رفتن به مطلب
baradil soldier of dale

[بازنویسی] سفر به شرق و جنوب دور

Recommended Posts

baradil soldier of dale

post-2343-0-26146800-1434914505_thumb.jp

فصل اول:سفیری در تاریکی

انبوه قایق ها پشت دروازه ی عوارض به چشم می خوردند. صدای گرومب گرومب بشکه ها که به هم برخورد می کردند از قایق شنیده می شد. دیگر داشت کم کم حوصله ی عده ای از قایقرانان سر می رفت و یک نفر شروع کرد به بد و بیراه گفتن به مامورین بازرسی اجناس.

"کدوم گوریه این بازرس لعنتی! ... یک ساعت مارو پشت دروازه ول کرده رفته"

از داخل اتاق نگهبانی مردی میانسال بیرون آمد که حدودا پشت سرش ده تا از سربازان شهر با کلاهخود های نوک تیز و شنل های تیره رنگشان ایستادند. مرد پشت میزش نشست و قلم و کاغذی بدست گرفت و شروع به عذر خواهی از قایقرانان کرد.

"از همتون عذر می خوام که علاف شدین ... بازار شهر پر از قایق و کلک شده بود و جایی برای قایق های بیشتر نبود ... دستور ارباب شهر بود که اجازه ی ورود ندیم" بعد به سربازان دستور داد که وارد نزدیک ترین قایق شوند.

"خب ... پونزده بشکه شراب از قلمروی الف های جنگل ... درسته ... اجازه ی ورود بدهید ... بعدی" و روی کاغذ علامتی زد.

سربازی که داخل قایق بعدی شد گفت:"سی تخته پوست ... ده عدد شاخ گاو ... و بیست عدد طاق ابریشم از روون"

"بسیار خب ... اجازه ی ورود بدهیذ... بعدی"

قایق بعدی که به اسکله رسید پسری که سنش بیشتر از بیست سال به نظر نمی رسید بی خبر روی اسکله پرید.سربازان دست از کار کشیدند. فرمانده ی آنان شمشیرش را کشید و به پسرگفت:"هوی ... کی به تو اجازه داد بری اونجا وایسی؟"

پسر گفت:"من از رفقای بازرس هستم .. مگه نه فالازار؟"

بازرس بیرون آمد و به محض دیدن پسر خندید گفت:"بارادیل!... چه عجب دوباره اینورا پیدات شد." سپس لحنش را دوباره جدی کرد و رو به سرنگهبان گفت: " دوستمه ... پسر باراگوند کارگزار دیل... ایرادی نداره که اینجا وایسه؟"

سرنگهبان نگاهی از روی بدبینی به بارادیل انداخت و با صدای تو دماغی گفت: "نه..."

"برو بشین تو اتاق بارادیل ... امروز کلی تاجر از سرزمین های مختلف اومدن اینجا ... سرم شولوغه ... اینا رفتن با هم میریم یه گشتی می زنیم."

بارادیل روی صندلی کنار میز پرسی نشست و به صف قایق ها خیره شد که به اسگاروت وارد می شدند.صبح تابستان بود و بندرگاه شلوغ. خیل عظیم تاجرین اعم از الف های جنگل , انسان های ساکن در طول کلدوین و شرقی های دوروینیون از رودخانه بالا آمده بودند. تا ظهر کار بازرسی ادامه داشت.بارادیل تا آن زمان مشغول دست کاری و بررسی انبوه کاغذ هایی بود که روی میز بازرس انباشته شده بودند.گزارش بازرسی های قدیمی , تقویم ها و نقشه ها. موقعی که آخرین قایق وارد شد, دروازه ی میله ای را پایین کشیدند و فالازار به اتاق نگهبانی برگشت. دستی به ریش های سفیدش کشید.

"تموم شد ... الان مسافرخانه ی شهر غلغله هست .. یه سر بریم اونجا ... هم بقیه دوستانمون رو شاید دیدم و هم از اخبار سرزمین های این دور و اطرف خبردار میشیم."

بارادیل گفت:"آره بریم ... امروز سالگرد نبرد پنج سپاه است و کل دیل و اره بور تعطیل هستند ... منم واسه همین اومدم اینجا" این را گفت و شمع اتاق را خاموش کرد و پشت سر فالازار راه افتاد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

بارادیل نگاهی گذرا به جماعت حاضر در مهمانخانه انداخت. چهره ی آشنایی ندید. فالازار با سر به گوشه ای اشاره کرد.

"اون ته کنار شومینه جای خالی هست"

در میز انتهایی یکی از مردان جنگلی سیاه بیشه نشسته بود و مردان دریاچه دوره اش کرده بودند. لیوان دسته دار آبجویش را روی میز کوبید و آهی کشید.

"زکی!بهتون دارم می گم اصلا اون وضع عادی نبود ... غاز ها یه بند قیهه می کشیدن و سگم طوری که انگار دمش رو بریده بودن شروع کرد به زوزه ... منم خودم پشتم می لرزید ... یه جور ترسی بود که تا به حال تجربه نکرده بودم"

بارادیل با شنیدن این حرف ها گوش هایش را تیز کرد. از کودکی به اخبار عجیب و غریب سرزمین های دوردست علاقه داشت.

مرد جنگلی ادامه داد:" منم گفتم "هیچ جای دره ی آندوین جایی به اسم شایر نمی شناسم" اون یاروی سیاه هم با شنیدن این حرفا هیس هیسی کرد و به تاخت رفت به سمت جنوب"

حواس بارادیل با آمدن فالازار پرت شد. فالازار چپقش را روشن کرد و آرام به بارادیل گفت:"یکی دیگه از داستان های مسخره ی جنگلی ها از اجنه و اشباح ... ابلته نمیشه سرزنششون کرد ... من و تو هم اگه در حاشیه سیاه بیشه و در دوقدمی دول گولدور زندگی می کردیم مثل اینا خل میشدیم"

بارادیل نیشخندی زد. فالازار ادامه داد:"از جادوگر و غول و ارواح سرگردان بگیر تا جن ماهی دزد"

بارادیل گفت:"آخری رو بات موافق نیستم ... یادته چند وقت پیش تو اسگاروت و دیل هم شایعه حضورش پیچیده بود؟"

فالازار به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و گفت:"اون چیزی نبود جز یک گربه ی ولگرد ... یک جفت چشم روشن و براق و دستبرد به بشکه های ماهی ... چه چیز دیگه ای می تونست جز یک گربه باشه؟"

"گربه نبود ... حول و حوش پاییز سال پیش موقعی که داشتم کنار دریاچه بی هدف پرسه می زدم یه جفت ردپای نرم و تازه پیدا کردم ... ردشو تا شهر سوخته ی قدیمی دنبال کردم."

فالازار بر خود لرزید و حرفش را قطع کرد و با تعجب پرسید:"اون جا چی کار داشتی؟ می گن هنوز ارواح کسایی که شب حمله ی اسماگ کشته شدن اون جا پرسه می زنن ... خود لاشه ی اسماگ اونجاست و ماهی گیرایی که اونجا میرن قسم می خورن که اسماگ از بین چشم خانه های خالی جمجمش به اونا خیره میشه"

"من روحی اونجا ندیدم ولی احساس کردم که صدای هیس هیس ضعیفی رو پشت سرم می شنوم ... وقتی که برگشتم لا به لای الوار سوخته ی یکی از خونه ها یک جفت چشم براق و درخشان دیدم ... سعی کردم که با تیر بزنمش ولی هوا داشت تاریک می شد و اون جونور هم سریع زد به چاک ... اول فک کردم یکی از سنجاب های بزرگ سیاه بیشه هست ولی من تا اون جایی که چشمم کار می کرد اثری از دم ندیدم"

"من بت می گم سنجاب بود ... هوا تاریک بود و از یه آدم ولگرد و مست لایعقل که تو روشنایی هم فرق بین گربه و سنجاب رو نمی تونه تشخیص بده چه انتظاری میشه داشت؟" این را با نیش باز اضافه کرد.

فالازار ایستاد و لیوانش را سر کشید " مارو باش!می گم تجربیاتت رو با دوست جنگلیمون در میون بذار. همنشین خوبی می تونه برات باشه و در ضمن; اگه می خوای امشب به دیل برسی همین الان برو سمت دروازه ی شمالی ... بعید می دونم بعد از ظهر قایقی بخواد به اون سمت بره ... بدرود" چند قدمی برداشت و دوباره ایستاد و برگشت "آها اینم یادم رفت ... خیلی خوشحال شدم که دوباره دیدمت ... شاید فردا یا پس فردا به دیل بیام ... دوباره بدرود"

"تو بازار شهر دنبالم بگرد ... عصر به خیر"

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

در دروازه ی شمالی رفت و آمد کمتری نسبت به دروازه ی جنوبی صورت می گرفت. تعداد اندکی کلک آن جا بودند اما هیچ کدام مایل نبودند که به دیل بازگردند. دست کم چهار ساعت آن جا معطل شد تا بالاخره یکی از قایقرانانی که از بازار اسگاروت می آمد حاضر شد تا او را به دیل بازگرداند. قایق به آرامی از دروازه عبور کردودریاچه نیلی رنگ لانگ ساکت و پهناور در برابرشان گسترده بود.

زمانی که به مدخل رودخانه رسیدند پرده شب به آرامی بر روی آسمان کشیده می شد. هلویین آبی رنگ بر کمربند منلماکار , شکارچی آسمان , سوسو می زد و در شمال آرام آرام هفت ستاره ی تاج دورین نمایان می شدند .در غرب نیز کارنیل سرخ در پهنای آسمان لاجوردی شروع به خودنمایی کرد.فانوسی کوچک در انتهای جلوی قایق بسته شده بود. ساکت در دل سیاهی شب می راندند.اندک اندک سو سوی چراغ های دور دستی بر فراز تپه ای نمایان شد.

دیل را بنا بر اسلوبی خاص بر روی دو تپه ی مجزا ساخته بودند که توسط پلی به هم متصل می شد. بر فراز تپه ی بزرگ تر تالار پادشاه و خانه ی کارگزار قرار داشت. دور تا دور شهر را نیز دیواری به بلندای سی فوت احاطه کرده بود که تنها راه ورود به دیل را از طریق پلی در ضلع شمالی میسر می ساخت.

قایق در اسکله ی سنگی کوچکی کناره گرفت.بارادیل در تاریکی و سکوت راه را می پیمود تا به پل رسید. پل سی یارد طول شد و با فانوس هایی در طولش روشن می شد.هنگامی که بارادیل به دروازه رسید شخصی از بالای کنگره ی دروازه فریاد زد:"کیستی که در تاریکی شب به سمت دروازه های براند آمدی؟"

بارادیل با لحنی خشک جواب داد:"منم گورلیم!براتون خوب تموم نمیشه اگه منو این پشت منتظر بذارید."

دروازه با صدای بلندی باز شد. پیرمردی فانوس به دست به استقبال او آمد.

"س س سرورم فکر نمی کردم که ..."

"فکر نمی کردی که من باشم ولی زود برو کنار به اندازه ی کافی دیر اومدم"

از میان خانه های سنگی و کوچه های سنگفرش می گذشت.اندک نگهبانانی که در خیابان ها پرسه می زدند با دیدن او اندکی سرشان را خم می کردند.راه را به سمت بالای تپه ادامه میداد تا به دیواری سنگی رسید که بین خانه های بزرگان شهر و سایر ساکنین دیل حایل بود. نگهبان در با دیدن او در را برایش گشود. تالار براند در بالای تپه و خانه ی دو اشکوبه ی پدرش, کارگزار , پایین تر و در سمت راست قرار داشت و اینک روشنایی زرد داخل خانه.

بارادیل در را با صدای محکمی بست. از پلکان خانه مردی با ردای آبی رنگ پایین آمد. موهایش سپید بود ولی در اطراف لب هایش هنوز تار های سیاه به چشم می خورد. باراگوند پسر سیگرید دختر بارد اژدها کش. کارگزار شهر و دست پادشاه.

باراگوند با حالتی تحکمی پرسید " یادمه گفته بودی قبل از غروب خورشید بر می گردی."

بارادیل خودش را روی صندلی ولو کرد "هیچ قایقی نبود که زودتر بیام"

"به عنوان فرمانده ی نگهبانای شهر خوب نیست که تاخیر داشته باشی ... محصوصا که امشب نوبت گشت شبانه ی توئه."

پادشاه براند کاری که از آن نفرت داشت را به او سپرده شد. هر روز و یک شب در میان مجبور بود که با زره سربازان شهر در میان کوچه ها و بر روی دیوار ها پرسه بزند. زره و کلاهخود بر او سنگینی می کرد و سرمای هوا در شب ها وضعیت را بدتر می کرد.

"من قبلا هم بت گفته بودم که حالم از این ولگردی های الکی به هم می خوره ... پس هیچ عجله ای ندارم که برم بیرون"

"براند به عنوان پاداشت سر اون جریان این وظیفه رو به تو محول کرد ... مقام کمی نیس ... باید شکرگذارش باشی"

بارادیل بر روی صندلی راست شد "پاداش؟؟؟؟من کیفری بدتر از این نمی بینم که با زره و ردا و بالاپوش به اون سنگینی مجبورت کنن که تو شهر پرسه بزنی و به بقیه ی نگهبان ها سرک بکشی!"

"اینم یادت هست که فرمانده ی چهارم سپاه و همچنین سفیر پادشاه هم هستی؟"

"خودت داری می گی فرمانده ی چهارم... یعنی اگه بلایی به سر پادشاه و تو و بارد بیاد(که البته امیدوارم نیاد) من میشم فرمانده ی سپاه... در مورد سفارت هم که براند منو هیچ جا جز دو سه بار به شهر دریاچه نفرستاد."

در واقع سفیر پادشاه بودن مایه تسلی اش بود.از کودکی علاقه داشت که به سرزمین های دوردست سفر کند.خصوصا در فصل پاییز این حس در او تشدید می شد. در تالار پادشاه نقشه ی از رووانیون بود.ولی این نقشه های سرزمین های فراتر از کوهستان مه آلود و جنوب امین مویل و آن سوی دریای روون را نشان نمی داد و به عنوان سفیر براند هم هیچگاه موقعتی ضروری پیش نیامده بود که وی را به جاهایی دیگر بفرستند.

باراگوند آرام بر صندلی ای کنار پسرش نشست و دستی بر ریشش هایش کشید.دستش را بر شانه های بارادیل گذاشت.لبخندی زد و گفت "به هر حال .. چیزیه که شده ... نمی تونی پادشاه رو سرزنش کنی ... می دونم کار بیخودیه ولی بهترین چیزی بود که می تونست گیرت بیاد ... راستی همین الانشم که داری حرف می زنی به اندازه ی کافی تاخیر کردی...در ضمن فردا صبح هم هر دو تامون به تالار پادشاه احضار شدیم...گشت شبانه ات که تموم شد بیا جلوی تالار وایسا" با دستش اشاره ای به در کرد."حالا برو..."

بارادیل برخاست. از گنجه ی اتاقش زرهی توری بر تن کرد و بالاپوش قهوه ای رنگ ضخیمی از جنس خز پوشید که مخصوص سربازان شهر بود.از خانه بیرون رفت و سرما و تاریکی او را در بر گرفت.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

یک نفر با چکش به سرش ضربه مي زد.صدای ضربه مدام بلندتر می شد تا اینکه باراديل چشم هایش را به زور باز کرد.ناقوس پادشاه چند ضرب دیگر نواخت. با چشم های پف کرده سراسیمه از جایش پرید. سعی کرد به یاد بیاورد چگونه به اینجا آمد و چه طور خوابش برد.دیشب سر راه به این کوچه ی خلوت آمده بود و به خاطر آورد که می خواست روی این نیمکت سنگی چند لحظه استراحت کند.

"امیدوارم که اون نگهبانای خبرچین و فوضول منو ندیده باشن"

سریع به بالای کوچه شتافت. آفتاب بر بام های سفال پوش سرخ خانه ها می تابید و پرچم نیلی رنگ و قو نشان دیل به آرامی در نسیم ملایم به اهتزاز در می آمد. پدرش را همان جا که انتظار داشت یافت. کنار فواره روبروی کاخ براند با سقف گنبد مانندش.

بارادیل گفت:"صبح به خیر! نمی دونی برای چی احضار شدیم؟"

"دقیق نمی دونم... ولی مثل اینکه خبرایی از نقاط مختلف رووانیون رسیده که پادشاه رو نگران کرده... در ضمن تابستون داره تموم میشه و وقت جمع آوری محصوله ... اون طور که فهمیدم شاید چن نفر رو به سرزمین های خراجگزار بفرسته که سهم خودمونو جدا کنیم و بیاریم اینجا"

بارادیل سرش را تکان داد.به محض آن که پایش را روی پله ی ورودی گذاشت باراگوند به بازویش چنگ انداخت.

"و در ضمن اون چن نفر به احتمال زیاد از افراد و مباشرین خودشن ... اینو گفتم که خودتو الکی نخود کنی ... اینجا بت نیاز دارم"

بارادیل با خمیازه پاسخ داد "چششششم"

در کاخ گشوده شد. کنده ای فروزان در میانه تالار بود ولی سرسرا نیمه تاریک بود. درخشش آفتاب نیز به زور از میان پنجره های مشبک وارد می شد. بر روی سریر مردی میانسال با بینی عقابی و موهای سیاه که تا شانه اش کوتاه شده بود , تکیه زده بود. براند پسر باین پسر بارد اژدهاکش از تبار گیریون , فرمانروای دیل و رووانیون شرقی. کنار او پسرش بارد ایستاده بود و آن چنان از لحاظ ظاهر شبیه به بارادیل بود که اگر کسی آنان را نمی شناخت فکر می کرد که برادرند. هر دوی آن ها چشم خرمایی و سیاه مو بودند ولی بارد اندکی از بارادیل بلندتر و چهارشانه تر بود.

بارادیل و پدرش با رسیدن به جلوی تخت تعظیم کردند. براند بی مقدمه شروع کرد.

"خبر های نگران کننده ای به دستم رسیده.دیشب یک زاغ نامه ای از گریم بئورن برایم آورد. فرمانروای بئورنینگ ها نوشته بود که گله های وارگ در بالادست آندوین در حال جمع شدن هستند. همچنین دسته های اورک در گلادن و گذرگاه شاخ سرخ کمین کرده اند. مثل اینکه گریم بئورن برای حفاظت از گذرگاه فوقانی دچار مشکل شده ولی بدتر از آن هشداری هست که در مورد کوهستان خاکستری به من داده. یک سپاه اورک گونداباد را سه هفته پیش ترک کرده بود. از فرامزبورگ گذشتند و در دامنه های کوهستان خاکستری ناپدید شدند. احتمالا در شهر قدیمی دورف ها پنهان شده اند. آن طور که معلومه شاید ما هم با این اورک ها دچار مشکل بشویم.در ضمن قلمروی تراندویل هم ممکنه مورد تهاجم قرار بگیرد.آن موجودات اهریمنی که در سال سقوط اژدها از جنگل بیرون رانده شده بودند دوباره با تعداد بیشمار بازگشته اند و سیاه بیشه دوباره به مکانی مخوف تبدیل شده "

باراگوند طبق عادت همیشگی دست بر ریش هایش کشید " پس ما هم خطر جنگ را در پیش رو داریم. باید زودتر از موعود محصولات روستاهای کنار کلدویین رو جمع آوری کنم ... باید به اندازه ی کافی برای جنگ و محاصره ی احتمالی آذوقه داشته باشیم.چون این سپاه اورک شاید تنها سپاهی نباشد که برای جنگ آماده شده"

براند به آرامی سرش را تکان داد "خودمم روی این موضوع فکر کرده بودم ... باید چند نفر رو به پایین دست کلدوین و دشت های شرق سیاه بیشه بفرستم."

بارادیل جایگاهی که در آن ایستاده بود را فراموش کرد و سریع به میان بحث پرید "من می رم"

باراگوند صدای نوچی را از خودش در آورد ولی بارادیل همچنان ادامه می داد"من به سرزمین های جنوبی می رم"

براند اندکی جا به جا شد و به تخت تکیه داد "نه ... اجازه نمی دهم ... اینجا بیشتر به تو نیاز دارم ... تو و بارد به آماده سازی و تدارک سپاه برای دفع حمله ی احتمالی مشغول بشوید ... باراگوند تو هم نزد داین برو و جریان پیش آمده را برایش تعریف کن ... به کمک او هم ممکن هست نیاز پیدا کنیم ..."

بارد هم مداخله کرد " من هم نزد ارباب شهر دریاچه می رم ... اون هم می تونه به ما کمک کنه"

براند سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت:"حالا مرخصید"

باراديل و باراگوند تعظیم کوتاهی کردند.همچنان که به سمت در قدم بر می داشتند باراگوند آهسته در گوش پسرش گفت:"باز نزدیک بود دهن گشادت کار دستت بده ... " ولی بارادیل گوشش به این حرف ها بدهکار نبود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

اندک روز های باقی مانده ی تابستان به سرعت در حال سپری شدن بود. ساعت غروب خورشید بود و آسمان زیر پرده ضخیم ابرها پنهان شده بود.باد سردی از شمال می وزید که نوید ماه سپتامبر را می داد.
بارادیل خودش را در میان شنل خز پیچیده بود و تک و تنها بر روی دیوار ها و بارو های شهر قدم می زد. بر روی یکی از برجک های دیوار ایستاد و به کنگره ی آن تکیه داد. دسته های پرستو چرخ زنان بر بالای برج مشغول حرکت بودند. هوا همچنان تاریک تر می شد. بارادیل به اطراف نگاه می کرد. در جنوب سوسوی چراغ های اسگاروت را می دید ولی بر شرق و غرب تاریکی مطلق حکمفرما بود.
باد سرد با شدتی بیش از پیش وزیدن گرفت.بارادیل لرزید.از پلکان درونی برج پایین آمد و راهی شهر شد.مردم شهر به خاطر سرما در خانه های خود بودند و جز تعداد کمی از نگهبانان کسی در خیابان ها نبود. آن ها نیز در ردا های خود چپیده بودند و اندکی به حضور بارادیل اعتنا نکردند. خود بارادیل هم کج خلق تر از آن بود که ذره ای به این موضوع اهمیت بدهد. تنها چیزی که می خواست یک جای گرم تر بود.سربازان غیر از اتاق نگهبانی دروازه , در جای دیگری آتش روشن نمی کردند و به همین خاطر بارادیل راه دروازه ی شهر را در پیش گرفت.

یکی از لت های دروازه باز بود و کسی پای آن برای مراقبت نبود.اتاق نگهبانی در واقع کلبه ی سنگی کوچکی در کنار طاق دروازه بود.آتشی در میان کلبه افروخته بودند و پنج نفر از نگهبانان صندلی هایشان را تنگ یکدیگر دور آتش چیده بودند.نگهبانان به محض دیدن بارادیل از جا برخاستند.

بارادیل کنار آتش ایستاد و دست هایش را روی حرم آتش گذاشت.

"گورلیم!...برو چند تا تیکه چوب بیشتر بیار ... امشب بد توفانی در پیش داریم"

گورلیم پیر پاسخ داد "زمستون که بیاد بدتر هم میشه ... تازه شایعه ی جنگ و قحطی هم هست"

بارادیل پاسخی نداد و همچنان کنار آتش ایستاده بود.گورلیم دوباره سر صحبت را باز کرد.

"اگه جنگی در راه باشه , و با وجود سرما و برف و بوران امیدی به پیروزی هست؟"

بارادیل با لحن خشکی پاسخ داد "اورک های کوهستان خاکستری چیزی نیستن که ازشون بترسیم ... خیلی از اورک های کوهس.."  ناگهان چند ثانیه مکث کرد و گوشش را تیز کرد.

"...تان تو جنگ پنج سپاه کشته شدن ... الان از قبل قوی تریم و تازه ..." دوباره مکث کرد.این بار مطمئن بود که صدای ضعیف شیهه ی اسب را از بیرون دروازه می شنود.

رو به نگهبانان کرد و گفت "یه سوار داره به پل نزدیک میشه ... دنبالم بیاین"

بارادیل مشعلی برداشت و نگهبانان نیزه به دست به دنبال او راه افتادند. پل بر روی آبکند عمیق رودخانه ی کلدوین ساخته شده بود و هر ده فوت بر دو طرف آن فانوس هایی آویخته بودند. بارادیل همچنان که بر روی پل پیش می رفت احساس سرما و دلهره ی عجیبی می کرد که تا به حال به او دست نداده بود.صدای سم اسب در تاریکی آنسوی پل هر لحظه قوی تر می شد. درست در مرز روشنایی آخرین فانوس سواری سیاه تر از تاریکی شب ایستاد ولی چهره اش در تاریکی ناپیدا بود.

بارادیل شمشیرش را کشید و صدایش را صاف کرد و فریاد زد "کیستی که در تاریکی شب به سمت دروازه های براند می رانی؟"

سوار لحظه ای ساکت ماند و با صدایی مرگبار پاسخ داد "من زبان سائورون هستم و از طرف فرمانروای موردور حامل پیامی برای براند می باشم"

به محض شنیدن نام موردور و صدای سوار بارادیل دستانش بر قبضه ی شمشیر قفل شد.احساس می کرد که که سرما در رگ هایش رخنه کرده و خونش منجمد شده است.

سوار همچنان ادامه داد "با این که این رسم سفرا نیست که شاهان را به دروازه ی شهر فرا بخوانند ولی کمتر فرمانروایی هستند که پذیرای سفیر سائورون در تالار خودشان باشند ... و من نیز طبق رسوم پیشین براند را به دروازه ی شهر فرا می خوانم"

"زمانی درنگ کن تا پادشاه بیاید" سپس رو به گورلیم کرد و نجواکنان گفت "گورلیم سریع به تالار بزرگ برو و جریانو تعریف کن .. زودتر!"

گرولیم دوان دوان پل را طی کرد.

در نظر بارادیل انتظار ساعت ها طول کشید.در این مدت همچنان سوار تهدیدآمیز و به مانند مجسمه ایستاده بود.سرانجام براند بی مرکب و به همراه نیم دوجین از محافظانش به پل آمد. سوار با دیدن براند تعظیمی کرد.

"درود بر براند پسر باین پسر بارد اژدهاکش ... من حامل پیامی از فرمانروا سائورون هستم"

براند پاسخ داد "چه شده که سائورون پیکش را به چنین جای دور دستی فرستاده؟ ... پیغامش چیست؟"

"اینکه آیا دوستی و اتحاد با فرمانروای موردور را می پذیرید؟ ... سائورون کبیر همواره خواهان روابط حسنه با انسان ها بوده و هست ... انسان هایی که لیاقتشان چیزی بیشتر از پادشاهی های خرد و کوچک در سرزمین میانه است ... و اگر شما نیز مانند سایرین پیشنهاد دوستی و اتحاد را بپذیرید , سرورم سائورون امنیت شما و دیل را تضمین خواهد کرد"

براند اخم کرد "ما در این شصت سال خودمان امنیت خودمان را تامین کرده ایم و نیازی به کمک دیگران نداشته ایم ... برای همین به اینجا آمده ای؟"

سوار خندید "نه فقط این ... در ضمن اگر احیانا سائورون با دورف های اره بور وارد جنگ شد و آنان از شما کمک خواستند , شما باید آنان را بی پاسخ بگذارید."

رگه هایی از خشم در صورت براند دیده می شد "اینکه من به چه کسی کمک کنم به خودم ارتباط دارد و فکر نکنم به فرمانروا سائورون ربطی داشته باشد"

"خوب پس سرپیچی می کنید؟در این صورت فکر نکنم فرمانروا این را نادیده بگیرد."

"حرف هایت بوی تهدید می دهد این زبان سائورون ... اربابت هرچند نیرومند باشد ولی در شمال قدرتی ندارد"

در این هنگام شکافی گذرا در میان ابر ها پدید آمد و نور هلال ماه صورت سفیر را روشن کرد. کلاهخودی بلند چهره ی سفیر را پناهن می کرد ولی دهانش به صورتی نفرت انگیز آشکار بود. صدای خنده ی پیک مانند صفیر مار به گوش رسید و هر کس با شنیدن آن به لرزه افتاد. مو های تن بارادیل سیخ شد و احساس می کرد که کمرش یخ زده است.

"پس فکر می کنی که سائورون در شمال قدرتی ندارد؟ ... باشد ... من اندکی به شما وقت می دهم تا بیشتر تامل کنید... در شهر سوخته ی اسگاروت منتظر پاسخ نهاییتان هستم و امیدوارم که نظرتان تا آن موقع عوض شده باشد.در غیر این صورت شمشیر میان ما و شما حکم می کند."

براند پاسخ داد "چنین باد"

سوار با شنیدن این حرف لگام اسبش را کشید و در تاریکی آن سوی پل ناپدید شد. با رفتن پیک بارادیل احساس کرد که باری سنگین از دوشش برداشته شده و همراه براند و سایر نگهبانان راهی شهر شد.به محض آنکه آخرین فرد از دروازه گذشت بارادیل بشکنی جلوی صورت گورلیم زد.دروازه با صدای دنگ بلندی بسته شد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

با طلوع خورشید بارادیل و پدرش راهی تالار بزرگ شدند زیرا براند دستور تشکیل یک جلسه ی فوری را داده بود. خیل عظیمی از ساکنان شهر و دروف ها سرگرم به داد و ستد بودند.

بارادیل رو به پدرش کرد "بدبختا نمی دونن که چه دردسر بزرگی پیش رو داریم .اونارو می بینی پدر؟ ... دیروز غروب قبل از اینکه سر و کله ی این یارو پیداش بشه به دیل رسیدن و به احتمال زیاد آخرین کاروانی هست که از گوندور به این جا میاد ... دیگه کسی جرئت نمی کنه جاده ی رائوروس تا دیل رو طی کنه ... اگه از اتفاقات دیشب خبردار بشن سریع تر فلنگ رو می بندن..."

به محض اینکه پایشیان را بر روی پله ی ورودی تالار گذاشتند مردی دوان دوان وارد حیاط تالار شد.

"اوهوی تو .. چی شده؟ .. چه خبره؟"

مرد لحظه ای ایستاد تا نفسش جا بیاید.سپس بریده بریده شروع کرد "دیشب به قلمروی تراندویل حمله شد ... یکی از دیدهبان های ما نور آتیش رو در غرب دید ... امروز قبل از سپیده خبرش به ما رسید"

مرد نفسی تازه کرد و ادامه داد "مثل اینکه یه عده از اورک ها شبانه از کوهستان خاکستری به سمت سیاه بیشه اومده بودن ... با جنگل آشنایی نداشتن و الف ها اونارو عقب روندن"

بارادیل سرش را تکان داد "من خبر رو به پادشاه می رسونم ... تو مرخصی"

در تالار باز شد.براند بر روی تخت جلوس کرده بود و شاهزاده بارد در کنارش ایستاده بود. بارادیل و پدرش تعظیمی کردند و باراگوند جریان پیش آمده را برای براند تعریف کرد.

براند گفت "که اینطور ... من جوابم به فرستاده از قبل معلوم بود ... جوابم خیر هست. ما و دورف ها همیشه پشتیبان یکدیگر بوده ایم و خواهیم بود ... من با سائورون همکاری نمی کنم"

باراگوند گفت "پس باید تدارک جنگ رو ببینیم"

بارد لبخند تلخی "با این اوضاع پیش آمده پس باید منتظر حمله ی اورک ها از شمال باشیم .یک بار در نبرد پنج سپاه شکستشون دادیم... این بار هم می تونیم"

بارادیل مداخله کرد "ولی اگه اون ها حمله نکنن چی؟"

بارد پرسید "منظورت چیه؟"

بارادیل صدایش را صاف کرد "اورک های کوهستان خاکستری حریف ما نیستن.وقتی ما اینو میدونیم پس سائورون هم این رو خوب میدونه ... حمله ی دیشب چیزی جز یک حمله ی انحرافی نبود ... حمله از طرف شرقی ها صورت خواهد گرفت."

براند بر روی صندلی راست شد "ولی هشت ساله که با اولفانگ صلح کردیم"

بارادیل پاسخ داد "با اولفانگ صلح کردید ... ولی فرمانروای روون در حال حاضر سائورون هست و نه اولفانگ ... خیلی از جنگ سالاران روون هم طرفدار سائورون هستن ... من چند روز پیش از یکی از آدمای دریاچه که به دوروینیون رفته بود شنیدم که دهکده های شمالی روون در حال تخلیه شدنه ... قطعا دارن سپاه جمع می کنن"

باراگوند گفت "حالا اوضاع فرق کرد ... ایسترلینگ ها رو نمی شه دست کم گرفت"

براند حرفی نزد ولی رنگ صورتش پریده بود و دستانش بر دسته ی صندلی محکم شده بود.

بارد سپس پیشنهاد داد "پس ما هم قبل از اینکه به دیل نزدیک بشن کنار کارنن کارشون رو می سازیم."

براند سکوتش را شکست "نه! فقط یک احمق در دشت باز با شرقی ها درگیر میشه ... تازه کارنن از اینجا خیلی دوره. من ترجیح میدم که همین جا و با کمک قوای دورف ها بجنگم ولی فک نکنم زمان زیادی باری آماده شدن داشته باشیم"

باراگوند گفت "به نظر من که داریم ... الان تازه سپتامبر هست و به زودی شمال با برف سنگینی مواجه خواهد شد.برف برای شرقی ها که از سرزمینشون دور هستند مشکلات زیادی ایجاد می کند و خطوط تدارکاتشان رو فلج می کند.به احتمال زیاد اون ها تا ماه مارس و فرا رسیدن بهار صبر می کنن"

براند از جایش برخاست "بسیار خب... شش ماه وقت داریم ... باید نزد داین سفیری بفرستیم ... همچنین از اسگاروت و مردان رووانیون شرقی هم باید تقاضای کمک کنیم ... در ضمن به روستا های حاشیه ی کلدویین هم باید هشدار داد که هر چه زودتر خانه هایشان را تخلیه کنند چون شرقی ها هر آبادی که سر راهشان پیدا کنند می سوزانند"

سپس از میان ردایش کاغذی لوله شده درآورد و به بارادیل داد.

"این جوابیه ی سفیر سائورون هست ... به شهر سوخته ی اسگاروت برو و تحویلش بده"

بارادیل نامه را گرفت و زیر لب گفت "لعنت"

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

عد از نیمروز دوباره هوا ابری شد و باران مختصری بارید وعبور و مرور را در زمین های گلی اطراف دریاچه سخت كرده بود. هر چه قدر که بارادیل به سمت ساحل می راند , پای اسبش بیشتر در گل فرو می رفت. مه آهسته آهسته بر روی دریاچه ی لانگ می خزید. سر انجام از میان مه دروازه ی پل قدیمی شهر سوخته هویدا شد.

از زمان حمله ی اسماگ متروک در میان دریاچه افتاده بود و کمتر کسی جرات داشت پایش را آن جا بگذارد. چه مردم اعتقاد داشتند که ارواح کشته شدگان شب حمله ی اژدها در ویرانه های سوخته سرگرداند و خود اژدها در آن جا شهر را زیر نظر دارد.

بارادیل به مدخل پل رسید و نفس عمیقی کشید "هووو ... بی پدر عجب جای مزخرفی رو انتخاب کرد!" افسار اسب را کشید و آهسته آهسته بر روی پل حرکت کرد. پل چوبی به طول صد گز شهر را به ساحل متصل می کرد و بيشترش از آتش اژدها در امان مانده بود ولی در بعضی از قسمت هايش الوار ها لق شده بودند و بارادیل یک بار نزدیک بود با اسب در آب واژگون شود.

داخل شهر هیچ صدایی جز ترک خودن و شکستن چوب شنیده نمی شد.اکثر خانه ها سوخته و ویران شده بودند و مه از میان پنجره ها و در های تهی به مانند انگشتان دستی خزنده حرکت می کرد.بارادیل باشلقش را کشید. قلبش به شدت می زد و انتظار داشت سر و کله ی سوار از یکی از همین سوراخ ها پیدا شود.از بین چند راهی های متعدد همیشه مسیر مستقیم را بر می گزید تا اینکه سر آخر به میدانی رسید و آن جا بود که استخوان های اسماگ را پیدا کرد.

لاشه عظیمش دراز به دراز در میدانچه ی کم عمق افتاده بود.بارادیل لحظه ای به جمجمه ی او نگاه انداخت و حاضر بود قسم بخورد اژدها از میان چشم خانه های خالی اش او را زیر نظر دارد. همچنان زیر نگاه موذیانه ی اژدها بود كه صدایی پشت سرش شنید.

"براند زود تو رو فرستاد .. بعید می دونم تصمیم عاقلانه ای گرفته باشه"

سفیر موردور از پله های خانه ای بزرگ پایین آمد که سابقا متعلق به عمارت شکوهمند ارباب شهر بود.اسبش نیز به مانند سوار کاملا سیاه بود البته اگر می شد این موجود را اسب نامید.زیرا موجودی مخوف و عظیم الجثه بود و بر صورتش نقابی ترسناک , مانند جمجمه , داشت.

بارادیل با اکراه اسبش را نزدیک او هدایت کرد. سپس نامه را از ردایش بیرون آورد و تحویل او داد. سوار نامه را گرفت و مهرش را باز کرد.

"همانطور که حدس می زدم اصلا روش عاقلانه ای در پیش نگرفت ... سائورون همیشه به شرافت و صداقت انسان ها اعتماد داشت ولی این شما ها هستین که به اعتمادش پشت پا می زنید."

"دست کم چیزی که در مورد اربابت مشخصه اینه که تا به حال نه شریف بوده و نه صادق"

"حرف کذب است.دروغ هایی که الف ها در گوش شما خوانده اند و شما بدون کوچک ترین تاملی پذیرفتید ... همیشه جنگ را آن ها با سائورون شروع کردند و از کمک انسان هایی بی درایت همانند شما بهره مند شده اند ... سرورم سائورون هم اکنون از دوستی بسیاری از انسان ها برخوردار است.شرقی ها , هارادریم ها و واریاگ ها ... و آن ها پاداش کمکشان را خواهند گرفت ... چه می شود که مردان دلاور شمال هم به صف متحدین او بپیوندند؟ ... حیف است کسانی مثل تو برای هیچ و پوچ در جنگ کشته شوند"

"شک ندارم پاداششون چیزی نیست که انتظارش رو دارن" با گفتن این حرف بارادیل لگام اسبش را کج کرد و سعی کرد با آخرین سرعت ممکن از آن جا دور شود.همچنان که می راند صدای سوار را شنید که می گفت "همیشه در بازگشت به روی شما ها باز هست ... مجبور نیستین که بجنگین ... ولی اگر احساس بر عقلتان چیره شد سرنوشت دردناکی در انتظارتون هست"

********************************************

اينم از پايان فصل اول. شرمنده كه طولاني شد:)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

فصل دوم:تندباد شرقی

صدای شاخ , شفاف و واضح در سرتاسر دشت پیچیده بود. ماه مارس بود و سبزه از زیر برف های آب شده بر می خاستند و جانی تازه می گرفتند. نسیم ملایم جنوبی بیرق ها و درفش های سپاهیان را به اهتزاز در آورده بود.

بارادیل به همراه براند و بارد و باراگوند , سواره بر روی تپه ای مشرف به دشت میان دیل و تنهاکوه ایستاده بودند.در زیر تپه سپاهیان دیل در شیپور هایشان می نواختند. سپس صدای شاخ بار دیگر در میان تپه ها پیچید و دروازه ی اره بور باز شد. داین پاآهنین به همراه دو هزار و پانصد دورف از کوه بیرون آمد.مو ها و ریش های بافته اش خاکستری بود. جوشنی فلس دار و براق بر تن داشت و سلاحش تبر دودم عظیمی بود.

سپاه دورف ها در کنار ارتش دیل ایستاد و خود داین به همراه دو تن از سپاه اصلی جدا و راهی بالای تپه شد. سمت راست او پسرش تورین, دورف خوش بنیه و جوانی قدم بر می داشت و سمت دیگرش مشاور پیر او گلوین او را همراهی می کرد. زمانی که به بالای تپه رسیدند , براند و همراهانش تعظیمی کوتاه کردند. دورف ها نیز به نوبه ی خود تعظیم کردند و داین شروع به سخن گفتن کرد.

"در گذشته ما و انسان ها در این جا دوشادوش هم جنگیدیم و کشته های زیادی دادیم ولی در نهایت پیروزی از آن ما شد... باشد که این بار هم سرافراز از نبرد بیرون آییم"

براند پاسخ داد "اگر شکست هم بخوریم شرمنده نخواهیم بود"

در این هنگام صدای تک شاخی در دشت پیچید و در جنوب گرد و خاکی نمایان شد. سیصد سوار بدون فرمانده از دشت های پهناور رووانیون به کمک پادشاه براند آمدند و دویست کماندار پیاده از اسگاروت  پشت سر براگا  , فرماندهشان که سواره پیش می آمد , به سایرین پیوستند.

باراگوند پرسید "پس دورف های تپه های آهن کجا هستند؟مگر امروز به عنوان روز تجمع کل سپاهیان مقرر نشده بود؟"

رگه ای از غم در چهره ی گلوین پیر دیده می شد "از ترس حمله به قلمروی خودشان هیچ کدام حاضر نشدند در جنگ شرکت کنند!"

براند لخند تلخی زد "فقط پنج هزار نفر , کمتر از نصف سپاهیان دشمن"

داین گفت "ولی اینجا بین پتک و سندان گیر می افتند و تعدادشون کمکی به حالشون نمی کند"

براند سپس رو به بارادیل کرد "از ارتش شرقی ها چه خبر؟"

بارادیل پاسخ داد "طبق خبرهایی که به دستمون رسیده یک ارتش دوازده هزار نفری تحت فرماندهی برودا از رومنوست خارج شده بود. راهشون رو به تائور نیمرایس و دوروینیون ادامه دادن و مسیر وردخانه رو پیش گرفتند ولی درست جایی که کارنن به کلدوین میرسه , دو قسمت شدن ... یک سپاه راه کارنن رو پیش گرفت و اون یکی ساحل کلدوین رو داره ادامه میده..."

داین حرفش را قطع کرد "چند نفر؟"

بارادیل ادامه داد "نمی دونیم ولی بیشترشون از راه کلدوین دارن میان"

داین گفت "قصدشون اینه که یک سپاه تپه های آهن رو اشغال کنه و اون یکی کار ما رو یکسره کنه"

براند گفت "ارتش دوم چه قدر با ما فاصله داره؟"

"حدودا سه یا چار روز"

"اگر مچنان کنار ساحل رودخانه هستن مجبور میشن که از تپه های جنوب دریاچه ی لانگ عبور کنن ... جاده ی قدیمی از میان یک تنگه ی باریک بین تپه های سنگلاخ رد میشه ... اونجا یک جایی هست که بر جاده اشراف داره و راهی از پایین به اونجا نیست"

باراگوند مداخله کرد "تپه ی گورپشته ها!"

براند سرش را تکان داد "اره ... ولی جای خوبی برای مخفی شدن و شبیخون زدن هست ... عده ای کماندار رو با بالای اون تپه می فرستم که راه رو برای شرقی ها سد کنه ... اگه اونا نتونن از جاده عبور کنن مجبور میشن تپه هارو دور بزنن و اونوقت از شمال تنهاکوه به ما حمله کنن و ما هم قصد داریم همین اتفاق بیفته"

بارد پرسید "ولی اگه از جاده رد بشن؟"

براند پاسخ داد "نمی تونن ... تا موقعی که کماندار ها اون بالا باشن با تلفات سنگینی از جاده رد میشن و تازه اگه بخوان راه رو ادامه بدن برای عبور از رودخانه مجبور از یک گدار خطرناک استفاده کنن که اون هم براشون گرون تموم میشه"

سپس مکثی کرد و به بارد گفت "تو و بارادیل با هشتاد کماندار بالای تپه ی گورپشته ها کمین کنید ... یک نفر رو همراهتون می فرستم که راه رفتن به بالای تپه رو میدونه ... حواستون باشه تا زمانی که سپاه دشمن به تنگه نرسید هیچ حرکت آشکاری انجام ندین ...وقتی مطمئن شدین که شرقی ها می خواند بلندی هارو دور بزنن به ما ملحق بشین..."

صدای تک شاخی دوباره در دشت پیچید. بارد و بارادیل تعظیمی کوتاه کردند و به سمت جنوب تاختند.از پی آن ها هشتاد نفر دیگر نیز راه افتادند و کرانه ی شرقی رودخانه را در پیش گرفتند.ساعت های متمادی به سرعت می راندند تا اینکه خورشید پهنه ی آسمان را پیمود و به افق غربی نزدیک و نزدیک تر می شد. سرانجام تپه های جنوب دریاچه ی لانگ هویدا شد. با رسیدن به دیواره ی شمالی تپه ها از سرعتشان کمتر کردند. جاده ی قدیم از میان سنگلاخ ها و تنگه های اینجا می گذشت و بیشتر از پنج سوار نمی تواستند پهلو به پهلوی هم از این جا عبور کنند. بارادیل و بارد به همراه پیرمردی که براند برای راهنمایی آنان فرستاده بود, پیشاپیش گروه از میان کوره راه های ناشناخته و گمراه کننده عبور می کردند. خورشید همچنان پایین تر می رفت که ناگهان به تپه ی گروپشته ها رسیدند.

تپه های گورپشته ها مکانی بود باستانی که هیچکس از سازنده و زمان ساخت آنان اطلاعی نداشت.گورپشته های بر تارک تپه , همانند تاجی سنگی دیده می شدند. تپه با دامنه ی جنوبی پرشیبش مشرف به ورودی جاده بود و خود از سمت شرق و شمال زیر تپه های بلندتری قرار داشت که بر روی آن سایه انداخته بودند.

پیرمرد با رسیدن به کوره راه مکثی کرد و به عصایش تکیه زد و گفت:"تپه ی گورپشته ها!غیر از این راه شیوه ی دیگری برای صعود از تپه وجود نداره ... دامنه ی جنوبی انقدر پرشیب هست که بالا رفتن ازش ممکنه به قیمت جون آدم تموم شه ... من برای صعود از تپه دیگه خیلی پیرم ... اگر رخصت دهید همین جا شما را ترک می گویم"

بارد از او تشکر کرد و پیرمرد به میان سایه ها زد و بازگشت.

گروه  کوره راه را ادامه داد و سپس به بالای تپه رسید. خورشید در حال غروب بود و آسمان به رنگ سبز-بنفش محزونی دیده می شد. انبوه سنگ های در هم بر هم بر روی تپه قرار داشت که بر روی آن ها حروف رونی و نقش های عجیبی کشیده شده بودند.

بارد از اسب پایین آمد "اگه لازم بشه دفاع از این جا خیلی آسونه ... سنگ ها چیز خوبی برای پنهان شدنه ... می خوام قبل از تاریکی فردا شب پشت هر شکافی بین صخره ها و پشته ها گودبرداری شده باشه و با خرده سنگ بسته شده باشه ... شرقی ها فردا شب به این جا می رسن"

بارادیل با نگاهی پشته ها و نقوش عجیب رویشان را برانداز کرد "از این جا اصلا خوشم نمیاد"

بارد پشتش را به سنگی تکیه داد "خوشت بیاد یا نیاد بهتر از این جا گیرمون نمیاد ... شرقی ها اگه بخوان از این جا رد بشن تلفات زیادی میدن.فقط حواست باشه کسی اینجا آتیش روشن نکنه ... اگه لو بریم اومدنمون به اینجا کاملا بی فایده میشه"

"پس باید زودتر دست به کار شیم ... صبح که شد نباید وقت رو تلف کنیم"

گروهی از مردان مشغول جمع کردن سنگ های کوچک و بستن شکاف ها شدند تا این که با تاریکی هوا دست از کار کشیدند. شب بر روی تپه ها خیمه زد و به خاطر نبود آتش همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.بارادیل هیچ کس و هیچ چیز را نمی دید. ولی در سکوت شب صدای نفس کشیدن بقیه افراد را می شنید.اولین بار بود که بر روی زمین ناهموار می خوابید.سنگریزه های کوچک او را اذیت می کرد.مدت زیادی غلت می زد و با هر حرکت صدای مفاصل خودش را می شنید تا اینکه در خواب سبک و ناآرامی فرو رفت.

 

ویرایش شده در توسط baradil soldier of dale

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
baradil soldier of dale

با سوزشی در چشمانش بیدار شد. اولین ستیغ های نور خورشید بر تارک تپه افتاد.کمرش خشک شده بود و گردنش به شدت درد می کرد.سربازان در اطراف به شدت در جنب وجوش بودند.عده ای درز های میان سنگ ها را با الوار می بستند و مابقی در حال رفت و آمد به پایین تپه بودند.

بارادیل به سختی از جایش برخاست و کش و قوسی به خودش داد.سایه ای بالای سرش و ایستاد و گفت:"یکی از دیده بان هایی که فرستاده بودم برگشت... سپاه شرقی ها نیمه شب اینجا میرسه ... کارمون تا قبل از غروب باید تموم شه"

بارادیل بدون اینگه برگردد پاسخ داد:" میدونی که بعضی از اینا دل و دماغ اینو ندارن که شب این جا بمونن؟"

بارد پاسخ داد:"آره ... از قدیم می گفتن این جا نفرین شدس ... پیرزن ها تو داستانشون تعریف می کنن که ارواح گذشتگان شبانه این جا جمع میشن"

بارادیل به یکی از گورپشته ها نگاهی انداخت و گفت:"اگه از چند تا روح میترسن پس قبل از اینکه شرقی ها برسن گورشونو گم کنن برن" و پاره سنگی را سمت گورپشته پرتاب کرد.سپس بعد مکثی پرسید :"گفتی یکی از دیده بان ها برگشته؟"

"آره ... یک نفر دیگه رو هم  فرستاده بودم که راه های فرار اینجا رو بررسی کنه که اگه اوضاع خراب شد با تلفات کمتری فلنگو ببندیم ... ولی یارو هنوز برنگشته!"

"یعنی چی برنگشته؟فک نکنم طرف انقد احمق بوده باشه که راه برگشت رو گم کنه!"

"اتفاقا این اطراف رو نسبتا بهتر از بقیه می شناخت!یه جای کار میلنگه...لابد اونم از جنگ تو اینجا می ترسه و واسه همین فرار کرده ... بی خیال ... پاشو کار داریم" و سطل آبی جلو بارادیل گذاشت.

بارادیل آب را بر صورتش پاشید. آب سرد بود و لرزه به تن او انداخت. بریده بریده شروع به صحبت کرد.

"به یک نفر سپردم اسب هامونو برگردونه ... شانس که نداریم ... موقع کمین یکیشون بی دلیل شیهه می کشید اون وقت گند می خورد به همه چی!"

بارد سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:"امشب در ضمن باید بدون آتیش سر کنیم ... حالا ... برو پایین تپه آب بیار ... از چند ساعت قبل غروب رفت و آمد به پایین ممنوع میشه" و دسنه ی سطلی را به او داد.

مردان تا پاسی از قبل از غروب مشغول کار بودند تا اینکه خورشید اندک اندک در غرب ناپدید شد. همه چی در تاریکی مطلق فرو رفت و دوباره سکوتی مرگبار بر محیط چیره شد.ساعاتی متمادی را بدون آتش گذرنداند تا آنکه نیمه شب فرارسید. هوا به شدت سرد شده بود و بالای تپه سوز وحشتناکی می آمد.هر از چندگاهی صدای پچ پچ چند نفر شنیده می شد تا آنکه ناگهان یکی از سربازان فریاد زد :"دارند می آیند."

همه به ضلع جنوبی تپه هجوم بردند.در دوردست جنوب انبوه مشعل ها دیده می شد که به آرامی به سمت آنان می آمد. بارد گفت:"همتون سرجاتون مستقر شید ... تاموقعی که فرمان ندادم حق پرتاب تیر ندارید!"

نفس های همه در سینه حبس شده بود.مشعل ها همچنان در دشت پیش می آمدند.بارادیل آرام و قرار نداشت و دائم با زه کمان بازی می کرد.صدای پای سپاه دشمن قوی تر و قوی تر می شد. بارادیل حتی احساس می کرد که می تواند صدای سرودخوانی آن ها را بشنود.

بارد گفت:"کمتر از دویست گز باهامون فاصله دارن ... کماندار ها آماده! همه به جای خود"
بارادیل از جایش برخاست و کنار جان پناه ایستاد. درخشش نور مشغل ها بر جوشن های شرقی ها دید واضحی از سپاهشان به کمین کنندگان می داد. آن ها پیاده بودند ولی در جلو چند سوار با بیرق های خورشیدنشان روون حرکت می کردند.بارادیل تصمیم گرفت اولین سواری که به تیررس او می رسید را هدف قرار دهد. تیر را در کمان گذاشت.زه را کشید. فقط منتظر شنیدن دستور تیر باران بود که ...

صدایی صفیر تیری از بالای سرش شنید و یکی از اطرفیانش با سینه ای شکافته از تیری آتشین بر زمین افتاد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...