رفتن به مطلب
DarkHeart

رول پلینگ سرزمین میانه

Recommended Posts

DarkHeart

در این تاپیک هر کس در نقش شخصیتی که دوست داشت باشه بیاد و با هم ماجرا راه بندازیم!

من سیاهقلب هستم سایه ی گمشده در جنگلها ی تاریک.مزدوری که شکارچی موجودات دنیای افسانه ایست

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ef@Robber

یعنی چی

خب منم ef@ Robber پادشاه دیل

حالا بیا ماجرا راه بیاندازیم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
dante

منم یک necromancer بداخلاق و گوشه گیر هستم که کمتر کسی از وجودم خبر داره!!! ولی قلبم هنوز در تاریکی غرق نشده. هنوز......

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الانور

خوب بابا یک کم اینجا رو حال ببخشید ..

دوستان قدیمیتر حتما می دونن .. من الانور هستم .. فرزند ملکور خدای تاریکی ها و آرین تابان که راهنمای خورشید است ...

از بدو آفرینشم مادرم از بدی ها مرا به دور نگه داشته و تا آخر هیچ گاه با تاریکی متحد نمی شوم ولی پدرم را بیش از اندازه دوست دارم .... حالا بقیه هم بیان خودشونو معرفی کنن لطفا

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Halbarad

من هالباراد هستم. تکاور شمال. قهرمانانه تا پای جان در راه سرورم شاه آراگورن جنگیدم و شرافت نومه نوری خودم رو حفظ کردم. دیگر هیچکس مرا در شمال ایستاده نخواهد دید زیرا در تالارهای آن یگانه به انتظار ستم تا در راه حفاظت از والار و در راه او بار دیگر قدم به میدان بگذارم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Captain Of The White Tower

من برومیرم.پسر دنه تور کارگزار گوندر.من فرمانده برج سفیدم.پسر گوندور.من شجاعانه جنگیدم و کشته شدم.آرزو دارم که یک بار دیگر برج سفیدو ببینم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
امیر فارامیر

سلام بر همگان.آخرین کارگزار گوندور فرزند فین دویلاس زیبا و دنه تور کارگزار ،برادر دلیرترین مردمان گوندور در سالهای تاریک ،همسر بانوی زره پوش شمال و مهم تر از همه خدمتکار جان نثار شاه اله سار این افتخار را دارد که خود را به شما معرفی کند:

امیر فارامیر

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ef@Robber

خب حالا همه جمعن

بیا ماجرا درست کن

ما که نفهمیدم قصدت از درست کردن ماجرا چیست .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
امیر فارامیر

منم موافقم حالا که خودمان را معرفی کردیم باید یک داستان تعریف کنیم که شخصیت ها اون را ادامه بدهند .مثلا با یک همچین چیزی می شه داستان رو شروع کرد(چون ما شخصیت هایی داریم که مردن و یا مال دوران سوم نیستن لطفا وارد این قبیل جزئیات نشوید)

پادشاه دیل به مناسبت تاج گذاری همه ی انسان ها و الف ها و.. را به قلمرو خودش دعوت کرده ملکور خواهان این نیست که الانور هم به این میهمانی بزرگ برود ولی چون نمی تواند در برابر خواسته ی فرزندش مقاومت کند اون رو راهی می کنه در ضمن بدش نمی آد اطلاعاتی در مورد دیل این سرزمین قدرتمند بدست بیاورد به همین خاطر سیاه قلب رو به عنوان محافظ فرزندش راهی می کند پادشاه دیل از عقاب ها خواسته که به هر موجود زنده و شریفی که رسیدند دعوتش کنند عقاب ها دانته را می بینند ولی نمی دانستند که قلب او هنوز در تاریکی فرو نرفته پس دعوتش نمی کنند و اینگونه است که نکرومانسر بد اخلاق ما ناراحت می شه و احساس می کنه که تمایل به بدی پیدا کرده و به قصد انتقام راهی دیل می شه.از شمال هالباراد و از جنوب پسران گوندور راهی می شوند .در یک شب زمستانی هنگکامی که همه ی مسافران به جنگل های نزدیک دیل رسیده اند دانته متوجه سیاه قلب می شود و با خودش فکر می کنه همه ی اینها یک نقشه ی کثیف بوده و .... (دانته ی عزیز باید فکر این جاش رو بکنه) البته این فکر رو فقط دانته نمی کنه بلکه برومیر و فارامیر هم از دیدن سیاه قلب در جنگل تلریک جا می خورند برومیر آتشین مزاج مانند همیشه ابتکار عمل رو بدست می گیرد و.............(نوبت برادرمه)از طرفی سیاه قلب با دیدن دانته وسوسه می شه که به جای محافظت از فرزند اربابش به کار همیشگی اش بپردازد ولی الانور رو چی کار کنه الانور که از قصد پدرش آکگاه است به سیاه قلب می گه.............(الانور عزیز لطفا این بخش را پر کن) و در این بین پادشاه دیل منتظر است که مهمانانش بیایند تا اینکه...............

من دیگه بیشتر از این نمی نویسم اگر از ش خوشتون اومد ادامه بدید شاید بشه یه فان فیکشن ازش در آورد اگر هم خوشتون نیومد تعارف نکنید و یک سناریوی دیگه بنویسید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
DarkHeart

(آقا من لحنم این طوریه هیچ الزامی نداره که شما هم با لهجه ی من صحبت کنید)

-در تاریکی گم شده به دنبال تنهایی های خویش بودم. او که برایم عزیز است مرا پاسدار آن کس نمود که برایم عزیز است!من سیاه دل هستم. سایه ی گم شده در اندوه و غربت. شکارچی افسانه ها.الانور را به من سپرد تا او را به تالار آن کس که ندیده ام برسانم.

اینک در این جنگل انبوه پر درخت که هیچ فروغ نوری در دل کوره راههای باریکش ر اه نمی یابد من و الانور در راهیم. من راه را نمی جویم. وظیفه ی من مراقبت از اوست واین تمام هدف زندگیم در این حال است . من تنها با او میروم چه او بداند به کجا می رود و چه نداند.لیک در دل سیاه خود احساس می کنم در پیش رو ماجرایی نهفته است. مردان ناشناسی که همواره دشمنان من و الانور و پدرش بوده اند در کمین ما خواهند بود. لیک هیچ کس را امانی از تیغ آهیخته ام نیست!پس ای نکاوران کمین کرده و ای جاوگران نابخشوده بترسید.سیاه قلب شکارچی افسانه ها می آید و همراهش موجودی است که سهل است خونها در قدمگاهش بریزد!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ef@Robber

برومیر به پیش پادشاه دیل می آید و از او در خواست می کند که به او کمک کند تا سیاه دل رات نابود کنند زیرا او بهترین دوست او را یعنی برادرش فارامیر کشته است او به کمک هالبارد به سوی جنگلهای تاریک می روند ولی در راه به دانته می رسند و. جنگه سختی در می گیرد و دانته با زحمت پادشاه دیل را زخمی می کند پادشاه دیل به برومیر می گوید برو

صحنه برخورد برومیر با سیاه دل

برمیر : می کشمت

سیاه دل : هرگز

برومیر حمله می کند ولی در ضربه ای که با نامردی به برومیر می زند او را نقش زمین می کند .

ناگهان برومیر به خود می آید

و حمله می کند

برومیر : برای برادرم فارومیر برای دوستم پادشاه دیل

و مزند سیاه دل را شته پر می کند .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
DarkHeart

(به قول نورمن ویزلون سر شوخی رو باز کردی!)

سیاه دل زخمی شده در گوشه ای از دل تاریک جنگل به سختی ایستاده است خون چرکی از دستکش سیاهش بر زمین می چکد.برومیر که حالی بهتر از او ندارد شمشیر ستبر و بزرگ خود را در دست های خسته اش می فشارد. هر دو سلحشور نفش نفش می زنند. برومیر حمله ای دیگر می کند.حمله ای بی ثمر. سیاه دل تیغش آهیخته آرام است.قطره ای دیگر از خون بر روی زمین می چکد. ردای بلند سیاهدل چاک خورده و سپر بلومیر در هم شکسته است. سیاهدل با صدایی کینه توز می خروشد:

ای ابله! تو فقط تشنه ی جنگی نه؟ مثل برادر احمقت می میری.

برومیر از خشم به جوش می آید و به سمت سیاه دل حمله می کند بار دیگر و حمله ای بی حاصل!سیاه دل قهقهه ای شوم سر می دهد..یک حرکت سریع چشمهای برومبر ناگهان باز شد.عرقی از پیشانی اش بر زمین چکید.سیاهدل سایه ی برومیر رات مکیده بود. برومیر چون دلاوری که طلسم شده باشد به زمین می خورد. تک تک استخوانهایش گویی می خواست بترکد. قطره ای اشک از گوشه ی چشمش بر گونه اش چکید. با آخرین توانی که در نایش مانده بود می خروشد:

ازت انتقام می گیرم!سایه ی شوم.ازت انتقام می گیرم... و نقش زمین می شود.

سیاهدل پیش از آن او را ترک گفته است لبخند محوی بر سایه ی سیاهی که به جای صورت دارد پیداست. قطرات خون چرکش جا به جا بر روی علفها مانده است. او سایه ی برومیر را مکیده بود!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Saruman the White

من سارومان سفید یکی از 5 ایستاری هایی هستم که به سرزمین میانه راه یافتند..........

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
امیر فارامیر

(بابا چرا من رو کشتی؟ من خودم اینو راه انداختم که بازی کنمی.یک خواهش لطفا کسی را قبل از اینکه خودش بخواهد نکشید)

فارامیر چشمان خود را گشود سرش گیج می رفت و حسی از مکان و زمان نداشت سعی کرد بلند شود ولی نتوانست کسی در جواب سوال نپرسیده اش گفت:تو مرده بودی من تو را برگرداندم.فارامیر نمی توانست کسی را ببیند پس پرسید شما که هستید؟جواب صدای خنده ای طولانی و زنگ دار بود تو نمی توانی مرا ببینی پس آرام دراز بکش و به سخنان من گوش فرا بده.جنگی در پیش است بزرگترین جنگ های زمانه انسان ها سردرگم شده اند دوستان نا خواسته دشمن شده اند و دشمنان متحدئ شده اند کینه بیدار شده و خوبی فراموش.ما تورا بر گرداندیم تا شاید فرجام را تغییر دهی.آیا حاضری؟ فارامیر به یاد برادرش افتاد و به یاد شهر سفید و درخت زیبا و زیبایی های ناشناخته ی دنیا و گفت بله حتی اگر بهایش جانم باشد باز آن صدا گفت بهایش تغییراتی است که در خود احساس خواهی کرد تغییرات بزرگ فارامیر به خواب رفت و چون بیدار شد و احساس کرد هرگز اینگونه نیرومند نبوده است با شادی شروع به حرکت کرد اولین نشانه ی تغییر او را بر جای میخ کوب کرد او سایه ای نداشت................

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
الانور

آخه فارامیر من چی می گم که هیچ وقت سمت نیروهای تاریکی نمیرم ... پدرم را دوست دارم اما نه تا جایی که به منوه عزیز خیانت کنم ......

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ef@Robber

آقا کسی فلسی تردی مکسی یا چیز دیگه ای بلده اگر بلده بیایید این داستانها را فیلم کنیم بعد ببریم بفروشیم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
امیر فارامیر

النور عزیز شما باید به عنوان مهم ترین شخصیت کاری می کردی که بتونی سیاه قلب را فریب بدی و به نفع دیگران عمل کنی..........

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائومر

سلام

من، ائومر، پسر ائوموند، فرمانده ارتش چابکسواران و پادشاه جدید روهان -تا آن زمان که به عمویم تئودون بپیوندم و یا او به من- بر شما نجیب زادگان سرزمین میانه درود می فرستم.

هزاران سوار روهان در خدمت نیروی روشنایی، تالار زرین پذیرای هر میهمان پاک نیت و هلمزدیپ ماوای هر ارتش نیک سرشت است.

اکنون، پس از بازسازی و بهسازی هلمزدیپ به همراه لشکر پنجم چابک سواران در سرزمین میانه می تازم تا از آرامش و صلح در روهان نگاهبانی کنم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائومر

نسیم سحرگاهی بیرق‌های رفیع و زیبای روهان را به حرکت در می‌آورد. اکثر چابک‌سواران در حال زین کردن اسب ها بودند. گروهی دیگر آتش صبحانه را خاموش می کردند و گروهی نیز چادرها را جمع می‌نمودند.

ائومر در اندیشه‌ی بازگشت به ادوراس بود و به رود انت واش که چون ماری سپید در میان دشت پیچ می‌خورد و در میان تپه‌ها از دید محو می‌شد می‌نگریست. تعدادی از یاقیان شمالی را نیز دستگیر نموده بود که می خواست راهی زندانهایی کند که در نزدیکی جاده مردگان برای ایشان ساخته بود . پس راهی طولانی در پیش داشت.

فریاد دیدبانی از جنوب او را از افکارش بیرون آورد.

- سوارانی از جنوب! چهار سوار از طلایه‌ی جنوبی به همراه سه ناشناس.

ائومر به سمت جنوب اردوگاه به راه افتاد و در بین راه افرادش را به سرعت در کار تشویق نمود.

طولی نکشید که هفت سوار به نزدیکی اردوگاه رسیدند. قبل از آنکه ائومر سواران گوندور را تشخیص دهد خواهرش را شناخت.

سواران چون به نزد ائومر رسیدند از اسب فرو جستند و بر پادشاه روهان درود فرستادند.

اما ائومر متوجه ناراحتی خواهرش بود.

ائووین به سرعت به نزدیک برادرش آمد و با بی‌تابی پرسید: «از فارامیر خبر داری؟»

ائومر با تعجب به او نگریست. مدت‌ها بود که او را چنان آشفته ندیده بود. دست‌های لرزان خواهر را در دست گرفت و به آرامی گفت: «نه خواهر! به چادر بیا و دمی بیاسا و بگو چه شده که چنین آشفته شده‌ای؟» و ائووین را به تنها چادری که برپا بود هدایت کرد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائومر

دیری نگذشت که آن دو بیرون آمدند. هر دو سخت در اندیشه بودند. ائووین کمی آرام‌تر شده بود اما ائومر عبوس می‌نمود. فرماندهانش دورش را گرفتند.

ائومر با صدای رسایی گفت: «اخبار بدی از شوهر خواهر عزیزم، امیر فارامیر به من رسیده که ناچارم می‌گرداند راهمان را تغییر دهم.» صدا از کسی در نیامد. همه گوش به فرمان پادشاه خود بودند.

ائومر چنین ادامه داد: «هیما، به همراه افرادت یاقیان را به زندان برسان و از آن سو به مرز غربی روهان بتاز و به همراه لشکر هفتم چابک سواران به من ملحق شو. سوارانی را نیز به ادوراس گسیل کن تا نجیب‌زادگان تالار زرین را از تغییر برنامه‌ی ما مطلع سازند.»

آنگاه درنگ نمود تا به چهره‌ی افرادش بنگرد و سپس گفت: «ما نیز به سمت پادشاه دیل به راه می‌افتیم. گویی در آن سرزمین حوادثی شگرف و یا دهشتناک در شرف وقوع است.»

در آن حال دو سوار گوندور را فرا خواند و به آنها گفت: «خواهر عزیز من نمی‌تواند صبر کند و قصد دارد با ما همراه شود. شما می‌توانید به میناس‌تریت بازگردید و خبر دهید که بانو ائووین در نزد ما است.»

دو مرد تعظیمی کردند و یکی گفت: «درود بر پادشاه، اما ما باید در خدمت بانو باشیم و اگر اجازه فرمایید در رکاب شما و ایشان بمانیم. چه، مرگ بر ما آسان‌تر است تا بازگشت به میناس تریت بدون بانو ائووین.»

ائومر لبخندی زد و گفت: «بسیار خب. پس با ما بنمانید که از حالا در زمره‌ی دوستان خود من به شمار می‌آیید. خودم سوارانی را خواهم فرستاد. آماده‌ی رفتن شوید.»

هنوز آسمان از طلوع آفتاب سرخ بود که ائومر و چابکسواران روهان به سمت پادشاه دیل به راه افتادند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
DarkHeart

در دل سیاه شب سیاه دل سایه ی تنها می خرامد. این منم سیاه قلب آنگاه که از نبرد جانگداز با فرزند انسان به نزد بانویم بازگشتم آغشته در خون خویش بودم. لیک بانوی پاک روحم مرا طرد کرده است. او مرا از سایه خواری ابنا انشان نهی کرده بود و اینک مرا شماتت کرده و تنها و بی کس رهایم ساخت. بانگ در داد که دیگر معیت مرا طلب نمی کند و امر کردم که دیگر نگاه در ماه رویش نیاورم. او که از جان عزیز ترش می داشتم مرا نفرین کرد که تا ابد در تاریکی و تنهایی گم گشته و سرگردان بمانم.آاااه ای سپهر پهناور ای دشت های سرسبز و خاموش نفرین بر شما که زیبایی پس از این نفرین دیگر در چشمانم رنگ باخته است. آاه ای آدمیان ای کسانی که از بیهودگی می جنگید و بی هودگی میاورید نفرین بر شما.وای بر من. اینک منم این منم. سیاه قلب سایه ی کم شده، سایه ی بی ارباب...سایه ای که مراد خویش را رها کرد و در آزمندی بی پایانش گم شد. اینک هیچ متاعی در دنیا تاب فرونشاندن عطشم را ندارد. و آتش کینه و انتقام در سینه ام زبانه می کشد. اینک تنها نفرت در وجودم مانده است و... یاس!

این منم سیاه دل سایه ای که به خود رها شد تا بمیرد!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
teoden

man teoden hastam padshahe rohan sarzamine chaboksavaran!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
امیر فارامیر

فارامير امير بي سپاه مرد بي سايه در جنگل بي نور در حال حركت بود تنها همراهش شمشيرش بود شمشيري كه يادگار دوران تكاوري اش بود او در حركت بود تا شايد بتواند بزرگترين شكارچي زمانه را شكار كند سياه قلب را.اما انديشه اي ديگر بي ارتباط با ماموريتش در دلش قوت مي گرفت و توانش را مي كاست اين فكر كه ائوين كجاست و چه مي كند.مي دانست نيروي عشق ،عشقي آنچنان قوي باعث شده كه ائوين از بدحالي او آگاه شود . از همان جا آشفتگي آو را احساس مي كرد ولي مي ترسييد مي ترسيد كه بانوي سلاح پوش روهان به جستجوي او بيايد و .....اگر سياه قلب عاشق پليد بانوان زيبا او را ببيند چه؟اين سوال كابوس او شده بود و او كه هرگز از هيچ نمي ترسيد شبها با اين سوال از خواب بيدار مي شو و باز به راه مي افتاد....به اين اميد كه هر چه سريعتر سياه قلب را بيابد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
DarkHeart

در کنجی خزیده در خود خموده بودم.تیغ خونریزم را به سویی انداخته و در مرثیه خویش سوگواری می کردم که ناگهان فروغی یشمی رنگ دیدگانم را خیره کرد.از آن سوتر پیرمردی با ردایی غیرمعمول و ریشی سپید و دو شاخه به سوی من می آمد. شمشیرم را برداشتم و نالیدم:

ای پیرمرد منحوس ؛من سیاه قلب هستم شکارچی افسانه ها،لیک مرا به حال خود واگذار ...چرا که نمی خواهم اینک بیش از این جان کسی را بگیرم...به تو التماس می کنم که بروی و مرا از کشتن خود باز داری...چرا که اینک سوگوار خویشم و فروغی در دلم نیست.

زوزه ای نا مانوس کشید و قهقه ای هیولای سر داد:

آآآآآه...سیاهدل تویی ها!عجب سر وشکل داغونی داره بچه سایه...(با اندکی مکث) فکر نمی کردم کشتن و خونریزی هم دل و دماغ بخواد!ولی امروز شانس با تو یاره...نمی خوام کسی رو دود کنم. من دانته هستم...دانته نکرومنسر چله نشین.من زیبا ترین،جوان ترین، زورمند ترین،ماهرترین و دانشمند ترین جادوگر دوران هستم.و اگه بخوام به طرفه العینی تبدیلت می کنم به یه وزغ پرنده...

او دانته بود.پیرمرد بددل و تندمزاجی که در جنگل های شمالی بیتوته کرده بود. واینک او را در برابر خویش می دیدم.نکرومنسر زیرک با آن کتاب ضخیمی که به گردنش زنجیر کرده بود. شگفتا او را با من چه کار است؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ائومر

آفتاب در حال غروب بود و ائومر در جستجوی مکانی مناسب برای ازدو زدن. می خواست از تمام روشنایی روز استفاده کند.

جسم ائووین همچنان در کنارش بود اما می دانست که فکر او در جای دیگری است. به آسمان نگریست تا یقین حاصل کند که شب باران نمی بارد اما نقطه ای سیاه رنگ در دل آسمان توجه او را به خود جلب کرد.

فرمان داد تا همه بایستند. شاید در زمانی دوردست آن می توانست یک نزگول باشد اما اکنون سالها بود که کسی اثری از آن موجودات شوم ندیده بود. پس آن سیاهی تنها می توانست یک چیز باشد.

چیزی نگذشته بود که عقاب به آنها نزدیک شد و با چرخشی زیبا بر فراز تخته سنگی فرود آمد.

- درود بر فرمانروای چابکسواران.

ائومر سرش را اندکی خم کرد و گفت: «درود بر عقاب بزرگ.»

عقاب تکانی به بال های عظیمش داد و بادی ایجاد کرد که شنلهای چابک سواران را به حرکت در آورد، پس گفت: «راستی که یافتن شما کاری است دشوار. اما سرانجام موفق شدم.»

ائومر با تعجب پرسید: «در جستجوی من بودید؟»

عقاب پاسخ داد: «آری، تا شما را به تاج گذاری پادشاه دیل دعوت نمایم.»

در حالی که ائومر در این اندیشه بود که به عقاب پاسخ مثبت دهد یا بگوید که می بایست در جستجوی امیر فارامیر باشد ائووین از عقاب پرسید: «آیا شما امیر فارامیر را نیز به این جشن دعوت کرده اید؟»

عقاب بی درنگ پاسخ داد: «من نه، اما برادرم او و برادرش، برومیر را دعوت نموده. هفت روز پیش از این و چون آنها در همان نزدیکی بودند می بایست که تا به حال به آنجا می رسیدند.»

ائومر به خواهرش نگریست و گفت: a«شاید فارامیر آنجا باشد.»

ائووین سرش را تکان داد و گفت: «گمان نکنم. او حتی آنقدر فرصت نیافته که مرا از دعوت خود مطلع نماید.» و با این حرف غمی سنگین در چهره اش دیده شد.

ائومر گفت: «در هر حال باید در همان اطراف باشد. گفتی که آخرین بار شنیده ای که به آن سو می رفته و حالا می دانیم که در همان نزدیکی به جشن دعوت شده اما برایش مشکلی پیش آمده. پس ما هم باید به سمت محل تاجگذاری برویم.»

ائووین با حرکت سر موافقت نمود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...