رفتن به مطلب

جستجو در انجمن

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'داستان طرفداری'.



تنظیمات بیشتر جستجو

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای شورای ماهاناکسار

  • خبر
    • اخبار
  • دروازه های والمار
    • تازه واردین
    • حلقه سرنوشت
  • مباحث کتاب ها
    • شورای خردمندان
    • تالارهای دایرون
  • اقتباس‌ها
    • سینمای تالکین
    • موسیقی
    • بازی‌ها و سرگرمی‌ها
  • بخش طرفداران
    • نظرسنجی ها
    • مربوط به طرفداران
    • سرزمین میانه
  • دنیای فانتزی
    • ادبیات فانتزی
    • موجودات فانتزی

جستجو در ...

جستجو به صورت ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین به روز رسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

پیدا شد 19 نتیجه

  1. Melian

    داستان "محض خاطر یک دوست قدیمی"

    سلام دوستان. این لینک فن فیکشن من هست که برای ارباب حلقه ها نوشتم. نمی دونم کسی داستان انگلیسی می خونه این جا یا نه، ولی خوشحال می شم نظراتتونو بدونم راجع بهش =) در صورتی که خوشتون بیاد، کارای جدید تری هم در راه خواهد بود =) لینک فصل یک: https://www.fanfiction.net/s/12704681/1/For-The-Sake-of-an-Old-Friend بعد ممکنه بهم بگین چه جوری میشه در قالب یک موضوع پست های بیشتری گذاشت؟ =) ویرایش ناظر: دوستانی که مایل به نقد داستان و ارائه ی نظر هستند به تاپیک حلقه ی داوری (نقد فن فیکشن) مراجعه کنند.
  2. با درود و سلام خدمت دوستان آردایی بنده از بزرگان آردا اجازه گرفتم که بر مبنای تاپیک «بازگشت ملکور» با موضوع بی نظیر رو ادامه بدم. کاریست بس دشوار و سخت. قطعا به همکاری شما دوستان گرامی نیاز دارم. لطفا اگر پتانسیل همکاری را دارید اعلام کنید. از سخنان ام جی ام جی هم که خلاصه وار توضیح دادند و نسبتا جالب بود هم امیدوارم بهتر استفاده کنم. اما متاسفانه از مهرماه 88 به بعد ایت تاپیک بی نظیر ادامه نداشته و عملا تعطیله امیدوارم با کمک هم بتونیم احیاش کنیم. نکته ای رو درمورد نحوه ی بازگشت ملکور قدرتمند باید درنظر گرفت که در صورت هوشیاری والار چگونگی بازگشت و شرایطش فراهم بشه پس باید پست های قبلی رو ادامه نداد و از بیخ و بن داستان رو تعریف کرد. تام بامبادیل و گلدبری رو بیخیال بشین و از پایه دوباره داستان را پایه ریزی کنیم. از امروز به بعد تنها به موضوع ملکور و نحوه ی برگشتنش باید بپردازیم. حتی تالکین هم با ملکور و تفکراتش نبوده و طبیعتا چون مخالف والار بود از ملکور جانب داری نکرده. از دوستان طرفدار ملکور و سائورون و سمت تاریکی میخوام من رو در تصویر کردن بهتر تفکر تاریکی کمکم کنن.قصد دارم دوره ای را برای حکومت مطلق ملکور قدرتمند بذارم. با خلق جانوران جدید و قدرتهای جدید. جنگهای جدید و برنامه های جدید برای تضعیف والار. منتظر باشین. در روزهای آینده دوباره این تاپیک احیا خواهد شد. بدرود.
  3. WItch_KIng

    داستان ویچ کینگ

    نومه نوری سیاه با زرهی نقره ای و کلاهخودی درخشان که داخلش چیزی پیدا نبود از دل تاریکی بیرون زد و سوار بر اسب خود به کوه های پوشیده از برف نگاهی انداخت. سواری دیگر که از پشت او می آمد و باشلق ساده سیاهی برتن داشت گفت: جای خوبی برای شروع کارمون به نظر میاد. دو سوار شروع به حرکت کردند و پس از مدتی، صدای جنگ و داد بیداد به گوششان رسید کمی که جلوتر رفتند، یک ترول زره پوش بزرگ با شمشیری عظیم در دستش و پنج نیزه دار آرنور را دیدند. چیزی به شروع درگیری نمانده بود. دو سوار بی آنکه چیزی بگویند با نهایت سرعت شروع به تاختن کردند. سربازان که تمام حواسشان به ترول پرت بود متوجه آمدن آنها نشدند. ناگهان سوار زره دار شمشیر مهیبش را بر روی سر یکی از سربازان بیچاره فرود آورد و سوار سیاه پوش بر سر یکی دیگر، ترول از این حواس پرتی استفاده کرد و شمشیر عظیمش را با تمام قدرت از راست به چپ حرکت داد. لحظه بعد سه سرباز باقیمانده نصف شده بودند و خون با برف درآمیخت. ترول رو به سواران کرد و گفت: متشکرم ای نومه نور های سیاه ، این انسانهای کثیف تمام خانواده و هم نژادان مرا در بند گرفته اند و از آنها بیگاری میکشن ، من جمجمه همشان را خورد خواهم کرد. سوار سیاهپوش گفت: ای ترول جنگجو، نامت چیست؟ ترول گفت: راگاش سوار گفت: نگران نباش راگاش با هم آنان را از بند خواهیم رهاند و خون انسانها را خواهیم ریخت. به سوار زره پوش که تا الان ساکت مانده بود اشاره کرد و گفت: ایشان سرورم هستند، جادو پیشه، من هم مشاورش هستم. سواران و ترول از تپه ای که به منطقه مشرف بود بالا رفتند و به سرزمین های ناهموار زیرشان نگریستند. راگاش گفت: آنجا. و با دست به سمت دامنه کوهی در شرق اشاره کرد که ترول هایی با پاها و دست های زنجیر شده مشغول کندن کوه بودند و چند سرباز با نشان آرنور بر روی لباسشان پشت آنها ایستاده بودند و نگهبانی میدادند. سوار سیاهپوش گفت: این ترولهای احمق چرا چنین میکنند؟ آنها دو برابر سربازان هستند و بازهم برایشان کار میکنند. راگاش گفت: دست و پایشان بسته است، و همچنین امیدی برای مبارزه ندارند پس از سقوط سرورمان سائرون برای مدتی طولانی در کوه ها پنهان میشدیم و فقط برای شکار بیرون میزدیم تا اینکه مخفیگاه هایمان را یکی پس از دیگری پیدا کردند و ... مکثی کرد و گفت: لعنت بر آرنور و دونه داین. جادو پیشه بالاخره لب به سخن گشود و با صدای پر ابهت و ترسناکش گفت: سرورت هنوز سقوط نکرده ای ترول، ما از طرف او می آییم، اگر ما را در برانداختن آرنور یاری دهی یقینا از تو خشنود خواهد شد. راگاش گفت: همانا که این خوش ترین خبر تمام عمرم بود. اگر به دوستانم بگویم همه به یاری تو خواهند آمد. آنها از تپه پایین آمدند و به سربازان از همه جا بی خبر یورش بردند و ترول ها را آزاد کردند. مقصد بعدیشان پایگاهی بود که مردان کوهستان در آن اسیر بودند. آنها با ترول های کوهی خشمگین که به تازگی خبر بازگشت سائرون به گوششان رسیده بود همچو رعد بر سرشان نازل شدند. ترولها حصار های دور پایگاه را به کمک هم از جا کندند و نعره زنان یورش بردند. سربازان با دیدن جادوپیشه ترسی به دلشان افتاد که با دیدن همه آن ترولها آنرا احساس نکرده بودند. پس فرار را بر قرار ترجیح دادند و همان چندتنی هم که تاب مقاومت داشتند جمجه هاشان خورد و اجزا بدنشان قطعه قطعه شد. پس از آزاد کردن مردان کوهستان مشاور جادوپیشه از بازگشت سائرون برایشان گفت و اینکه مردان کوهی و ترولها و اورکها باید درگیری هایشان را کنار گذاشته و همگی بر علیه آرنور متحد شوند. و اینگونه شد که جادوپیشه چند تن از آن مردان را برای رساندن این پیام به باقی مردان کوهنشین آنگمار و اورک های خزیده در تاریکی فرستاد و بقیه را با سلاح های درون پایگاه مسلح کرد. هنگام جست و جوی پایگاه با یک خانه بسیار بزرگ چوبی مواجه شدند. پس از وارد شدن به آن با انبار بزرگی از سنگ و آهن روبرو شدند. راگاش گفت: اینها همه حاصل چندین سال بردگی ترولهاست. مشاور جادوپیشه یعنی همان سوار سیاهپوش گفت: در این حوالی باز هم از این انبار ها پیدا میشود؟ راگاش گفت: بله در این کوه ها چند پایگاه دیگر نیز وجود دارد که پر از سنگ و آهن و فولاد است و همچنین زندانی های بیشتر. مشاور گفت: عالی است میتوانیم از آنها برای ساختن یک پایگاه مستحکم استفاده کنیم . جادوپیشه گفت: اول باید شر انسان های درونشان را کند . به زودی سربازان فراری خبر ما را به پایگاه های دیگر میدهند و آنان نیرو هایشان را به سمت ما گسیل میکنند . مشاور گفت: بله سرورم . این سرزمین پر از کوه و دره است و آنها فکر میکنند که فقط با یکسری ترول وحشی و زندانیان شورشی طرف هستند. بنابراین بی احتیاط به این سو میرانند . میتوانیم با سازماندهی این نیرو ها سخت شکستشان دهیم. جادوپیشه گفت: همین حالا اینجا را ترک میکنیم ممکن است جاسوس بفرستند. چند دیده بان به تپه ها و قله ها بفرستید تا مسیر آمدنشان را بیابیم. آنوقت آنگمار را با خونشان سیراب میکنیم. و اینگونه شد که دویست مرد و ده ترول کوهی و جادوپیشه و دو همراهش پایگاه را غارت کرده و به سمت دره های پوشیده از برف حرکت کردند. ادامه دارد.... اگه این داستانو جای نامربوطی گزاشتم ببخشید نفهمیدم کجا باید بزارم
  4. Nienor Niniel

    آخرین ملکه

    به نام یکتای هستی بخش سلام... این اولین فن فیکشن من نیست. اما اولین فن فیکشن بلندم چرا! این داستان رو از قبل ننوشتم و همین جا ادامه ش میدم. براش برنامه ریزی کلی دارم اما کار روی جزئیات رو در طول داستان انجام میدم و بعد از پایان داستان (اگر خدا بخواد) یه ویرایش کلی روش انجام میدم. در مورد منابع باید بگم بیشتر از کتاب های ترجمه شده و اطلاعاتی پراکنده در تاریخ سرزمین میانه استفاده کردم. اصل داستان و اکثر شخصیت ها ساخته ی خود استاد تالکین هستند اما بعضی شخصیت ها، روایت ها، تاریخ ها و تمام مکالمات ساختگی هستند در مورد موضوع داستان... وقتی برای اولین بار سیلماریلیون می خوندم و به این قسمت ها رسیدم، موقع مواجه شدن با شخصیت اصلی این داستان با خودم گفتم "وای! چه شخصیت جذابی و عجب داستانی" :دی در عین کمرنگ بودن در کتاب همیشه گوشه ای از ذهنم جا خوش کرده... شاید بعضی دوستان از عنوان یا مقدمه حدس بزنند که این شخصیت کیه اما اگر کسی هم متوجه نشده اصلا مشکلی نیست... حتی اگه کلا هم شخصیت ها رو نمیشناسه بازم مشکلی نیست... مطمئنا در طول خوندن داستان با شخصیت ها آشنا میشید. فقط امیدوارم که لذت ببرید و نظرات و کمک هاتون رو ازم دریغ نکنید برای دادن نظرات هم میتونید به این تاپیک سر بزنید: حلقه داوری (نقد فن فیکشن) مقدمه ی داستان: می توانی جسمم را به بند کشی... اما روحم را نه! می توانی آزادیم را محدود کنی... اما اراده ام را نه! می توانی سخنانم را کنترل کنی... اما عقایدم را نه! می توانی قدرتم را غضب کنی... اما اصالتم را نه! پادشاه دروغین! قامت و ظاهرت هر چند آراسته و باشکوه. . . تاج و تخت به تنت زار می زند!
  5. فینگون

    ستاره ی جدید

    سلام نوشتن برایم سخت است نوشتن از آن روزهای تلخ ، روزهایی که هزاران بار با درد و اندوهی بالاتر از تصور روبه رو شده ام اما حالا بهترم به لطف البریت بزرگ نور در قلبم تلالو خود را یافته و دوباره می توانم تانیکوییل را بالا بروم شعرهای اینگوی و وانیارها رابشنوم و کنار حلقه یاوانا بنشینم و رقص زیبای او و همرهانشرا ببینم اما مانوه چند روز پیش چاووشش را به سراغم فرستاد و من سرتا پا شوق به دیدار او رفتم چه لحظات نابی بود مانوه مرا فراخواند و در محبتش غرق نمود واردای بلند مرتبه و زیبا دستهایم را گرفت وبا آهنگ شفاف و کلماتی شعرگونه مرا مخاطب قرار داد(اندوه از تو دور باد و اشکهایت از خاطرات بد پاک باد خوش آمدی دختر الفی خوش آمدی بعد از سالها زندگی در والینور خوش آمدی که اندوه و غصه هایت سرانجام یافته و تو دوباره شاد می شوی دوباره می توانی بخوانی و برقصی تو مادر سه فرزند خوش آمدی که زخمها التیام خواهد یافت....‌‌) صدای آسمانی شاه والینور برخاست (بله تو شفا یافته ای هرچند دیر و سخت و من و دیگران در این باب حیرتها بردیم و کنکاشها کردیم درد تو و زخمهای تو ما را فرساند اما تو بهبود نیافتی ومن آری من دوباره و دوباره و دوباره به موسیقی فکر کردم بسیار گشتم چون مانند النتاری داستان تو را بزرگ میدیم اما ناتوان ماندم ارو بزرگ مرا تنها نگذاشت همانگونه که در مقابل نومه نورهای سرکش تنها نگذاشت تو رازی در سینه داری رازی کوچک یا بزرگ از نگاهت اما چه بسیار کوچکهای بزرگ و چه زیاد بزرگهای کوچک بگو دختر دلبندم بگو این راز چیست؟) آه ارو تو چه کردی چرا کالبد ناتوان مرا به آزمون سخت و چنین کشنده مبتلا نمودی آیا من برای تو نخواندم برای تو نرقصیدم و بزرگیت را سپاسهای فراوان و ناچیز نگفتم من چگونه از روزگار زجر و اندوه بسیار بگویم حال که تصورش برایم به دشواری ممکن است پس ایستادم لرزان و ساکت و چه مهربان است شهبانو وچه داناست مانوه بی شک ارو تاج را درست بر سر این دو گذاشته البریت دوباره صدای شفافش را به پرواز در آورد(دخترم بنویس روی برگهای درختان یاوانا بنویس با آب روان بنویس و غمهایت را با نوشتن بشور و دستور اروی بزرگ را ارج بنه و بدان اینک زمان نوشتن است) برخاستم کمی گیج و کمی خسته توان ماندن کنار این بزرگان از تن رنجور من برنمی آید و حالا در خانه اجدادی نشسته ام و می خواهم بنویس روی تحفه های زیبای شهبانوی روییدنیها و با جوهر الموی ژرف اندیش و ارو را شاهد میگیرم که هرآنچه دیدم و شنیدم و حس کردم را خواهم نوشت من با قسم به تبارم آن را موکد میکنم و امید دارم سرنوشت قسمم چون قسم بزرگ و زجر آور پدرانم نشود. ###این شروع یه داستان کوتاه از آرداست سعی می کنم هر روز یه مقدارش بنویسم اگر خوندید یا نظری داشتید حقیر بی نصیب نذارید**
  6. NGNG

    باز گشت سائرون..دوره ی پنجم!!!

    به نام خدا... عزیزان.. این به نظر کمی بچه بازی میرسه... ببینین...تاریخ سرزمین میانه با نابودی یک حلقه ی کوچیک.....از این رو به اون رو شد... یعنی انقدر سخت بود که یک حلقه رو نابود کنیم؟ این حلقه رو باید نگه داشت... یعنی حلقه ای با این قدرت مخرب... نباید حالا حالا ها نکته ضعف هاشو رو کنه.. و سیاهی تمام سرزمین میانه.. نباید با نابودی یک حلقه عوض شه.. بلکه فقط از حالتی به حالت دیگه محول شه. بهتره یک داستان کوتا در مورد باز گشت حلقه رو بشنویم.. این زیره.. بخونینش: مردور کاملا با خاک یکسان شد.. هزاران سال بعد: دوره ی پنجم کوه آتش فروکش کرده... و تبدیل به یک تپه ی سنگی وسیع شده. هوای مه آلود مردور پاک شده. هوا کاملا زلاله. ولی زمین هنوز رنگ خاکستری داره. و اون گرمای شدید در این منتقه هنوز بخاطر نبودن سایه وجود داره. خورشید داره به خاک خاکستری میتابه. و زمین داغه. یک کارگر همیشه از این منتقه ی وسیع. روزی یک بار یا دو بار عبور میکنه.. این کار گر از زغال های سرد شده ی کوه آتش.. و خاک های آتش فشانی که (البته فروکش کرده) استفاده میکنه. یک روز در دامنه های این تپه ی بلند کج کله داشته بیل رو به زمین میزده و از زمین سنگ آزرین در میاورده. و از این راه اونارو به انسان ها میفروخته و بابتش مقداری سکه دریافت میکرده.....ناگهان در حال کار در این زمین..یک سنگ محکمی رو میبینه که در زیر چند تا سنگ کوچک و مقداری شن پنهونه. این سنگ مانع کار اون بوده.. انو به بیرون میکشه. و ناگهان متوجه یک چیز زرد رنگ در درون سنگ میشه. کمی دقت میکنه.. میبینه اون یک حلقه هستش.. اون از این موضوع اطلاعی نداشته. چون فقیر بوده...میخواد حلقه ی کوچیکی رو که در درون سنگ بوده بیرون بکشه. تا با اون مقدار بیشتری سکه به دست بیاره سنگ رو میندازه زمین.. و با کلنگ خودش مهم به حلقه میکوبه. ناگهان سنگ منفجر میشه.. و کلنگ کارگر میشکنه. و خودش هم به طرفی پرت میشه. حلقه بی حرکت در گوشه ای از زمین می افته.. مرد هنوز متوجه این اتفاق عجیب نشده بود. کمی تعجب کرد.. ولی زیاد کنچکاو نشد..(اون فقط حلقه رو میخواست) حلقه رو برمیداره. و بهش نگاه میکنه.. فکرای زیادی به کلش میرسه.. ولی اولین کاری که میخواد بکنه اینه که حلقه رو به دستش بکنه... اون خیلی مجزوب حلقه شده بود. حلقه رو به دستش میکنه.. ناگهان غیب میشه. در حالت نامرعی.. داد فریاد میکنه.. (عذاب میکشه.) و قدرت حلقه جسم اونو به اسارت میگیره.. این روح سائرون بود که مرد.. ولی حلقه هنوز مونده.. و چون سائرون روحش رو به حلقه هدیه کرده بوده. حلقه جسم این فرد رو تصرف میکنه. در واقع فرد میمیره... و روح حلقه در جسمش دمیده میشه ولی در واقع مرگ این فرد در چشم دیده نمیشه.. اون حلقه رو از دستش میکشه بیرون.. و با آه ناله ی فراوان دباره پیدا...میشه... درست چند لحظه بعد از اون آه ناله.. یهو دباره به حلقه خیره میشه.. و ایده.. و نظرش در مورد حلقه عضو میشه.. خنده کنان حرف های زیر رو به زبون میاره (عزیز من) ( حلقه ی من) کار گر بیچاره حلقه رو دباره به دستش میکنه.. و اینبار با کمال ناباوری نا مرعی نمیشه بله.. حلقه برگشت.. و این بار جسم یک نفر رو تصرف کرد.. در واقع کار گر بعد از اون آه ناله مرده بود. و این روح حلقه و قدرت سائرون بود که اونو زنده نشون میداد.. ولی حلقه اون قدرت قبل رو نداشت.. چون جسم مال خود سائرون نبود و حلقه هم یک بار نابود شده بود.. اکنون این فرد فناناپزیر بود.. ولی نابود گر نبود.. اون از جسم کارگر استفاده میکنه و آماده ی نقشه کشیدن برای برپا کردن دژ مردور میشه.. و در میان مردم... زندگی میکنه.. تا در موقیتی مناسب اقدام به شعله ور کردن کوه آتش .. و خواندن دباره ی ورد حلقه کنه.. ولی نوشته های حلقه هنوز خاموشند.. و حتی با حرارت هم روشن نمیشن.. باید کوه آتش دباره شعله ور بشه تا بتونه حلقه رو به قدرتش برسونه.. برای فوران دباره ی کوه آتش نیاز به وردی است که سائرون این ورد رو با افتادن حلقه به مواد مذاب از یاد برده.. و تمامی این ورد های بزرگ در کتابی در نزد الفها وجود دارد.. که الف ها هرگز این کتاب را نمی خواندن..(به خصوص جادوگر ها)چون از خطر های احتمالی میترسیدند. این کتاب نیز به زبان مردور ها نوشته شده بود.. سائرون فقط میتوانست الف ها را دباره زندانی کرده و از آنها ارک بسازد.. که البته هنوز کاری نکرده بود.. کاری که ملکور میکرد.. اکنون باید کوشید تا کتاب ورد ها به دست سائرون نیوفتد.. وگر نه دباره قدرت خواهد گرفت.. پایان.. داستان بالا قسمتی از داستان دوره ی پنجم سرزمین میانه هست.. که در این جا سائرون در جسم فردی پنهانست.. و نمی خواهد هویت خود را آشکار کند.. و میخواهد مخفیانه به قدرت گرفتن ادامه دهد. حالا ما میتونیم این داستانو ادامه بدیم.. شاید غیر ممکن به نظر برسه.. ولی باید حلقه رو دباره بیدار کنیم.. تا بتونیم دباره بهش شهرت و زندگی بدیم کی موافقه؟
  7. فيانور روح آتش

    عصر چهارم به روايت فن فيكشن

    خوب همونطور كه قبلا هم به آرگونا توضيح داده بودم من دارم يه فن فيكشن جالب مينويسم.كار تايپش هم تا يه جاهايي پيش رفته.خلاصه فن فيكشن رو اينجا توضيح ميدم: سال 1200 دوره چهارم... بيستمين نواده شاه اله سار در اولين روز پاييز به دنيا آمد...خط سلطنت خاندان آنها 500 سال بود كه به پايان رسيده بود.پدر اين كودك به نام ايراسلرد نام او را فيانور گذاشت كه نام جد همسرش سلار الف بود.بله فيانور يكي از نوادگان فيانور و آرنديل بود.فيانور فاني بودن را انتخاب كرد.او يك خواهر الف هم به نام سيلدار داشت كه چندين سال از او بزرگتر بود.او در دنيايي بسيار دورتر از ميانه و حتي آردا زندگي ميكرد.او در دنياي رنگس متولد شد.مردم آن دنيا با زبانهاي مختلفي سخن ميگفتند كه هيچ كدام در آردا شناخته شده نبود.من خودم اين زبونها رو اختراع كردم.در ضمن من يه كار بزرگتر هم كردم و اون ارتباط دادن بسيار عجيب وار كرفت و لوتر بود.اونها رو اينجوري درست كردم: در ابتدا پوچي بود.در اين ميان از ميان قدرتها و انرژي هاي آن فضاي بزرگ و خالي 15 موجود بسيار قوي به نام تايتان به وجود آمدند.آنها با زباني به نام تيتونر سخن ميگفتند.قوي ترين و ريسس اين تايتانها رِژٌمول نام داشت كه در تيتونر به معناي رييس بزرگ است.بعد از مدتي رژمول از گروه جدا شد و قسمت بزرگي از پوچي را از آن خويش كرد.و بعد او آينور را آفريد و ايلووآتار نام گرفت.بله قدرتمند ترين تايتان ايلوآتار بود.او ابتدا آردا را آفريد...اما فقط به آن يه دنيا قانع نشد.او فرلاند را هم درست كرد.هزاران برابر بزرگتر از آردا.اما آن دنيا خالي بود.فقط دريايي بزرگ داشت و دو خشكي:يكي سرزمين تورا و ديگري رافل:تورا جزيره اي نسبتا بزرگ بود.قسمت شمالي آن پوشيده از برف،قسمت جنوبي سبز و خرم،قسمت غربي در زير 30 سانتيمتر آب و قسمت شرقي در كوير قرار داشت.سرزمين ميان آن هم آتلانتيس نام گرفت. رافل خالي از هر گونه نور بود.ابرهاي سرخ و سياه سرتاسر آن را اشغال كرده بودند.سرزمين پر از دود و آتشفشان .درياي آن با كوههايخاكستري رنگي محاصره شده بود....و در آنجا بود كه اولين سايه هاي ان دنياي بزرگ شكل گرفتند... زماني كه خط سلطنت نومه نور و دونه داين متوقف شد ايلووآتار تصميم بزرگي گرفت.او نومه نور ها و دونه اداين ها باقي مانده را به دنيايي به نام رنگس فرستاد كه ساخته تايتانهاي ديگر بود.در آنجا بود كه فيانور به دنيا آمد. و تايتانها ديگر دنياهاي زيادي را از جمله دلتورا،وار كرفت،برك لند،انيمل و ... آفريدند. و.... خوب تا اينجا خلاصه بس است.يه روز در ميون ميام و توضيح ميدم
  8. The secret wizard

    راز دو جادوگر آبی

    سلام به همه بعد از مطالعه ای که در مورد پنج مایا داشتم.سرنوشت و سرگذشت دو جادوگر آبی رو کاملا راز آلود و ناشناخته دیدم و سعی کردم ماجرا رو با نوشتن یک فن فیشکن دنبال کنم.نگاه کوتاهی هم به وضع سرزمین میانه،400 سال بعد از نابودی حلقه انداختم.امید وارم مورد پسند شما واقع بشه گفته می شود از بین پنج مایا که به سرزمین میانه فرستاده شدند،دو جادوگر آبی به همراه سارومان به شرق دور سفر کردند.مدتی بعد،سارومان به غرب بازگشت و نهایتا در آيزنگارد اقامت گزید.اما دو جادوگر آبی یعنی آلاتار و پالاندو در شرق مانده و به زندگی گمنام خود ادامه دادند.حتی داناترین ها هم از ان دو چیزی نمی دانند! به راستی چه اتفاقی برای آنها افتاد؟ آیا سرنوشت آنها مانند الف ها و مایا های دیگر بود؟ یا مسیری بس جدا گانه و عجیب را طی نمودند؟ شایعات زیادی در این مورد بر سر زبان ها افتاده بود.برخی می گفتند در سرزمین های ناشناخته ی شرق دور که تا به حال پای هیچ کس به انجا باز نشده زندگی می کنند و دنیا را در گوی های جادویی خود می بینند.عده ای هم معتقد بودند دو جادوگر آبی مدت ها قبل توسط ایسترلینگ ها کشته شده و دیگر نشانی از آنها وجود ندارد. در اینجا ماجرای دوک ثروتمندی را میخوانیم که برای کشف راز دو جادوگر به شرق دور سفر میکند. مدت های از نابودی حلقه می گذشت.صلح و آرامش به سرزمین میانه باز گشته بود.انسان ها در جای جای زمین به سکونت پرداخته در دنیایی پر از شادی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.البته نه در همه ی سرزمین ها.با اینکه مدت زیادی از سفر الف ها به غرب می گذشت اما هنوز سرزمین هایی مانند لیندون خالی از سکنه بود.در عوض سواحل فالاس و بخصوص شهر هایی که در ناحیه ی گاندور وجود داشتند روق فراوانی گرفته بود.کشتی های کوچک و بزرگ پر از اقلام و جنس های گوناگون ازنواحی مختلف سرزمین میانه در سواحل گاندور به تجارت می پرداختند و داد و ستد میکردند و البته این دریانوردان زود ثرونمند می شدند.خوشبختانه با اقداماتی که شاه اله سار در سال های اخیر انجام داد،دزد های دریایی اومبار تا حد زیادی از سواحل گاندور عقب نشینی کردند و امنیت تضمین شده ای بر این سواحل حکم فرما شد. در شمال هم همینطور.دیل از بزرگ ترین و زیبا ترین شهر های آن ناحیه بود و در اطراف ان هم دهکده های زیادی ساخته شده بود.در آنسوی کوه های مه آلود هم زمزمه هایی از حیات گسترده ی انسان ها به گوش می رسید.قلمروی آرنور دوباره احیا شده و عده ای هم با عنوان فرماندار بر آن نواحی حکمرانی می کردند.اما هنوز زمان زیادی لازم بود تا این قلمروی باستانی و کهن،مثل گذشته ها شود. قلمروی اربابان اسب ها نیز سرزمین پر رونقی شده بود.شاه اله سار آیزنگارد را بر قلمروی روهان افزود و پس از آن مهاجرت گسترده ی روهیریم به رود خانه ی آیزن و اطراف آن نواحی آغاز گشت و آیزنگارد،دژ مستحکم و بزرگی برای آنان شد.در تنگه ی روهان هم کمپ های زیادی بنا شده بود که توسط روهیریم اداره می شد.روهان به عنوان یک پل ارتباطی از شرق به غرب،دارای موقعیت استراتژیک مهمی بود.پادشاه «ائوما» نیز یکی از نوادگان ائومر بود که بر روهان حکمرانی میکرد. در یکی از بنادر پر رونق گاندور که در سواحل فالاس قرار داشت،دوک ثروتمندی زندگی میکرد.نام ثابتی نداشت اما در گاندور،او را با نام لرد گلاندو می شناختند.او فرد با نفوذ و شناخته شده ای بود که تجارت سه بندر مهم را در دست داشت و از راه تجارت،ثروت زیادی را به دست آورده بود.مدتی قبل با تلاش های بی وقفه و سفر های دریایی متعددی که انجام داد،کلید تجارت سرزمین میانه در انحصار گاندور قرار گرفت و به همین سبب پادشاه گاندور شخصاً او را به شهر سفید دعوت کرد و از او تشکر نمود.بعد از آن ماجرا لرد گلاندو لقب دوک گاندور را برای خود برگزید و نامش به عنوان ثروتمند ترین مرد گاندور بر سر زبان ها افتاد. او اکنون د سن 47 سالگی به سر می برد و دوست های زیادی داشت.تجارت را هم برای مدتی رها کرده بود و بیشتر وقت خود را در مهمان خانه های حومه ی شهر می گذراند.در یکی از همین مهمانخانه ها بود که صحبت از دوران قدیم باز شد.صحبتی که بوی سفر میداد...
  9. Lord of the ring - Sauron

    ادامه تاریخ در سرزمین میانه

    از اونجا که دیگه عمر استاد تالکین اجازه نداد ایشون بقیه ماجرا های سرزمین میانه رو بنویسن بیاید به کمک هم راه تالکین رو ادامه بدیم می تونیم از جایی شروع کنیم که ملکور یه جوری بر می گرده و برای بازگشت Sauron تلاش می کنه در اون طرف هم می تونیم از خاندان پادشاهان گاندور و روهان استفاده کنیم برای مقابله با ارتش باز سازی شده تاریکی در کل کار جالبی از آب در میاد
  10. baradil soldier of dale

    [بازنویسی] سفر به شرق و جنوب دور

    تاپیک اصلی سفر به شرق و جنوب دور كنكور هم آمد و رفت ... از دو سال پيش قرار بود كه بعد كنكور داستان رو كامل كنم. داستان جديد همون سير و روند داستان قبلي رو داره منتهاي مراتب با تغييرات زير: ١- طولاني كردن متن به وسيله توصيف بيشتر رويداد ها ، كاراكتر ها ، اماكن و .... ٢- خارج كردن داستان از شكل روزنامه اي ٣- تغيير لحن ادبي داستان به لحن بي ادبي!{يعني ديالوگ ها از حالت رسمي ،كه گند زده بود به داستان قبلي ، خارج ميشه و صرفا در موارد مورد نياز به شكل رسمي باقي مي مونه و اينكه ديالوگ ها بيشتر محاوره اي و در صورت لزوم لاتي{!} خواهد بود} ٤- حذف سياهي لشكر ٥- بيرون آوردن داستان از فضاي بيش از حد تخيلي در بعضي از فصول{مخصوصا فصل ٩} ٦- ... {حالا هروقت به فكرم رسيد مي گم } تو نوشتن داستان قبلي زيادي عجله اي كار كردم ... ولي ديگه خدارو شكر از الان وقت كافي و نامحدود دارم. در ضمن من ٣ ساله لاي كتاباي تالكين رو به علت ضيغ وقت باز نكردم ... يكي دو هفته وقت مي خوام كه اونارو دوباره بخونم كه هم شيوه توصيف يك كم بيشتر بياد دستم ... و هم اينكه چشمه ي تخيلم كه به خاطر كنكور خشكيد دوباره آبدار بشه. در ضمن بايد با آن عده از دوستان كه در نوشتن و برطرف كردن نقطه هاي ضعف كمك كردند ، دوباره هماهنگ بشم و هر پست رو قبل از اينكه رو سايت بذارم اول نظرات آن هارو بشنوم و نقطه ضعف ها رو رفع كنم كه اين دفعه يك كار ترتميز تر از آب دربياد پ.ن: همچنان منتظر نظرات بقيه دوستان در پ.خ يا خود همين تالار هستيم ... البته در مورد دومي ترجيحا تا پايان هر فصل صبر كنيد كه ترتيب پست ها به هم نخوره...
  11. hellboy

    بازگشت ملکور

    من در این جا می خوام بگم که تاریکی بدون ملکور معنی نداره(خودتون هم دیدید که ساورون نتونست کار زیادی بکنه پس من می خوام در داستانی که وعده داده بودم اونو برگردونم ولی این بار با کمک یک یرتر از خودش فصل اول خانه ی تام بامبادیل گلد بری مدتی بود که منتظر تام بود . هنوز هم همان چهره ی شاد خود را حفظ کرده بود . امروز صبح در رودخانه آب تنی کرده بود بنا بر این از همیشه شاداب تر می نمود. در خانه به صدا در آمد گلد بری با چهره ای خندان به سمت در رفت و در را باز کرد . پشت در پیر مردی ایستاده بود . به عصایی صیقل داده تکیه کرده بود . کلاهی گذاشته بود که لبه ی آن بسیار پهن بود به طوری که به زحمت می شد چهره ی وی را دید . قد کوتاه بود و بسیار تکیده می نمود . گلد بری ابتدا تعجب کرد ولی بعد دوباره لبخند گفت:بفرمایید این جا منزل تام است کاری می توانم برای شما انجام دهم؟بفرمایید؟ پیر مرد سرش را بالا آورد . تعجب گلد بری در چهره اش نمایان شد گفت:می توانم سوالی از شما بپرسم ؟ پیر مرد وارد خانه شد و با لحنی خشک گفت: بپرس ولی اول بگو که تام کجاست؟ گلد بری با اخم گفت:نمی دانم.ولی آیا شما با تام نسبتی دارید؟ پیر مرد ریشخندی به او نشان داد.لحظه ای بعد گلد بری دستی سرد را در زیر گلوی خود حس کرد و احساس دیگری به او می گفت که پاهایش از زمین فاصله می گیرند. پیر مرد با لحنی خشک تر گفت : من میدونم که تو می دونی اون کجاست؟ صدای قدم های سراسیمه ای از بیرون می آمد و لحظه ای بعد تام با چهره ای که ترکیبی از خشم و تعجب بود در چار چوب در ایستاده بود سریع گفت:خیلی عوض شدی سام اونو رها کن وگر نه ... سام گفت: مثل تو تام.بیا این هم بانوی زیبا ی جناب عالی سام گلد بری رو رها کرد و گفت : دیگه نوبت منه تام من می خوام اونو برگردونم نظرت چیه؟ تام گفت : من هیچ موقع با کار های تو موافق نبودم و نخواهم بود برای من هیچ اهمیتی نداره که چیکار می کنی حالا برو بیرون . تام رویش را برگرداندو گفت:ولی ... دوباره برگشت و دید که سام اون جا نیست و فریاد زد : ولی یادت باشه که ما برای این آفریده نشدیم میشنوی سام؟ پایان فصل اول چطور بود؟
  12. mvp2361372

    بعد از حلقه

    من فیلم های هابیت و لوتر رو دیدم کتابه هابیت رو کامل خوندم سیماریلیون خیلی گیج کننده بود یکمش رو بیشتر نخوندم بعد با سیت شما اشن شدم دیدم باعضا داستان که خودشون در باره خطه میانی نوشتن را میزارن من هم خوشم به عنوان چهارمین داستانم وارد دنیای تالیکن شدم بدساتان تقریبا بین شخصیت لوتر می چرخ و یه سری شخصیت بهش اضافه شدن اگر جائی از داستن با نوشته اصلی تالکین مغایرت بگید تا اصلاحش کنم فصل1 الف طماع 8 سال از سقوط حلقه وسائرون گذشته ملکور نیز همچنان در تبیعد است صلح برتمامی خطه میانی حکمفرماست و همه کم کم به این فکر هستند که جنگ و دشمنی تمام شده و دوره چهارم دوره صلح دوستی است اگر چه اورک های اندکی پس از جنگ حلقه در دولگولدو آنگمار پناه گرفته بودند اما قدرتی نداشتند و در سایه برای نفس کشیدن تلاش می کردن گوبلین های موریا امیدوار بودند که گاندور یا روهان نگاهی به موریا و خازادوم نداشته باشد پس با این اوصاف احوال اورک ها گوبلین ها و یا حتی وارگ تهدیدی به حساب نمی ایند پس مشکل کجاست مشکل در حاشیه ساه بیشه است اما همانطور گفته خطر از دول گولدور نیست بلکه از طرف تالار تراندیول است تراندیول: دورفها ضعیف شدن و نیروی کمی دارن حیف نیست گوهر ارزشمندی در اختیار نژاد کثیف و ضعیفی مثل دورفها باشه واقعا حیف نیست اون باید جائی باشه که قدر ارزشش بیشتر بدونن نه توی دل کوه باید در دید باشه لگولاس :پدر تمومش کنید اون فقط یه تیکه جواهره قبول درام ارزش زیادی داره ولی نه انقدر که بخواهد با اعصابمان بازی کنه - اون جواهر نیست به نظر من یک ستاره است که در مرکز زمین قرار گرفته - هر چی که می خواد باشه ولی متعلق به دورفهاست - شاید تا الان بوده ولی من فکر اون باید دوباره از کنترل دورفها خارج واین بار به دست الف ها می رسه - دقت کردی داری شبییه مردمی میشی که ازشون خودت رو بالاتر میدونیمتنفری این حرص طمع مال دورف هاست نه مال تو - من فقط نگران حفظ ارزشها نور اسمانی هستم که به دست مردم بی لیاقتی افتاده - می خوای چکار کنی - برای شروع اون باید ببینم نظر لیکتون( شهر دریاچه ای) لگولاس خواست مانع پدرش شود اما میدانست فایده ای نداردل حظه ای درنگ کرد و گفت :پس به تائوریل نیاز داری - اره ممکن وبتونه وفاداریش رو ثابت کنه ماتانیل بله ارباب پیامی به ریوندل بفرست وبهشون بگو 30 سال باقی مونده تبعید تائوریل رو بخشیدم باید در اولین فرصت خودش رو به اینجا برسونه درضمن به ارباب لیکتون هم بگو دیگه چیزی به اره بور نفرسته هری چی که می خواد بفرسته هر چی که بود خودم به دوبرابر قیمت دورف ها می خرم و دیگه چیزی هم نخره هرچی که خواست رو به نصف قیمت دورف ها بهش میدم ارباب در مورد دیل چی نه بارادیل روابط صمیمی با اره بور داره کاش بارد هم جاودانه بود بارد عاقل و می دونست الف ها بیشتر از دورف ها به دردش می خورن اما اون احمق لگولاس بله پدر ارتش رو اماده کن عجله نکن دفعه قبل که اره بور محاصره کردی یادت رفته فکر می کردی مجبور میشن تسلیمت بشن ولی عوضش از زیر گوشت به داین پیام رسوندن درضمن اره بور الان توش بیشتر از 13 تا دورفه مواضعش دفاعیش مستحکم تر شده ولی دالفین قدرت داین رو نداره وقتی استروس ها حمله کردند تپه های آهن به قبرستان دورفها تبدیل شد اگه حلقه یک روز دیر نابود شده اره بور بجای اینکه تاج و تخت گیملی باشه الان قبرش بود - وقاتلینش تاا بد از دیوار های اره بور اویزون بودن - از وقتی از ریوندل برگشی خیلی از گیملی دفاع می کنی دارم وفادریت مشکوک میشم - تودر مورد گیملی هیچی نمی دونی - مواظب حرف زدنت باش در این شرایط بوی خیانت می ده دفاع از کسانی که دشمن شمرده میشن - جای من اینجا نیست - اگر پات رو دروازه بیرون بزاری دیگه اینجا جائی نداری - در اره بور بیشتر محترم هستم تا اینجا لگولاس از قصر بیرون اومد کاراهای زیادی برای انجامش داشت ولی تائوریل مهمتر بود تائوریل احتمالا فقط بخاطر او حاضر میشد به سیاه بیشه برگرده ولی او خودش رو تبعید کرد پس باید اول برای تائوریل پیام می فرستاد تا به اره بو بیاد اما نه بصورت مستقیم مطمئنا تا زمانی که می میرسید حد اقل چند ماه طول می کشید انوقت تائوریل هم مثل سایر الف ها دشمنان اره بور حساب میشد پس تائوریل را به صورت دیگری با خود اره بور می برد تا بتواند گیملی را کمک کند تنها چیزی که به فکرش می رسید این بود که از اراگورن بخواه تائوریل را به عنوان سفیر گاندور به اره بور معرفی کند اما باید گیملی را هم از خطر بزرگی که تحدیدش می کرد مطلع کند به یک دوست نیاز داشت تیم نیل کسی همراهش تا ریوندل امد وباعث شد او هم به یاران حلقه بپیوندد اما تیم نیل هم با دروف ها مشکل داشت پس پیام باید غیر مستقیم میرسید کاغذی بر داشت وبه زبان دورفی چنین نوشت برای گیملی تراندیول اسماگ را راهی کرد تیم نیل را پیدا کرد وپیام را برای بارادیل فرستاد که همواره دوست ویاور دورفها بوده است وامید وار بود که پیام به دست او برسد اما تائوریل لوگولاس مطمئن بود که تائوریل بخاطر او هم که شده به تالار تراندیول برمیگرده اما نمیداند که ب اپای خودش به به تله می رود اما مشکل دیگری هم بود جنون پدرش باعث میشد لیک تون را هم همراه کند .به اره بور بور حمله کند نیروهای دیل و تپه های آهن نیز کمک بزرگی نخواهند پدرش حداقل از لحاظ قدرت در بهترین حالت حد اقل 500 سال گذشته بود نیاز به کمک نظامی که در بهترین شرایط پدرش متوجه بشود در برابر متحدین اره بوقدرت چندانی ندارد وباید به همان حاشیه سیابیشه برگردد اولین کارش این بود که خودش رو به پیک که ماتانیل فرستاده برساند وپیام خودش راهم به تائوریل برسونه سریع خودش را به اتاق در کاخ رساند وسایل لازم برداشت تقریبا همان هائی بودند بود که هشت سال پیش برداشته با تیم نیل به علی رغم میل باطنی پدرش به نمایندگی از او ربه ریوندل دنبال نشانه می چرخید تا تائوریل حرف اورا باور خنجر کیلی هرچند از این خنجر دورفی دل خوشی نداشت اما اون تنها چیز بود که می تونست از طرف خودش به تائوریل برسونه و تائوریل اون رو باور کند اما پیام را چگونه می رساند قاصد ممکن است از ترس ان که خائن تراندیول شناخته شد از خیر رساندن پیام بگزرد تائوریل احتمالا این خنجر را کاملا به یاد دارد پس باید تغییری در ان ایجاد می کرد تا تائوریل متوجه پیغام بشود برای همین ابتد انتهای دسته راه طوری سوراخ کرد بتواند بعد کاغذی در آن گذاشت در ان چنین نوشته بود سیاه بیشه تله است دیدار با من در میناس تریث لگولاس نگین که به یادگار از مادرش را بر روی سوراخ گذاشت و انرا مهر موم کرد اسبش را اماده کرد به راه افتاد علی رغم عجله ای برای رسیدن به قاصد پیام داشت فایده نداشت درخت های تناور و تو در تو سیا بیشه اجازه این کار از او گرفته بودند سه روز گذشته بود وهنوز نرسیده فردا سیاه بیشه تمام میشد واگر به قاصد نمی رسید راهش به شدت طولانی میشد و سخت می شد در همین افکار بود که صدای وارگی توجهش را جلب 3 گوبیلن 2 وارگ و 3اورک اورکها نشان پنجه سپید سارمان رو بهمراه داشتند که برای استراحت کوتاهی کمپ کوچکی را برپا کرده بودند در کنار کمپ جنازه وارگ و2 اورک دید که افتاند حدس می زد که کار پیک ماتانیل باشد اما اثری از او نبود تیر کمانش را اماده کرداولین تیر اورکی به درختی تکیه کرده رابه درخت دوخت چشمش به گوبلین افتادکه سعی داشت از روی در ختهاخودش را اوبرساند تیر دومش مغز ان را شکافت که متوجه نفس سنگینی پشت سرش وارگی که تا ان لحظه متوجه حضورش نشد اورا به کناری پرتاب کرد خنجرهایش را از غلاف بیرون کشید که یکی از اورکها بر یکی از وارگها سوارشده به او حمله کرد با یک چرخش خودش را از مسیر وارگ خارج کرد خنجرش را در مغز ش فرو کرد وارگ سوار روی زمین افتاد قبل از که بلند شود خنجر وارد چشمش شده در همین لحضه یکی گوبلین ها به اورک گفت اراوناگ تو پیغام رو به آنگمار ببر من ومیوزیگ خدمت این رقاص جنگلی میرسیم اورک سوار بر وارگ شد در سیاهی جنگل گم شد میوزیگ به طرفش حمله کرد لگولاس از کمر کمی خم شد واز زیر شمشیر گوبلین گذشت خنجر از پشت وارد سرش کرد - خوب می رقصی جنگلی این که رقصش خوب نبود باعث شد دستش مشک های مارو پر کنه (این گوبلین بخاطر جنگیدن نمایشی الف ها به نظرش مبارزه الفها رقص و به همین دلیل به الفها رقاص می نامد) لگولاس بلاخره قاصد را دید ماهائیل بردارزاده تیم نیل بود از رنگ رویش کاملا پیدا بود خون زیدی را از دست داده - مشکهای ماکه پره پس خونش داره هدر میره پس میشه فهمید اونقدراهم که به نظر میومید رقاصها نامیرا نیستند میبینی لوگولاس چشمهایش به دنبال کمان وتیر هایش فقط 1 متر فاصله با یک خیز خود را به کمان تیر امده کرده گوبلین شمشیرش بالابرده تا سر ماهائیل جدا کند ولی تیر بازوی گوبلین را شکافت - لگولاس: فکر کنم حقایقی که در افسانه ها در باره تیراندازی الفها گفتند رو باور داری - اره یک مشت رقاص دست پا چلفتی - پیام تون چیه - به توربطی نداره رقاص لگولاس تیری به پای گوبلین زد - فکر کنم متوجه شدی که به منم مربوط میشه یا نه شما میرین شمال گونداباد یا آگنمار برای موریا هم فرستادین شهر گوبلین چی - نه اون رفت به مامان جونت بگه بهتر برقصی لگولاس تیر بعدی به پهلوی گوبلین زد - اگه اورک بودی دیگه زنده نبودی - پس اورک ها استاد رقص تو ومامانت بودند لگولاس به بین پاهای گوبلین زد وبرای اولین بار گوبلین ناله کرد - پیامتون چی بود - نیروهای تاریکی می خوان رو سر تراندیول خراب شن - جوابت غلطه لوگولاس تیر بهدی را به دست دیگر گوبلین - هر دوتا میدونیم که پدرم نه با استروس ها جنگید نه توی پله نور و هلمز دیپ جنگید پس نیروهاش در بهتری شرایط ممکن هستند - پس تو پسر تراندیولی تو باید لگولاس برگ سبز باشی چون پسرشی بهت میگم ارباب ملکور علی رغم اینکه در تبعیده از والا ها اجازه گرفته تا با تالبوگ (حکمران دول گولدور) صحبت کنه و این اجازه داده شد چون فکر می کردن بدون وجود سائرون و سارومان از دست ملکور کاری برنمیاد ملکور به تالبوگ گفته خادم جدیدش پدرته فقط باید در زمان و مکان مناسب بهش ملحق بشیم اگر زود باشه قبول نمی کنه و اگر دیر بشه دیگه تراندیولی نیست که بهش ملحق بشیم - چیز هائی رو که گفتی دروغ بزرگیه افکار بزرگی داری که ممکن نیست از چیزی که فکرش رو میکردم احمقتری و اینجا هم جای احمقها نیست لگولاس از جواب دادن گوبین کاملا نامیدشده بود گلوی گوبلین را سوراخ کردلگولاس خودش را را به ماهائیل رساند بازویش کاملا شکافته شده بود سریع شنلش را پاره کرد و زخم ماهائیل را بست اما ما ها ئیل کا ملا بیهوش بود الف ها اگرچه نامیرا بودند ولی در برابر زخم ها ضعیف بودن ومعمولا الف ها ئی که زخم ها بزرگ برمیداشتند میمردند ولی لگولاس این را نمی توانست بپذیرد او را لا زم داشت و گرنه ممکن است تمام صبوری چندین چند ساله اش برای تجدید دیدار با تائوریل به عدم بپیوندد نگاهی ماهائیل انداخت تقریبا از دست رفته بود نیاز به مرهم داشت تا او را نگاه دارد گیاهی او می خواست معمولا در علفزار ها می روئید نه در جنگل تقریبا از ماهائیل قطع امید کرده بود حالا اندک امیدی که داشت که خانه بئورن بود اما شرایط ماهائیل بعید بود تا خانه بئورن مقاومت کند لگولاس نامیدانه 2 روز ماهائیل را با خودر برد بلاخره سیاه بیشه تمام شد اندکی امید به دل لگولاس راه یافت که متوجه ماهائیل دیگر نفس نمی کشد نامیدانه بئورن راصدا کرد متوجه خش خشی ازدل جنگل شد وچند لحظه بعد خرس غول پیکر از دل جنگل بیرون امد ودر عرض چند ثانیه به انسان درشت اندامی تبدیل شد - چی شده لگولاس - نیاز به کمک فوری داره - این الفه - می دونم - ببرش خونه یکسری گیاه لازم که بیارم بئورن دوباره به خرس تبدیل شد وبه طرف جنگل حرکت کرد لگولاس با تمام سرعت به طرف خانه بئوره اسبش را تاخت از اینکه با گوبلین صحبت کرده بود پشیمان شده بود چند دقیقه بعدبه خانه بئورن رسید درباز کرد و ماهائیل روی تخت گذاشت در همان لحضه بئورن هم وارد خانه رسید - دیر حرکت می کنی ولی مهم نیست یکی از خنجر هات رو داغ کن آب روهم بزار بجوشه زخمش چرک کرده لگولاس کارهائی را که بئورن گفت سریع انجامم داد بئورن خنجر سرخ شده لگولاس رو نگاهی کرده مشغول کار کردن با زخم ماهائیل شد و همانطور با لگولاس صحبت کرد - می دونی من از الف های سیاه بیشه خوشم نمیاد اونها فکر می کنندمثل بقیه الفها هستند ولی این طور نیست وبرخلاف سایر الفها حسود وطماع هستند از پیشرفت بقیه خوششان نمیاد ولی تو با همشون فرق داره با 2-3 تا الف دیگه تنها الفهای سیاه بشه هستی که به خونه من تونسته پاش رو بزاره چند وقت پیش پدرت بعد از شکار زخمی شده بود می خواست اینجا بیاد امیدوام زخمی رو صورتش انداختم رو دیده باشی باور کن اگه تو نیاورده بودیش می ذاشتم بمیره بعضی از حیوان ها جنگل گوشت می خوان یکم شیر بز بدوش بزار بجوشه اون آون ابی رو هم که داره می جوشه برام بیار لگولاس سریعا انجام داد بئورن پارچه ای رو در ابجوش گذاشت نگاهی خنجر لگولاس انداخت وان را بی هوا در زخم ماهائیل فرو کرد ماهائیل نعره از درد می خواست تکان بخورد ولی بئورن قدرتمنداز این حرفها بود بیا بگیرش ممکن زیر دستام بخاطر تقلاهای اضافیش دستش بشکنه لگولاس دست ماهیل رو گرفت بئورن چرکهای زخم دست ماهیل رو خارج کرد - ولش کن برو اون پارچه رو توی آب بجوش خوب بشور تا من مرهم حاضر کنم وقتی که شستیش بالای اتش بگیرش خشک بشه لگولاس مشغول شستن پارچه شد بئورن هم با گیاهائی که اورده بود مشغول بود چند دقیه بئورن پنیر کپک زده ای را برداشت وروی زخم ماهائیل پخش کرد - از اینجا به بعد باید شانس بیاره کپک پنیر شمشیر دولبه است خیلی وقت روی زخم کوچیک باعث مرگ میشه بعضی وقتها هم مرده رو زنده می کنه اینم تقریاب مرده است پس - زیاد فرقی بحالش نداره - عد هم ماده زرد کرم مانند روی زخم گذاشت - گاهی به لگولاس کرد پارچه که داغ شد زخمش رو ببند اگه تا دو ساعت دگیه به هوش نیاد تو جنگل پرتش میکنم خب نگفتی اینجا چکار می کردی - داشتم یک اشتباه رو درست میکردم - تا چه اشتبهی باشه بگو بتونم کمکت میکنم مثل اینکه بیماری ترین ( Train) به پدرم رسوخ کرده چشاش دنبال ارکن استون می خواشتم از این بهانه استفاده تا تائوریل رو برگردونم تائوریل رو می شناسم دختر خوبیه ناراحت نشی از اون بیشتر از تو خوشم میاد دختر جسور شجاعی کمتر کسی رو دیدم انقدر شجاع باشه که روی شاهش سلاح بکشه مطئنم تراندیول برای اینکه تو رو راضی نگه داره تائوریل رو نکشت بعد از اینکه پدرت تبعید کرد من باهش تا ریوندل رفتم اون موقع اگه کسی می خواست به ریوندل بره باید از ترس گوبلین ها تا ایزنگارد میرفت اما عصابانی متوجه نبود انقدر که دوبار خواست بره پدرت رو بکشه ولی تائوریل ارزشش بیشتر از پدرته نباید بخاطر یک بی ارزش خونش هدر میداد جلوش رو گرفتم بعدش متوجه نبود که گوبلین کل کوه های مه آلود زیر نظر دارن برای همین باهاش رفتم خب میگفتی -بعد از اینکه پیک رو فرستاد پدرم به گیملی گیر داد - اون کیه یک دوست سر ماجرهای حلقه باهم دوست شدیم الان بهترین دوستهای همدیگه ایم - جالبه دوستی یک الف با یک دورف بی شباهت به داستان تائوریل و کیلی نیست خب دنبالش - منم نتونستم ساکت بایستم پدر منو خائن می دونه فعلا تبعید شدم - تو و تائوریل مثل همین هر دوتون بخاطر دورف ها تبعید شدید - می دونم اگر تائوریل به اونجا برسه پدرم از اون برعلیه خودم استفاده میکنه - خب نقشه ات لگولاس خنجر کیلی دراورد - یک پیغام مخفیانه - این مال الف ها نیست کار دورفاست - اره یک خنجر دورف با نگین الفی - نقشه جالبیه بقیه رو بسپر به من هر جور پیغامت رو به تائوریل می روسنم چه از طریق دوستت چه شده خودم به ریوندل برممطمئنم کارهای مهمتری داری بهتره تو به اونها برسی - متشکرم همیشه کمکم کردی - فقط حواست باشه علی رغم اینکه گوبلین ها ضعیف شدن ولی خیلی زیاد میبنمشون مواظب خودت باش - باز هم متشکرم لگولاس با خوشحالی از خانه بئورن خارج شد ورا ه جنوب را دنباله کرد
  13. اله ماکیل

    بازگشت

    دوستان سلام. بعد از مدت ها تایپ کردن این داستان، وقتی به عنوان یه مخاطب بهش نگاه کردم، تصمیم گرفتم که دستی به سر روش بکشم تا هم موضوع مشخص تر بشه هم اینکه فصل ها رو از هم تفکیک کنم تا خواننده احساس خستگی نکنه. البته از پیشنهادات دوست عزیزم راداگاست برای بهتر شدن نوشته هم ممنونم. موضوع داستان مربوط به پسری هست به اسم دنیل که طی یک پروسه ی عجیب و غریب به دنیایی وارد میشه که ما به نام "آردا" میشناسیم. طی این داستان و ماجرای عجیب که البته یکی از عناصر اصلیش پدربزرگ دنیل هست، سعی کردم همونجوری که از اسمش پیداست سعی کردم موضوع بازگشت ارباب تاریکی رو که احتمالا در اواخر دوران چهارم اتفاق میفته رو بیان کنم. برخی شخصیت ها رو میشناسیم و بعضی هاشون برامون جدید هستند. من هرچند تو زبان های آردا و معانی اسم ها هیچ سررشته ای ندارم (مخصوصا در قیاس با جناب تور ) اما سعی کردم که اسم ها حداقل به گوش مخاطب عجیب و ناآشنا نیاد. به هر حال امیدوارم که ازش خوشتون بیاد و خسته کننده نباشه. فصل اول: اینجا کجاست؟ این یک داستان نیست. ولی مطمئن نیستم بشه اسمش رو واقعیت گذاشت. چون هنوز هم نتونستم در این مورد به نتیجه ی قانع کننده ای برسم. همه چیز فقط اتفاق افتاد و تموم شد. همین. حقیقتش تا تصمیم بگیرم که روی کاغذ بیارمشون خیلی با خودم کلنجار رفتم. تا اینکه به خودم گفتم دیگه بسه. هرچی که بود رو مینویسم.برام مهم نیست کی، چی فکر میکنه. هرچند حرفایی از این دست رو نمیشه به سادگی به زبون یا روی کاغذ آورد. اونم تو این دوران که خیلی ها خیلی چیزا یادشون رفته. اسم من دنیل هست. سی وسه سالمه.زندگی آرومی دارم. تا قبل از اون اتفاقات هم همینطور بود. آروم و بی اتفاق. تنها زندگی میکردم. شغلم روزنامه فروشی بود. سر یه چهاراه شلوع یه مغازه کوچیک داشتم. از اول دوست نداشتم این شغل رو انتخاب کنم. دوست داشتم موزیسین بشم. ولی خوب، نشد. خانواده ی فقیری بودیم. پدرم توان پرداخت خرح تحصیلات این رشته رو نداشت. برای همین بعد از اینکه خودش بازنشسته شد، مغازه رو به من سپرد: - گوش کن دنی! سعی کن تو جایی که قرار میگیری مفید واقع بشی. حتی اگه دلخواهت نباشه. لیاقتت رو ثابت کن پسر! و بعد از اون زندگی من به این شکل که میبینید شروع شد. به مرور به اوضاع عادت کردم و احساس میکردم شغل بدی هم نیست. بدون اینکه بخوام در جریان همه ی اتفاقات مهم دنیای خودم قرار داشتم. اتفاقاتی که نه درکشون میکردم و نه میخواستم بکنم. به نظرم هیچ چیز تازه ای نبود که بخوام بهش توجه کنم. همیشه همینجوری بود و خواهد موند. این روند یکنواخت و تکراری ادامه داشت تا اینکه پای من به انفاقاتی باز شد که حتی توی خوابم تصور نمیکردم. من پدربزرگم رو حدود دو سال پیش از دست دادم. از اون دسته آدمایی بود که بودن یا نبودنش هیچ فرقش تمیکرد.به جرات میتونم بگم جز کارها و حرفهایی که نکردن یا نگفتنش ممکن بود جونشو به خظر بنداره ازش سر نمیزد.خیلی آروم و بی تفاوت بود. نسبت به همه چیز. از این بابت من خیلی شبیهش بودم. ولی در عین حال خیلی ساده خودش رو با شرایط وفق میداد.به حرف های خنده دار میخندید، به حرفای جدی گوش میداد و با شنیدن حرفای غم انگیز سرش رو پایین می انداخت و سکوت میکرد. در این مورد من اصلا شبیهش نبودم. همین رفتارهاش به هیکل تنومند و نخراشیده اش که میگفت توی جنگ به این حال و روز افتاده، حالت مرموزی میداد. دستهای پت و پهن، فد متوسط، صورت پر از چین و چروک و پاهای از هم فاصله گرفته اش خیلی توی ذوق میزد. صورتش بی روح ترین صورتی بود که توی عمرم خواهم دید. چشماش مثل دو تا حفره ی سیاه مه گرفته بودند. نه چیزی آنچنان خوشحالش میکرد و نه خیلی ناراحت. ولی وای به روزی که عصبانی میشد.به هیچ وجه قابل کنترل نبود. یک بار پسر عموم رو از روی عصبانیت بلند کرده بود رو سرش و کوبیده بود زمین. دست پسر عموم شکست و عموم تا آخر عمرش با پدر بزرگ حرف نزد. و پدربزرگ بیشتر از پیش گرفته تر و بی احساس تر شد. با همه ی این حرفها، گاهی به من، و فقط به من محبت هایی میکرد. بی دلیل و ناگهانی... و من الان دلیلش رو می فهمم!
  14. تور

    بانوی بره تیل

    به نام خدا در این تاپیک داستانی از سیلماریلیون رو بر حسب علاقه ام و حساسیت و اهمیت موضوع انتخاب کردم و بهش پرداخته ام (شبیه کاری که کریستوفر با تورین تورامبار کرد!). اصلیت داستان وام گرفته از متن موثق سیلماریلیونه اما تمام مکالمات، برخی اسامی و توصیفات در داستان از ذهن بنده هست. داستان رو همونطور که از ذهن و قلمم میاد در فروم قرار میدم بدون هیچ گونه ویرایش یا بازبینی! برای راحتی در خوندن شما کوتاه کوتاه میذارمشون و هر پست رو با شماره مشخص میکنم. داستان رو که از کجاست و چیه رو فعلا لو نمیدم تا اسپویل نشه و موقع خوندن لذت ببرید. (گرچه از اسم تاپیک، حوالی داستان مشخصه!) به یاری خدا داستان رو پس از این که تموم شد با فراغت بال ویرایش اساسیش میکنم و به صورت کتاب (PDF) با طرحی مناسب و غیره و ذلک آمادش میکنم؛ تقدیم به تمام آردایی های عزیز اگر پیشنهاد یا انتقاد و نظری دارید الان (و یا از این به بعد لطفا هر موقع اعلام کردم) بگید.
  15. فیثاغورث

    نماینده گوندور

    سلام دوستان من این داستان نه چندان بلند رو قرار دادم تا با بنده آشنایی کامل پیدا کنید و نام واقعی و وظیفه ی اصلی من رو بدونید خوشحال میشم بخونیدش. نکته:لطفا با بقیه ی داستان ها مقایسه و به اون ها کار نگیرید. نماینده ی گوندور بالاخره فرا رسید آن روز بزرگ که آراشورگ اتحاد را ایجاد و مردم را پیرو خود کرد. آنها از کمپ های جان پناه دره ی بور خارج شدند و با آمادگی کامل به سمت سرزمین میانه به راه افتادند. حال زمانی است که گفته میشود پلیدی پدید آمده و سایه های وحشت مردم را میترسانند گاهی کوه نابودی فوران های عظیم می کند و مردم از اشباح اهریمنی سخن میگویند. آراشورگ و مردمانش به سرزمین میانه وارد شدند آنها برای حفظ جان خود موردور را که از رشته کوه هایی بلند محاصره شده است را انتخاب میکنند در آن ساکن و زندگی میکنند. بوی خاکستر مردم را آزار میدهد مدتی بعد بوی مردار همه جارا فرا میگیرد همه ناراضی هستند شب ها گفته میشود صدای زمزمه می آید موجوداتی عجیب و خوک مانند دیده میشوند و کودکان ناپدید... انگار نیرویی میخواهد آنها را از موردور خارج کند کم کم پس از سه سال صدایی خوف آور از دهانه ی آتش فشان به گوش میرسد که میگوید: (نابودی، نابودی از آن شماست، شما را نابود خواهم کرد، در کسری از ثانیه...) و با گفتن این جمله ناگهان کوه فوران میکند و بمب های آتشفشانی به کیلومتر ها دور تر پرتاب میشوند. آنگاه آراشورگ دلیر و جسور قصد ترک سرزمین وسیع موردور را میکند اما این بار شاید بتوان حدس زد با مردمش کجا خواهد رفت. او تمام این چند سال سکونت در موردور را مشغول ساخت قلعه ای پر صلابت و شکیل تنها چند کیلومتر دور تر از موردور بود، قلعه ای به بزرگی کوه فارتیروزارد. بازار,خانه,سیاهچال,سربازخانه و...وهمه در آن قلعه بنا بود مردم با آسایش زندگی میکردند بدون هیچ ترسی از دشمنان خود بالاخره وقتی مردم سامان گرفتند آراشورگ فرمانروایی را به وجود آورد به نام فرمانروایی گوندور و با اعتماد مردم به تخت نشست سربازانی قدرتمند و زره پولادی به تن را پرورش داد فرماندهانی را برگزید اما مشکلی بزرگ به وجود آمد: جمعیت قلعه افزایش یافته بود و جایی برای تازه متولد شدگان نبود پس او تصمیم گرفت چندین کیلومتر جلوتر از گوندور شهری را به وجود آورد تا رعایا و مردم عادی در آن ساکن شوند و اصیل زادگان در گوندور بودند. اوضاع به خوبی پیش میرفت فرمانروایی گوندور چندین سال پاینده بود الف ها به انسانها ملحق شده بودند تا جلوی اهریمن را بگیرند اما نمیتوانستند. فرمانروای تاریکی سائورون قدرتمند تر از این حرف هابود آرامور فرمانروای گوندورکه تازه به تخت نشسته بود کلافه شده بود بسیاری از سربازان خود را از دست داده بود و نمیدانست چه کند! تا اینکه روزی یکی از سربازان گوندور به ملاقات آرامور رفت از او خواست تا به وی اعتماد کند و به کمک او سایرون را نابود کند آرامور ابتدا نپذیرفت اما با اصرار اطرافیان قبول کرد. نام سرباز: پیتر نادمو وظیفه گذشته: سرباز دژها ی قلعه وظیفه ی تازه:نماینده ی گوندور لقب:فیثاغورث او مهمترین وظیفه را در گوندور بر عهده دارد. ابتدا به پادشاه گفت نامی برای قلعه ی گوندور برگزیند، پیتر نادمو نام میناس تی ریت را انتخاب کرد و به دلیل تدبیرو استدلالی که داشت به فیثاغورث مشهور شده بود. روز موعود فرا رسید مردم گریان از او استقبال میکردند و او هم با ناراحتی از میناس تی ریت خارج شد و تنها به سمت موردور به راه افتاد. پس از یک ماه به موردور رسید اما راهی برای ورود به موردور نبود تا ماموریت ویژه ی خود را انجام دهد او پشت صخره ها منتظر ماند تا چند سرباز از دربازه ی سیاه خارج شدند و با آنها به نبرد پرداخت و به نابودی سپردشان و او در این هنگام بود که میبایست مدت طویلی رنج و عذاب را تحمل میکرد اولین سختی او این بود که باید بدن بدبو و کثیف اورک ها را متلا شی میکرد و پوست آنها را به بدن میکشید تا کسی متوجه انسان بودن او نشود پس از کشیدن پوست اورک به بدنش زره های آن را به تن کرد و به عنوان سرباز سایرون وارد موردور شد. ماموریت فیثاغورث در موردور آغاز شد...
  16. baradil soldier of dale

    سفر به شرق و جنوب دور

    خب اینم یه داستانکی در مورد شخصیت بارادیل هست. امیدوارم مورد پسند همگان واقع شود.الان هم جوگیر شدم داستان رو مینویسم :Ring:راستی اسم این سرفصل ها در طی دو ماه نوشته و ویرایش شده. فصل اول: سفیری در تاریکی فصل دوم: تندبادی از شرق فصل سوم: هدیه ائوتئود فصل چهارم: صخره و یخ فصل پنجم: اولفاست فصل ششم:شهر سرد زمستاني فصل هفتم:نبرد نیزار های نورن فصل هشتم:رویای کشتی بادبان سیاه فصل نهم:بيگانه * * * فصل اول : سفیری در تاریکی سال 3018 دوران سوم پاسی از غروب خورشید می گذشت. تابستان دیگر به پایان رسیده بود و بادی سرد نوید شروع ماه سپتامبر را می داد. آن شب مردمان دیل از سرما در خانه های خود چپیده بودند. فقط عده ای از نگهبانان شهر با بالاپوش هایی از جنس خز و با چهره های در هم کشیده تنها یا دوتا دوتا در خیابان های شهر قدم می زدند. بارادیل بعد از صرف شام به همراه پدرش باراگوند خانه را به صرف هواخوری ترک کرد. بارادیل پسر کارگزار شاه براند و فرمانده چهارم لشکر دیل بود.همه او را به خاطر مهارتش در تیراندازی می ستودند ولی او هیچ وقت در جنگ بزرگی شرکت نکرده بود.چون بعد از حمله اسماگ شهر دیل در صلحی طولانی به سر می برد. تنها نبرد جدی وی کارزار او با عده ای از اورک های کوهستان خاکستری بود که به امید غارت روستاهای شمال دیل راه طولانی کوهستان تا تنهاکوه را طی کرده بودند. بارادیل در آن نبرد فرمانده اورک ها را از پای درآورد و به همین خاطر تبدیل به یکی از قهرمانان مردمی دیل شده بود. بارادیل بعد از ترک خانه اش که در فاصله ای اندک از کاخ شاه براند قرار داشت به پایین کوچه سرازیر شد و راهش را تا بازار شهر ادامه داد. آن شب برخلاف شب های تابستان چراغ های بازار و دکان های تاجرا خاموش بود و غیر از دو نگهبان که مامور حفاظت از مغازه ها واجناس بودند هیچ جنبنده ی دیگری در بازار نبود. نگهبانان با دیدن بارادیل تعظیمی کوتاه کردند. بارادیل هنگام گذر از خیابان سمت راست بازار چشمش به چراغی کم سو در درون مسافرخانه سه اشکوبه افتاد. توجهش جلب شد و سعی کرد از پشت پنجره بخارگرفته نگاهی به داخل مهمانخانه بیندازد ولی به علت وجود بخار روی شیشه نتوانست به وضوح درون آن را ببیند.فقط صدای پیرمردی شنیده می شد که ظاهرا داشت داستانی را تعریف می کرد. متوجه شد که صدا ازآن همان پیرمرد است که گاهی اوقات در بازار می نشست و قصه ی اژدها را برای کودکان شهر تعریف می کرد زیرا خودش در ایام کودکی آن حمله ویرانگر اژدها به شهر ازگاروت را دیده بود. بارادیل دیگر صبر نکرد که به بقیه داستان گوش دهد زیرا به طور مکرر و هربار به شکلی متفاوت از پیرمرد شنیده بود! از پنجره دور شد و و به سمت کوچه های فرعی سرازیر شد که صدای دویدن یک نفر توجهش را جلب کرد.آن فرد را بلافاصله شناخت. یکی از نگهبانان نوبت شب دروازه اصلی دیل بود. خواست اورا صدا بزند ولی به جای آن دنبال نگهبان دوید. نگهبان به سرعت فاصله بازار تا دروازه کاخ را طی کرد و نفس زنان چیزی به یکی از محافظان کاخ گفت. بعد از دقایقی براند به همراه پسرش بارد نزد نگهابان آمدند.بارادیل هم خودش را به آن ها رساند تا بفهمد چه چیزی باعث هراس نگهبان شده. نگهبان: "سرورم سفیری به روی پل آمده و شما را به دروازه فراخوانده." براند: "یک سفیر؟ سفیر تراندویل است؟" نگهبان: "خیر سرورم. می گوید از موردور آمده است!"
  17. dreamwalker

    داستان دو برادر

    نفرین هایی باستانی در جهان های متعدد وجود داشته که میتونست یک انسان رو از حالت عادی به شکل مجودی دهشناک و گرگ نما تبدیل کند این مجودات خارج از کنترل هستند و غریضه ای حیوان گونه دارند در زبان لاتین گرگینه ها با نام LICAN TROPH برده شده اند و همین ویژگی رو داشتند درنده.بی رحم.وحشتناک اینگونه که به نظر میاد این مجودات به نقره حساسند و این عنصر به راحتی اونا رو منهدم میکنه ماه کامل تنها عامل اصلی بروز طلسمه و انسانها از طریق تحریک زوزه ی گرگها که در ماه کامل شنیده میشه به گرگینه تبدیل میشوند برخی تصور میکردند که اولین گرگینه و خوناشام برادر بودند بله داستانی غم انگیز از یک خانواده ثروتمند در انگلستان خانواده ی کوروینوس الکساند کوروینوس در قرن 17 در انگلستان در خانواده ای عظیم و اشرافی متولد شد و در 25سالگی ازدواج کرد پس از 5 سال صاحب دو پسر شد پسر اولش ویلیام و پسر دومش مارکوس از همینجا داستان دو برادر آغاز میشود دو برادر به گونه ای شیفته و وابسته ی هم بودند هر روز در بیشه ها و جنگلها جست و خیز میکردند سربه سر نگهبانان میگذاشتند دوبرادر صمیمی تر از دو دوست بودند این دوستی تا وقتی ادامه داشت که ویلیام 18 ساله و مارکوس 16 سالش شد روزی الکساندر والد خانواده از سفر به خانه بازگشت و دو فرزندش را نیافت به خدمتکارش گفت: ادوارد پسرانم کجایند؟ ادوارد پاسخ داد:در باغ هستند سرورم برای قدم زدن رفته اند الکساندر:دیروقت است حتما پیدایشان میشود و اما کمی دورتر در باغ دو برادر در حال قدم زدن و صحبت هستند مارکوس گفت: گویا پدر اسب جدیدی برای تولدت میخرد شانس توست دیگر من چه کنم ویلیام جواب داد:بخرد به چه دردم میخورد نه جایی دارم که سفر کنم و نه جنگی که در ان شرکت کنم مارکوس:حال دیدیم روزی جنگ شد ویلیام:اری دیروقت است بهتر است بازگردیم مارکوس حرف اورا تایید کرد ادامه در پست بعد. . . . . .
  18. فيانور روح آتش

    بازگشت تاریکی

    خوب من بالاخره با پيشنهاد آرگونا تصيميم گرفتم كتاب رو به طور فصل فصل بزارم.اميدوارم از خوندنش لذت ببريد.در ضمن با اجازه مديران من سايت آردا رو به عنوان انتشارات قرار دادم. بخونين و بخونين.با اجازه مديرا براي قاطي نشدن من توي پست بعدي كه همين الآن ميزنم داستانو مي نويسم.اگه مديرا نخواستن ويرايشش كنن.با تشكر فيانور
  19. ملکور به وسیله ی سائرون...علم آئوله رو آموخت.. و به وسیله ی سائرون.. توانست امتیازات زیادی رو کسب کنه.. و این که ملکور میتونه اندک چیز هایی رو خلق کنه.. درسته... ملکور در تاریکی میتوانست کار هایی رو بکند.. و اون اندک تاریکی که در هنگام موسیقی آینور ملکور نظم رو به هم میزد.. درسته..همون اندک کار کرد و میزانی توانایی بسیار اندکی برای ملکور محیا شد... که توانست حلقه ی یوا را در لورین پس از نابودی کامل لورین بسازد.. و از ابزار الف ها کمک گرفت.. که بخاطر این که ملکور در موسیقی...اندک نا نظمی به وجود آورده بود.. توانست از همان اندک نا نظمی...و یا به معنای دیگر(سیاهی) یک حلقه ی قدرت کوچک بسازد..که البته سائرون با جسم فیزیکی و اون وجود حاکمیش...در ریوندل توانست حلقه ی بهتری بسازد که به اسم خودش بود(Sauron) که همتای همان حلقه ای بود که ساخته بود... ولی هر دو حلقه در بخش وسیع روهان...متلاشی و آتش گرفتند.. و در 232 دوره ی پنجم از زمین فرار کرد و به آسمان رفت... و خودش را به نحوی پنهان داشت... تا که در سال 2362 که معادل تقریبا 2000 سال و یا کمی بیشتر میشه... ملکور دباره در همان منطقه ای که رفته بود برگشت.. و این بار با خشم آیلوواتار ملکور نابود شد... ("در موقع رفتن به اسمان...ملکور...میزانی سنگ و میزانی خون خیس چسپیده به سنگ را از زمین برداشت...و هیچ کس از این کارش...سر در نیاورد.. و اهمیتی داده نشد..") ولی به گفته ی ماندوس..و بقیه ی الف ها و آینور ها که پلیدی را درک میکردند.. اون هنوز وجود داشت.. ولی از (بود ائا) به بیرون انداخته شد... در این جا بود که اندک احساسی که در درون آینور ها بود...از بین رفت و فکر کردن..ملکور نابود شد... ولی هیچ معلوم نیست که ملکور باز هم با همان علم اندکی که داشت...بتواند همان طور که جسمی را برای سائرون بیدار کرد.. به دور از چشم تمام آینور ها جهان دیگری برای خود درست کرده و برای مبارزه با منشاء مشکلاتش که آیلوواتار بود... به جنگ بپر دازد.. که این زمان درازی رو میبرد.. پس فعلا هیچ کاری رو نمیکرد...جزء تفکر و حل معما هایی که بتواند چکونه دباره حلقه ای بسازد و با آن حلقه....بتواند نیروی لازم را بر خود بکشاند.. و با آن نیرو کاری را بکند.... علت این که امکان داشت دباره نظام تشکیل دهد این بود که عنصری از آردا که سنگ بود... و قطره ای خون از موجودات آن داشت... و این دو عنصر خون و سنگ... یا همان خاک... چون از دنیای ائا خارج شده بود. پس آئوله و آینور های حاکم بر این عنصر ها.. اطلاعی از این دو عنصر نداشته و یا به معنای دیگر ملکور اونو دزدیده بود... پس ملکور با شکنجه و سیاه کردن این دو عنصر... اون رو پایداری بخشید.. و این پایداری... منشاء پایداری ملکور شد.. و ملکور با خون الف و انسانی که به صورت ترکیبی...به همراه داشت...آب به وجود آورد... با عنصر (آب/خون) سنکی که داشت را به دو قسمت تقسیم کرد... و با آبی که داشت... به صورت اندک اندک ..تکه ای از آن سنگ کوچک را فرسایش داد و به خاک تبدیل کرد و با این دو عنصر (خاک/سنک) با پلیدی جانش تابید..و آنها را سیاهی و Eivl کرد.. ارز هر دوی اینها مقدار کمی آهن..که بسیار کم بود به دست آورد.. ملکور با دیدن این مقدار آهن...باز هم بسیار خوش حال شد... و با آهن...سنگ... و پلیدی و سیاهی خودش... آتشی را شعله ور کرده و از آن آهن را زوب کرد.. ملکور با همین مقدار آهن.. فرمول آن را از سه عنصر دیگر جامد...مایع گاز... ساخت.. و آهن لازم خود را برای ساخت حلقه ای کوچک فراهم کرد. و با فراهم کردن حلقه....شروع به خواندن...وردی کرد که...سائرون...به او...هنگامی که با روحش...دیدار کرد. یاد داده بود و با همان امکانات حلقه را..ساخت.. حلقه ی کوچک...طی زمان درازی...انرژی خود را به دست آورد.. اون نیز کاری را کرد که سائرون میخواست انجام دهد. ملکور در آن جای بی نام نشان...حلقه ی خود را طی زمان بسیار درازی ساخت..و اون انرژِ که برای خود میخواست را به دست آورد... و از انرژی جامد ماسع گاز...توانست قدرت حلقه ای ضعیف را تکمیل کند.. و از این فرمول..اون شروع به تکسیر این سه عنصر جامد مایع و گاز شد... و با اون...باز آهن دیگری... را به بیرون کشید... و از آن...دباره حلقه ای را ساخت... یکی حلقه ی مادر...معروف به میدر...که در اینگلیسی به این کلمه صدا میشه..و با قدرت اندکی که در اون حلقه نهوفته بود... حلقه ای دیگر را شروع به ساخت کرد...که در طول این مدت اون شروع به پرورش تمام استعداد های نهفته در این حلقه شد. و الا رقم این که کسی هم در اون غربت از اون اطلاعی نداشت.... همچنان شروع به ساخت حلقه ی دومش میکنه...و بدون هیچ نگرانیی ادامه میده.. اون خاک خون آردارو دزدید و با اون عناصر جامد مایع گاز را ساخت..و اونارو با سیاهی...خودش...شکنجه و سیاه کرد. و آبی که از خون شکنجه شده چکید..همانند چرکی بود که بسیار زشت و پلید بود.. و از این عناصر آهن را بیرون کشید. و با آهن... حلقه ساخت..و با حلقه...قدرت گرفت تا حلقه ای دیگر را بسازد... که طی زمان درازی.....بسیار دراز....اون توانست بسازد.. خلاصه. خلاصه خلاصه و خلاصه تر... اون با حلقه ی دوم..که یکی در دست چپش بود... و دیگری در دست راست او.. حلقه بر او که استعداد...های بسیار کمی داشت...بخشید.. همچون تیز هوشی...هوش یاری....از همه مهم تر....قدرت... و تمام اون استعداد هایی که کم بودن در ملکور....بسیار...شکفتند... ملکور با این استعداد...و با روح بزرگی که تازه به دست آورده بود.. بخش کوچکی از اون روح رو از بدنش جد کرده...و کلیدی را بر آن نهاد.. که این روح جدا....همیشه... برایش مسخر باشد در آن دنیا هیچ اسمی برای هیچ چیزی نبود...اصلا هیچی وجود نداشت جزء عناصر زیر...که بسیار اندک بودن آتش(از سیاهی) آب(از خون) خاک(از سنگ) سنگ(از صحرای هاراد) خون(از الف و انسان که به صورت ترکیبی است) آهن(از خاک و از سنگ) با این عناصر بود که ملکور کار خود را راه مینداخت.. ملکور از روح پلیدش روح دیگری را از خود جدا کرد..و این روح را برای این که اسمی داشته باشد.. ...........در این لحظه ملکور به یاد اسم دومش مرگود یا مرگوت را نهاد. و روح پلید او را نیز....سیاه و کبود کرد...و اون رو مسخر خود کرد... و استعداد هایی رو از اون گرفت.. همچون خواندن فکرش... و خواندن روحش...و خیانت ... و از سه عنصر آب.خاک . خون . برای اون یک جسم ساخت. جسمی شبیه جسم ارک ها. و شبیه یک نوع انسانی که قبلا شبیه الف ها بوده...و بعد از شکنجه شبیه ارک شده.. و با اون جسم ارک مانند.. شروع ساخت حلقه ای را کرد که باز هم از عناصر آهن کمک گرفت. و این حلقه نصبتا بسیار قوی بود.. و همچون که حلقه ی دوم از حلقه ی اول قوی تر بود. ملکور با این حلقه...باز هم قفلی را بر آن نهاد که این موجود...خیانت نکند.. و توانایی هایی را از حلقه ی خود برداشت. و بعد بر جسم اون تقدیم کرد. و روح آلوده ی اون نیز بر جسم ساخته شده...وارد شد... ملکور برای خود... در اون جهان پلید. خاک و سنگ تولید کرد. چون فرمول این دو رو پیدا کرده بود... و چون قبلا توانایی کامل برای این کار را نداشت... و اصلا نمیتوانست که این کار را بکند... برای همین... ملکور برای خودش حلقه ساخت... بگذریم... این خاک و این سنگ...و این آهن...برای ملکور.....مسخر شدند.. یعنی مسخر ملکور شد....هر آنچه که ساخته شده توسط پلیدی در آن مکان بی معنا و هیچ... ملکور با ساخت خاک... و سنگ...باز هم آهن به دست آورده و برای خودش....تاجی را ساخت.. و زره خود را به دور انداخت.. و زره ای جدید ساخت.. ساخت این زره...که زره سیاه بود....بسیار تول کشید.. و ملکور برای ساخت آن هزاران هزار سال صبر کرد.. . برای مرگوت نیز زره ای را طراحی و ساخت.. مرگوت با این زره..و با ان قدرت حلقه...مانند یک سوار سیاه شده بود.. و ملکور در تاج خود....جایی کوچکی را گذاشت... انگار جای نگین بود.. جای چیزی که مثل نگین بود... ملکور باز هم دست به کار میزانی آهن شد.. و با آن آهن...یک نگین عجیبی را ساخت....نگین شیشه ای سرخ..و همچون که به سرخی آتش پلید روحش...و به پلیدی خودش.. که این یک نگین قدرت بود...نگینی که زره ملکور را بسیار مقاوم میکرد. ملکور با سه عنصر جامد مایع گاز....باز هم یک جسم تشکیل داد... و در آن جسم...روح پلید خود را دمید... و بخشی از کار های خود را با آن جسم انجام داد... و سرعت پیشرفتش را باز هم بالا برد... ملکور سنگی از سنگ هایی را که ساخته بود را برداشته و بر سر خود میکوبد.. در همان لحظه سرش پاشیده و روحش از جسمش بیرون میشود... و باز هم بدون هیچ مزاحمتی...مشغول پیشرفت میشود... اون به میزان بسیار بسیار زیاد...سنگ و خاک درست کرده و برای ساخت زمینی بسیار بزرگ... آماده میشود.. ملکور طی هزاران سال....زمینی را برای خود طراحی میکند.. و مرگوت و ملکور...هر دو به زمین می آیند.. ملکور از خون مرگوت میزانی گرفته و از روح خودش میزانی برداشته و یک آینور میسازد... آینوری بسیار ضعیف...لی با حلقه...قدرت اون نیز...فوران میکند... ملکور برای اون نامی را بر میگذیند که برای سائرون برگذید... احوال کنونی سائرون("اون موجودی را که قبلا بوده را فراموش کرده و به وسیله ی آینور های آیلوواتار") کاملا از پلیدی شسته شده... ملکور نام اون رو به خاطر آورده و او را سارلوس مینامد... ملکور برای مرگوت یک توانایی میدهد.. قدرت بسیار زیاد...و به وجود آورنده ی تمام قدرت های پلید.... از ارک گرفته تا به همه چیز. و برای سارلوس هم یک توانایی میدهد.. استاد آتش...و یا نعوزبلله (خدای آتش) و برای سومین موجود خودش.... که به اسم تورلوس بود شب را در سلته ی اون در میاورد. و برای چهارمین ارباب که اسم او شارکا بود...که مالک جان هایی بود که ملکور آن را میساخت.. البته به هیچ عنوان نمیتواند یکی از این چهار نفر و یا خودش... و یا ملکور را نابود کند... به معنایی دیگر...سرلشکر تمام افراد بود.. و روح بسییار بزرگی داشت..که این روح برای ساخت افراد دیگر...بود.. و شارکا بود که روح افراد بعدی را در خود داشت... شارکا بود که میکوشید تا از تکسیر روح و تکسیر جانها در جهان نامرئی....روحی را برای کسی بفرستد.. همه ی این افراد...توانایی دفاع...و توانایی وظایفشان را داشتند... و به هیچ عنوان نمیتوانستند در برابر... ملکور مقاومت کنند.. چون ملکور سه قدرت داشت... 1 نگین آنووین که نگینی بسیار بسیار سرخ و بسیار قدرت مند بود...و میتوانست با سرخیش....افق را سرخ کند.. و ملکور نام دیگر آن را سیلماریل سرخ نامید... و یکی حلقه ی یوا...که دباره ساخته شد...و ملکور اونو در خود داشت...و یکی حلقه ی ریسا که حلقه ی دوم و حلقه ی اصلی شناخته شد. ملکور برای اسم های حلقه ی یارانش....یا همان....فرزندان ملکور.... که برای او یاری میرسوندن....کاری نکرد... و اسم خود اونها رو بر روی خودشون گذاشت... ملکور برای جذب قدرت بیشتر برای زمین پوچ خالی که ساخته بود. به کمک این چهار نفر... و آب سیاه....یک ابر در آسمان به وجود آورده و به کمک مرگوت اون ابر در آسمان بزرگ و بزرگ تر شده و کل زمین را فرا میگیرد ملکور با آب پلید ابر را سنگین کرده و آنرا میباراند. و شارکا از این موقیت استفاده کرده و بر جسم زمین نفوز میکند.. و رشد موجودات و چیز ها و گیاهان عجیب در روی زمین.. شارکا با روح پلید خود طی سالیان دراز... با آن باران تیره رنگ و سرخ رنگ...همراه با خود...زمین به کلی سیراب شده و شسته میشود... و سنگ ها در زمین به وجود می آید.. و در یا هایی سیا در روی زمین به وجود می آید... ملکور به سارلوس امر کرد که در آن سوی دنیا...چهار مشعل را بساز...که با نور آن...بتوان زمین را قابل دید کرد... سارلوس... چهار مشعل در چهار سوی این دنیا دنیا ساخت... که بسیار شعلور و بسیار سوزاننده بودند..و به اسم چهار ستاره ی پلید شناخته شدن.. این چهار مشعل از نور های قرمز...زرد و از نور هایی که باعث میشد...زمین نورانی شود.. در چهار سوی این دنیا قرار گرفت.. و نوری نه چندان زیاد و نه چندن کم را به صورت پرتو ضعیف..بر روی زمین فرستاد... زمین برای شکل کیری... به وسیله ی باران سنگ...کاملا تخریب شد.. و اولین کو ها و اولین چاله ها و اولین حالت ها را به خود گرفت.. ملکور و سه نفر دیگر...برای ساخت برجی بلند شروع به کار کردند.. و برجی را بنا کردند... شارکا بخشی از روح خود را از زمین بیرون کشیده و به خدمت ملکور در می آید... ملکور با آن قسمت روح.. و با خون هر سه نفر....و خاک زمین اِما که خودش نام گذاری کرد....یک گل ساخت.. و آن گل را با روح پلید خود و هر چهار نفر....سیاه کرد.. و برای این گل سیاه که تشکیل شده بود از خون و خاک یک میدان بسیار گود ولی کوچک...در زیر زمین این زمین( ماردا) که بعد ها نتوانستند اونو تلفض کنند و ملکور اسم اونو همان مردور گذاشت...در این استخر لجنی که ملکور درست کرده بود...آون قسمت از روح شارکا رو که شارکا از خودش جدا کرد...ملکور اونو بر لجن آن استخر داد.. و استخر هم جای خوبی برای ساختن بهترین ماموران شد. ملکور برای تداوم این عنصر سه خون و چهار روح در اونجا.. سیلماریل سرخ را برای استخر ساخت و اونو در درون استخر انداخت... و همین.. اکنون مایه ی لجنی درون استخر کاملا قابل بقا بود...و هیچ وقت تمامی نداشت.... همان ماده ای که از اون برای ساخت ارک استفاده میشد.. و ملکور به این شکل ادامه ی رشد میکند... (اگر خوب بود....بگین...خوش حال میشم)
×
×
  • جدید...