رفتن به مطلب

جستجو در انجمن

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'ستاره ی جدید'.



تنظیمات بیشتر جستجو

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای شورای ماهاناکسار

  • خبر
    • اخبار
  • دروازه های والمار
    • تازه واردین
    • حلقه سرنوشت
  • مباحث کتاب ها
    • شورای خردمندان
    • تالارهای دایرون
  • اقتباس‌ها
    • سینمای تالکین
    • موسیقی
    • بازی‌ها و سرگرمی‌ها
  • بخش طرفداران
    • نظرسنجی ها
    • مربوط به طرفداران
    • سرزمین میانه
  • دنیای فانتزی
    • ادبیات فانتزی
    • موجودات فانتزی

جستجو در ...

جستجو به صورت ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین به روز رسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

پیدا شد 1 نتیجه

  1. فینگون

    ستاره ی جدید

    سلام نوشتن برایم سخت است نوشتن از آن روزهای تلخ ، روزهایی که هزاران بار با درد و اندوهی بالاتر از تصور روبه رو شده ام اما حالا بهترم به لطف البریت بزرگ نور در قلبم تلالو خود را یافته و دوباره می توانم تانیکوییل را بالا بروم شعرهای اینگوی و وانیارها رابشنوم و کنار حلقه یاوانا بنشینم و رقص زیبای او و همرهانشرا ببینم اما مانوه چند روز پیش چاووشش را به سراغم فرستاد و من سرتا پا شوق به دیدار او رفتم چه لحظات نابی بود مانوه مرا فراخواند و در محبتش غرق نمود واردای بلند مرتبه و زیبا دستهایم را گرفت وبا آهنگ شفاف و کلماتی شعرگونه مرا مخاطب قرار داد(اندوه از تو دور باد و اشکهایت از خاطرات بد پاک باد خوش آمدی دختر الفی خوش آمدی بعد از سالها زندگی در والینور خوش آمدی که اندوه و غصه هایت سرانجام یافته و تو دوباره شاد می شوی دوباره می توانی بخوانی و برقصی تو مادر سه فرزند خوش آمدی که زخمها التیام خواهد یافت....‌‌) صدای آسمانی شاه والینور برخاست (بله تو شفا یافته ای هرچند دیر و سخت و من و دیگران در این باب حیرتها بردیم و کنکاشها کردیم درد تو و زخمهای تو ما را فرساند اما تو بهبود نیافتی ومن آری من دوباره و دوباره و دوباره به موسیقی فکر کردم بسیار گشتم چون مانند النتاری داستان تو را بزرگ میدیم اما ناتوان ماندم ارو بزرگ مرا تنها نگذاشت همانگونه که در مقابل نومه نورهای سرکش تنها نگذاشت تو رازی در سینه داری رازی کوچک یا بزرگ از نگاهت اما چه بسیار کوچکهای بزرگ و چه زیاد بزرگهای کوچک بگو دختر دلبندم بگو این راز چیست؟) آه ارو تو چه کردی چرا کالبد ناتوان مرا به آزمون سخت و چنین کشنده مبتلا نمودی آیا من برای تو نخواندم برای تو نرقصیدم و بزرگیت را سپاسهای فراوان و ناچیز نگفتم من چگونه از روزگار زجر و اندوه بسیار بگویم حال که تصورش برایم به دشواری ممکن است پس ایستادم لرزان و ساکت و چه مهربان است شهبانو وچه داناست مانوه بی شک ارو تاج را درست بر سر این دو گذاشته البریت دوباره صدای شفافش را به پرواز در آورد(دخترم بنویس روی برگهای درختان یاوانا بنویس با آب روان بنویس و غمهایت را با نوشتن بشور و دستور اروی بزرگ را ارج بنه و بدان اینک زمان نوشتن است) برخاستم کمی گیج و کمی خسته توان ماندن کنار این بزرگان از تن رنجور من برنمی آید و حالا در خانه اجدادی نشسته ام و می خواهم بنویس روی تحفه های زیبای شهبانوی روییدنیها و با جوهر الموی ژرف اندیش و ارو را شاهد میگیرم که هرآنچه دیدم و شنیدم و حس کردم را خواهم نوشت من با قسم به تبارم آن را موکد میکنم و امید دارم سرنوشت قسمم چون قسم بزرگ و زجر آور پدرانم نشود. ###این شروع یه داستان کوتاه از آرداست سعی می کنم هر روز یه مقدارش بنویسم اگر خوندید یا نظری داشتید حقیر بی نصیب نذارید**
×
×
  • جدید...