رفتن به مطلب
DarkHeart

رول پلینگ سرزمین میانه

Recommended Posts

hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

وفتی فرودو . گندالف و مری وارد خانه بگینز شدند سم بیهوش در بستر افتاده بود و همسرش رز و یپین و یک هابیت جوان دیگر بر بالینش حاضر بودند مری و رز که از دیدن فرودو و گندالف به شدت شگفت زده و خوشحال بودند شرح مختصری از بیماری سم به فردو دادند فرودو هم دستور جمع کردن گیاه دارویی خاصی که در فاردینگ شرقی پیدا می شد به پیپین داد و او همراه هابیت جوان برای یافتن آن راهی شدند بعد فردو ورد خاصی به زبات الفی را در گوش سم زمزمه کرد سم آهسته چشمانش را باز کرد و با دیدن فرودو گویی نور تازه ایی به چهره اش دوید با بازگشت پیپین فرودو درمان را آغاز کرد و بعد از پنج روز سم کاملا بهبود یافت . سم پس از بهبودی شرحی از وقایع شایر در این سالها را برای فردو تعریف کرد بعد فرودو پرسید راستی این هابیت جوان کیست که در این چند روز از بالین تو تکان نمی خورد؟ سم پاسخ داد : معرفی می گنم خدمت گذار شما پسرم فردو

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

روز بعد گندالف به همراه چهار دوست هابیتش راهی ریوندل شدند بعد از دو شبانه روز به بری رسیدند فرودو و گندالف متوجه تغییرات بسیار در این دهکده شدند مری و پیپن برای آنها توضیح دادند که پنج سال پس از تاج گذاری شاه اله سار تصمیم گرفت قلمرو شمالی رو احیا کنه و دستور داد شهری جدید در قلمرو آرنور ساخته شود وبری اکنون از توابع آنجاست واز آن موقع کلی پیشرفت کرده بعد به مهمان خانه اسبچه راهوار رفتند و شب را در آنجا گذراندند و ساعت ها یاد خاطرات گذشته کردند فردا صبح به راهشان ادامه دادند و پس از گذراندن شبی در ودرتاپ گه حالا بازسازی شده بود به ریوندل رسیدند.

پا ورقی:

گلروفیندل جان یواش یواش سعی کن برگردی ریوندل که می خوایم جلسه برگذار کنیم

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion
ارسال شده در (ویرایش شده)

« آتش به همه سو می آید. بیدار باش . طلا و نقره در ظرفی ذوب می شوند و فرزندشان سیاهی است. بیدار باش . لیمیون .»

الداریون از خواب پرید. نیمه های شب بود. به ایوان اتاقش رفت. کرانه های شرق با نور ماه روشن شده بود.میناس ایتیل از دور می درخشید. در کنار امواج خروشان آندوین ، ازگلیات در دست ساخت بود.

زن الف مو طلایی او را صدا می زد.لیمیون ، لیمیون ، فرزند شفق.

شاید تنها یک خواب بود. اما دیگر خوابش نمی آمد. نسیم بویی عجیب به مشام می رساند.بویی که اصلا خوش آیند نبود.

...............................................................

گلورفیندل چشمهایش را گشود. چشمانش اشک آلود بود. اشک آلود از فراق دو یار قدیمی . دو هم عهدش.از جایش برخاست. قدمی برداشت. ضعف و سستی او را بر زمین زد. الادان به سویش دوید. دستش را گرفت و گفت.

- برخیز الف کهن سال. که هنوز برای زانو زدن زود است.برخیز و بگو چه دیدی؟

- سیاهی و پلیدی همه جا را گرفت. اما نور زندانی شده دلم را شکست. باید به سوی ریوندل برویم. هرچه زود تر . اینبار کوههای مکانی که روزی موردور نام داشت باید از ما دفاع کند. باید به همراه الروهیر و تمام ساکنان خانه الروند به میناس تریت برویم. که پادشاه شفا بخش به ما کمک می کند.

- نورولیم. نورولیم. به سوی ایملادریس

راه پیوسته می رفت . باد شرقی دل را به لرزه می انداخت. و دو شهسوار الف پشتشان را به شرق کردند. گذشتند. روزها را طی کردند و چشمانشان به خانه ی الروند افتاد.گرد راه بر سر و رویشان نشسته بود و روز ها بود که استراحت نکرده بودند.اسبهایشان را در مقابل خانه رها کردند.

الروهیر بر روی ایوان امد.

- مائی گوانن دوستان من. مائی گوانن.

- مارا آورا الروهیر.باید در این زمان خطیر با تو صحبت کنم.

- خبر های بدت را بگو تا من خبر های خوش را برایت بگویم.

گلورفیندل و الادان از پله ها بالا رفتند. خورشید می تابید و دانه های صنوبر و قاصدک در هوا می رقصیدند.الروهیر انها را به گرمابه فرستاد و از شتابشان کاست. تمام قلبها در ایملادریس آرامش می یافت.

آن دو لباس هایشان را عوض کردند و به سرای الروهیر رفتند. در داخل اتاق شومینه ای بود و آرامش در آنجا موج می زد. الروهیر بر روی صندلی زیبایی نشسته بود و دو نفر در جلوی او. پشت آنها به سوی گلورفیندل بود و نمی شد آنها را شناخت. اما گلورفیندل قامت یک هابیت را شناخت.

حدس زد که یکی از آنها شهردار شایر و دیگری فرماندار آرنور است. از زمان شورش در روهان. ارتباط آرنور با گاندور قطع شده بود.و تنها راه از میان بیشه های دونلند بود که راه امنی محسوب نمی شد.

آنها جلو رفتند و به سوی صندلی کنار الروهیر رفتند. وقتی گلورفیندل بر روی صندلی نشست. از تعجب ماتش برد. چگونه ممکن بود. گندالف سفید و فرودو نه انگشت.

.............................................................

کسی که پست بعدی رو می زنه. لطفا سریعا با گندالف یه صحبت مختصر بکن و ریوندل رو خالی کن. همه ی ساکنین ریوندل رو به میناس تریت ببر. فقط شورای میناس تریت رو به عهده ی من بگذارید.در اصل شورای اصلی تو میناس تریت هست.فقط همه باید از ریوندل برن. یادتون نره.

ویرایش شده در توسط Glorfindel Thalion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow

دیدار گلروفیندل و گندالف بعد از این سالها واقعا دیدنی بود آن دو مدتی یک دیگر را خیره می نگریستد وگویی با اندیشه شان سخن می گویند بعد گلرو فیندل مشاهداتش در شرق را برای حضار شرح داد همه متفق القول بودند که برای مشورت نهایی باید نزد شاه اله سار در میناس تریت بروند الروهیر پیکی برای آتانامیر فرزند هالباراد فرمان روای آرنور فرستاد تا نیرو هایش را برای حمله به خائنیین روهان آماده کند و قرار شد گندالف، گلروفیندل ،فرودو، سم و الادان صبح فردا راهی میناس تریت شوند اما مری و پیپین به فنگورن فرستاده شدند تا دوست قدیمی شان را برای کمک فرا بخوانند

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion
ارسال شده در (ویرایش شده)

روز موعود بود و همه باید حرکت می کردند. همه ی ساکنان خانه ی الروند به راه می افتادند. شاید این خانه همیشه خالی می ماند. آسمان ابری و غمگین بود. اما نه غمگین تر از گلورفیندل. دلش با دیدن زجر دوستانش به درد آمده بود. و گویا دوایی نداشت.

همه ی افراد داشتند توشه ی راه را آماده می کردند. گلورفیندل نزد آئور رفت. بانویی ساکن ایملادریس. پیشه اش خیاطی بود. سالها بود که در ایملادریس زندگی می کرد.

گلورفیندل به او گفت : آیا خواسته ی مرا براورده کردی آئور.

- بله سرورم. باشد که ستاره ها برایتان بدرخشند.

آئور بسته ای را که با بندی نقره ای بسته شده بود را بدست گلورفیندل داد.

گلورفیندل بسته را گرفت و تعظیمی کرد و به سمت اتاقش رفت. گندالف با لباس سفیدش در صحن منتظر بود. هر چند عصایی در دستش نبود اما گلامدرینگ را به کمرش بسته بود. و به یار قدیمیش شدوفکس می نگریست. او دو روز قبل به ریوندل آمده بود و جلوی ایوان خانه ی الروند شیهه می کشید.

کسانی که عازم میناس تریث بودند در یک جا جمع شده بودند. هم منتظر گلورفیندل بودند.

گلورفیندل از پله ها پایین آمد. با صلابت و قدرت. مو های زرینش روشنایی درختان والینور را داشت. و لباسی زیبا به رنگ آبی به تن داشت. به رنگ دریای اولمو. و تنها درخور او بود.در زیر ردایش زره میثریلی اش می درخشید و شمشیرش به کمرش آویزان بود .گندالف لبخندی بر لب آورد و یالهای شدوفکس را نوازش کرد.

همه به راه افتادند به سمت شهر پادشاهان. بر روی پل ریوندل گلورفیندل سرش را برگرداند. نگاهی به ایملادریس کرد و قطره ای اشک بر روی گونه اش افتاد. نمی دانست آیا دوباره اینجا را می بیند یا نه. در همان هنگام بغض آسمان ترکید و اشکهایش جاری شد.

..........................................................................

تیرها امده ی پرتاب ، آتش.

صدای زوزه ی تیرها دشت را پر کرد. ایسترلینگها یه زمین می افتادند و فریاد می کشیدند.

هر چه نزدیک تر می شدند. صف به صف نابود می شدند.

از تپه بالا می آمدند. فریادی در دشت پیچید. « باروک خزاد ، خزاد آیمنو »

سپاه دورفها از تپه سرازیر شد و به سپاه شرقی ها بر خورد کرد. تیرهای الفی همچنان از بالای قانت کوتاهشان می گذشت و به شرقی ها می خورد.

سواران دیل به جناح راست. سواران دیل تاختند. خودهای فلزی و زره های پولکی بر تن داشتند.

« بتازید.بیتازید.»

سواران به شرقی ها بر خوردند و به میان سپاه رفتند. الفها کمانهایشان را بر پشتشان گذاشتند.« آلبریت »

از تپه سرازیر شدند و به دورفها پیوستند. دشت از فریاد انسان و دورف و الف پر شده بود. سرهای شرقی ها یکی پس از دیگری بر زمین می افتاد.فریاد پیروزی بلند شد. شرقی ها عقب نشینی کردند.

مردان همه خوشحال بودند و به اردوگاهشان رفتند. جشن بر پا کردند و حمام آبجو گرفتند. دورفهای مست بلند می خندیدند و بر زمین می افتادند.سه صندلی بر صدر مجلس بود. یک دورف با ریش های سفید ، یک انسان و در وسطش الفی با موهای طلایی. تراندویل ، قدرتمند ترین پادشاه الف در سرزمین میانه. انسان شاه دیل گیریون دوم و دورف گرور دوم پسر داین بود.

آنها از پیروزی شان خوشحال بودند. تراندویل گفت : این پیروزی را به همه ی مردم آزاد تبریک می گم. باشد که برای همیشه در صلح زندگی کینم.

همه هورا کشیدند و خوشحالی شان را ابراز کردند. اما گیریون در گوشه ای می اندیشید. با نگرانی گفت :

- لرد تراندویل من فکر می کنم ما در صلح به سر نخواهیم برد. بعد از جنگ حلقه تا به حال تهدیدی برای سرزمین ما وجود نداشت. احتمالا چیزی باعث شده که شرقی ها دوباره به سرزمین های ما حمله کنند.

گرور که حرفهای آن دو را می شنید با وحشت گفت : پناه بر پدر ، چه دلیلی باعث شده ؟

- نمی دانم ، اما مسلما دلیلی وجود دارد. چون شرقی ها در سرزمینهای خودشان با یکدیگر در گیرند. اینکه ارتشی از آنها با چهره های مختلف به سرزمینهای ما هجوم آورده خیلی عجیب است. مسلما چیزی آنها را متحد کرده است.

تراندویل گفت : آه ، شاه جوان . چرا ذهنت را مشوش می کنی. آنها فقط یک مشت آدم پست بودند. که احتمالا دنبال چراگاه بهتری می گشتند یا از روی گرسنگی به ما حمله کردند.

دورف گفت : و شاید از روی حماقت.

آن دو خندیدند و لیوانهای آبجویشان را به یکدیگر زدند. اما پادشاه جوان دیل هنوز نگران بود.

ویرایش شده در توسط Glorfindel Thalion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

در پگاه سومین روز از عزیمت یاران گلروفیندل به سمت میناس تریت کامتالیون پیک الروهیر به فورنوست شهر احیا شده قلمرو شمالی رسید و بلادرنگ به دیدار آتانامیر رفت و پیام سرورش الروهیر را به او رساند. خبر خیانت در روهان به آتانامیر رسیده بود چون فرستاده ای از هلمزدیپ خبر آورده بود که یاغیان به مردم گیملی که در غارهای درخشان زندگی میکردند حمله کرده اند وبسیاری را به خاک وخون کشیده اند و مابقی مجبور شدند از راه های مخفی به کوهستان پناه ببرند.از همین رو آتانامیر دستور داده بود سپاه شمال بسیج شود و در آمون سول اردو بزند.

کامتالیون به آتانامیر خبر داد که الروهیر به تمام الف های باقی مانده اریادور و لورین پیام فرستاده تا کمک او بیایند و سپاهی متشکل از هزار و پانصد الف قوی پنجه تا سه روز دیگر به آمون سول می رسد.

آتانامیر فرزندش کارادین را فراخواند و او را در نبود خویش فرمانروای فورنوست اعلام کرد و سپس به همراه کامتالیون و شهسواران دون اداین راهی آمون سول شد.

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion
ارسال شده در (ویرایش شده)

کاروان ایملادریس به راه افتاده بود.در میان کوه ها بود. فصل بهار بود و گلهای وحشی بر دامنه ها روئیده بودند.کاروان روی دامنه های شرقی کوه های مه آلود بودند.نزدیک من - ای - نائوگریم بودند. گروه میرفت و درفش ریوندل در دست گلورفیندل آبی پوش در اهتزاز بود.

غروب ان روز گروه در جایی که رودخانه ی گلادن به آندوین بزرگ می ریخت اردو زد. چادرها بر پا شدند و اسب ها را به درخت ها بستند. گلورفیندل روی کنده درختی نشسته بود. گندالف جلو آمد.

پیپش را روشن کرد و کنار گلورفیندل نشست.

گلورفیندل تبسمی کرد و دستش را بر روی شانه گندالف گذاشت و گفت:

- آه. استارییه بزرگ ایا در والینور هم برگ لانگ باتوم پیدا می شود.

گندالف خندید و از گوشه لبش گفت : نه نمی شود. بیا تو پیپ نمی کشی. در ضمن من دیگه ایستاری نیستم.الان ایستاری ها کسان دیگری اند.

و باز دوباره لبخندی به لب آورد.

- آری گندالف ، ایستاری ها کسان دیگری اند.

چیزی نزدیک می شد. صدایشی از میان علف ها آمد. گندالف گلامدرینگ و گلورفیندل گیلاستل را از نیام بیرون آورد. ناگهان ماری حمله برد و گلورفیندل را پرت کرد. گندالف گلامدرینگ را به گردن او زد اما زره ای محکم بر گردن مار بود و خودی شاخ دار بر سر داشت.مار عظیم الچثه به گندالف حمله کرد. اما تیری به چشم راستش فرو رفت. الادان در جلوی چادر ها بود و کمانی بلند در دست داشت.

گندالف گلامدرینگ را بر سر مار زد.

- به حفره ات باز گرد ، کرم پلید.

گلورفیندل از جا برخاست. شمشیرش را از روی زمین بر داشت و حمله برد.گندالف و گلورفیندل دوشادوش هم جنگیدند. و الادان تیری دیگر به گردن مار زد. تیر در زره ماند. . گندالف ضربه ای به مار زد و سر مار به سمت عقب رفت و گلورفیندل دم مار را قطع کرد. مار به سمت گلورفیندل حمله کرد. تیری به چشم راست مار خورد. و مار از خود صدایی بلند در آورد و با دمش ضربه ای به گندالف زد و بر روی او چنبره زد. گلورفیندل به پشت مار پرید و شمشیرش را بین زره و خود مار فرو برد. مار صدایی در آورد و گندالف شمشیرش را در حلق او فرو برد.

هیکل مار بر زمین افتاد. بسیار بزرگ بود . بر روی زره اش نشانی بود. دست سفیدی با مروارید سیاهی در دست.

ویرایش شده در توسط Glorfindel Thalion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

موکب فرمانروای شمال و همراهانش به آمون سول رسیدند. چادر های بسیاری در پهنه دشت به چشم می خورد. طلایه سپاه الف از دور هویدا شد. آتانامیر و کامتالیون از فراز برج نظاره گر بسیج شمال بودند. اشک در چشمان کامتالیون حلقه زده بود. آتانامیر پرسید چه شده برادر؟ کامتالیون در پاسخ گفت خاطره نبردهای باستانی بار دیگر در یادم زنده شد. بیش از سه هزارسال پیش بود فرمانروا که من دوشادوش سرورم گیل کالاد شاه برین به یاری نیای والا مقامت الندیل بلند بالا آمدیم. هر چند شکوه آن سپاه دیگر تکرار نخواهد شد.

آتانامیر پیکی به سوی ادوراس گسیل کرد تا با دیون سرکرده یاغیان اتمام حجت کند. تا شب سپاه الف ها به آمون سول رسیدند و چادر هایشان را برپاکردند.

صبح فردا به فرمان فرمانروا در شاخ ها دمیده شد. بیرق سیاه ستاره نشان آرنور در سراسر دشت به اهتزاز درامد . فرماندهان سپاه را آرایش دادند. 3000 نیزه دار پیشاپیش سپاه حرکت می کردند در پشت آنها با کمی فاصله 2000 سوار در دو سوی نیزه دارن پیش می رفتند. بعد نوبت سپااه الف ها بود که به فرماندهی کامتالیون عقبه سپاه به شمار می آمدند و در نهایت آتانامیر به همراه 50 نفر از دون اداین شمال پیشروی به سمت روهان را آغاز کردند.

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

این عصای سارومانه برای این گذاشتم که تصور بهتری داشته باشید. نیرد با مار بزرگ رو هم کشیدم ولی متاسفانه نتونستم بذارم. اگه راهیی پیدا کردید بهم بگید. شرمنده که نقاشی هام بچه گونه است.

post-1793-0-74457200-1337082906_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

این هم صحنه ی نبرد با مار بزرگه. بازم به بزرگی خودتون ببخشید که بچه گونه است.

post-1793-0-11665900-1337099744_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

دوستان عزیز منو ببخشید. دفعه ی قبل داستانم پر از غلط املایی بود. ویرایشش کردم. شانس آوردم مهدی نمره منفی نداد.

علف رو الف نوشته بودم . یه جمله رو دوبار نوشتم. صدایی رو صدایش نوشتم. اصلا ولش کنید وگرنه نمره ام منفی 100 میشه.هر چند من هنوز چشم در راهم کس دیگه هم بنویسه. ولی خبری نشد. الدا ی عزیز یه ده ، بیست باری گفته که می خواد بنویسه. هنوز هیچی ننوشته. ائارندیل که دیگه به ما افتخار نمی ده. بقیه هم همینطور.

........................................................................................................................

گلورفیندل و یارانش به سوی جنوب آندوین می رفتند. آفتاب داغ بر سرشان می تابید. از دو شب قبل تا به حال مار دیگری ندیدند اما می دانستند مارهای دیگری هم در این حوالی هستند. گروه آماده باش بود. مردان زه کمان ها را محکم کرده بودند. کاروان داشت به جنگل فنگورن نزدیک می شدو سبزی و خرمی جنگل از دور دیده می شد. همه با دیدن جنگل فنگورن با هم سخن گفتند. اما گندالف ، گلورفیندل و الادان به سوی دیگری اشاره می کردند.

- الادان آیا چشمان تو آنها را خوب می بیند. چشمان پیر انسانگونه ی من ناتوانند.

- آری گندالف آنها سواران روهان هستند باید برای نبرد حاضر شویم یا باید بمانیم تا آنها بگذرند.

- از سیاهیشان می دانم که خیلی زیادند ، پس باید بمانیم. نباید بفهمند ما کیستیم و به کجا می رویم.

گلورفیندل نگاهی عمیق کرد و گفت:

- نه ، آنها خائنین نیستند. کجاوه همراهشان هست. و درفششان هم درفش خائنین نیست.

- آری گندالف ، درست می گوید. درفششان اسبی سفید در مرغزار است.اما چرا تعدادشان اینقدر زیاد است.

- گلورفیندل می گوید کجاوه دارند. پس حتما زنها هم همراهشان هستند.عجله کنید. تماشای فنگورن بس است.

گندالف و گلورفیندل نهیبی به اسبهایشان زدند و به راه افتادند. الادان برگشت تا گروه را راهنمایی کند.

درفش ریوندل در دستان گلورفیندل در اهتزاز بود. او به گندالف گفت:

گندالف شمشیرت را از نیام بکش که در این روزگار من به چشمانم هم اعتماد ندارم.

آندو شمشیرهایشان را کشیدند.و به کاروان روهان نزدیک شدند.

آرایش بگیرید. چند مرد بزرگ روهان به جلو آمدند ، هر چند با تیغهای برهنه ، و یکی از آنها گفت. کیستید و برای که کار می کنید. از این جلو تر نیایید وگرنه سر از تنتان جدا خواهیم کرد.

گندالف و گلورفیندل شمشیرهایشان را در نیام گذاشتند و دانستند که نیرنگی در کار نیست.

گلورفیندل از اسبش پیاده شد و جلو رفت. کرنشی کرد و گفت من گلورفیندل از الفهای ریوندل هستم.

مرد با تعجب گفت :

- گلورفیندل ،الف بزرگ و پیشگوی مرگ آنگمار. چه سعادتی.اما شما اینجا چه می کنید. حدس می زنم به سوی میناس تریث می روید. اما چرا با لباس جنگ.

گندالف جلو آمد و گفت :

- این روزها بسیار خطرناک است. اما ما کارهایی بس مهم داریم. شما بگویید با زن و پچه و در ضمن درفش پادشاهی روهان به کجا می روید.

مرد نگاهی به همراهانش کرد و گفت.

- ما وفاداران پادشاه هستیم.با هزار سختی از شهرهای مختلف جمع شدیم. هزاران کشته دادیم تا به میناس تریث برویم و با شاه اله سار صحبت کنیم و همچنین شاهزاده ائومند را بر تخت بنشانیم و باشد که روهان دوباره قدرت گیرد.

گلورفیندل گفت :

پس سواران روهان با کاروان ما به سمت میناس تریت بیایید. هر چند ساعتی دیگر غروب نزدیک می شود.و در شب گذر از مصب های انت واش دشوار است.

گروه سواران روهان و مهاجران ریوندل در کنار رود لیم لایت و مشرف به بلندی های ولد اردو زدند. ساعتی قبل مری و پیپین را روانه ی جنگل فنگورن کردند. هرچند تنها نبودند و دو تن از الفها که آرزوی دیدن جنگل را داشتند همراه آنان رفتند.

صبح قبل از طلوع خورشید ائولینگاس به صدا در آمد و همه بیدار شدند.

فرودو از چادر بیرون آمد. در کنار جویی صورت خود را شست. آنسو تر در کنار جوی ، زیر درختی گلورفیندل نشسته بود و به ستاره ای نگاه می کرد و با خود چیزی زمزمه می کرد. فرودو نزدیک تر رفت و صدای او را شنید. ترانه ای می خواند که بسیار زیبا بود.

O môr henion i dhu»

Ely siriar, el síla

Ai! Aníron Undómiel

Tiro! El eria e mor.

I 'lir en el luitha 'uren.

Ai! Aniron...»*

فرودو به کنار ناجی رفت و گفت :« باشد که ستاره ی دلمان نیز دوباره بدرخشد.»

گروه راه افتاد و به سوی مصب های انت واش راه افتاد.

........................................................................

* از تاریکی شب را درک می کنم.

رویاها جریان می یابند ، ستاره ای می درخشد.

آه ، desire Evenstar

نگاه کن ، ستاره بیرون از تاریکی برخاسته.

آواز ستاره قلبم را محسور کرده

آه ، می خواهم .......

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

سپاه شمال راه جاده باستانی جنوب را پیش گرفته بودند در میانه راه به آنها خبر رسید که دیون پیشنهاد تسلیم را رد کرده و آماده نبرد می شود. وقتی سپاه در تاربد در ساحل رود گواتلو اردو زده بود گروهی از دورف ها به آنها رسیدند. دورف ها را به نزد فرمان روا بردند. سردسته آنه خطاب به فارامیر گفت:

درود بر ایلوواتار که ندای تظلم ما را شنید و فرزندانش را به یاری ما فرستاد. سرورم ما از مردم گیملی هستیم که از غارهای درخشان گریخته ایم و هم اکنون سپاهی از دون لندی ها در تعقیبمان هستند . ما از فرمان روا می خواهیم اجازه دهند در کنار ایشان با دشمن بجنگیم و انتقام خویشان خود را بستانیم.

آتانامیر با روی باز آنها را پذیرفت و دستور داد سپاه هر چه سریعتر از رود عبور کنند و در تنگه آن سوی رود آماده نبرد شوند.

سپاه از رود خانه گذشت و وارد تنگه شد.آتانامیر صفوف نیزه داران را آرارست و به آنها تاکید کرد که کسی نباید از تگه عبور کند. کامتالیون و کمان داران لورین بر بالای تپه ها مستقر شدند. آتانامیر هم به همراه سواره نظام تنگه را دو زدند تا در نقطه مناسب کمین کنند.

دون لندی ها کم کم به تنگه نزدیک می شدند آنها که از دور صفوف شمالی ها را دیده بودند گمان می کردند به طلایه سپاه شمال رسیده اند و میتوانند تا رسیدن بدنه اصلی سپاه به پیروزی برسند از این رو لجام گسیخته حمله بردند. هنوز چند صد متری با نیزه داران فاصله داشتند که صدای کامتالیون در تنگه طنین انداز شد:

"تانگادو آکلاد"

"هادو ایفلین"

بارانی از تیر بر سر دون لندی ها باریدن گرفت وبسیاری به خاک افتادند آنها که جان به در بردند گرفتار خشم آتشین دورف ها شدند. فرمانده دون لندی ها که عرصه را بسیار تنگ دید دستور عقب نشینی داد. دون لندی ها راه خروج از تنگه را پیش گرفتند اما تازه در اینجا آتانامیر بر آنها کمین گشود و بسیاری دیگر را از لب تیغ گذراند از دون لندی ها تعداد انگشت شماری زنده ماندند تا خبر این شکست را به دیون برسانند.

طعم این پیروزی بسیار شیرین بود هر چند آتانامیر و کامتالیون می دانستند روزهای سخت تری در پیش است. آتانامیر دستور داد کشتگان را در پشته ای نزدیک رود خانه دفن کنند. وسپاه به سمت ادوراس ادامه مسیر داد.

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائارندیل Eärendil

اول از همه یه معذرت خواهی به همه بابت تاخیری که داشتم.و تشکر از زحمات گلور و hamid و توجهات بقیه از جمله الدا و آرون.

...........................................................................................................................................................................................

داستان داره به جاهای جذاب خودش میرسه .

و اما در شهر پادشاهان،میناس تریث

شاه اله سار دیگه از اومدن گلورفیندل به میناس تریت ناامید شده بود،چون چندین ماه از اون قضیه میگذشت و نه پیکی از اون رسید و نه نیروهایی که برای یافتن او به طرف دریاچه رون رفته بودن خبر تازه ای آوردن.

آراگورن حرفهای الداریون را باور کرده بود و از جملات پایانی دانای میرک وود اینطور برداشت کرد که شورش روهان فقط یک بهانه است .او فهمیده بود که تاریکی دوباره بازگشته است.و سارومان پشت همه این قضایاست.

شبهای زیادی رو افسوس خورد به خاطر اعتمادی که به آن پیرمرد شرور کرده بود.و حالا الداریون بیمار شده بود و افسرده .به خاطر این همه اتفاق بدی که در این مدت افتاده بود.و مادرش آرون هر شب بر سر بالینش اشک میریخت.

اله سار فهمیده بود که باید خودش به سمت شمال برود و از نزدیک با مسائلی که در روهان و ایزنگارد رخ داده روبرو شود.

او ارتش گاندور رو در این مدت جمع کرد .الداریون از پدر خواهش کرد که اون هم باهاشون بره ،ولی پدر به شدت مخالفت کرد چون هم جوان بود و هم بیمار.

ولی الداریون که از قبل میدونست پدرش مخالفت خواهد کرد.از قبل نقشه کشید و به مادرش گفت و به سختی اونو راضی کرد تا در لباس سربازان گاندور به جنگ بره.

الداریون خودش رو مقصر میدونست.به خاطر کشته شدن سواران گاندور که در مرز روهان سر بریده شدن.

روز حرکت فرا رسید .آراگورن دوم لباس رزم خود را بر تن کرد و آندوریل زیبایش را برداشت.و با همسر زیبایش آرون خداحافظی کرد. ( فکر میکرد که الداریون روی تختش استراحت کرده)

با درخشش اولین نور صبحگاه از سمت شرق آراگورن به یاد دوست قدیمیش گاندالف افتاد،ولی او فکر میکرد که دیگر هیچ گاه گاندالف را نخواهد دید.

به سمت مشرق آسمان نگاه کرد و این جملات زیبا و معروف را بر لبانش زمزمه کرد:

درود بر تو اي ائارنديل، پرآوازه‌ترين دريانوردان، اي كه ما آمدن‌ات را چشم به‌راه در بي‌خبري، اي كه ما آمدن‌ات را آرزومند در فراسوي اميد اي آورنده‌ي روشنايي‌ پيش از خورشيد و ماه اي شكوه فرزندان خاك، اي ستاره به گاه تاريكي، اي درخشنده در صبح ‌گاه ،باشد که ستاره امید تو در این روزهای تاریک به یاریمان برسد.

دروازه میناس تریت باز شد و ارتش گاندور به سوی شمال حرکت کردند...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

سپاه شمال به نزدیکی ادوراس رسیده بود به فرمان آتانامیر همه افراد در آماده باش کامل بودند. آتانامیر فرماندهانش را برای مشورت فراخواند از نظر او شرایط کمی غیر عادی بود و تا کنون باید به قراولان سپاه یاغیان می رسیدند. قرار شد جاسوسانی به اطراف فرستاده شود تا خبرهای موثقی برای فرمان روا بیاورند. شب هنگام جاسوسان بازگشتند و خبر آوردند بر خلاف انتظار دروارزه های شهر باز است و روی دیوارها نیز نگهبانی به چشم نمی خورد. از نظر آتانامیر اوضاع مشکوک بود به هر حال فرمان داد فردا سپاه با احتیاط پیشروی کند. صبح فردا سپاه به حرکت درآمد و پس از ساعاتی به دیوارهای ادوراس رسید و بی هیچ مزاحمتی وارد شهر شد. آتانامیر مستقیما به تالار زرین رفت و بر تخت نشست. فرمان داد تا تمامی کارکنان کاخ را به حضور او بیاورند.

عده کمی از خدمت کاران و نگهبانان که هنوز در کاخ بودند نزد فرمان روا حاضر شدند.

آتانامیر پرسید در این شهر چه خبر است؟ یاغی ها کجا هستند

یکی از خدمت کاران پاسخ داد: سرورم خبر شکست دون لندی ها که به دیون رسید دریافت در دشت حریف سپاه فرمان روا نمی شود از این رو با همه وفادارانش به هلمز دیپ گریخت.

آتانامیر پرسید تعداد آنها چند نفر است.

- بالغ بر 4000 نفر سرورم

آتانامیر دستورداد در شهر جار بزنند که تمام ساکنین شهر در امانند و هر مردی که توان جنگیدن دارد باید به سپاه شمال ملحق شود. سپس دستور داد سپاه در بیرون شهر اردو بزند تا پس از دو روز استراحت راهی هلمزدیپ شوند.

آتانامیر پیکی به سوی میناس تریث فرستاد تا خبر فتح ادوراس و گریختن یاغیان را به پادشاه برساند و اطمینان داد به زودی شورشیان سرکوب خواهند شد.

ویرایش شده در توسط arven

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
hamid stormcrow
ارسال شده در (ویرایش شده)

سپاه شمال در صبح روز سوم از فتح ادوراس عازم هلمز دیپ شد در این مدت تعدادی از ساکنان ادوراس و سایر مناطق که در دل به پادشاهان اصیل روهان وفادار بودند به سپاه آتانامیر پیوستند بعد از دو روز سپاه به پای دیوارهای هلمز دیپ رسید و در دشت اردو زد .گوسیل سرکرده دورف ها به آتانامیر پیشنهاد داد که چون آنها راه های مخفی کوهستان را می شناسند از بدنه اصلی سپاه جدا شوند واز طریق غارها از پشت به یاغیان حمله کنند اما آتانامیر در پاسخ گفت عده شما برای این کار کم است چون مشخص نیست چقدر طول می کشد تا ما بتوانیم از دیوار ها عبور کنیم بهتر است شما به موریا بروید و از گلوین طلب کمک کنید. چنین شد که دورفها از راه های مخفی کوهستان عازم موریا شدند .

آتانامیر به همراه کامتالیون و سایر فرماندهان در چادر فرماندهی مشغول طراحی نقشه حمله بودند. آتانامیر رو به کامتالیون گفت: طعنه روزگار را می بینی برادر! زمانی سرورم شاه اله سار برای حفظ این دیوار ها تا پای جان کوشید و حالا ما باید برای درهم شکستنشان تلاش کنیم.

پس از مشورت قرارشد صبح فردا حمله را آغاز کنند نقشه از این قرار بود که با منجنیق مدافعان روی دیوار را از پا در آورند تا بتوانند با دژکوب به دروازه نزدیک شوند و آن را باز کنند. اما گویا یک نکته از دید فرماندهان پنهان مانده بود در زمان فرمان روایی شاه ائومر هلمزدیپ را بسیار تقویت کرده بودند ارتفاع دیوار های آن بیشتر شده بود و جان پناه های مستحکمی برای مدافعان روی دیوار ساخته شده بود و با کمک دورف ها دروازه ای بسیار محکم برای قلعه ساخته بودند.به هر حال با طلوع خورشید در شاخ ها دمیده شد و حمله به هلمز دیپ آغاز شد.

ویرایش شده در توسط hamid stormcrow
غلط املایی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
agarwaen

این صحنه نبرد با مار بزرگه که با اجازه گلورفیندل من یه دونه از روش کشیدم :

post-1628-0-14745500-1338447033_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion
ارسال شده در (ویرایش شده)

این هم عکس تالار توپاز. آگاروین عزیز . بعدا خوشگلشو می کشه.درود بر جمال الملک آردا ( بابا شاه.)

post-1793-0-85827000-1338454733_thumb.jp

ویرایش شده در توسط Glorfindel Thalion

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

آلاتار سیبی را از روی میز برداشت. گازی به آن زد. اما نتوانست. درون سیب گندیده بود. اشک از چشمانش سرازیر شد و دستش را جلوی صورتش گذاشت تا پالاندو متوجه گریه اش نشود. اما او فهمیده بود. پالاندو دستش را بر شانه ی آلاتار گذاشت.

به او گفت : آلاتار. ارو می داند که ما پلیدی را در قلب خود راه نداده ایم.

- چرا پالاندو. راه داده ایم. ما تسلیم شدیم. باید آنقدربا او مبارزه می کردیم تا می مردیم. ما از مرگ ترسیدیم پالاندو. ما از مرگ ترسیدیم.

- خودت بهتر می دانی که او ما را نمی کشت. او می خواست از قدرت ما استفاده کنن. مطمئنا اگر ما می مردیم. مردم ما هم با ما تا آخرین نفس پایداری می کردند. و او نمی خواست که مردم دانای ما را با جنگلی های وحشی عوض کند.

- اما مردم ما را عامل پلیدی می دانند. ما را همدست پلیدی می دانند.

- نه آلاتار. اگر ما همدست او بودیم. مجسمه های میدان . شکسته در حوض نیافتاده بود.

در همین لحظه صدای نفیری به گوش رسید. آلاتار و پالاندو از آلونک تازه ی خود در کنار قصر بیرون آمدند و با صحن جلوی تالار توپاز رفتند.

از آن بالا وحشت و بیم را دیدند. لشکری عظیم به جلوی پله ها می آمدند. فرزندان فیل ها و بالروگ ها در میانشان بودند. و برروی آنها اتاقک ها آهنی چند طبقه بسته شده بود که درون آن تیر اندازان بودند و بالای آن اراده ای * بزرگ قرار داشت. سوارانی وحشی از سویی دیگر می آمدند. پیاده ها در جناحی دیگر بودند. در آن لحظه سارومان از پشت سر آلاتار و پالاتار آمد. به یکباره شهر در هیاهو فرو رفت.

به یکباره همه فریاد زدند. « زنده باد سارومان »

سارومان دستش را بالا برد و همگی ساکت شدند.

جلو تر آمد و با صدای رسا ی خود گفت : « امروز روز شرق است. روزی است که انسانهای پست به پای ما بیافتند و زجه بزنند.»

دوباره هیاهویی شد و سارومان شروع کرد:« سربازان من.بروید و خانه هایشان را بسوزانید. نابودشان کنید. و تا دریای غربی برسید. آنجاست که من به شما ملحق می شوم.»

ارابه ای جلوی پله ها آمد و ارابه رانش از آن پیاده شد. سارومان با صلابت از پله ها پایین آمد و سوار ارابه شد. آلاتار و پالاندو هم از فرماندهان جنگ بودند سوار اسبهایشان شدند.

آنها از دروازه ی اول خارج شدند و مردم در مقابل سارومان کرنش می کردند.

...........................................................

نیروهای سه پادشاهی شرق بر روی تپه ای در دشت مستقر شده بودند. سپاهیان دورف ، الف و انسان در کنار هم صف بسته بودند. دشمن نزدیک می شد و هر لحظه صدایش بهتر به گوش می رسید. آنها جلو می آمدند و سرودی به زبان خشنشان می خواندند. ناگهان از درون گرد و غبار هیکل های بزرگی را دیدند که نزدیک می شدند و در دو سویشان سوارانی با نیزه های بلند می آمدند.

گرور گفت : پناه بر ریش دورین. اینها چه موجوداتی هستند.

گیریون گفت: فیلهای قدرتمند و بزرگ که در شرق زندگی می کنند.

تراندویل نگاهی انداخت و گفت: پناه بر البریت. این فیلها مانند بالروگها آتشین اند. این چه نیرنگی است . امروز پیش پدرانمان می رویم.

هر سه فرمانده به سوی لشگر های خود رفتند و با زبان خود با سربازانشان صحبت کردند. و سپس یک صدا با هم گفتند. به سوی جنگ.

سواران دیل به همراه پادشاهشان تاختند و کمانها را از دوششان برداشتند. بارانی از تیر به سوی دشمن پرتاب کردند.

فیلها فریاد زدند و سواران شرقی به جلو تاختند. مردان رووانیون باران تیر دیگری بر سر انها ریختند و عقب نشینی کردند. در سویی دیگر دورفها با پیاده نظام می جنگیدند. اما فیلها هنوز سر جایشان بودند. متحدان نزدیک تر می شدند که ناگهان.نفیری نواخته شد و صدای سوت کشیدن چیزی از آسمان برخاست.

سنگهایی آتشین در میان متحدان افتاد. سواران و پیاده ها عقب نشینی کردند و فیلها راه افتادند و در هنگام راه رفتن. بارانی از سنگهای آتشین را بر سر متحدان می ریختند. متحدان نفیر عقب نشینی نواختند و به مواضعشان در اردوگاه بالای تپه باز گشتند.

شاید بالیستا* های اردوگاه از پس فیل ها بر می آمدند.

................................................

* اراده ( arrade) منجنیق کوچکی است که چندین سنگ را با هم پرتاب می کند و معمولا بالای مواضع دفاعی مانند بر جها است. البته در داستان بر بالای برج روی فیلها قرار داشت.

بالیستا هم کمان زنبورکی بزرگی است که تیرهای عظیم الجثه پرتاب می کند. در مواضع دفاعی به کار می رود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
agarwaen

این هم از تالار توپاز :

post-1628-0-08092700-1338467712_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
agarwaen

این هم تصاویری از بالیستا ونحوه عملکردش :

از نمای عقب :

post-1628-0-87360000-1339940691_thumb.jp

از نمای جلو :

post-1628-0-90515700-1339940540_thumb.jp

این هم تصاویری از مکانیزم درون بالیستا :

post-1628-0-06847800-1339941013_thumb.jp

post-1628-0-91545200-1339941046_thumb.jp

post-1628-0-98249200-1339941133_thumb.jp

post-1628-0-66041000-1339940907_thumb.jp

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
KHAMUL THE SHADOW OF EAST

من WITCH KING OF NORTH ام شمال مال من است ترول های ششمال اموال منن بلک نمه نور برده های منن دندین مسلخ گاه من برای دشمنان من است

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...