tolkien 31 ارسال شده در اوت 29, 2011 به نظر من یکی از جذاب ترین و تفکر آمیز ترین ماجراهای سرزمین میانه ماجرای بین آراگورن و آرون هست. که دقیقا سه بار در سه دوران سرزمین میانه تکرار میشه نکاتی که این ماجرا رو به نظر من جذاب و تفکر برانگیز کردن اینان : 1 - این ماجرای عاشقانه ادای دینی به تالکین و همسرش ( عشقشون ) هست. 2 - سه بار در تاریخ سرزمین میانه تکرار میشه 3 - انتخاب بین زندگی ابدی و مرگ که خودش همیشه پایه ثابت و تم ماجرای های افسانه ای و اساطیری بوده. 4 - سرگذشت آرون بعد از مرگ آراگورن 5 - و تمام حواشی که در راه رسیدن به هم دارن ( از قبیل مخالفت الروند ) (اگه شما هم نکته ای دیدن که من نگفتم بگین) که صحبت راجع به رابطه ی بین زندگی و مرگ به نظر من در اون بیشتر از همه هدف تالکین بوده به نظر من این ماجرا خیلی جای بحث داره اگه قبلا تایپیکشو نزده باشن " می رویم هرچند اندوهگین اما نومید نه , تا ابد بسته مدارات جهان نیستیم , شاید در پس آن چیزی فراتر از خاطره باشد " 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در اکتبر 1, 2011 (ویرایش شده) داستان آراگورن و آرون برگردان: رضا علیزاده ----- آرادور پدربزرگ شاه بود. پسر او آراتورن در صدد ازدواج با گیلراین زیبا، دختر دیرهایل که از اعقاب آرانارت بود، برآمد. دیرهایل با این پیوند زناشویی مخالف بود; زیرا گیلراین جوان بود و هنوز با سن و سال مرسوم ازدواج برای زنان دونه داین فاصله داشت. دیرهایل گفت: "آراتورن عاقله مردی است با خلق و خوی جدی و زودتر از آن چیزی که مردم پیش بینی میکنند به سرکردگی خواهد رسید; با این حال دلم گواهی میدهد که عمرش کوتاه خواهد بود." اما ایوورون که او نیز دوراندیش بود، پاسخ داد: "پس شتاب لازم است! روزگار، پیش از توفان رو به تیرگی میگذارد، و وقایعی عظیم در راه است. اگر این دو با هم وصلت کنند، ممکن است امیدی برای مردم ما زاده شود; اما اگر تعلل کنند، تا این دوران ادامه دارد، امید هرگز از راه نخواهد رسید." یک سالی از ازدواج آراتورن و گیلراین نگذشته بود که قضا را آرادور به دست ترولهای کوه نشین شمال ریوندل اسیر و کشته شد; و آراتورن سرکرده دونه داین گشت. سال بعد گیلراین برای او پسری به دنیا آورد، و او را آراگورن نام دادند. آراگورن دو ساله بود که آراتورن همراه با پسران الروند سواره به جنگ اورکها رفت، و با تیری اورکی که در چشمش نشست از پای درآمد; و بدین ترتیب معلوم شد که در مقایسه با نژاد خود به راستی عمرش کوتاه بوده است، اما وقتی کشته شد شصت ساله بود. آنگاه آراگورن را که اکنون وارث ایزیلدور بود به همراه مادرش برای اقامت به خانهی الروند بردند; و الروند جای پدر او را گرفت و آراگورن برای او همچون پسر بود. او را استل مینامیدند، که به معنی "امید" است و نام راستین و تبار او را به فرمان الروند پنهان نگاه میداشتند; چرا که خردمندان در آن هنگام میدانستند دشمن درصدد است بداند که آیا وارثی از ایزیلدور بر روی زمین باقی مانده یا نه، و این وارث کیست اما استل هنوز بیست ساله بود که پس از انجام کارهای قهرمانانه بسیار به اتفاق پسران الروند به ریوندل بازگشت; و الروند نگاهی به او انداخت و خشنود گشت، چه، میدید که او زیبا و شریف است، و اگر چه از نظر جسم و عقل هنوز جای رشد بسیار داشت، در همین سن و سال کم به مردانگی رسیده است. از این رو الروند از آن روز به بعد او را با نام راستین صدا زد و به او گفت که کیست و فرزند چه کسی است; و میراثهای خانوادگی را به خود او تحویل داد. گفت: "این حلقهی باراهیر است، نشانهی خویشاوندی ما از دیرباز و این تکههای نارسیل است; با قطعات این شمشیر ممکن است از پس کارهای بزرگ برآیی; زیرا پیش گویی میکنم که دوران عمر تو دورانی عظیم خواهد بود، چندان که عظمت آن در تصور آدمیان نمی گنجد، مگر آن که اتفاق بدی برای تو رخ دهد، و یا تو در آزمون شکست بخوری. اما این آزمون سخت و طولانی خواهد بود. از دادن چوگان آنومیناس به تو خودداری میکنم، چه هنوز باید شایستگی خود را برای به دست آوردن آن به اثبات برسانی." روز بعد آراگورن هنگام غروب تنها در بیشهها قدم میزد، و بسیار سرخوش بود; و سرشار از امید ترانه میخواند و جهان زیبا بود. و به یک باره همچنان که میخواند چشمش به دوشیزهای افتاد که در چمنزار لابه لای تنههای سفید درختان غان گام برمی داشت; و او شگفت زده ایستاد و فکر کرد که در خواب قدم برمی دارد، یا از قریحهی خنیاگران الفی نصیبی برده است که هر چه را میسرایند در برابر چشم شنوندگان مجسم میشود. زیرا آراگورن بخشی از ترانهی لوتین را میخواند که از دیدار لوتین و برن در جنگل نلدورت میگوید. و اینک لوتین آنجا بود و در مقابل چشمانش در ریوندل گام برمی داشت، و جامهاش قبایی آبی -نقره ای، زیبا به سان شامگاه در میهن الفی; گیسوان سیاهش در بادی که ناگهان برخاست پریشان شد و پیشانی او با جواهرهای نیم تاجاش ستاره آجین بود آراگورن لحظهای در سکوت به او چشم دوخت، اما از ترس آن که مبادا بگذرد و چشمش هیچ گاه بر او نیافتد، صدایش زد و به بانگ بلند گفت تینوویل، تینوویل ! همان گونه که برن مدتها قبل در روزگار پیشین چنین کرده بود. آنگاه دوشیزه رو به او کرد و لبخندی زد و گفت: "تو کیستی; و چرا مرا به این نام صدا میزنی؟" و او پاسخ داد: "چون به تصور من تو به راستی لوتین تینوویل هستی که من ترانهاش را میخواندم، اما اگر او نیستی، پس در راه رفتن بدیل اویی." دختر جدی گفت: "بسیاری این را گفتهاند. اما نام من این نیست. هر چند که شاید تقدیر من بیشباهت به تقدیر او نباشد. اما تو کیستی؟" گفت: "مرا استل میخوانند، اما آراگورنام پسر آراتورن، وارث ایزیلدور، فرمانروای دونه داین"; و وقتی این را میگفت احساس کرد که دودمان والایش که دل به آن خوش کرده بود، اکنون به چیزی نمیارزد و هیچ چیزی با وقار و جذابیت دختر برابری نمی کند." اما دختر شادان خندید و گفت: "پس ما از دیرباز خویشاوندیم. چون من آرون هستم، دختر الروند، و مرا آندومیل مینامند" آراگورن گفت: "مرسوم است که مردمان در روزگار خطر گنجینه های باارزش خود را پنهان کنند. اما من از الروند و برادران تو در شگفتم; چه، با این که من از کودکی در این خانه مقیم بودهام، هیچ سخنی از تو نشنیده بودم چطور شده است که ما قبلا به هم برنخورده ایم مطمئناً پدرت تو را در خزانهاش پنهان نکرده بود." دختر گفت: "نه" و نگاهی به کوهها انداخت که در شرق سر به آسمان کشیده بودند." من زمانی در سرزمین خویشان مادریم، در لوتلورین دوردست ساکن بودم. و تازه برای دیدار دوباره با پدرم مراجعت کردهام سالهای سال بود که پا به ایملادریس نگذاشته بودم" آنگاه آراگورن شگفت زده ماند، زیرا دختر مسنتر از او به نظرنمی رسید، و گویی که هنوز بیست سال از عمرش در سرزمین میانه نمیگذشت. اما آرون چشم به چشم او دوخت و گفت: "متحیر مباش ! چه فرزندان الروند از عمر الدار برخوردارند." آنگاه آراگورن شرمسار شد، چه، او نور الفی و حکمت روزگاران را در چشمان دختر دید; اما از همان ساعت عاشق آرون آندومیل دختر الروند شد. در طی روزهایی که از پی آمد، آراگورن سکوت پیشه کرد، و مادرش دریافت که حادثهای غریب برای او رخ داده است; و سرانجام آراگورن تسلیم پرسشهای مادر شد و از ملاقات با آرون در تاریک و روشن میان درختان برای او گفت. گیلراین گفت: "پسرم اگر چه تو از تخمهی شاهانی، آرزوی تو بلندپروازانه است. چه، این بانو نجیبترین و زیباترین بانویی است که اکنون در سرزمین میانه میزید. و فانیان را وصلت با نژاد الف نشاید" آراگورن گفت: "با این حال اگر قصههای آبا و اجدادی ما راست باشد، ما را نیز از آن خویشاوندی بهرهای هست." گیلراین گفت: "راست است، اما این قصهها به مدتها پیش و به دورانی دیگر از جهان مربوط است، پیش از آن که نژاد ما رو به زوال رود. از این رو نگرانم; چه، اگر نظر عنایت ارباب الروند نبود، کار وارثان ایزیلدور خیلی زود به پایان میرسید. اما فکرنمی کنم بتوانی در این مورد موفق به جلب نظر موافق او شوی." آراگورن گفت: "پس روزگار من تیره و تلخ خواهد بود، و من بی یار و یاور در بیابان سرگردان خواهم شد." گیلراین گفت: "به راستی تقدیر تو همین است"; و اگر چه گیلراین بسیار دوراندیش تر از آن بود که در گمان مردم او میگنجید، از پیشگویی خود چیزی بیش از این با پسر نگفت، و از آنچه پسر با او گفته بود با کسی سخن به میان نیاورد اما الروند بسیار چیزها میدید و از کنه دلها با خبر بود. از این رو یک روز پیش از خزان آن سال آراگورن را به اتاق خویش فراخواند و گفت: "آراگورن، پسر آراتورن، فرمانروای دونه داین، به سخنم گوش فرا ده تقدیری بزرگ انتظارت را میکشد، خواه برآمدن به ذروهای که پدرانت از روزگار الندیل تا کنون به آن دست یافته اند، یا در غلتیدن به تاریکی با هر چه از خویشان برای تو باقی مانده است. سالهایسال راه برای پیمودن پیش روی تو هست. و تا تو در راهی، نه زن خواهی گرفت و نه هیچ زنی ملزم به پیوند با تو خواهد بود، تا عهد تو. فرا رسد و شایستگیات به اثبات رسد." آنگاه آراگورن ناراحت و غمگین گفت: "آیا مادرم از این موضوع سخنی گفته است؟" الروند گفت: "حقیقتاش را بخواهی، نه. چشمان خود تو پرده از رازت برداشته است. اما من فقط از دختر خود سخن نمی گویم. هیچ آدمیزادی نیز تا به آنگاه نامزد تو نخواهد بود. اما آرون زیبا، بانوی ایملادریس و لورین، ستارهی شامگاه مردم خویش، از دودمانی است بزرگتر از دودمان تو، و تا به این هنگام زمانی طولانی در این جهان زیسته، است چندان که قیاس تو و او قیاس نهالی نورسته است با درخت غان جوانی که تابستانهایبسیار بر او گذشته باشد. مرتبت او بسیار بالاتر از توست. و از این رو به تصور من نظر خود او نیز همین است. اما حتی اگر چنین نبود و دل او به تو مایل میگشت به سبب تقدیری که بر سرما سایه انداخته است، اندوهگین میبودم." آراگورن گفت: "تقدیری که میگویی کدام است؟" الروند پاسخ داد:" این است که تا هنگامی که اینجا به سر میبرم، زندگانی الدار در شباب شامل او باشد، و وقتی عزیمت میکنم اگر دوست داشت با من همراه شود." آراگورن گفت: "چنان که پیداست چشم به گنجینهای دوختهام که ارزش آن کمتر از گنجینهی تینگول نیست که زمانی برن دل به آن بست. امان از تقدیر من. " آنگاه ناگهان نوعی قدرت پیشگویی که مختص خاندانش بود در او سر برداشت، و گفت: "هانای ارباب الروند! سالهای انتظارت سرانجام کوتاه شده است، و فرزندان تو به زودی در برابر این انتخاب قرار خواهند گرفت که یا تو را وداع گویند، یا سرزمین میانه را." الروند گفت: "راست گفتی. ما آن را کوتاه میشماریم، هر چند در نظر آدمیان هنوز سالهای سال باید بگذرد. اما در برابر آرون محبوب من گزینهای جز تو آراگورن پسر آراتورن نخواهد بود و او در میان ما قرار خواهد گرفت و یکی از ما دو تن ناگزیر به این جدایی تلخ تن در خواهد داد که تا ورای پایان جهان طول خواهید کشید. تو هنوز نمیدانی که از من چه خواستهای." آهی کشید و اندکی بعد نگاهی سنگین به چهرهی مرد جوان انداخت و دوباره گفت: "دستاور سالها هرچه باشد همان خواهد بود. و ما از این موضوع بیش از این سخن نخواهم گفت تا سالهای سال بگذرد. روزگار تیره و تار میشود و مصیبتهای بسیار در راه است." آنگاه آراگورن مالامال از محبت از الروند برای رفتن رخصت خواست; و روز بعد، مادر و خانهی الروند و آرون را بدرود گفت و رو به بیابان گذاشت. و نزدیک به سی سال از جان و دل بر ضد سائورون کوشید; و با گندالف خردمند دوستی به هم زد و از او حکمت بسیار آموخت. با او دست به سفرهای خطرناک بسیار زد، اما با گذشت سالها غالباً تنها به سفر میرفت. راه هایی که میپیمود سخت و طولانی بود، و سیمایش عبوس و خشن به نظر میرسید، مگر هنگامی که تصادفاً لبخندی بر آن مینشست; با این حال وقتی چهرهی راستیناش را پنهان نمی کرد در نظر مردم شایستهی احترام مینمود، به سان پادشاهی که در تبعید روزگار میگذراند. با قیافههای مبدل گوناگون به این سو و آن سو رفت و صیت شهرتش با نامهای مختلف همه جا پیچید. در سپاه روهیریمها اسب تاخت و برای فرمانروای گوندور در زمین و دریا جنگید; و سپس به گاه پیروزی رفت و مردمان غرب را از خود بی خبر گذاشت و تا دوردستهای غرب و اعماق جنوب سفر کرد و دل مردمان نیک و بد را کاوید و از نقشه و دسیسههای خادمان سائورون پرده برگرفت. بدین ترتیب سرانجام به پرطاقتترین آدم دوران خود بدل گشت که در هنرها و معرفت خبره، و بلکه سرآمد دیگران بود; چه، او از خردی الفی بهره داشت و فروغی در چشمانش بود که هر گاه بر میافروخت اندک کسانی تاب تحمل آن را داشتند. به سبب تقدیری که بر سر او سایه انداخته بود، سیمایی عبوس و افسرده داشت، اما امید همیشه در اعماق قلب او مسکن کرده بود، امیدی که شادی و نشاط از آن همچون چشمهای که از صخره بجوشد، گاه و بی گاه به بیرون فوران میکرد. زمانی بر این منوال سپری شد تا سرانجام آراگورن چهل و نه ساله از خطرات مرزهای تاریک موردور که سائورون اکنون در آن مسکن گزیده و در کار شرارت بود، بازگشت. خسته و فرسوده بود و دلش میخواست به ریوندل بازگردد و پیش از سفر به سرزمینهای دوردست زمانی در آنجا بیاساید; بر سر راه خود به مرزهای لورین رسید و به لطف بانو گالادریل در سرزمین پنهان پذیرفته شد. از این موضوع آگاه نبود، اما آرون آندومیل نیز برای مدتی بار دیگر برای اقامت در نزد خویشان مادری به آنجا آمده بود. علی رغم سالهای سختی که بر دختر گذشته بود، تغییر زیادی در او به چشم نمیخورد; با این حال چهرهاش عبوستر از پیش بود و صدای خندهاش اکنون به ندرت شنیده میشد. اما آراگورن از لحاظ جسم و عقل به کمال رسیده بود، و گالادریل به او فرمود که جامههای فرسودهی سفر از تن به در آورد و جامهای به رنگ سفید و نقرهای و شنل خاکستری الفی به او پوشاند و گوهری درخشان به پیشانیاش بست. آنگاه آراگورن چیزی فراتر از آدمیزادگان به نظر رسید، و بیشتر شبیه فرمانروایان الف جزیرههای غرب بود. و بدین ترتیب آرون پس از آن جدایی طولانی او را نخستین بار بدین شکل و شمایل دید; و همچنان که آراگورن از زیر درختان کاراس گالادون که پوشیده از گلهای زرین بود به سوی او گام برمی داشت، دختر تصمیم خود را گرفت و تقدیر او مشخص شد. آنگاه مدتی با هم در فضاهای بی درخت لوتلورین به گشت و گذار مشغول بودند، تا نوبت جدایی رسید. و در شامگاه نیمهی تابستان آراگورن پسر آراتورن، و آرون دختر الروند به سوی تپهی زیبا، به کرین آمروت در میانه آن سرزمین رفتند و پابرهنه گام در میان الانورها و نیفردیلهای سبزه و ابدی گذاشتند. و آنجا از روی تپه، به سایههای مشرق و شفق مغرب نگاهی انداختند، و سوگند نامزدی یاد کردند و شادمان شدند. و آرون گفت: "سایهها تاریکاند، و با این حال دل من مالامال از شادی است; چه، استل تو در میان بزرگانی جای داری که تهورشان آن را نابود خواهد ساخت." اما آراگورن پاسخ داد: "افسوس ! من از پیشگویی آن عاجزم، و اتفاقاتی که رخ خواهد داد از دید من پنهان است با این حال به امید تو امید خواهم بست. من سایهها را به کلی از خود میرانم. اما بانو، شفق نیز از آن من نیست; زیرا من فانیام، و اگر با من وفادار بمانیای ستارهی شامگاه، آنگاه تو نیز باید از شفق چشم بپوشی." آنگاه دختر به سان درختی سپید بی حرکت ایستاد و چشم به غرب دوخت و سرانجام گفت: با تو وفادار میمانم دونادان و روی از شفق میگردانم. اما سرزمین مردم من آنجاست، و خانهی تمام خویشانم از دیرباز." دختر، پدر خویش را از ته دل دوست میداشت. هنگامی که الروند از تصمیم دخترش آگاه شد، اگر چه دلش از اندوه مالامال گشت و در برابر همان تقدیری قرار گرفت که از آن بیم داشت و تحمل آن به هیچ وجه آسان نبود، لب از لب نگشود. اما وقتی آراگورن به ریوندل بازگشت، او را نزد خود خواند و گفت: "پسرم روزگاری که در آن امید رنگ میبازد، نزدیک است، و در ورای آن چیزهای اندکی برای من روشن است. و اکنون سایهای میان ما افتاده. شاید چنین مقدر شده باشد که با لطمه دیدن من پادشاهی آدمیان ترمیم شود. از این رو اگر چه تو را دوست میدارم، به تو میگویم: آرون آندومیل موهبت زندگانیاش را بر سر هیچ و پوچ از کف نخواهد داد. او عروس هیچ آدمیزادی نخواهد شد که کمتر از شاه گوندور و آرنور باشد. برای من حتی پیروزی ما جز اندوه و جدایی به ارمغان نمیآورد - اما برای تو مدتی شادمانی خواهد آورد. دریغا، پسرم ! میترسم که در پایان، تقدیر آدمیان در نظر آرون دشوار جلوه کند." پس سخن به همین منوال میان الروند آراگورن معوق ماند و آن دو دیگر از این موضوع هیچ سخنی نگفتند; اما آراگورن بر سر خطر و کوشیدن باز شد. و در آن هنگام که جهان رو به تاریکی گذاشت و قدرت سائورون فزونی گرفت و بر ارتفاع و استحکام باراد-دور افزود، بیم بر سرزمین میانه مستولی گشت، و آرون که در ریوندل اقامت کرده بود، به گاه دوری آراگورن در دل مراقب او بود; و امیدوارانه بیرقی بزرگ و شاه وار برای او ساخت، بیرقی چنان یگانه که دعوی او را بر فرمانروایی نومه نوریها و وراثت ایزیلدور بنمایاند. پس از چند سال گیلراین از الروند رخصت خواست و به میان مردم خویش در اریادور بازگشت و آنجا تنها زیست; از آن پس به ندرت پسرش را میدید، زیرا آراگورن سالهای زیادی را در سرزمینهای دور گذراند. اما یک بار هنگامی که آراگورن به شمال بازگشته بود، نزد مادر آمد، و مادر پیش از رفتن به او گفت: "استل پسرم این آخرین دیدار ماست. دلواپسی مرا همچون یکی از مردمان کهتر پیر و سالخورده کرده است; و اکنون که گاه آن فرا میرسد توان مواجه شدن با تاریکی زمانه را ندارم که بر سرزمین میانه سایه میافکند; طولی نخواهد کشید که رخت برخواهم بست." آراگورن کوشید که او را دلداری دهد، و گفت: "با این حالای بسا که روشنایی از پس تاریکی فرا برسد; و اگر چنین شود، میخواهم که شاهد آن باشی و شاد شوی." اما زن در پاسخ فقط این لینود را بر زبان آورد: "اوننای -استل اداین، او-که بین استل آینم[1]." و آراگورن دل نگران آنجا را ترک گفت. گیلراین پیش از بهار سال بعد درگذشت بدین ترتیب سالها سپری شد و زمان جنگ حلقه که از آن در جای دیگر سخن گفتهایم، نزدیک شد: این که چگونه وسیلتی غیرمنتظره در اختیار قرار گرفت، و سائورون با استفاده از آن به زیر کشیده شد، و چگونه امید در نهایت نومیدی به حقیقت پیوست. و چنین واقع شد که در ساعت شکست آراگورن از دریا رسید و بیرق آرون را در نبرد میدانهای پهلهنور به اهتزار درآورد، و آن روز برای نخستین بار او را در مقام شاه خوشآمد گفتند. و سرانجام وقتی همه چیز قرار گرفت وارد مؤلک پدرانش شد و تاج گوندور و چوگان آرنور را به دست آورد; و در روز نیمهی تابستان سال سقوط سائورون، دست آرون آندومیل را در دست گرفت، و آن دو در شهر پادشاهان عقد زناشویی بستند. دوران سوم بدین ترتیب با پیروزی و امید به پایان رسید; و از غصههای دردناک آن دوران یکی وداع الروند و آرون بود، که دریا و تقدیری در ورای پایان جهان میان آن دو جدایی افکند. هنگامی که حلقهی بزرگ نابود گشت و سه حلقه، قدرت خود را از دست دادند، الروند سرانجام خسته، به قصد آن که هرگز باز نگردد، از سرزمین میانه دست شست. اما آرون از زمرهی فانیان شد، و با این حال سرنوشت او این نبود که پیش از ازدست دادن هر آنچه به دست آورده است، بمیرد. او که ملکهی الفها و آدمیان بود یکصد و بیست سال همراه آراگورن در کمال عزت و سعادت زیست، با این حال آراگورن سرانجام نزدیک شدن سن و سال پیری را احساس کرد و دانست که دوران زندگانیاش اگر چه طولانی، به پایان خود نزدیک میشود. آنگاه خطاب به آرون گفت: "بانو ستارهی شامگاهی، زیباترین در این جهان، وای دوست داشتنی، سرانجام جهان من اندک اندک پژمرده میشود. بنگر! خوشه چیدهایم و صرف کرده ایم، و اینک زمان بازپرداخت نزدیک است." آرون نیک میدانست که مقصود او چیست، و از مدتها قبل، این واقعه را پیشبینی کرده بود; با این حال اندوه او را از پای درآورد. گفت: "پس سرورم آیا پیش از هنگام مردم خود را ترک میگویی، مردمی که به وعدههای تو زندهاند؟" آراگورن گفت: "پیش از هنگام، نه.چه، اگر اکنون نروم آنگاه طولینمی کشد که مجبور به رفتن میشوم الداریون پسر ما برای پادشاهی مردی بالغ و رسیده است." و آنگاه آراگورن با رفتن به خانهی پادشاهان در خیابان خاموش، بر بستری بلند که از برای او آماده کرده بودند، دراز کشید. آنجا الداریون را وداع گفت و تاج بالدار گوندور و چوگان آرنور را به دست او سپرد; و سپس همه، جز آرون او را ترک گفتند، و زن، تنها در کنار بستر شوی ایستاد. آرون علی رغم کمالات و اصل و نسب خویش، شکیبایی آن را نداشت که از او به استغاثه نخواهد که اندکی بیشتر بماند. زن هنوز از زندگانی دلزده نبود و تلخی میرا بودن را میچشید که خود آن به اختیار پذیرفته بود. آراگورن گفت: "بانو آندومیل، این ساعت به راستی ساعتی دشوار است، اما حتی از همان روز که در زیر درختان غان سفید باغ الروند به هم برخوردیم، باغی که دیگر هیچ کس بر آن گام نخواهد نهاد، این امر مقدر بود." و بر روی تپهی کرین آمروت، هنگامی که سایه و شفق هر دو را وانهادیم، این تقدیر را پذیرفتیم. با خویشتن خویش رایی بزن، ای دوست داشتنی، و ببین که آیا به راستی میخواهی که بمانم و پژمرده شوم و از جایگاه رفیعام بی یار و یاور و عقل باخته به زیر افتم. نه، بانو، من آخرین بازماندهی نومه نوری هایم و آخرین پادشاه روزگار پیشین; و نه تنها به من عمری سه برابر عمر آدمیان سرزمین میانه، که رفتن به ارادهی خود و بازپس دادن این موهبت، اعطا شده است. پس از این رو است که میخوابم اینک هیچ سخنی برای تسلی دادن تو نمی گویم، چه، برای این درد، هیچ تسلایی در محدودهی مدارات این جهان یافت نمیشود. اکنون آخرین فرصت در اختیار توست: توبه کردن و رفتن به لنگرگاهها و بردن خاطرهی ایامی که با هم گذراندیم به غرب، جایی که این خاطره ماندگار خواهد ماند، اما چیزی بیش از خاطره نخواهد بود; و یا برتافتن تقدیر آدمیان." آرون گفت: "نه، سرور گرامیام، این فرصت دیری است که از دست رفته. اکنون هیچ کشتی نیست که مرا از اینجا ببرد، و من به راستی که خواه ناخواه باید تقدیر آدمیان را برتابم: مرگ و خاموشی را. اما سخن من با تو این است ای شاه نومه نوری ها، تا به اکنون قصهی مردمان تو و راز سقوط آنان را در نیافته بودم. همچون ابلهان رذل تحقیرشان میکردم، اما سرانجام دل بر آنان میسوزانم. چه، به راستی اگر مرگ به گفتهی الدار هبه آن یگانه است به آدمیزادگان، پس پذیرفتن این هبه بسیار دشوار مینماید." شاه گفت: "چنین مینماید. اما بگذار ما که از دیرباز سایه و حلقه را به هیچ انگاشتهایم، از آخرین آزمون سربلند بیرون آییم. اندوهگین میرویم، اما نومید نه. بنگر! ما تا ابد بستهی مدارات این جهان نیستیم، و در ورای آنها چیزی بیش از خاطره وجود دارد، بدرود." آرون بانگ زد: "استل، استل!" و با این بانگ به محض آن که شاه دست او را گرفت و بر آن بوسه زد، در خواب فرو شد. آنگاه زیبایی عظیمی در او آشکار گشت، و بدین سان همهی سانی که بعد به آنجا آمدند مبهوت به او خیره ماندند; چه، میدیدند که ظرافت دوران نوجوانی، تهور دوران بزرگ سالی، و حکمت و شکوه دوران کهن سالی در او به هم آمیخته. و او زمانی دراز آنجا آرمید، تصویری از شکوه پادشاهان آدمیان، غرق در جلال و عظمتی پرفروغ پیش از فروپاشی دنیا. اما آرون از خانه بیرون رفت، و فروغ چشمانش افسرد، و در نظر مردمانش، به سان شامگاهی زمستانی که در آن از دمیدن ستاره خبری نیست، سرد و رنگ پریده شد. آنگاه الداریون و دخترانش و همه یکسانی را که دوست داشت، بدورد گفت; و از شهر میناس تی ریت بیرون آمد و به سوی سرزمین لورین روان گشت و تنها در زیر درختانی که اندک اندک پژمرده میشدند، اقامت گزید، تا سرانجام زمستان از راه رسید. گالادریل درگذشته و کلبورن نیز رفته بود، و سرزمین لورین خاموش بود آنجا، سرانجام هنگامی که برگهایمالورن از شاخه فرو میریخت، و بهار هنوز از راه نرسیده بود[2]، برای آسودن بر روی کرین آمروت آرمید; و گور سبز او آنجاست، تا آن که جهان دگرگون شد، و آیندگان، تمام روزهای زندگانی او را یکسره فراموش کردند، و الانور و نیفردیل دیگر در شرق دریا گل نداد. این حکایت چنان که از جنوب به ما رسیده است، در اینجا به پایان میرسد; و با درگذشت ستارهی شامگاهی دیگر در این کتاب سخنی از روزگار باستان سخنی گفته نشده است. ویرایش شده در آوریل 11, 2012 توسط 3DMahdi 42 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
tolkien 31 ارسال شده در اکتبر 6, 2011 :ymsmug: خيلي كاره تحسين برانگيزي كردين دست شما درد نكنه . :-o 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
The Witch-King 790 ارسال شده در ژانویه 7, 2012 (ویرایش شده) مرسی مطلب زیبایی بود. ویرایش شده در ژانویه 7, 2012 توسط Thorongil 0 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ائارندیل Eärendil 1,294 ارسال شده در آوریل 9, 2012 آرادور پدربزرگ شاه بود. پسر او آراتورن در صدد ازدواج با گیلراین زیبا، دختر دیرهایل که از اعقاب آرانارت بود، برآمد. دیرهایل با این پیوند زناشویی مخالف بود; زیرا گیلراین جوان بود و هنوز با سن و سال مرسوم ازدواج برای زنان دونه داین فاصله داشت. . . . . . legulas خیلی خوب بود واقعا یکی از بهترین پستها بود. من هر وقت داستان آراگورن و آرون رو میخونم احساس عجیبی پیدا میکنم. راستش دیشب ساعت 1 این پست رو با موبایل خوندم و واقعا اشکم در اومد با اینکه قبلا هم 3-4 بار خونده بودمش. :D بنظرم اگه آدم اعتقادی به خدا و قیامت نداشته باشه با خوندن این داستان زیبا همونجا سکته میکنه. 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 24, 2013 فوق العاده بود فقط میشه همینو گفت!!!! 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
LORD LOSS 2,422 ارسال شده در ژوئیه 8, 2013 انصافا ایول آقای بارد عزیز لذت بردیم 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
َAragorn 156 ارسال شده در ژوئیه 8, 2013 (ویرایش شده) بابا عزیز اشکمو در آوردی. :x خیلی حال کردم. متن زیبایی بود. :ymapplause:و :) ویرایش شده در ژوئیه 8, 2013 توسط َAragorn 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
هورین 103 ارسال شده در ژوئیه 14, 2013 درسته که اسپم هستش؛ ولی واقعا زیبا بود؛متشکرم 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
gity 143 ارسال شده در نوامبر 7, 2013 گالادریل چطوري ميميره؟؟؟مگه الف ها فنا ناپذير نيستن؟؟؟ 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
hamid stormcrow 5,052 ارسال شده در نوامبر 7, 2013 گالادریل چطوري ميميره؟؟؟مگه الف ها فنا ناپذير نيستن؟؟؟ کی گفته گالادریل می میره!؟ {اسمایل زبونتو گاز بگیر} بانو گالادریل بعد از نابودی حلقه یگانه و از بین رفتن قدرت حلقه های الفی سرزمین میانه رو به مقصد والینور ترک کرد و تا همین الان در آنجا زندگی می کند! 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
starry night 140 ارسال شده در نوامبر 8, 2013 شاه گفت: "چنین مینماید. اما بگذار ما که از دیرباز سایه و حلقه را به هیچ انگاشتهایم، از آخرین آزمون سربلند بیرون آییم. اندوهگین میرویم، اما نومید نه. چقدر این قسمتش رو دوست داشتم...واقعا دیالوگ عالی ایه!!!!! این داستان یکی از بهترینهاست به نظر من. البته با تشکر از شما!! :) 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
gity 143 ارسال شده در نوامبر 8, 2013 کی گفته گالادریل می میره!؟ {اسمایل زبونتو گاز بگیر} بانو گالادریل بعد از نابودی حلقه یگانه و از بین رفتن قدرت حلقه های الفی سرزمین میانه رو به مقصد والینور ترک کرد و تا همین الان در آنجا زندگی می کند! ا اخه اخر داستان گفته گالادريل درگذشته و كلبورون هم رفته بود!!! 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الوه 8,414 ارسال شده در نوامبر 8, 2013 ا اخه اخر داستان گفته گالادريل درگذشته و كلبورون هم رفته بود!!! در گذشتن که به معنی مردن نیست اینجا، منظور گذشتن از سرزمین میانه و به سوی والینور رهسپار شدن بوده... 3 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Finrod Felagund 122 ارسال شده در نوامبر 11, 2013 (ویرایش شده) البته لازم به توضیحه که ابتدا در پایان دوران سوم گالادریل به همراه الروند و گندالف و بیلبو و فرودو و... عازم والینور شد و سپس چندین سال بعد در دوران چهارم کله بورن در مورد او گفته شد: با عزیمت او بود که آخرین خاطره زنده از روزگار الدار در سرزمین میانه از دست رفت . (یاران حلقه -سرآغاز - یاداشتی درباره اسناد شایر ص 57 ) ویرایش شده در نوامبر 11, 2013 توسط Finrod Felagund 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Thorin Oakenshield 1,977 ارسال شده در نوامبر 21, 2013 پیتر جکسون واقعا زیبا این ضمیمه رو تو فیلم دوبرج گنجونده! با اینکه کوتاهه ولی دقیقا همین حسو داره! مـــــــرسی 2 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
الندیل پادشاه انسان ها 1,647 ارسال شده در فوریه 13, 2014 سلام به همگی از بارد باسلام ممنون بارد بخاطر توضیحاتی که دادی از زندگی و عشق آراگون و آرون خیلی خیلی عالی ... معلومه که خیلی زحمت کشیدی برای این مطالب ..مرررررررررسی عزیزان من ,این داستان آراگورن و آرون در بخش ضمایم بازگشت پادشاه چاپ شده. 5 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در آوریل 1, 2014 واقعاً داستان جابی بود.فقط همونیه که توی ضمیمهی ارباب حلقه ها بود نه؟ چون یه نمه آشنا بود. با تشکر فراوان از بارد عزیز.دستت درد نکنه .م.@};-:* 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
رضائی.استل 3,749 ارسال شده در آوریل 6, 2014 واقعاً داستان جابی بود.فقط همونیه که توی ضمیمهی ارباب حلقه ها بود نه؟ چون یه نمه آشنا بود. با تشکر فراوان از بارد عزیز.دستت درد نکنه .م. @};-:* بله حکایت آراگورن و آرون از ضمایم این جا نقل شده. 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
رضائی.استل 3,749 ارسال شده در مه 17, 2014 من این داستان زیبا رو به همراه چن تا تصویر به قالب پی دی اف در آوردم و این جا قرار می دم. امیدوارم خوشتون بیاد.حکایت آراگورن و آرون.pdf 27 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Einar Dunadan 882 ارسال شده در اوت 6, 2014 (ویرایش شده) داداش واقعا زیبا بود من حتی چن بار خوندمش واقعا مرسی خیلی احساسی بود حتی ادمو به گریه وا میداشت مرسی عزیز ویرایش شده در اوت 6, 2014 توسط الوه حذف نقل قول طولانی و اضافه 6 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
آراگورن12 84 ارسال شده در اوت 8, 2014 خیلی قشنگ بود, اشکمو در آورد :D 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
sheyda 93 ارسال شده در اوت 13, 2014 من خیلی این زوج رو دوست دارم پایان داستانشون اشکمو درآورد :D 4 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Oropher 1,374 ارسال شده در سپتامبر 10, 2014 سلام دوستان... :| آثار استاد تالکین پر از داستانهای عاشقانه است ولی هر کدومش به یه طریق رو آدم تاثیر میذاره و زیبایی های خاص خودشو داره،علاوه بر این آراگورن و آرون هم داستانش و هم شخصیتهای مورد علاقه من هستن و حدس بنده در مورد احساس عمیق دوستان در مورد این داستان اینه که فیلمو(لوتر)رو دیدن به خاطر همین تاثیرش بیشتره... اگه میشد داستانهای دیگه ای خصوصا داستانهای موجود در سیلماریلیون رو هم به تصویر کشید(مثل برن و لوتین) مطمئنا تاثیر اونا کمتر از داستان آراگورن و آرون نخواهد بود...! با سپاس :) :) :| 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست