندین ثانیه نیکولاس و هاگان و ویلیام و لنون هم اومدن دور درخت جوان جمع شدن و هاگان گفت هرچند خنجرم رو خیلی دوست دارم اما مجبورم. بعد خنجری رو که گوشه کمربندش بسته بود رو بیرون کشید و گفت: بچه ها فاصله بگیرین که ممکنه بزنم زخمیتون کنم. اونا هم فاصله گرفتن و هاگان شروع کرد به بریدن درخت. البته تا اون مشغول بود ویلیام و لنون هم سه تا دیگه پیدا کردن و هاگان یکی یکی اون هارو هم برید و همه با هم به کلبه برگشتن...

هاگان به نیکولاس گفت : وظیفه تو الان اینه که بری و تا فردا هرچقدر میتونی از کتابی که پیدا کردی اطلاعات راجع به هابیتها بکشی بیرون چون فردا ممکنه به شایر برسیم و باید درموردشون خوب بدونیم.

بعد رو به لنون و ویلسون گفت شما هم برید و هر نقشه ای رو که میتونین پیدا کنین رو بیارین پاشین...

بعدشم به پاسکال و اریک گفت شما هم چاقو و خنجر هارو بیارن و شروع کنین به تراشیدن و تیز کردن نوک این نیزه ها منم تا هوا تاریک نشده همراه ویلیام بریم و کمی هیزم خشک واسه شومینه پیدا کنیم...پاشو ویلیام...

بعدش با ویلیام رفتن بیرون...

نیکولاس داشت کتاب پروری نوبوک رو میخوند . توی کتاب نوشته بود:

".... هابیتها به خانواده و خونه اهمیت میدن.کلا از ماجراجویی و هیجان زیاد دوری میکنن. دوست هم ندارند که کسی درمورد کارها و زندگیشون فضولی و جاسوسی کنن. کلا زندگیشون رو از دسترس افراد غریبه درو نگه میدارن. اما به خوردن و آشامیدن خیلی علاقه دارن اونها بهترین آبجو های آردا رو میسازن البته الف ها هم مید خوبی میسازن اما هابیت ها کمتر سمت الف ها میرن. من خودم شخصا پنیرهای خوشمزه ای رو درست میکنم که توی تمام شایر مثال و مانند ندارند. این کار رو هم از پدرم بوبو BoBoیاد گرفتم . هابیت خوبی بود باشد که ارو از روحش خشنود باشد.

پدرم بوبو مرد پردل و جرأتی بود. میگفت توی تمام غرب سرزمین میانه به جز شمال غربی و نزدیک قلمرو آنگباند و اون جور جاها همه جا رو گشته بود. چون میگفت که اورک های شمال دارن توی اون قلمرو ها گشت میزنن و هرکسی رو که به تنهایی ویا حتی تو دسته های کوچیک از اونجا ها رد بشن رو میکشن . اما با دورف ها حرف زده بود و میگفت دورف ها خیلی کله شق و سرسخت هستن بخصوص توی کارهایی که به استخراج و جواهرات و اسلحه و زره باشه. شدیدا هم نسبت به اظهار نظر درمورد آئوله ی والا و دورین نامیرا یا بی مرگ که از اولین دورف های آردا بود تعصب داشتند و شوخی با این دوتا رو با مرگ جواب میدادن. همیشه به من میگفت اگه دیدیشون سعی کن نه خوب و نه بد درمورد این دوتا نظر ندی.

تازه واسه اینکه بهشون پنیر و آبجو فروخته بود بهش جواهر هم داده بودن و یه شمشیر کوتاه که هرچند تا آخر عمرش ازش استفاده نکرد اما باز هم بعضی وقتها بهش دلگرمی و شجاعت میداد. منم توی گوشه انباری توی قفسه پایینی ازش نگه داری میکنم که یه وقت منم مثل اون به سرم نزنه و برم ماجراجویی.

تازه پدرم بوبو کل دامنه غربی کوهستان مه آلود رو گشته بود و با دورفهای خازاددوم یا همون موریا حرف زده بود و با هاشون از دورف های کوههای آبی گفته بود و اونا هم باهاش برخورد خوبی کرده بودن و حسابی ازش پذیرایی کرده بودن. تازه پدرم به ریوندل و الفهای اونجا هم رفته بود. اونا هم مثل دورف ها ازش پذیرایی میکردن. کلا هابیت باسروزبونی بود و هرجا میرفت زود خودشو تو دل همه جا میکرد.البته بجز پیش اورک ها و بقیه جک و جونورای شمال. چون اونا حرف حالیشون نمیشه که. هرکسی رو ببینن میکشن و خونش رو میریزن...."

همین که به یاد حرف پروری افتاد سریع از جای خودش پاشد و رفت بیرون اتاق. و هال رو رد کرد و رفت سمت انبار آذوقه خالی که درش هم باز بود و رفت توی انباری و گوشه های قفسه های پایینی رو نگاه کرد سمت راست که چیزی نبود .اما وقتی سمت چپ رو نگاه کرد دیدکه یه درب کوچیک توی دیواره سمت چپ هست که یه دسته زبانه مانند چوبی هم داشت . با دست راستش زبانه کوچیک رو گرفت و آروم بازش کرد. دید که یه شمشیر کوچیک که توی یه غلاف چرمی بود اونجاس. یه شمشیر دورفی بدون انحنا و نسبتا کوتاه و پهن و گوشه دار و خشن که روی غلاف نوشته هایی داشت و بندهایی واسه بستنش به کمربند بود. سریع شمشیر رو بیرون آورد و اونوکشیدبیرون و به تیغه زیبایی که داشت نگاه کرد و محو تماشای خط عجیب حکاکی شده روی شمشیرو تیغه براق اون شده بود. شمشیر رو بعد چندلحظه توی غلاف گذاشت و دوباره سوراخ توی انبار رو نگاه کرد... دید که سمت داخلی سوراخ یه دسته آهنی بود که زیاد کلفت و بزرگ نبود اما قسمت بالایش مشخص نبود. دستشو برد توی سوراخ نیمه تاریک و دسته حکاکی شده رو گرفت و کشید بیرون ...

بله نیکولاس فضول یه تبر دورفی کوچیک هم پیداکرد... از خوشحالی نمیدونست چی بگه. فقط یه لبخند روی چهرش بود و برق شادی توی چشمهاش رو میشد دید. با خوشحالی دا شت به تبر نگاه میکرد ...تبر هم مثل شمشیر نوشته هایی حکاکی شده روش داشت و دسته آهنی داشت اما با ظرافت تمام و دقت زیاد حکاکی شده بود لبه های دسته شیارهایی طلایی داشت و بالای دسته یه تیغه که دوتا شیار باریک و کوچیک باز توش بود اما تیغه بسته و تیز بود و شیارها نسبت به کل تیغه ناچیز بودن... و با دقت تمام تیز شده بود دور دسته هم قسمت بالای تبر هم نوار چرمی کوچیکی واسه آویزون کردنش از کمربند بود. دوباره نیکولاس رفت و توی سوراخ رو نگاه کرد و دید که یه کاغذ لوله شده اون توئه. سریع اون رو برداشت و نوار دور کاغذ رو برداشت و بازش کرد دید که توی اون با علامات زیبا خط زیبایی که با خط های روی تبر و شمشیر فرق داشت نوشته شده. جملات زیادی نوشته شده بود اما سمت چپ نامه و پایین نامه به زبان کتاب دست خودش نوشته بود تقدیم به دوست الف ها.نیکولاس فهمید که این نوشته از طرف الف هاست اما معنی نوشته چیه معلوم نیست. ,شمشیر رو به کمربندش بست وبا تبر در دست راستش و نامه ای که توی دست چپش بود رفت توی هال ....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel
ارسال شده در (ویرایش شده)

کسی توی هال نبود.نیکولاس با خودش فکر کرد خوب است شمشیر و تبر را نگه دارد و نامه را هم به بقیه نشان بدهد.اما قبلش باید بیشتر کتاب را میخواند.

روی زمین نشست و کتاب پروری نوبوک را باز کرد و به خواندنش ادامه داد.

"الف ها برعکس دورف ها کله شق نیستن و حرف حساب بیشتر حالیشون میشه.

پدرم بو بو میگفت اونا موجودات زیبایی هستن.خیلی هم باهوش و فرهیخته ان.میگفت به ریوندل که رفته الفها خیلی خوب ازش پذیرایی کردن.تازه الفهای اونجا شوخ و خوش آوازن و براش چند تا شعر هم خونده بودن که بعضی وقتا که یادشون میافتاد با خودش اون شعرا رو میخوند.

وقتی هم میخواست برگرده الفها بهش یه نامه داده بودن و اسم پدرم رو دوست الفها گذاشتن."

نیکولاس مکثی کرد و به نامه نگاه کرد و سپس دوباره شروع به خواندن کتاب کرد.آنقدر در نوشته های کتاب غرق شده بود که صدای دوستانش را نشنید.وقتی ویلیام با دست به شانه اش زد به خودش آمد.

به دور و برش نگاه کرد.هوا تاریک شده بود.هاگان هیزم هایی که دستش بود کنار شومینه ریخت.همان جا نشست و چند تکه را داخل شومینه انداخت.

همان لحظه پاسکال و اریک هم داخل هال شدند.

اریک خودش را کف زمین ولو کرد و گفت-نیزه ها هم دیگه آماده ان.اگه ببینی چقدر خوب شدن!

هاگان-خوبه!ویلسون و لنون کجان؟فرستادمشون نقشه یی چیزی پیدا کنن.

ویلسون از یکی از اتاق ها داد زد-ما اینجاییم.

هاگان-بیاین اینجا ببینم.چیزی پیدا کردین؟

لنون و ویلسون بیرون آمدند و لنون گفت-چیز به درد بخوری نبود.به نظر من اون کتاب دست نیکولاس و نقشه اولی که پیدا کردیم بدرد بخورترن.اما بیا!یه نگاهی به اینا هم بندازین.

نقشه ها را وسط گذاشت تا دوستانش هم ببینند.هاگان نقشه ها را کمی و زیر و رو کرد و به نیکولاس گفت-از کتابه چیز تازه ای نفهمیدی؟

نیکولاس-چرا یه چیزایی دست گیرم شد.

و بعد در مورد الفها و دورفها برایشان گفت و تبر و شمشیر و نامه را نشانشان داد.

هاگان نفسش را بیرون داد و با دو دستش به موهایش چنگ زد-پوف!خوبه!ولی یه مشکلی هست.ما نمیدونیم اینا دوستن یا دشمن؟کاش به چند تا آدم برمیخوردیم.

پاسکال گفت-مگه در مورد آدما میشه فهمید دوستن یا دشمن؟

اریک هم در تایید حرف پاسکال گفت-آره!تو دنیای خودمون همه آدم بودن ولی به زور میشد دوستی پیدا کرد.

هاگان گفت-البته به جز گروه میردوک!

بقیه هم با لبخند حرفش را تایید کردند.

هاگان-بنظرتون اگه به اون کوتوله ها بگیم از یه دنیای دیگه اومدیم باور میکنن؟

ویلیام شانه بالا انداخت و گفت-امیدوارم باور کنن.

نیکولاس-فقط یه چیزی!انگار زیاد از غریبه ها خوششون نمیادا!

هاگان-ما که کاری باهاشون نداریم.فقط ازشون کمک میخوایم.همین!

ویلسون گفت-نظرتون چیه یکم غذا بخوریم؟

هاگان-راست میگی!زودتر بخوریم و بخوابیم که بتونیم صبح زود به شایر بریم.

اریک-بنظرتون اگه از پنیرا و بطریای صاحبخونه ی اینجا قرض بگیریم ناراحت میشه!

لنون با خنده گفت-من فکر نکنم ناراحت بشه!

اریک بلند شد و بطرف کمدی که قبلا دیده بود رفت.بعد از شام خوردن مثل دیشب در همان خانه خوابیدند.هنوز هم هیچکدامشان نمیتوانست حدس بزند چه آینده ای در انتظار گروه میردوک است.

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel
ارسال شده در (ویرایش شده)

***

گروه میردوک به خواب فرو رفته بودند و آرامشی عجیب آنجا را در بر گرفته بود.خوابی عمیق همه را اسیر کرده بود و در خوابشان بعل و گروهشان را میدیدند در کنار هموطنان،دوستان و فامیل های کمی که از جنگهای خونین قبلی برایشان مانده بود.

آرامش شب و تاریکی کم کم جای خودش را جای خودش را به روشنایی روز داد.

هاگان که سنش از همه بیشتر بود و بیشتر از همه هم احساس مسئولیت میکرد اولین کسی بود که بیدار شد.سرجایش نیم خیز شد و با چشمهای خواب آلودش به اطرافش نگاه کرد.چند لحظه طول کشید تا یادش بیاید در خانه پروری نوبوک است.به این فکر کرد امروز همان روزی بود که باید دلشان را به دریا میزدند و به سمت شایر حرکت میکردند.اما نمیدانست دقیقا باید از کجا شروع کنند و چه کار کنند.

خمیازه ای کشید و کش و قوسی به بدنش داد و نشست.به دوستانش نگاه کرد.اریک و پاسکال نبودند و احتمالا در یکی از اتاق ها خوابیده بودند.ویلیام و بعد از او نیکولاس کنار خود هاگان نزدیک به شومینه خواب بودند.با فاصله ی کمی از آنها هم ویلسون و لنون خوابیده بودند.

هاگان از دیدن لنون خنده اش گرفت.انگار دیشب در خواب خیلی غلت زده بود.سرش روی شکم ویلسون بود و دست را روی صورتش گذاشته بود.هاگان بلند شد تا قبل از اینکه ویلسون در خواب خفه شود نجاتش بدهد.دست لنون را از روی صورتش برداشت و لنون را کمی جا به جا کرد.ترجیح میداد قبل از اینکه دوستانش را بیدار کند کمی به بیرون نگاهی بیندازد.

در را بی سر و صدا باز کرد و بیرون رفت.اشعه ی درخشان خورشید صاف به چشمش خورد.چند بار پلک زد تا چشمش به نور عادت کند و نفس عمیقی کشید.با خودش فکر کرد شاید این دنیا چندان هم بد نباشد!در دنیای غرق در جنگ و بدبختی خودشان خیلی وقت بود که چنین نفس عمیق و پر اکسیژنی نکشیده بود.علاوه بر آن صدای آواز پرنده ها نوید صبحی تازه را به تمام موجودات زنده میداد.یادش نمیامد آخرین بار کی چنین صدای دلنشین و آرامشی تمام نشدنی را حس کرده بود.اما این دنیا هرچقدر هم خوب بود باز هم ناشناخته بود...

عقب گرد کرد و داخل رفت تا دوستانش را بیدار کند.دست هایش را به هم کوبید و با صدای بلند گفت-بیدار شید تنبلا!باید تا قبل از غروب به شایر برسیم و جای اسکان پیدا کنیم.پاشید دیگه...

ویلسون اولین کسی بود که تکانی به خودش داد.هاگان به سمت نیکولاس و ویلیام رفت و با دست تکانشان داد-بلند شین!وقت نداریم و شوخی بردارم نیست.چون این دنیا اونقدرا هم که فکر میکنید گل منگلی و زیبا نیست.پر از حوادث و تهدیدای عجیبه!

این را گفت و به اتاق ها سر زد تا اریک و پاسکال را هم بیدار کند و بعد با آن ها به هال برگشت.

پاسکال دستهایش را به کمرش زد-خب دوستان!برنامه چیه؟

لنون نیشخندی زد و به شوخی گفت-دوش آب گرم،ماساژ،بعدم آفتاب لب ساحل!!

همه خندیدن و هاگان سرش را تکان داد و گفت-معلومه!میریم به شایر.

پاسکال گفت-پس زودتر یه چیزی بخوریم و راه بیافتیم.

هاگان به سمت کوله پشتیش رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کند و صبحانه ی کوچکی بخورد-یادتون نره زیاد هم غذا نداریم.

بعد از غذا خوردن دوباره آماده راهپیمایی شدند.همه آماده شدند و کم کم بار و بندیل و کوله پشتی هایشان را بستند.

هاگان-دوستان بگردین چیزی که واسه سفر نیاز دارین رو بردارین.جلوی در ورودی منتظرتونم.

نیکولاس که تبر و شمشیر و بقیه ی وسایل را به همراه داشت جلوتر از همه رفت و جلوی در منتظر ایستاد.بعد از او هم هاگان و ویلیام بیرون رفتند.لنون یاد نقشه افتاد که سمت راست شومینه بود.آن را برداشت.نگاه گذرایی به سر تا سر هال انداخت و چیز دیگری به فکرش نرسید.برای همین او هم به دوستانش که منتظر بودند پیوست.

ویلسون هنوز کوله پشتیش را کامل جمع و جور نکرده بود اما اریک برعکس او کوله پشتیش را روی دوشش انداخت و بیرون رفت.یک لحظه یاد چاقوی کوچکی افتاد که کنار میز ناهار خوری در آشپزخانه ی پروری نوبوک دیده بود.به آشپزخانه برگشت و چاقو را برداشت.البته برای پروری نوبوک شاید این چاقوی آشپزخانه بود اما برای انسان ها دیشتر به یک چاقوی جیبی میمانست.

بعد هم پشت سر پاسکال که جز کوله پشتیش چیز دیگری برنداشته بود بیرون رفت.

هاگان بیرون از خانه غرولند کرد-چقدر ویلسون لفتش میده.هی ویسلون...بجنب دیگه پسر!!

بیچاره ویلسون کوله پشتیش از همه بزرگتر بود اما خدا میدانست چه چیزی در آن چپانده اند.بالاخره ویلسون هم بیرون رفت و در را محکم پشت سرش بست و تمام اعضای گروه میردوک آماده سفر بازگشت به شایر شدند.

گرچه ترک کردن جایی امن برایشان اصلا راحت نبود اما خوب میدانستند که حتی اگر نخواهند راهی برای مشکل سرگردانیشان پیدا کنند،به زودی غذایشان تمام میشود و آن وقت وضع برایشان بدتر میشود.

هوای صبحگاهی و بهاری سرزمین میانه آنقدر مطبوع و لذت بخش بود که لنون را هم مثل هاگان به وجد آورد-بچه ها!واقعا از ته دل میگم یکی از چیزایی که باعث میشه دلم واسه دنیای خودمون تنگ نشه این هواست.اووووم...به به...

همه با کشیدن نفس های عمیق به راهشان ادامه دادند و به سمت جنوب حرکت کردند.خورشید هم چند ساعتی بود که طلوع کرده بود و محیط را روشن و دلپذیر کرده بود.

***

هاگان نفس عمیقی کشید و گفت-خب رسیدیم.دیگه وقتشه...

لنون- که از هم جدا شیم!دوستی با شما برای من افتخار بزرگی بود.گروه میردوک جاودانه ست!آیندگان ما رو به خاطر خواهند سپرد.جوانانی که از جونشون گذشتن تا...

ویلیام چپ چپ نگاهش کرد و گفت-این مزخرفات چیه لنون؟

لنون خندید و گفت-خواستم یکم جو رو حماسی کنم!

وقتی دید بقیه نمیخندند سرفه ای کرد و خنده اش را خورد.

هاگان سرش را با تاسف تکان داد.

ویلیام-هیچ نظری نداری که چطوری وارد شهر بشیم و کجا بریم و چی بگیم؟

هاگان-نه!اما همین چند دقیقه پیش داشتم فکر میکردم اگه ما خیلی دوستانه هم رفتار کنیم بازم ممکنه به چشم یه متجاوز ما رو ببینن!پس بنظرم بهتره بیرون شهر اتراق کنیم و منتظر بشیم تا یکی بیاد و از شانس خوبمون بتونیم باهاش دوست شیم.شاید دلیلی برای ورودمون بشه و بتونه متقاعدشون کنه!

ویلیام-عجب فکر جالبی کاملا موافقم.شما چی فکر میکنین بچه ها؟

نیکولاس-فکر نکنم هابیتا بد باشن اما انگار شدیدا به حریم شخصیشون حساسن پس بهتره سر زده وارد نشیم.

بقیه هم موافقت کردند و تصمیم گرفتند به حرف هاگان عمل کنند.

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

حساب زمان را نداشتند اما هر هفت نفر میدانستند مدت زیادی است که آنجا نشسته اند.لنون با حرصی که در صدایش مشخص بود گفت-تا کی باید اینجا منتظر بمونیم.

هاگان با جدیت گفت-تا وقتی یه هابیت از اینجا رد بشه و بهمون کمک کنه.

لنون-تا ده روز دیگه هم کسی نمیاد.

هاگان-من نمیفهمم تو چت شده پسر.این کار سخت تر از کارایی که قبلا انجام میدادیه؟

لنون سرش را برگرداند و چیزی نگفت.

نیکولاس-بنظرتون امشبم میتونیم یه جای گرم و نرم برای خواب داشته باشیم.

ویلیام- یه دل سیر هم غذا بخوریم!

ویلسون چپ چپ به لنون نگاه کرد-انگار تنها کسی که خوب نخوابیده منم.

لنون خندید و گفت-چطور مگه؟

ویلسون-چون هی بهم لگد میزدی و بیدارم میکردی.

هاگان-صبحم داشتی میکشتیش من نجاتش دادم.

همه خندید که یکدفعه نیکولاس گفت-هیس!یه صدا یی میاد.

هر هفت نفر از پشت درخت های کنار جاده به سمت جاده سرک کشیدند.ویلیام با خوشحالی به پهلوی هاگان زد و گفت-باورم نمیشه!یه هابیت داره با اسبش به طرفمون میاد.

اریک حرفش را تصحیح کرد-اون اسب نیست،اسبچه ست!

هاگان لبخند زد و گفت-منم باورم نمیشه از دیدن یه کوتوله اینقدر خوشحال شدم.

لنون-هاگان بهش نگو کوتوله،شاید بهش بر بخوره.

هاگان-هابیت...کوتوله...چه فرقی داره؟

ویلیام-چرا کفش پاش نیست؟

ویلسون-دوستان...به خاطر خدا!بجنبین الان میره.

همین که ویسلون این حرف را زد همه بلند شدند و به طرف جاده دویدند.تازه وقتی به خودشان آمدند که روبروی هابیت بیچاره قرار گرفتند و مجبورش کردند اسبچه را نگه دارد.هابیت بیچاره صدایی جیغ مانند زد و با وحشت به هفت آدم بزرگ روبرویش نگاه کرد.

هاگان که تازه فهمیده بود هابیت را ترسانده اند سعی کرد با آرامش رفتار کند تا اعتمادش را جلب کند.دوستانش را کنار زد و رو به هابیت مسن کرد-سلام آقا!اممم...روز خوش.

هابیت درمانده آب دهانش را قورت داد و گفت-روز خوش؟بله...بله...روز...روز خوش!

هاگان ترجیح داد زودتر برود سر اصل مطلب.نگران بود هابیت وحشت زده داد و فریاد کند یا فرار کند.

هاگان-انگار شما رو یکم ترسوندیم آقا!ما قصد نداریم مزاحم وقتتون بشیم.فقط به کمک نیاز داریم.ممکنه که...به ما کمک کنید؟

هابیت بیچاره برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.انگار دنبال کسی که هاگان خطابش کرده بود میگشت.

هاگان-راستش...ما گم شدیم و چیز زیادی درباره ی اینجا نمیدونم.به اطلاعات شما نیاز داریم.

هابیت با خودش غرولند کرد-اوه...نه...بوی دردسر میاد.

هاگان به دوستانش نگاه کرد و دوباره به هابیت نگاه کرد.

هابیت بالاخره دهان باز کرد و گفت-اوه...من...راستش...فکر نمیکنم کاری از دست من بربیاد.روز خوش!

بعد در حالی که سعی داشت بی ادب نباشد خواست حرکت کند که اریک داد زد-نه!

هابیت توقف کرد.بقیه هم به سمت اریک برگشتند.

اریک سرفه ای کرد و گفت-آقا!پس انس...هابیتیتتون کجا رفته؟ما هفت تا مسافر خسته و گرسنه و درمونده ایم.گم شدیم و به شما پناه آوردیم.اگه فردا بیاین و ببینین که خوراک درنده ها شدیم یا از سرمای شب یخ زدیم چی؟خودتونو میبخشین؟

لنون زد زیر خنده که هاگان چشم غره اى نثارش کرد.

اریک به چشم های هابیت زل زد و گفت-شما به نظر هابیت مهمون نوازى میرسین!آقا!

هابیت که کمی دچار شک شده بود گفت-آخه...من اهل ماجراجویى و دردسر نیستم.

هاگان-بهتون قول میدم که هیچگونه دردسری براتون درست نمیشه.

هابیت-اما...

هاگان-فقط یکم اطلاعات و یه شب جای خواب.

هابیت بیچاره آب دهانش را قورت داد و به بخت بدش لعنت فرستاد.اما نمیتوانست این آدم ها را همینطور رها کند.بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش راضی شد کمکشان کند.سرش را تکان داد و گفت-باشه.دنبالم بیاید.اما دردسر و ماجراجویی ممنوعه!

هاگان-باشه...باشه...

هابیت-پشت سرم بیاین.

هاگان-فراموش کردم خودمو معرفی کنم...

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

هاگان-من هاگانم،هاگان رادفورد

به دوستانش اشاره کرد و به ترتیب گفت-ویلیام پارکر،نیکولاس فردلی،پاسکال یاهیر،لنون آرکاون،ویلسون تروور،اریک مک ایس.

هابیت لب هایش را با زبانش تر کرد و گفت-از دیدنتون خوشحالم آقایون.من گریفو رومبل هستم.

هاگان لبخند رضایتمندی زد.انگار هابیت یا همان گریفو رومبل آرامتر شده بود.

پاسکال-ما هم خیلی از دیدنتون خوشحالیم آقای رومبل.

در آن لحظه گریفو دلش میخواست سوال پیچشان کند.از کجا آمده اند؟چرا به شایر آمده اند؟چرا به کمک هابیت ها نیاز دارند؟چرا به گریفوی بخت برگشته پیله کرده اند؟اما بنظر بی ادبی می آمد اگر همان طور آنجا نگهشان میداشت.با اینکه میدانست ورود آن ها به شایر به همراه او ممکن است همسایه ها و آشنایانش را به او بدگمان کند اما چیزی در وجودش او را تشویق میکرد که کمی ماجرا...اوه نه!...این اصلا درست نبود.آن ها هم قول داده بودند ماجراجویی در کار نباشد.با پا به شکم اسبچه اش زد و آرام آرام راه افتاد.

-خب پشت سرم بیاین.

هفت مرد بزرگ با خوشحالی پشت سرش گریفو رومبل راه افتادند.کوله هایشان به پشتشان بود و قدم زنان جلو میرفتند.هوای علفزارهای بیرون از شایر هنوز هم مثل صبح خوب بود.اما بغیر از هوا چیز دیگری بود که حالشان را بهتر میکرد.آن جرقه ای از امید بود که در قلب هریک از آن ها زده شده بود.

هاگان مشغول دید زدن مناظر اطراف جاده بود که صدای گریفو را شنید-من و خانواده م توی هابیتون زندگی میکنیم.اممم...شما چی؟

همه به هاگان نگاه کردند و جواب دادن را به عهده ی او گذاشتند.هاگان هم با خودش فکر کرد بهتر است از همین الان راستش را بگوید.دستی به گردن خودش کشید و گفت-خب...آقای رومبل...هیچ جا!

گریفو رومبل با تعجب گفت-هیچ جا؟یعنی اون یه مکانه یا هیچ جا!یا این که اصلا هیچ جا؟

هاگان با گیجی گفت-بله بله اصلا هیچ جا!

بعد به دوستانش نگاه کرد و شانه بالا انداخت.

ویلیام چشم های آبی رنگش را تنگ کرد و تاکید کرد-ما یجورایی آزادیم اما داریم دنبال یه سرپناه میگردیم.

گریفو اخم هایش را در هم کشید.هیچ جا زندگی نمیکردند؟یعنی اصلا خانه نداشتند!حتی یک سوراخ گرم و نرم در زمین که بتوانند در آن کنار شومینه روی صندلى مخصوص بشینند و چپق بکشند.یا برای عصرانه کیک کشمشی یا کیک زیره یا از هر نوع کیکی که دوست دارند با چای بخورند و کتاب هم بخوانند.بیچاره ها!بدتر از همه وقتی خانه ای نبود حتما غذاى گرم و خوشمزه هم نبود.چقدر وحشتناک بنظر میرسید.آنقدر بد بود که گریفو از فکر کردن به آن لرز گرفته بود.

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

هاگان متوجه شد که گریفو مرتبا برمیگردد و به ویلسون نگاه میکند.خود ویلسون هم متوجه شده بود.با آرنج به پهلوی اریک زد و گفت-هی!این کوتوله چرا هی منو نگاه میکنه؟

اریک به شانه اش زد و گفت-مهم نیست.فقط اونم فهمیده چه قیافه ی داغونی داری!!

ویلسون با مشت به شانه اش زد و اریک هرهر خندید.

کم کم وارد محوطه مسکونی هابیتون شدند.چند نفر با تعجب و وحشت به گریفو و هفت مرد بزرگ همراهاش نگاه میکردند.طوری که هم گریفو و هم اعضای گروه میردوک زیر نگاه سنگین و کنجکاوشان معذب شده بودند و با سری پایین آرزو میکردند هر چه زودتر به مقصد برسند.گریفو سوالی پرسید که از جوابش تقریبا مطمئن بود-شما تا حالا به شایر اومدین؟

هر هفت نفر با هم گفتند-نه آقای رومبل!

اریک که عقبتر از همه بود به دور و اطراف نگاهی انداخت.خانه هایی نقلی و کوچک کنار هم ساخته شده بودند و با پرچین و حصار از هم جدا شده بودند.خانه هایی که بنظر اریک جالب بودند و هرکدام حیاط و باغچه ای جدا گانه داشتند.چشمش به یکی از خانه ها خورد که چند بچه از حیاطش

بیرون دویدند.با خنده و سر و صدا از کنارشان گذشتند و پشت سرشان صدای زنی بلند شد-شیطون های کوچولو.چند بار بگم به گل های من دست نزنید.مگه اینکه دستم بهتون نرسه!!

مردی سرش را از پنجره بیرون آورد و با تمسخر گفت-گریفو رومبل!اینا دیگه کین؟مهمون های کله گنده داری؟

گریفو که سرخ شده بود گفت-نه روفوس!این حرفا کدومه؟فقط به کمک من نیاز داشتن.

زن دیگری از چند خانه آنطرف تر داد زد-اوه آدما توی هابیتون؟!

گریفوی بیچاره هم با عصبانیت غرولند میکرد-قرار بود دردسر درست نشه!

اعضای گروه میرک وود بهم نگاه کردند.فعلا بهتر بود حرفی نزنند تا اوضاع آرام شود.هرلحظه ممکن بود گریفو پشیمان شود و بزرگترین فرصتشان از دست برود.وقتی به خانه ی گریفو که تک و تنها با فاصله از بقیه ی خانه ها بود رسیدند گریفو که کمی آرام شده بود از اسبچه اش پایین پرید و آن وقت بود که اریک که کنارش ایستاده بود توانست تشخیص بدهد که قد هابیت به زور تا کمرش میرسد.

گریفو اسبچه را بست و گفت-بفرمایید.بیاین تو خونه.

تقه یی به در زد و منتظر ماند.صدای زنی از داخل خانه بلند شد-دارم میام.

گریفو آهسته گفت-همسرم هاناست.

بعد از چند لحظه زنی در را باز کرد.با نگاه متعجبی به هفت آدم روبرویش نگاه کرد.

گریفو-سلام عزیزم.چند تا مهمون داریم...

هاگان سرش را خم کرد و گفت-روزتون بخیر خانم رومبل.

زن به خودش آمد. چند ثانیه با تعجب روی ویلسون مکث کرد و با لبخندی مضطرب اما مودبانه گفت-روزتون بخیر آقایون.بفرمایید...

و در را باز گذاشت.ویلیام جلوتر از همه سرش را خم کرد و داخل رفت-سلام خانوم رومبل.

هانا با محبت گفت-سلام آقا!

بعد از او هاگان داخل رفت و پشت سرش پاسکال-سلام خانم رومبل.باید ببخشید.

-نه!اشکالی نداره.

لنون-وقت بخیر خانوم.

-وقتتون بخیر

نیکولاس-سلام.متاسفم.مزاحم وقتتون شدیم.

-اوه...نه!

ویلسون و اریک هم آخر از همه داخل رفتند-سلام خانم.

-سلام.بفرمایید.

گریفو داخل رفت و در را پشت سرش بست.هانا به سمتش برگشت و آهسته گفت-گریفو چه خبر شده؟

گریفو این و آن پا کرد-خب...عزیزم تو جاده جلومو گرفتن.به کمک و سرپناه نیاز داشتن.نتونستم رهاشون کنم.

هانا به آرامی گفت-اما همسایه ها اگه بفهمن...

گریفو دستش را گرفت و با لبخند گفت-لازم نیست نگران باشی هانا.فکر نکنم بیشتر از یه شب بمونن.بیا بریم و منتظرشون نذاریم.

هانا-باشه.

با هم به طرف مهمان ها رفتند.

هانا که آرامتر شده بود نگاهی به هفت نفرشان انداخت- خوش اومدید.برای عصرونه چای و بیسکوییت دوست دارید؟

هر هفت نفرشان با تعجب و خوشحالی موافقت کردند.هیچکدامشان به یاد نداشت آخرین باری که چای با بیسکوییت یا عصرانه خورده اند کی بوده!در دنیای ماشینی شان و گروه سرگردان شان تمام وعده های غذایی به کنسرو های آماده ختم میشد و حالا قرار بود در چنین خانه ی دنجی برای عصرانه چای بخورند و با هابیتی که روبرویشان در حال چپق کشیدن بود گپ بزنند.

ویلیام سرش را خم کرد و آرام به نیکولاس گفت-فکرکنم داره از این دنیا خوشم میاد.

نیکولاس سرش را تکان داد-موافقم ویل!

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ali.ghorbani

داستان از جایی شروع میشه که چند نوجوون از زمان ما به داخل جهان تالکین کشیده میشن مثل نارنیا اونا باید ده مرحله سخت رو انجام بدن-مثل کشتن گلائرونگ جدیدی که سایرون به وجود آورده با سفر به دوران نخست و بازگشت تورین تورامبار یا سفر به آنگباند و نجات سیلماریل ها و... -تا تاریکی ای که حالا در جنگ حلقه پیروز شده به دنیای امروز نفوذ پیدا نکنه و دروازه جهان ها برای همیشه بسته بشه دروازه ای که در جنگ جهانی سوم در دوران ما در بین النهرین گشوده شده

تقابل آینده تکنولوژیک ما با دنیای باستانی تالکین جالب میشه نه؟

اینکه چنتا بچه رو بفرستیم برن میدل ارث و برامون quest انجام بدن و مرحله برن آخرشم غولآخررو بکشن و دنیامونو نجات بدن به نظرتون مضحک نیست؟

بیشتر شبیه داستان های کارتون های بچه گانست تا چیزی در حد لوتر

در ضمن اگه دری از بین النهرین به سوی میدل ارث باشه اولین مدافعش خودمم...شاید این ارک ها بتونن مارو از شرّ داعش و ... نجات بدن

hail sauron

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

اینکه چنتا بچه رو بفرستیم برن میدل ارث و برامون quest انجام بدن و مرحله برن آخرشم غولآخررو بکشن و دنیامونو نجات بدن به نظرتون مضحک نیست؟

بیشتر شبیه داستان های کارتون های بچه گانست تا چیزی در حد لوتر

در ضمن اگه دری از بین النهرین به سوی میدل ارث باشه اولین مدافعش خودمم...شاید این ارک ها بتونن مارو از شرّ داعش و ... نجات بدن

hail sauron

دوست عزیزم.

مرسی که به این تاپیک توجه نشون دادین.اما داستانی که ما در حال جلو بردنیم موضوعش کمی فرق داره.بهتره داستانی. رو که جناب Armando شروع کردن بخونید.اون وقت اگه سوالی بود میتونید از ایشون بپرسید یا بنده هم در حد دانش خودم در خدمتم. :|

البته اینکه گفتین آوردن نوجوونا مضحکه.چرا؟!

فانتزی های زیادی هست که قهرماناش نوجوونان و کارایی بس بزرگ انجام دادن و یکی از درسای استاد تالکین هم اینه که همیشه قرار نیست لشکری عظیم از قوی ترین موجودات دنیا رو نجات بدن.بعضی وقتها یک موجود کوچیک و دور از انتظاره که سرنوشت همه رو عوض میکنه :|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ali.ghorbani

دوست عزیزم.

مرسی که به این تاپیک توجه نشون دادین.اما داستانی که ما در حال جلو بردنیم موضوعش کمی فرق داره.بهتره داستانی. رو که جناب Armando شروع کردن بخونید.اون وقت اگه سوالی بود میتونید از ایشون بپرسید یا بنده هم در حد دانش خودم در خدمتم. :|

البته اینکه گفتین آوردن نوجوونا مضحکه.چرا؟!

فانتزی های زیادی هست که قهرماناش نوجوونان و کارایی بس بزرگ انجام دادن و یکی از درسای استاد تالکین هم اینه که همیشه قرار نیست لشکری عظیم از قوی ترین موجودات دنیا رو نجات بدن.بعضی وقتها یک موجود کوچیک و دور از انتظاره که سرنوشت همه رو عوض میکنه :|

مرسی عزیز

خب من پست اول رو خوندم نظرمو دربارش گفتم

داستانتون رو هم ایشالله میخونم نظرمو دربارش میگم :D

جون کلّ دنبا در خطره.نمیشه ریسک کرد چنتا بچه فرستاد وسط جنگ!

همه که مثل بیلبو و فرودو خوش شانس نیستن!

همین الان اکه یه دروازه به موردور باز شه شما دلت میاد بچتو بفرستی بره؟

مگر اینکه خودش بره و گندالف و رفقاش روش سرمایه گزاری کنن :|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Armando

بچه های میردوک یکی پس از دیگری پس از گریفو رومبل به داخل رفتند. اما به محض ورود متوجه شدند که این سوراخ یا خانه ی هابیتی متفاوت از سوراخ قبلی بود که چند روز پیش در آنجا بودند. پس از رد شدن از در ورودی به محوطه ای کوچک و خالی مثل اتاقی کوچک میرسیدند که رخت آویزهایی در دورو اطراف اتاق و تالارجلو بر روی دیوارها قرار داشتند گویا خانوادهی رومبل جمعیتی چند نفره داشتند. از دری که سمت چپشان بود وارد اتاق پذیرایی شدند در حالی که در سمت راستشان راهرویی دراز و طولانی بود که میشد در هایی رو در دوطرف راهرو دید. به محض اینکه وارد پذیرایی شدند آقای رومبل به جوونها گفت: بنشینید مهمانان من بنشینید راحت باشید. درسته هابیتها خودشون رو از همه ی دنیای بیرون کنار میکشن اما مهمون نواز هم هستند. البته اگه آشنا باشن بیشتر.

چون صندلی ها برایشان کوچیک بود هاگان گفت بچه ها بهتره رو زمین بشینین چون همش دوتا صندلی بزرگ اینجاست که فکر کنم برای آقا و خانوم رومبل باشه بقیه واسه بچه هاشونه. راستی آقای رومبل شما چندتا بچه دارین؟

اونم درحالی که داشت چپقش رو آماده ی کشیدن لانگ باتم ناب میکرد گفت: راستش سه تا. البته یکی دیگه هم بزودی تو راهه. ها ها ها ها . بعد از سر شادی خندید. انگار خیلی علاقه داشت بچه ی بعدیشونم بیاد.

ویلیام گفت: ا اا ... ببخشید میشه بپرسم کجا میتونم... ااا . دستشویی پیدا کنم؟ البته اگه اشکالی نداره؟

گریفو هم گفت : نه مشکلی نیست. امیدوارم زیاد واستون تنگ نباشه جاش. انتهای راهرو یکی از دوتا درب روبه رو.

ویلیام با شنیدن این حرف سریع از جاش پاشد و رفت توی راهرو. همین که رسید به راهرو فوضولیش گل کرد و تمام ورودی ها رو سرک کشید. اولین اتاق سمت راستش رو که بعد از پذیرایی بود نگاه کرد انگار اتاق خواب خصوصی آقا و خانوم بود و یه تخت دونفره اونجا بود پس معلوم بود اتاق مال کیه. دومین اتاق بعدش رو که همون سمت راست بود نگاه کرد و دید که اوه خانوم رومبل اونجا تو آشپزخونه داشت تدارک یه غذای خوشمزه رو میدید. روبه رو ی آشپزخونه رو که نگاه کرد دید یه اتاق دیگه س که یک میز نهار خوری پنج شش نفره اونجاس معلوم بود که ناهار خوریه یه کم دیگه که راهرو رو رفت جلو تر دید که سه تا اتاق کوچیک با تختهای کوچیک سمت راست راهرو به ترتیب و پشت سر هم قرار داشتند نرسیده به انتهای راهرو هم درست سمت راستش یه اتاق بزرگتر بود که انگار خالی بود میشد حدس زد که اتاق مهمونهای احتمالیه هرچند مهمون زیادی نداشتن چونکه مسافرخونه که نیست خونه س دیگه. سمت رو بروی اتاق هم رو به داخل تپه یه انباری کوچیک بود که همه چیز توش بود از گوشت های دودی و ماهی دودی گرفته تا گندم و غلات و و میوه های خشک شده و پنیر چندتا هم بشکه ی نوشیدنی هم اونجا بود که معلوم بود مال آقای رومبله. انتهای راهرو هم دو تا در بود. ویلیام در سمت راستشو که باز کرد دید که خالیه و شبیه حمامه بیشتر اونجا رو بیخیال شد و در سمت چب رو باز کرد دید بله انگار مقصد رو پیدا کرد. در این حین توی اتاق پذیرایی آقای رومبل داشت با جوونها بحث و گفتگو میکرد.

هاگان گفت: آقای رومبل از شایر بیشتر واسمون بگین. چه جور جائیه؟

گریفو هم گفت: راستش من از لانگ کلیو برمیگشتم رفته بودم محصولاتم رو به آقای استان بدم که مشتری دست و دلباز همیشگیمه . تو راه برگشت که بودم شما رو دیدم. شما از قسمت شمالی شایر یعنی منطقه ی فاردینگ شمالی و بین لانگ کلیو و گم ویچ وارد راه اصلی شده بودین نرسیده به بیشه ی بیندبیل باتلاقی رو هم که دیدین سر راهمون و سمت راستمون بود اسمش راشاکه این تپه ای رو هم که الان خونه ی ما داخلشه اسمش اورهیله البته ما سمت شمال تپه هستیم سمت جنوب تپه میشه بگ اند که مال خانواده ی بگینز هاس که خیلی معاشرت گرمی با همه ندارن اما از خانواده های قدیمی و اصیل شایر هستن. یه کم دیگه که بری جلو به بای واتر و تپه های سبز و فراگ مورتون و ویت فاروز و استاک و برندی هال و باکلند میرسی و به کلی از شایر و محوطه ی شهر خارج مشی. غرب شایر میشه فاردینگ غربی و شرقشم فاردینگ شرقی و همینطور برای شمال و جنوب. البته مردم شایر کلا از دنیای بیرون و دردسرهاش خودشون رو دور نگه میدارن.

بعد آقای رومبل خیزی به جلو برداشت و آروم گفت: یه شعار هست که همه ی ما بهش اعتقاد داریم اونم اینه که : دنبال دردسر نباش، دردسر نمیاد دنبالت.

ویلسون پرسید: آقای رومبل مزرعه ی شما دقیقا کجای شایره؟

گریفو هم گفت: نرسیده به اوت بارتون. میشه تقریبا شرق بیشه ی بیندبیل اونطرف رود بای واتر.خیلی زمینم رو دوست دارم . آب رود بای واتر هم که هست خاکشم حاصلخیز و خوبه. یه قسمتشو برای سبزیجات خوب و مرغوب و یک قسمت هم برای تنباکو های ناب و کمیاب لانگ باتم. خیلی قیمتی هستن . همه توی شایر از این نوع میکشن. کشتش هم بیشتر همینجاس. البته من توی زمینم درخت هم دارم یه چندتایی درخت میوه مثل هلو و زرد آلو و غیره.

ویرایش شده در توسط Armando

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

پاسکال که بیشتر از بقیه ذات کنجکاوی داشت گفت-دوست دارم امتحانش کنم.

گریفو از حرفش استقبال کرد و بلند شد-دو-سه تا چپق اضافه تو خونه دارم.الان میارم.

به یکی از اتاق ها رفت و از همان جا گفت-شما تعریف کنید.از کجا اومدید؟

به اتاق آمد و گفت-بالاخره باید از یه جایی اومده باشین.مگه نه؟

چپق را آماده کرد و به پاسکال داد.پاسکال تشکر کرد و گفت-فکر نکنم سخت تر از سیگار کشیدن باشه.نه بچه ها؟

اریک-میشه منم امتحان کنم؟

گریفو گفت-البته!

و چپق دیگر را به اریک داد.خودش هم پکی به چپقش زد و حلقه دودی بیرون داد.

هاگان طبق عادتش دستش را لای موهای کوتاه سیاهش کشید و گفت-شاید یکم عجیب باشه آقای رومبل!اما ما اصلا مال این دنیا نیستیم.

گریفو با دهان باز نگاهشان کرد.به نظرش شوخی می آمد.اما هاگان با جدیت شروع به تعریف سرگذشتشان کرد.از دنیای خودشان و جنگ همگانی که گریبان گیرشان شده بود.از مرگ،فقر،بدبختی،گرسنگی و آوارگیشان.از گروه و سفرشان برای یافتن امکانات و راحتی بیشتر.و در آخر عبورشان از بعل و افتادنشان در این دنیا!وقتی حرف هایش تمام شد گریفو با تعجب گفت-سرگذشت غریبیه!اوه...حتما خیلى بهتون سخت گذشته.اولش فکر کردم شما هم کشاورزین آخه صورت دوستتون خیلی آفتاب سوخته شده!

و به ویلسون که چپق را از اریک گرفته بود و میکشید اشاره کرد.هاگان که متوجه اشتباه گریفو شده بود خندید و گفت-نه آقای رومبل!ویلسون آفتاب سوخته نشده.دوستم کلا سیاه پوسته.

گریفو پاهایش را تاب داد و گفت-سیاه پوست؟یعنی از اول همینطور سیاه بودی پسرم؟

ویلسون با چشم های گرد شده سرش را تکان داد و تایید کرد.

لنون با خنده گفت-میخواین بگین ویلسون اولین سیاه پوستیه که دیدین؟

همان لحظه هانا با سینی چای وارد شد و حرفشان را قطع کرد.گریفو هم برای کمک به همسرش بلند شد و به آشپزخانه رفت.با چند نوع کیک برگشت و گفت-نه کسیو ندیدم.

هانا که صحبت هایشان را شنیده بود کنارشان نشست و گفت-شاید قدیما بودن.من زیاد چیزی نشنیدم.

گریفو-اما من شنیدم تو جنوب دنیا چنین مردم سیاه پوستی وجود دارن اما کسی دقیقا از جاشون خبر نداره.من هم چون ندیده بودمشون باور نمیکردم.

ویلسون سرجایش صاف نشست و خندان گفت-واقعا؟؟؟چقدر خوب!

هاگان تاکید کرد-خوشحال نشو ویلسون.آقای رومبل گفت کسی از جاشون خبر نداره.

ویلسون با سرخوردگی گفت-مگه میشه کسی ندونه؟بالاخره شاید کسی باشه که بدونه.

گریفو-آدما این چیزا رو بهتر از هابیتا میدونن!

هاگان-آدما؟!مگه شما آدم هم تو دنیاتون دارین؟

گریفو گفت-البته!

هانا-تو شایر نه!اما تو بری کنار هابیتا آدما هم زندگی میکنن.

ویلسون-یعنی تو بری میدونن هم نژادای من ممکنه دقیقا کجا باشن؟

گریفو حلقه ی دود چپقش را بیرون داد و گفت-ممکنه!

ویلسون و هاگان با هم پرسیدند-خب بری کجاست؟

ویرایش شده در توسط mansoore

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

ویلیام در برابر سوال دوستانش گفت-صبر کنین،قبلش بهتره بدونیم اصلا تو چه دنیایی هستیم و چه موجوداتی دور و برمونن!

اریک بشکنی زد و گفت-با ویل موافقم.

گریفو دوباره علف مرغوبش را در چپقش ریخت و پکی به آن زد.چند دقیقه در سکوت با خودش فکر کرد که از کجا شروع کند و چه اطلاعاتی به این هفت جوان غریبه بدهد.وقتی به افکار خودش سر و سامانی داد گلویش را صاف کرد و گفت-خب الان ما تو سال 2983 هستیم.یعنی به زمان شایر سل 1376.تا جایی که من از موجودات این دنیا میدونم...تو شایر فقط هابیتا زندگی میکنن.اما تو بری آدم هم هست و من یه بار دو تا دورف هم دیدم.این واقعا از چیزهای عجیب زندگی من بود.اونا خیلی کم اینطرفا دیده میشن.

هانا بلند شد و گفت-من میرم به غذام سر بزنم.الان بچه ها هم...

حرفش تمام نشده بود که در محکم باز شد و پسر و دختر کوچکی با سر و صدا داخل خانه شدند.به سمت گریفو دویدند و خودشان را با فریاد "بابا...بابا..." به بغلش پرت کردند.گریفو هردویشان را بوسید و گفت-به مهمونامون سلام کردین.

دو بچه خودشان را جمع و جور کردند و سلام کردند.گریفو هر دو را روی پایش نشاند و گفت-دخترم دونامیرا،ده سالشه و پسرم هاردینگ هشت سالشه.

پاسکال-اوخی!چقد گوگولی مگولین!مگه نه بچه ها؟بچه ها بیاین پیش من ببینم.

دونا و هاردینگ به پدرشان نگاه کردند و گریفو با تکان دادن سرش اجازه داد بروند.

گریفو-چایتون سرد نشه!

هاگان فنجان چایش را بالا آورد و کمی از آن نوشید-آقای رومبل راجع به دورفا بگین.اونا چه شکلین؟مثل شمان؟

گریفو جرعه ای از چایش را نوشید و گفت-دورفا از آدم ها کوتاه ترن و از ما کمی بلندتر و توپر تر.اما برعکس ما ریش دارن و کفش میپوشن!

هاگان با تعجب گفت-راستی چرا شما کفش نمیپوشید آقای رومبل؟

گریفو خندید و پاهایش را در هوا تکان داد-بنظرت این پاهای مقاوم به کفش نیاز دارن؟

هاردینگ پاهایش را در هوا تکان داد و گفت-پاهای منم نیاز نداره!

دونامیرا-پاهای منم همینطور!

هاگان که متقاعد شده بود گفت-بنظر میاد که نیاز به کفش ندارین.

گریفو دستش را در هوا تکان داد و ادامه داد-داشتم راجع به دورفا میگفتم.موجودات خوبین اما یکم سر و کله زدن باهاشون سخته.این رو تو همون مسافرخونه ی بری که دیدمشون فهمیدم.سر یه چیز کوچیک کلی بحث کردن.آدمی که کنارم بود گفت دورفا کلا سخت گیر و لجبازن.با این وجود موجودات خوب و دوست داشتنی به نظر میرسیدن.و موجودات دیگه یی هم هستن که اسمشون...

نیکولاس با خودش زمزمه کرد-الف!

گریفو با تعجب گفت-چیزی گفتی؟

نیکولاس سرش را تکان داد و گفت-نه!نه!میگفتین...

گریفو-اسمشون الفه!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

هاگان به نیکولاس نگاه کرد.همان اسامی که قبلا در کتاب دیده بودند.

گریفو-اگه راستشو بخواین...من تا به حال هیچ الفی ندیدم.حتی درست نمیدونم که چه شکلین!چون اونا دیگه مثل دورفا نیستن که شاید تو زندگیتون یکی-دو بار ببینیشون.بیشتر هم شهری های منم فقط اسمش رو شنیدن.

نیکولاس پنجمین تکه ی کیکش را خورد و گفت-چطور ممکنه؟مگه اونا باهاتون دشمن هستن؟

گریفو با تردید گفت-نه!شایدم ب...اما نه!نه!بنظر نمیاد دشمن باشن.اگه دشمن بودن بالاخره یه آسیبی به ما میزدن.نه اینکه هیچوقت اطراف ما آفتابی نشن.

نیکولاس با حرکت سر تایید کرد و کیک دیگری برداشت.

گریفو-یادمه وقتی که هم سن هاردینگ بودم یکی از پیرمردا میگفت که یه الف رو دیده که خیلی سریع به سمت جنگل رفته و ناپدید شده اما هیچکس حرفشو باور نکرد.

هاگان-پاسکال!یکم آرومتر.خونه رو روی سرت گذاشتی!

گریفو-اشکالی نداره هاگان.بذار راحت باشن.بازم چای میل دارید؟البته فکر میکنم دیگه وقت شام شده.بهتره شام بخوریم و بعد از شام به حرفامون ادامه بدیم.

نیکولاس و ویلیام سر خوردن آخرین تکه ی کیک بحث میکردند. پاسکال داشت در مورد معنای هرکدام از انگشترها و دست بندها و گردنبندهایی که داشت به بچه ها توضیح میداد.ویلسون و اریک هم در مورد دورف ها و آدم های بری بحث میکردند.هاگان و لنون به هم نگاه کردند و بعد موافقتشان را اعلام کردند.

لنون بلند شد و گفت-ما بهتون کمک میکنیم.فقط بگین کجا باید میزو بچینیم.

هاگان-از اونجایی که تعدادمون خیلی زیاده فکر کنم باید بازم روی زمین بشینیم.

گریفو-باید ببخشید.باید چند تا صندلی اضافی درست کنم.

پاسکال سرش را بالا گرفت و با لبخند عمیقی گفت-آقای رومبل ما به نشستن رو زمین عادت داریم اما خونه ی شما برای ما مثل بهشته!

بعد بلند شد و به قصد کمک به آشپزخانه رفت...

شام هم مثل عصرانه عالی بود.لذتی بزرگ با تمام کوچکیش...طوری که حتی هاگان سرسخت هم لحظه ای آرزو کرد کاش هابیت بود و چنین زندگی لذت بخشی داشت.اما فقط برای لحظه ای...بعد بنظرش رسید که به هر حال زندگی کمی تنوع و هیجان لازم دارد.

بعد از شام هانا به سختی بچه ها را راضی کرد که از پاسکال جدا شوند و به تختشان بروند.خودش هم گریفو و مهمان هایشان را با یک قوری چای تنها گذاشت و به اتاقش رفت.

ویلسون-بچه ها!من راجع به بری خیلی کنجکاو شدم.جالبه که اونجا آدمایی مثل خودمون هستن.

ویلیام-اوهوم.منم الان که میدونم اینجا آدم هست خیالم یکم راحت شده.یجورایی با دنیای خودمون احساس نزدیکی میکنم.

هاگان به موهایش دست کشید و گفت-یعنی میگین بریم پیش آدما؟

سرش را تکان داد و گفت-فکر بدی هم نیستا!

گریفو با شنیدن حرف هایشان روی صندلیش نیم خیز شد و گفت-برین بری؟اما اونجا زیادم امن نیست.

ویلسون ابروهایش را بالا داد و پرسید-امن نیست؟!

گریفو از حرفش پشیمان شد و برای متقاعد کردنشان گفت-اوووم...نه اینکه امن نباشه...خب خطراتی هست.آدمای عجیب و غریبی به اونجا رفت و آمد دارن.اما...اونجا برای آدم ها کار و سرپناه هست.من وقتی گذارم به اونجا میافته همیشه به مهمونخونه ی دوستم بیل میرم.اون کسی رو میشناسه که میتونه بهتون خونه هم اجاره بده.اگه اسم منو به بیل بگید راهنماییتون میکنه!

ویلیام لبخند زد و گفت-این خیلی خوبه.بچه ها ما که نمیتونیم تا آخر عمر اینجا بمونیم.بهتره پیش کسایی مثل خودمون باشیم.

لنون-یعنی بریم به بری؟

ویلیام-آره نظرتون چیه؟

هاگان-اگه کار و خونه داشته باشیم چرا که نه!ما که تو دنیای خودمون هم دنبال همین بودیم.

پاسکال-یعنی قرار نیست برگردیم به دنیای خودمون؟

هاگان نفس خسته ای کشید و گفت-ما حتی درست نمیدونیم چطور به اینجا اومدیم.چطور میخوایم راه برگشتو پیدا کنیم؟

پاسکال-خب...همینطوره!

ویلیام-پس...میریم به بری؟همه موافقن؟

-آره!

ویلیام چشمکی زد و گفت-خوبه.پس تصویب شد.

هاگان با لبخند رو به هابیت میزبانشان کرد و گفت-ممنون آقای رومبل.امشب شما رو خسته کردیم.

گریفو با مهربانی گفت-نه اصلا!از هم صحبتی با شما لذت بردم.

هاگان-ما فقط امشب رو اینجا میمونیم و فردا صبح به سمت بری میریم.

گریفو-براتون آرزوی موفقیت میکنم.میرم براتون چند تا پتو بیارم.البته...براتون یکم کوچیکه اما از هیچی بهتره!

لنون کش و قوسی به بدنش داد و گفت-یکی این ظرفا رو جمع کنه.

هاگان-کی بهتر از خودت؟

لنون-چرا من؟

پاسکال-تو از همه کوچیکتری!

لنون برای نجات خودش گفت-نه.اریک کوچکتره.

اریک-إ!من بیست و چهار سالمه!تو نوزده سالته.

لنون-ولی...

هاگان-غرغر نکن لنون!بلندشو.

لنون بلند شد و در حالی که فنجان ها را برمیداشت،غرولند کرد-همه ش به من دستور بدین!لنون این کارو بکن!لنون اون کارو بکن!لنون بشین!لنون پاشو!لنون بمیر!همه ش تحقیر،خفت،خواری!

هاگان با عصبانیت چشم غره ای نثارش کرد.

لنون-خب!خب!عصبانی نشو دارم میرم.

هاگان-صداتم در نیاد.بچه هاشون خوابنا!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...