رفتن به مطلب
نارس_آرتین

فرمانروایان

Recommended Posts

نارس_آرتین

خوب بالاخره کتاب اولم تموم شد حالا فقط مونده که ویرایش بشه وبعد به امید خدا بره واسه چاپ.از اونجا که همه اینجا خودشون تقریبا صاحب سبک هستند خوشحال میشم یه نگاهی به چند صفحه اول کتابم بندازن واگه ضعفی واشکالی داره راهنماییم کنن.

فصل اول:آنها می روند
ازکلاه خود کایرول دود بر می خواست،زرهش به داغی گدازهایی آتشین وباچکمه هایی فولادین که با هر قدم گیاهان را برزیر خود می سوزاندوسواربرچهارپایی سرخ رنگ با آن پوست سخت ترازتماسح با شاخ هایی همانند قوچ های کوهستان وعضلاتی باعظمت سلطان تمام بیشه زارها.او از رشته کوهای عظیم وسر برافراشته آلتون گذشت وجاده های پولوکان رانیز دور زد زیراکه شهسواران پالادیان سایه اهریمنان رابا تیرمی زدند حال می خواست درمقابلش کشته شوند یا از روی بخت واقبال به اهریمنان برده صفت بر بخورند واهریمنی را شکارکنند اما کایرول زره پوش ومرکب سرخ رنگش نبرد را ترجیح نمی دادند زیرا هدف آنها جای دیگری دردوردست ها ،جایی کهنه تر وقدیمی تر بود که به برج سیاه یا شهرجادوشهرت داشت ودانایان وقدرتمندان زیادی درآن می زیستند.
روزها به آرامی کنار می رفت وپرده سیاه رنگ شب با ماه تابان وآرام جلومی آمد وخورشید فروزان پرده ی شب را کنار می زد و به همین شکل زمانه سپری می شد اما کایرول سوار برمرکب دهشتناکش بدون آنکه خستگی رابه یاد آورد ازمیان درختان وبیشه های سربرافراشته از خاک وجاده هایی که ازمیان درخت وصخره وکوها وتپه های کوتاه بلند که آنها راحفاظت می کرد می گذشتند،نه استراحتی ونه غذایی برای صبحانه ونه لحظه ای برای تماشای منظرهایی که شکل گرفتنشان مدیون گذرهزاران سال بوده ونه حتی لحظه ای برای گذاشتن پلک ها برروی آن چشم های به رنگ خون انگارنه انگارکه هرجانداری به استراحت نیازدارد فقط ساعت های متمادین که با صدای لگدکوب کردن جادهای خاکی وسنگ لاخ ها می گذشت.
وبعد ازپیمودن مسافت هایی که برای دور زدن پالادیان انجام شد اوبه رودخانه ی مواج گارد نزدیک شد رودی که قسمتی از شمال را ازقسمت جنوبی آن جدا می کرد ومرز پالادیان با مردان وحشی کوه نشین ودشت های حاصل خیز جنوب بود که هرگز رنگ حکومتی رابه خود ندیده بود.گذر از رود گارد هرگزممکن نبود مگربا قایق هایی مقاوم زیرا آنچنان خروشان ومواج وباعمقی شگرف بود که به آن فرزند دریا نیزمی گفتند ،روداصلی به صدها شاخه ی بزرگ کوچک تقسیم می شد که اگر داخل هریک میرفتی بیرون آمدن ازآن ممکن نبود مگربه دست مردمی که درآن اطراف می زیستند وبر روی قایق هایشان زندگی می کردند که البته تعدادشان بس اندک بود وکمتردر نظرها ظاهرمی شدند.
اما او رود را نیزپشت سر گذاشت رودی که آهسوک بزرگ قول داده بود که روزی آن را بخشکاند پس از یک روز دیگراو بیشه زارها را پشت سرگذاشت وبا امتداد جاده به قسمتی طاقی شکلی رسید که گذر از آن سواره ممکن نبود بنابراین به ناچاراز مرکب خود پیاده شد وجاده ی تپه مانند را می پیمود،مدتی نگذشته بود که مسافران انسان را دید که پیروجوان،زن های نوزاد درآغوش،مرد وکودک که با فاصله های کم و زیاد از سراشیبی با احتیاط پایین می آمدند که چشمانشان به چشم کایرول خورد که غضبناک وترسناک به انسان های اطرافش می نگریست،نه مهری درکاربود نه وفاداری فقط نگاه های زیرچشمی ازابروان شلخته وپرپشت پیرها یا ابروان باریک وزیبای زن ها ومردهای جوان تربود که فقط نشانه ی کینه ورزی های همیشگی ازروی تنفروترس وحسادت بود وصدای پچ پچ ها وزیرچشمی های زنانه ودرگوشی بود که از گوشه کنار جاده به گوش می خورد اما کایرول حتی لحظه ای فکروزمان خود را وقف روستاییان وکشاورزان نمی کرد فقط قدم های مملو از ترس وحشت بود که نثارحرف های پوچشان می کرد وهمین نیزبس کافی بود زیراهرکه در روبه رویش بودازترس، شالاپ روی زمین می خورد وچهارچنگولی همانند گربه ای که اژدهای آتشین ومخوف دیده از سر راه کنار می رفت.
تقریبا چند ساعتی همین گونه سپری شد تا اول تپه را پشت سرگذاشت وبعد از آن نیز از شر رهگذران ودهقان های مزاهم راحت شد. لحظه ای ایستاد ونگاهی به خورشید که نورهای سرخ رنگش در حال افول در غرب بود انداخت وبا خود گفت"از زمان سفرم بیست روز می گذرد وهنوز به برج نرسیده ام اگر راه جاده را در پیش گیرم دو روز اما اگر از جنگل بگذرم کمترازیک روزبه طول می انجامد."ودیگرچیزی نگفت وباسرعت تمام دربیشه ها ودرختان بزرگ جنگل ناپدید شد.
شب از راه رسید تاریکی جنگل رافراگرفت اما آن شب ماه همانند تخم اژدها نمایان بود وهمراه با نورستاره ها جنگل را از ظلمات دورمی کرد اما نور زیبای ماه برکایرول ومرکبش نمی تابید، شب اورا همانند سایه وغباری سیاه از چشمان ماه پنهان کرده بود،گردغباراز ترس آن دو کنارمی رفتند وحیوانات جنگل ازترس خود درهیچ کجای جنگل ظاهرنمیشدند ولابه لای درختان بزرگ وقطور پنهان می شدند حتی پرنده ها نیز در آسمان دیده نمی شدند وهمگی در لانه های  کوچک وچوبی خود پنهان می شدند وهیچ صدایی ازشان برنمی خواست گویی که جنگل سالهاست که متروک شده ،شک تردید لحظه ای بیشه زار را رها نمی کرد وچیزی جز غرور وخشم و قدرتی که درون کایرول بود باعث بانیش نبود.
به هرترتیبی که بود آن شب منهوس نیز سپری شد اما آن شب پایان سفر او بود وباگذر از جنگل زودتر از آنچه فکرش را میکرد به دیوارهای برج نزدیک شد،دیواری که در پشت خود برج را گنجانده بود،حتی ازفاصله دورترنیزبرج به خوبی قابل مشاهده بود.برجی سیاه آسمان ها وابرها را می شکافت وعرش های بزرگش که هرکدام برای هدفی خواص تعبیه شده بود نوک تیز و برنده آن همانند نیزه ای برافراشته قلب خورشید را هدف قرار داده بود.
زمین هایی سرسبز با درختان بیشماربا فاصله ای نچندان زیاد در روبه روی دیوار قرارداشت وجاده ای سنگ فرش شده به رنگ خاکستر در میانه ی دشت قرار داشت که امتداد آن به دیوار و نهایتا به دروازه می رسید.اما نه دیوار آنچنان مستحکم ونه دروازه ها استحکام کافی برای جنگ راداشت وتنها به منظور تعیین مرز ساخته شده بود درسرتاسردیوارتنها نگهبانانی روی آن گشت می زدند که تعدادشان به هزارتن هم نمی رسید ودروازه ها نیز که درشمال ،جنوب،شرق و یکی هم در غرب قرار داشت به وسیله ده سرباز تا بن دندان مسلح حفاظت می شد که باغریبه ها به خصوص دشمنان اهریمنی شوخی نداشتند.
نگهبانان دروازه با دیدن کایرول آماده نبرد شدند و نیزهاشان را به طرف کایرول گرفتند که فرماندهشان ازعقب ترجلو آمد وبانگ زد:(( دست نگهدارید. بایست....اینجا چه میخواهی ای اهریمن؟))صدایی نیش دار اما محکم همچون رعد ازدرون کلاه خود فولادی بیرون آمد گفت:(( برای جنگ نیامده ام برای ملاقات اربابان برج آمده ام.خبری مهم برایشان دارم.))فرمانده دروازه دستش را به قبضه شمشیرش برد گفت:((خبرت چیست به من بگوخبرت را می رسانم.))کایرول با تمسخر فرمانده گفت:(( این یک جور جلسه است مربوط به بزرگان است نه شماسربازان که نه از بازی های سیاست سردرمی آورید نه توان هم سخن شدن با امثال مرادارید.))فرمانده که از توهین کایرول خشمگین شده بود باهر زحمتی خودش را آرام کرد و گفت:(( فهمیدم اما نمی تونم بذارم موجودی ملعون همچون تو مسلح وارد سرزمینمان شود شمشیر وخنجرت را تحویل بده وبعد می توانی وارد شوی درضمن چکمه هایت را در چمن زارها نگذار که بهایش را با جانت می پردازی.))کایرول پوزخندی تمسخر آمیز زد وبعد از تحویل شمشیروخنجرش از دروازه ها گذشت.افراد اندکی روی سنگ فرش ها دیده می شدند که در رفت وآمد بودند،گروه اندکی نیزکه تعدادشان انگشت شماربود با رداهای سبز رنگ برروی چمن زارها بودند و گویی باغبانان آن منظره بودند اما هیچ یک از آنان با ترس های آدمیان به او نگاه نمی کردند ،نه ترسی نه به گوشه خزیدن وپنهان شدنی فقط نوعی کینه ودشمنی قدیمی بعضی دیگرنیزفقط با حیرت اورامی نگریستند و سعی داشتند که سر از افکار او در آورند اما کایرول بسیارعمیق تر از اینها بود که جادوگران دوره گرد وپیش پا افتاده بتوانند سر از نقشه هایش در بیاورند مگر جادوگران بزرگ که آنها نیز در بیش تر مواقع اشتباه می کردند.
آسمان آن روز به یکباره خبر از باران داد وبعد از اندکی ابرهای سیاه چهره آسمان را پوشاند اما خبری از رگبار وطوفان نبود ،فقط سیاهی آسمان بود که چهره ی مخوف وبلندای برج را پنهان می کرد. کایرول دو ساعت تمام در امتداد سنگ فرش ها وچمن زارها پیش جست ونهایتا به برج سیاه جادوگران رسید که همانند نیزه ای سیاه وبرافراشته بالا می رفت ودردل ابرها ناپدید می شد چهارپایش سکندری خورد وبا بی تابی این طرف وآن طرف می رفت وازترس وبزرگی برج وحشت زده زیر لب خرناسه می کشید اما کایرول همانطور به برج می نگریست که سنگ مرمرهای سیاه به هم پیوند خورده در دل زمین فرو رفته وهرعرش همانند شهری بزرگ بود که با ارتفاع گرفتنش کوچک وکوچک تر می شد اما سنگ مرمرها همانند دومار افعی سیاه به دور برج می پیچیدند وبالا می رفتند اما سر آن دو که در انتهای برج به هم میرسید معلوم نبود ودر ابرهای سیاه گم می شد.در روبه روی او پله کانی آهنین قرار داشت که مشابهش تنها در شمال وجنوب وشرق وهمان برج یافت می شد که دیگر راهای ورود به برج بود گویی تمام برج درخت بزرگ چندین هزار ساله ایست که ریشه اش در انتهای زمین است.
کایرول از چهارپا پایین پرید ومرکب را به میله ای آهنین بست و به سوی پله کان رفت.  
کایرول شتابان ازپله ها بالا رفت ودروازهای برج به رویش بازشد واو بالاخره وارد برج شد وجمعیتی انبوه درعرش اول مشغول کارهای خود بودند وکمترکسی بود که حتی متوجه حضور او شود کایرول هم مشغول یافتن پله کانی شد که به عرشهای بالاتر ودرنهایت به تالار بزرگان می رسید اما گویی هیچ راهی وجود نداشت فقط زندگی بود که درون شهری بزرگ درقالب برجی افسانه ای جریان داشت .اما در آن میان روی حوضچه ای سنگی کودکی ریز نقش نشسته بود که نگاهش بی وقفه بر کایرول بود وپلک هم نمی زد کایرول هم مدتی نگاهش را بر روی پسرک ثابت کرد ومدام او را برانداز می کرد تا اینکه سرانجام کایرول ازنگاه کردن به پسرک خسته شد وبه سوی حوضچه رفت وگفت:((تابه حال اهریمن ندیده ای نه حالا خوب نگاه کن زیرا من ترسناک ترین وقدرتمندترینشانم من کایرول فرزند کارولاروند فرمانروای سوم سایه وآتش هستم .))
((من را می شناسی یا اینکه قبلا جایی هم دیگر را ملاقات کرده ایم چون به یاد ندارم که تا به حال موجودی به پستی تو را دیده باشم. به گمانم باید از فرزندان انسان باشی !اما نه تو با آنها فرق داری من گریستن کودکانشان هنگامی که من نزدیک شان شده ام رابارها دیده ام.بگوببینم تو می دانی پله کان ورودی به تالار بزرگان کجا قرار دارد؟))
پسرک باصدای کودکانه خود گفت:((اهریمنان نمی تونن پله کان رو ببینن وبالا برن.اما من از طرف یکی از آنها برایت گوی سیاه دارم که تنها با یکی از آنها می توانی به تالار بروی.))
کایرول با خشونت ونامهربانی گوی راازدستان کوچک پسرک کشید وبه آن خیره شد ناگهان لحظه ای دیدگانش تاریک گشت وتمام عالم وافکارش به دور او چرخید ونابودی ومرگ بر او مستولی شد تا اینکه چشمانش اندک اندک بازشد ودوازده صندلی ساخته شده از آهن با تکیه گاهی سفت وسخت که یازده مرد و زن عالی رتبه بر روی آن نشسته بودند ظاهر شد که نه تایشان پیرهایی با لباس های کهنه وریش ها وموهای بلندبودند سه آریل نیز درکنارشان بودند که یکی تاج پادشاهی شمال برسرداشت ودیگری هم تاجی ظریف وزیبا وآخری هم فقط موهای طلاییش برسرش بود نه تاجی نه کلاهی در عوض زره ای تزیینی برتن داشت که نشانگرآن بود که از فرماندهان عالی رتبه است. پشت سر کایرول پنجره ای بزرگ قرار داشت که تمام چمن زارها، دیوارها، دروازه وپس از آن جاده وجنگل قابل دیدن بود.
کایرول خطاب به افراد حاضردر آنجا گفت:((سلام من به اربابان برج وفرمانروایان ترسو واحمق شمال.))وبالحنی تمسخر آمیزگفت:((اوه...من راببخشید اینوارون بزرگ من سلام ویژه ای به شما می کنم،فرمانروای مطلق برج سیاه وفرمانروای کفتارها وکلاغ های پیر.))
هیچکس جوابی برای این بی اهانتی نداشت در عوض اینوارون با لحنی درخورپادشاهان بزرگ وبا اصل ونسب گفت:((سلام ودرود من بر توباد ولیعهد بارلوگون وآهسوک.))
هنگامی که کایرول قصد داشت سخن بگوید ازپشت سرش پیرمردی استوارترازدیگران وباردایی خاکستری که با طرح های نامفهوم تزیین شده با پارگی ها وپوسیدگی های جزئی که پیراهن سفید زیرینش را در بعضی قسمت ها معلوم کرده بود ونشان ازمخاطره ها وسفرها وجنگ هایی بود که او باسربلندی ازشان گذشته بود نزدیک می شد وعصایش که به بلندای قامتش واستواری خودش بود که تاجی سفید بررویش بود،همانند شوالیه ها شمشیری بلند برکمربندش بسته بود واستوار و با غرور ازکنار کایرول گذشت وخطاب به اینوارون ودیگران گفت:((برای دیرکردم پوزش می خواهم اینوارون سیاه ومراقبان برج.))
کایرول هنگامی که تاج عصای پیرمرد را دید وصدایش را شنید یاد گذشته های دور افتاد ونگاهی خصمانه به او کرد وگفت:((اوه بله...البته...البته که ماروندال پیر سلام دادن به بزرگ ها را بلد نیست.))ماروندال برگشت وبه پشت سرش نگاهی کرد وگفت:((بله البته که سلام دادن به اهریمنی مثل تورا یاد نگرفته ام زیراکه نیازی هم به سلام دادن به ملعونی همچون تو نبود.))اینوارون با تلخی تمام گفت:((ساکت؛ماروندال شما بهترازدیگران می دانید که بی حرمتی به هرکسی درچنین جایگاهی درست نیست پس لطف کن حرمت ها رانگه داروجنگ های قدیمی خودت با کایرول که مربوط به گذشته هاست ومثل اینکه هرگزهم پایان ندارد رابه اینجا نیاور زیرا اکنون زمان صلح است صلحی که به سختی بدست آمده.))
ماروندال از اینوارون ودیگراربابان برج پوزش خواست اما کایرول گفت:((اوه البته مطمئن باشید که من از عده ای پیرژنده پوش که خود را اربابان برج می نامند ویک پیردیگر که انسان های میرا وناچیز فانی اورا محافظ می خوانند که همه اشان فاقد شعوراند عذر خواهی نمی کنم.))
ماروندال به شدت خشمگین گشت وبا دست پیراما پرتوانش عصایش رافشرد اما تاب  نیاورد وبرگشت و رودر روی کایرول قرار گرفت عصایش را به اونشانه گرفت گفت:(( ای ملعون ابله خاموش باش وگرنه دیگربه سرزمین نفرین شده ی سایه برنمی گردی.))
ناگهان اینوارون خشمگین گشت وعصای دو شاخش را به زمین زد،آنقدرمحکم که انعکاس آن تمام تالار را در سکوت فرو برد وگفت:((کسی در تالار من خون نخواهد ریخت واین جا میدان جنگ شما نیست.))
کایرول پوزخندی بی صدا به ماروندال زد وجلو رفت گفت:(( اما خبرها را برایتان بازگو می کنم که از طرف فرمانروای بارلوگون وآهسوک است.))
((صبر فرمانروایم به سر آمده این روزها کمترکسی به اونزدیک می شود زیرا که همواره خشمگین است وآتش خصم اورا محافظت می کند تمام سپاهیان را جمع کرده،چه بارلوگون ها وچه آهسوکیون تمام لژیونهای آتش خود را جمع کرده ،کیچروک هایی که آتش می خورند وگدازه پس می دهند ودیگر سپاهیان... آری بارلوگون را تخلیه کرده وآهسوک نیز هرچه که توانسته آورده سپاهیانی ناتمام که لرزه بر دلهای پیرتان می اندازد آنچه که جمع کرده کمتراز فراخوان نیست اما نگران نباشید من توانستم مدتی فرمانروا را نگه دارم تا از نابودیتان جلوگیری کنم.اما دگر نخواهم توانست مگر خودتان راهی بجویید وآن نیز دشوار نیست تاج وتخت پالادیان وهورتوش وسر آن ادوارد بزدل ولیونایدس خرفت را تقدیم فرمانروا کنید تا از جاناتان بگذرد اما اگر جنبنده ای مقاومت کند وبجنگ با ما بیاید تقاص آن را همه ی دنیایتان با خون وآتش ودرد ونابودی خواهد داد.))ماروندال فریاد زد و گفت:(( ما ازتو وآن اهریمن رو به زوال رفته با مردم تاریکتان نمی ترسیم وسر دوستانمان را با اموالشان تقدیم هیچ کس نخواهیم کرد حتی اگر فراخوان دهد حال آنکه درگذشته ها هم شکست های بیشماری بهتان وارد آوردیم حال برو و به آن ذغال سیاه وخواموش بگو ما ترسی از شما نداریم حتی اگر تمام آهسوک را همراه خود بسیج کند؛ترسی نیست می جنگیم.))
ناگهان دو دستگی بین اربابان برج بیداد کرد وهمه برخواستند وبا یکدیگربه مشاجره وجدل پرداختند،یکسری هم سخن با ماروندال بودند وازجنگ ترسی نداشتند اما گروه دیگرآنچنان هراسی از کایرول وکارولاروند داشتند که گویی آهسوک مخوف در مقابلشان ایستاده وقصد تسلیم شدن داشتند اما در این بین تنها اینوارون بود که ساکت وآرام برروی صندلی بزرگش جلوس کرده وبه تنهایی در آن هم همه فکر می کرد وحرفی نمی زد که ناگهان طنین قهقه های کایرول که همانند صدای طبل ها بلند وگوش خراش بود همه را در سکوت فروبرد،همچنان که به خنده های ترسناکش ادامه می داد با خنده ولحنی که تمسخر درآن بیداد می کرد گفت:((دیدید شما درختان فرسوده وحراف پیش پا افتاده ویک خار بی خطر که به خودتان لقب اربابان برج سیاه را داده اید همانند سگی که از اربابش می ترسد ازمن وحشت دارید وتوای اینوارون زمان اندیشیدنت به پایان رسیده ودیگر وقتی نداری،هنگامی که جنگ به پایان رسد وهمه دوستان وهم پیمانانت سلاخی گشتند وهمه عصاهایتان شکسته شد وبرج سیاه نازنینت همانند نیزه ای چوبی برسر معدود بازماندگان فرو ریخت به سان زنان هرزه شیون خواهی زد وطلب مرگ می کنی که بامرگت ازدرد نجات پیدا کنی اما تومحکوم به دیدن مرگ ودرد وتحمل آن وآواره گشتن در تمام زمین ها تا ابد بدون قدرت ها وبزرگی وشرفت هستی تا بدانی که از دست دادن فرصت هایی که به توداده می شود چه عاقبتی دارد؛آن زمان که آهسوکیون فرمانروا خواهند بود.))
ناگهان سگرموهای اینوارون درهم رفت وآنچنان خشم وجودش رادربرگرفت که همانند آتشی مشتعل برافروخت وناگهان به تندی عصای سیاهش را به دست گرفت وبانگ برداشت:((ای ابلح،ای گستاخ چطورجرئت می کنی اینگونه با فرمانروای یکتای برج سخن بگویی وفرمانروایت را تحدید کنی.))
وعصای دو شاخش را به سمت کایرول گرفت،بادی وزیدن گرفت وزوزه کشان دراتاق پیچید ودرها به هم خوردوبادی وحشیانه زوزه کشید و ردای اینوارون درهوا به رقص درآمد اما این بادها بر او تاثیر نداشت وحتی یک قدم هم اوراتکان نداد گویی نسیمی تابستانی کوهی را نوازش کرده باشد.کایرول بازهم خندهای تمسخر آمیزش به هوا برخواست وگفت:(( تودیگر حریفی برای من محسوب نمی شوی کلاغ پیر.))
ناگهان همه ی جادوگران به پا خواستند واعصا به دست به طرف کایرول پیش رفتند درآن لحظه کایرول آنچنان جیغی از دردکشید که تمام عرش های پایین ترنیز صدای اورا شنیدند،کایرول سرش را گرفت وعقب عقب می رفت که ماروندال جلوترازهمه آمد،بادی فزاینده به سمت او یورش بردوآنچنان بانگی برداشت که ترس وجود کایرول را فراگرفت وگفت:((دورشوای اهریمن.))
نگهان باد به کوران تبدیل گشت وکایرول را ازعرش بیستم برج به پایین کشید واوراآنچنان نقش بر زمین کرد که سنگ فرش های اطراف نیزتکه تکه شدند وهمانند گلهای خیس پس از باران به این طرف وآن طرف پرتاب شدند ولی این جادوهم کایرول را از پا درنیاورد و او باز به سختی بلند شد وسوار برمرکبش باسرعت از برج دورشد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The Nazgul

داستانت خوب و سرگرم کننده هست به نظرم البته سطح انتظار رو هم دوستان نباید خیلی بالا ببرن

یک سری نکات نگارشی هست به نظرم رعایت کنی به مراتب بهتر میشه تا از نظر نگارشی و ادبی هم درج 1 باشه

 

برای مثال 

نقل قول

سنگ فرش های اطراف نیزتکه تکه شدند وهمانند گلهای خیس پس از باران به این طرف وآن طرف پرتاب شدند 

سنگ فرشها خورد شدند و چون گِل های خیسی که پس از باران  برجای میمانند به اطراف پرتاب میشدند!

 

هرچند این جمله یک مثال بود و باز هم کامل نیست اما به مراتب ظاهر ادبیتر و زیباتری داره

دوستان دیگه بهتر میتونند نظر بدن اما من یک نکته رو لازم دیدم ذکر کنم 

موفق باشی دوست عزیز

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
نارس_آرتین

مرسی خیلی لطف کردید وقت گذاشتید واز نظرتون هم ممنونم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
FILI

سلام و خسته نباشی. متن رو خوندم دوست عزیز. اول از همه که سعی کن حتما ویرایشش کنی چون چند تا غلط املایی داشتی.

مثلا چون متنت ادبی هم هست نباید یه جا بنویسی " می تونی"!

اما نکته بعدی نوع چینش کلماتت هستش. به نظرم بازی با کلماتت می تونه بهتر باشه. گاهی اوقات جمله ها روان بودنشون رو از دست دادن و یا بعضی وقت ها در فاصله های کوتاه از کلمات تکراری استفادی کردی که زیاد جالب نیست.

در ضمن یه سوال: ریشه انتخاب اسم هایی که انتخاب کردی چیه؟ منظورم این که آیا این اسم ها رو همینطوری انتخاب کردی و یا از منابع و یا از فرهنگ های دیگه استفاده کردی؟ اینو دارم می پرسم چون خودم هم دلم می خواد در این مورد اطلاع داشته باشم، بلکه اگر روزی خواستم خودم یه داستان بنویسم در این مورد اطلاعی داشته باشم!

و یه سوال دیگه که البته اگه دوست داری جواب بده. منبع الهامت برای نوشتن این داستان چی بوده؟

اما  داستانت جذاب به نظر می رسه و تونستی شخصیت ها و مکان ها رو خوب توصیف کنی؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
نارس_آرتین

 

در ۱ ساعت قبل، FILI گفته است :

سلام و خسته نباشی. متن رو خوندم دوست عزیز. اول از همه که سعی کن حتما ویرایشش کنی چون چند تا غلط املایی داشتی.

مثلا چون متنت ادبی هم هست نباید یه جا بنویسی " می تونی"!

اما نکته بعدی نوع چینش کلماتت هستش. به نظرم بازی با کلماتت می تونه بهتر باشه. گاهی اوقات جمله ها روان بودنشون رو از دست دادن و یا بعضی وقت ها در فاصله های کوتاه از کلمات تکراری استفادی کردی که زیاد جالب نیست.

در ضمن یه سوال: ریشه انتخاب اسم هایی که انتخاب کردی چیه؟ منظورم این که آیا این اسم ها رو همینطوری انتخاب کردی و یا از منابع و یا از فرهنگ های دیگه استفاده کردی؟ اینو دارم می پرسم چون خودم هم دلم می خواد در این مورد اطلاع داشته باشم، بلکه اگر روزی خواستم خودم یه داستان بنویسم در این مورد اطلاعی داشته باشم!

و یه سوال دیگه که البته اگه دوست داری جواب بده. منبع الهامت برای نوشتن این داستان چی بوده؟

اما  داستانت جذاب به نظر می رسه و تونستی شخصیت ها و مکان ها رو خوب توصیف کنی؟

خیلی ممنون دوست عزیز غلط های املایی حتما در تایپ اشتباه شده اما در مورد کلمات تکراری هم حتما رسیدگی میکنم .در مورد اسم های شخصیت ها باید بگم اسم های خاص مثل کایرول،ماروندال و..رو سعی کردم اسم هایی انتخاب کنم که به شخصیت هاشون شبیه باشه به عنوان مثال سعی کردم اسم کایرول رو طوری انتخاب کنم  با شنیدنش خواننده به یاد حیله،نیرنگ،ترس وغیره بیفته تا تصویر سازی در زهنش راحت تر انجام بشه.بخاطر همین کلا بیشتر اسم ها عجیب غریب هستن البته اسم های مشابه هم وجود داره 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Samwise Gamgee the Brave

خب یه چیز اونم اینکه برای دیالوگا به جای دو تا پرانتز(( ))باید « » بزاری. و اینکه از عبارت چهار چنگولی نباید استفاده کنی چون غیر استاندارده و حداقل تو این سبک استفاده نمیشه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تیلیون

خیلی خوب توصیف کردی البته درسته که بعضی اشکالات ریز و جزئی داره ولی در کل خوندنی و جذابه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

سلام.داستان جذابی بنظر مىرسه.من که برای خوندن کلش مشتاق شدم.توصیفات خوبی داشتین در کل جز چندجا که یکم(فقط یکم ;) ) دور از ذهن بود.چند جا غلط املایی "ه" و "ح" بود.راجع به انتخاب اسمم به روشتون خوبه.اما از تجربه خودم یه پیشنهاد دارم که براى اسمای انتخابیتون معنی هم در نظر بگیرید.با این کار داستان جذابتر و قدرتمندتر جلوه میکنه.و اتفاقات هم مثل توصیفات بیشتر روش کار کنید.زیاد سریع ازش رد نشید.چون روال رمان نباید خیلیم تند باشه(به نظر من) و روی شخصیت پردازیم خوب کار کنید عالیه!موفق باشید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
lord of the moon

کمی از مطلب رو خوندم. از اون جایی که خودمم الان در حال سعی برای چاپ کتابم هستم حست رو درک می کنم

از شروعش خوشم اومد چون یکدفعه رفتی سراغ داستان . برخلاف دوستان غلط انشایی و املایی برام اصلا مهم نیست اون وظیفه ی ویراستاره و نه ونویسنده.

نمی خواهم ایراد بگیرم ولی فکر کنم تنها مشکلش این بود که از بس توصیفات زیبا داشت خواننده داستان رو گم می کرد. البته من نمی تونم فعلا این رو چیز بدی در نظر بگیرم چون مقدار توصیف نسبت مستقیم با تعداد جلد و صفحه داره 

در کل توصیف شخصیت ها خوب بود ولی فکر کنم اگه به هر کدوم یک ویژگی خاص می دادی که قابل رویت بود (به بعضی ها فقط نداده بودی) بهتر می شد 

زیاد هم به توصیفات در بین مکالمات توجه نکن 

توصیف در میان دیالوگ ها مانند سم می مونه برای خواننده . در عوض بگذار خود خواننده 80 درصد توصیفات لحنی و رفتاری در زمان صحبت کردن رو بفهمه و حدس بزنه نه این که همه چیز رو بهش بگی

به نظرم در کل کار قابل قبولی است ولی از من میشنوی هیچ وقت این جمله رو نگو :خیلی خب ویرایشش دیگه تموم شد. تا روز قبل از چاپ هم سعی بر بهتر کردنش بکن

امیدوارم هرچه سریع تر چاپ شه و عرصه برای نویسندگان نسل جدید همراه تر بشه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...