رفتن به مطلب
اله ماکیل

حلقه داوری (نقد فن فیکشن)

Recommended Posts

R-FAARAZON

در مورد داستان آخرین ملکه:

نکات مثبت:

روایت داستان روان و خوب بود

مکالمات و جملاتی که گاها در اونها به کار میره خوب و  بیانگر حس شخصیت هاست یعنی میتونه شادی یا حس شخصیت رو به طور کلی نشون بده

پیشنهاداتی برای بهتر شدن کار:

نمیدونم داستان ادامه داره یا نه ولی در این داستان یه شخصیت محوری داشتیم و انبوهی از شخصیت هایی که روی اونها تمرکز نمیشه بخاطر همین نیازه در فصل قبلی یا در حین روایت بیشتر در مورد شخصیت ها صحبت بشه و  به عنوان شخصیت گذری و صرفا برای پررنگ کردن شخصیت محوری(النتیر) مطرح نشن.

شخصیت های داستان لحن و نحوه بیان مستقل ندارن یعنی همه تقریبا به یک صورت صحبت می کنن شاید تنها شخصی که لحنش کمی فرق داشت و قابل قبول بود هانتن بود. ارباب حلقه ها رو در نظر بگیریم تام بامبادیل، دهقان ماگوت و سارومان به یک صورت صحبت می کردند؟ باید تفاوت گفتار و شخصیت رو بشه یا با حالت های ادا و ظاهر به مخاطب گفت یا با لحن 

بازم بر میگردم به داستان ارباب حلقه ها که خیلی دیالوگا محاوره هستند ولی زبان  روایت آخرین ملکه  رسمیه و همین شاید پتانسیل این رو ایجاد کنه که روایت با مخاطبش فاصله داشته باشه.شاید برای داستانی شاده کمی لحن محاوره ای تر بهتره

داستان تقریبا  گره،فضاسازی و توصیف خاصی نداره. اول داستان و یا در آخر خواب النتیر خوبه ولی از چهره یا حالت درونی شخصیت ها صحبتی نمیشه. برای راهنمایی بهتره نگاهی به نغمه ای از آتش و یخ بندازیم و اینکه چقدر تاملات درونی شخصیت ها و نشون دادن اونا به مخاطب باعث همذات پنداری با شخصیت محوری و روایت و هیجان انگیز شدنش میشه

در مورد داستان آر فارازون در یه فرصت دیگه صحبت می کنم

 

ویرایش شده در توسط R-FAARAZON

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

خب... اول از همه تشکر کنم از وقتی که گذاشتید برای خوندن و و نظر دادن راجع به داستان و مرسی از نظرات مثبتتون

در مورد شخصیت ها... بیشتر شخصیت های اصلی این داستان تو کتاب سیلماریلیونی که دستمونه و می خونیم بودند و نقشای نسبتا مهمی هم تو داستان داشتند، مثل همین آر-فارازون یا الندیل، ایسیلدور و... و صرفا جهت پر رنگ شدن النتیر نبودند. آوردنشون توی داستان هم به دلیل این بود که خانواده اش بودند  و هم اینکه کارهاشون رو در ادامه انجام بدن. بعضی شخصیت ها هم کلا وجود خارجی نداشتند اما خود شخصیت النتیر که به عنوان یکی از سه ضلع مثلث روایتم هم انتخابش کردم، تو نسخه های منتشر نشده ی سیلماریلیون بوده و ابتدا قرار بوده این داستان با حضور یه همچین شخصیتی نوشته بشه که در انتها توی کتاب آورده نشده.

@R-FAARAZON در مورد لحن و توصیفات شخصیت ها هم سعی مینم بیشتر روش کار کنم:D البته راجع به دیالوگ ها متوجه نشدم که منظور از محاوره ای مثل نغمه منظورتونه یا خود ارباب حلقه ها البته ترجمه هاشون

و در مورد تسلط روی وقایع آردا بگم که من همون اول بیشتر تاریخایی که نیاز داشتم رو مشخص کردم، البته بعد چند بار دوره ی بعضی جداول زمانی و نوشتن سال تولد و مرگ و سن بعضی شخصیت ها اما هنوزم پیش میاد که احساس کنم یه جایی رو گم کردم. به نظرم این تداوم زمانی داستان باعث سخت تر شدنش میشه و یه جورایی ریسکه که امیدوارم بتونم خوب جورشون کنم

باز هم ممنونم از نظراتتون:53:

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
R-FAARAZON

در مورد شخصیت ها من نقششونو در داستان شما میگم. یعنی وقتی میگید الندیل یا نومندیل نقششون مهمه پس باید این در داستان شما نشون داده بشه و صرفا در حد احوالپرسی با شخصیت اول داستان نباشه. یعنی کمی وقایع رو پیچ و تاب بده از شخصیت های مکمل و احساسات درونشون صحبت کن یا وقایعی رو در داستان وارد کن که شخصیت های مکمل در اون دخیل اند( مثل همون شمشیر زنی آماندیل در خواب و...) تا در داستان کارکرد داشته باشن.

من راستش چه در مورد تالکین و چه نغمه کتاب های اصلی رو نخوندم و ترجمه رو خوندم ولی میتونم بگم که در یاران حلقه به خصوص زبان روایت سهل و ممتنع و ساده بود . یعنی ما توصیف و قالب کلی رو به زبان معیار داریم ولی دیالوگ ها و مکالمه به زبان نزدیک به محاوره و همین خوبه و به نوعی تنوعه ولی در داستان شما دیالوگ ها به زبان کتابه(مثل سریال های تاریخی خودمون) .به نظرم این میتونه نزدیکی  و همذات پنداری مخاطب (عمدتا نوجوان و جوان) به داستان شمارو کم کنه

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
R-FAARAZON

فصل دوم تا حدودی نسبت به فصل قبلی جذاب تر بود.شخصیت ها کمتر بود و تمرکز روی شخصیت ها بیشتر بود. بیشتر میشد به آگارون و آر فارازون نزدیک شد و می تونیم بگیم بر گردان خوبی بود 

پیشنهاد: باز ماجرا یا حادثه کم داشت، یه مقدمه در مورد رفتار شخصیت اول، دوباره دیالوگ هایی بین شخصیت اول و بقیه شخصیت ها برقرار شد و این بار متمرکز تر و باز در پایان به نوعی به قضاوت در مورد شخصیت اول فصل رسیدیم

به نظرم کمی برای این قضاوت زود بود و میشد به جای نشانه گذاری های واضح یا حتی القای حس بودن بد در رفتار فارازون، چیزی رو که می خواهیم ببریم به لایه زیرین رفتاری شخصیت فارازون . نیازی نیست لزوما شخصیت ما سپید سپید یا سیاه سیاه بشه می تونیم اونارو خاکستری تر روایت کنیم و بجای به تصویر کشیدن کلی تیره نمود یه رفتار یا خصیصه رو باعث ویرانی یه شخصیت بدونیم و لزوما داستانمون تقریر مبسوط روایت تالکین نباشه میشه واقعا کلیات رو گرفت و جزئیات رو بسیار گسترش داد یعنی سلیقه من اینه نیازی نیست فارازون کاملا منفی باشه میشه اون سرکشی رو حتی ببریم در جلد یه شخصیت تقریبا مثبت ولی همین سرکشی رو در نهایت باعث  باغی بودن و زمینه سقوطش بدونیم مثل جمشید شاه اساطیری ایران زمین و... البته این نیاز به جسارت و صبر و حوصله فراوانی داره تا به این رویه رسید

من قدم اولشو این دیدم که فارازون چانه فاسدیر رو گرفت و پیشانی شو که آسیب دیده رو بررسی کرد.به نظرم باز جای کار داره و شاید برای ارجاع بتونم مکبث و هملت شکسپیر رو بهتون معرفی کنم . من زمینه روایی تونو مستعد این می دونم که کار بیشتری روش انجام شه طوری که بتونیم شخصیت های اسطوره ای دنیای تالکین رو سه بعدی و زنده ببینیم با تمام نقاط قوت و ضعف آدمی

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
lord of the moon

نقد امید های گمشده

 

امید های گمشده: داستانی با نام مجذوب کننده که ماجرایی شیرین را به نمایش گذاشته است. داستانی با توصیف های دقیق که به خواننده اجازه ی غرق شدن در داستان را می دهد و همزادپنداری با داستان را در اسرع وقت انجام داد. 

نمی توان این کار را در سطح حرفه ای قلمداد کرد چرا که بنا بر اصول خاصی نوشته نشده است و حتّی در این بداهه نویسی نمی توان سبک جدیدی را یافت ولی توقعی نیز از اثر نمی رود پس قصد ندارم اثر را به دقت بررسی کنم. 

روند داستانی دارای صفا و صمیمتی خاص میان وسپور و دوست شیردالش برقرار کرده بود که فقدان طنز در داستان را با لطافتش جبران می کرد. 

از طرفی توصیفات داستانی در اوج دقت مناسب داستانی فانتزی نیست چرا که در داستان های درام و عاشقانه موقعیت سازی ارزش دارد و در داستان های فانتزی دنیا سازی. نویسنده این قدرت را دارد که با رقص کلماتی خواننده را در داستان غرق کند ولی استفاده ی بیش از اندازه از توصیفات و عدم پرداختن شخصیت های اصلی و افکارشان یا توضیح دادن در مورد دنیای داستان ممکن است داستان را کمی کسالت بار جلوه دهد.

توصیفات و روند داستانی هر دو زیبایی خود را دارند و عدم تفکیک این دو عنصر به داستان صدماتی وارد کرده است یعنی در حین توصیف اطراف داستان جلو رفته و در حین اتفاق افتادن نویسنده به توصیف می پردازد. این گونه مشکلات با استفاده از پاراگراف به سادی قابل حل می باشد به نحوی ابتدا در یک پاراگراف فضا توصیف شود سپس اتفاقات افتاده و در نهایت دیالوگ یا منولوگ ها رد و بدل شود. ولی تلفیق تمامی این اتفاقات در بعضی قسمت های داستان آن را گیج کننده نشان می دهد.

با این که نحوه ی پیش بردن داستان جالب بود ولی چه بهتر که در ابتدای داستان نویسنده حداقل چند خطی در مورد آینده ی داستان، هدف نقش اول و محورهای اصلی داستان توضیح دهد. این گونه خواننده نیازی ندارد در میان داستان به دنبال هدف نقش اول باشد بلکه از قبل هدف را دانسته و خطوط داستانی را به خط اصلی داستان وصل می کند و به خود اجازه ی منحرف شدن از مسیر اصلی داستان را نمی دهد.

توصیف شخصیت نقش اول ها نیز کمی نادیده گرفته شده است. با توجه به نوع داستان چه بهتر بود که قسمتی از ویژگی های اخلاقی نقش اول یا شیردالش در قالب توصیفات یا حتی به صورت مستقیم گفته می شد تا خواننده بتواند نکات مشترک میان نقش اول و خودش را پیدا کند.

 

در کل داستان را می توان در سطح متوسط دانست. با استفاده ی زیرکانه از تمام توصیفات و نه تنها یک نوع از آن ها، شخصیت پردازی و دنیا سازی صحیح و سریع تر و ویرایش مجدد داستان برای اصولی تر کردن نحوه ی نوشتار اثر جای پیشرفت بسیار زیادی دارد

+

نمی دانم نویسنده چه مقدار تجربه ی نویسندگی دارد ولی اگر این کار از اولین اثرهای وی بوده جای تحسین زیادی وجود دارد چرا که اثر برای قلمی تازه کار بسیار خوب و قابل قبول بود

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
FILI
در در 12/16/2016 at 11:04 PM، lord of the moon گفته است :

نقد امید های گمشده

 

امید های گمشده: داستانی با نام مجذوب کننده که ماجرایی شیرین را به نمایش گذاشته است. داستانی با توصیف های دقیق که به خواننده اجازه ی غرق شدن در داستان را می دهد و همزادپنداری با داستان را در اسرع وقت انجام داد. 

نمی توان این کار را در سطح حرفه ای قلمداد کرد چرا که بنا بر اصول خاصی نوشته نشده است و حتّی در این بداهه نویسی نمی توان سبک جدیدی را یافت ولی توقعی نیز از اثر نمی رود پس قصد ندارم اثر را به دقت بررسی کنم. 

روند داستانی دارای صفا و صمیمتی خاص میان وسپور و دوست شیردالش برقرار کرده بود که فقدان طنز در داستان را با لطافتش جبران می کرد. 

از طرفی توصیفات داستانی در اوج دقت مناسب داستانی فانتزی نیست چرا که در داستان های درام و عاشقانه موقعیت سازی ارزش دارد و در داستان های فانتزی دنیا سازی. نویسنده این قدرت را دارد که با رقص کلماتی خواننده را در داستان غرق کند ولی استفاده ی بیش از اندازه از توصیفات و عدم پرداختن شخصیت های اصلی و افکارشان یا توضیح دادن در مورد دنیای داستان ممکن است داستان را کمی کسالت بار جلوه دهد.

توصیفات و روند داستانی هر دو زیبایی خود را دارند و عدم تفکیک این دو عنصر به داستان صدماتی وارد کرده است یعنی در حین توصیف اطراف داستان جلو رفته و در حین اتفاق افتادن نویسنده به توصیف می پردازد. این گونه مشکلات با استفاده از پاراگراف به سادی قابل حل می باشد به نحوی ابتدا در یک پاراگراف فضا توصیف شود سپس اتفاقات افتاده و در نهایت دیالوگ یا منولوگ ها رد و بدل شود. ولی تلفیق تمامی این اتفاقات در بعضی قسمت های داستان آن را گیج کننده نشان می دهد.

با این که نحوه ی پیش بردن داستان جالب بود ولی چه بهتر که در ابتدای داستان نویسنده حداقل چند خطی در مورد آینده ی داستان، هدف نقش اول و محورهای اصلی داستان توضیح دهد. این گونه خواننده نیازی ندارد در میان داستان به دنبال هدف نقش اول باشد بلکه از قبل هدف را دانسته و خطوط داستانی را به خط اصلی داستان وصل می کند و به خود اجازه ی منحرف شدن از مسیر اصلی داستان را نمی دهد.

توصیف شخصیت نقش اول ها نیز کمی نادیده گرفته شده است. با توجه به نوع داستان چه بهتر بود که قسمتی از ویژگی های اخلاقی نقش اول یا شیردالش در قالب توصیفات یا حتی به صورت مستقیم گفته می شد تا خواننده بتواند نکات مشترک میان نقش اول و خودش را پیدا کند.

 

در کل داستان را می توان در سطح متوسط دانست. با استفاده ی زیرکانه از تمام توصیفات و نه تنها یک نوع از آن ها، شخصیت پردازی و دنیا سازی صحیح و سریع تر و ویرایش مجدد داستان برای اصولی تر کردن نحوه ی نوشتار اثر جای پیشرفت بسیار زیادی دارد

+

نمی دانم نویسنده چه مقدار تجربه ی نویسندگی دارد ولی اگر این کار از اولین اثرهای وی بوده جای تحسین زیادی وجود دارد چرا که اثر برای قلمی تازه کار بسیار خوب و قابل قبول بود

ممنون از شما که لطف کردید داستان منو خوندید و نقد کردید.  اکثر توضیحاتی رو که دادید رو قبول دارم و دنبال توجیه کردن هم نیستم! به خصوص در مورد اینکه میگید داستان در سطح متوسطه که خوب واقعا هم هست. این اولین تجربه من در نوشتن یه داستان بلنده و خوب یه سری ایرادات هم همیشه تو اوایل کار هست. ولی سعی می کنم نکاتی رو که گفتید رو در ادامه داستان برطرف کنم به خصوص شخصیت ها و انگیزه هاشون و گذشته و آیندشون رو بیشتر باز کنم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
lord of the moon
در در 12/18/2016 at 11:09 AM، FILI گفته است :

ممنون از شما که لطف کردید داستان منو خوندید و نقد کردید.  اکثر توضیحاتی رو که دادید رو قبول دارم و دنبال توجیه کردن هم نیستم! به خصوص در مورد اینکه میگید داستان در سطح متوسطه که خوب واقعا هم هست. این اولین تجربه من در نوشتن یه داستان بلنده و خوب یه سری ایرادات هم همیشه تو اوایل کار هست. ولی سعی می کنم نکاتی رو که گفتید رو در ادامه داستان برطرف کنم به خصوص شخصیت ها و انگیزه هاشون و گذشته و آیندشون رو بیشتر باز کنم.

خواهش می کنم

معمولا منم توی نقد یک کم زیاد از اندازه گیر میدم که باید ببخشی ... 

با این تجربه و مهارت قابل عرضه ای ندارم ولی اگه هر گونه کمکی در مورد نوشتن داستان و مراحلش داشتی می تونم تجربیات و اطلاعات اندکم رو در اختیارت بگذارم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Nienor Niniel

در مورد داستان امیدهای گمشده... داستان رو که قبلا با اسم دو گمشده خوندم، ارتباط خوبی با اسمش برقرار کردم. فکر می کنم الان هم اسمش متناسب با داستانه اما این اسم می تونه معنایی کاملا متفاوت با اسم قبلی داشته باشه. امکان داره مرتبط با اون گوی ها باشه و قلمرویی که ازش صحبت میشه. داستان از همون اولاش داره برامون یک یا چند معما طرح می کنه و این خوبه و ذهن خواننده رو به بازی می گیره. می تونه در صورت پرداخت درست و ادامه ی خوب درگیرش کنه و با خودش همراهش کنه. البته باید توجه کرد که معماها زیاد و همزمان نشن و موضوعات کوچکتر بنا به صلاحدید نویسنده کم کم روشن بشن. 
در مورد انتخاب کاراکترها باید بگم که به نظرم انتخاب یک شیردال داستان رو کمی متفاوت می کنه. من شخصا داستانی با این نوع شخصیت نخوندم. و اینکه یه پسربچه همراهشه و بعدها گفته میشه که شیردال به هر کسی اجازه ی سواری نمیده. 
در مورد نثرتون هم باید بگم نثر روون و راحتی دارید و مکالمات خوبی رو شاهدیم تا به اینجا. امیدوارم به همین صورت جلو بره و موفق باشید

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
R-FAARAZON

در مورد داستان فیلی 

نکات مثبت:

1) فکر کنم این دومین داستان از فیلی بود که خوندم و نسبت به کار قبلی پیشرفت محسوسی داشت ایشون

2)امتیاز بزرگ داستان بکربودن این کار بود. نرفتن به سمت فن فیکشن و استفاده از بعضا کاراکترهای بومی یا کمتر استفاده شده از مزایای این کاره بخصوص اینکه شیردال جایگزین مناسبی برای اژدها بود.اوایل داستان تا حدی بازگشت مومیایی رو تداعی می کرد اینکه داستان به سمت بازگشت مومیایی، شاهزاده ایرانی یا دنیای ایندیانا جونز نره رو باید در ادامه دید که میتونه نویسنده به سمتشون نره یا نه 

3)نثر روان بود و روی شخصیت های وسپور و پادرا خوب کار شده بود و رابطه بینشون هم  بخصوص اون صمیمیت بین راکب و مرکب خوب در اومده بود 

4) اسامی هم جالب بودن پادرا،کهرم ،آنیما و...

پیشنهادات:

1) یه مقدار نیازه روی توصیفات بیشتر کار شه یعنی میشه توصیفات یا حالت شخصیت هارو بصورت مقدمه نوشت و بعد در ماجرا ریتم کلی رو تندتر کرد.اینو من زیاد در داستان ندیدم ریتم روایتی بدون لکنت بود ولی توصیفات میتونست گیراتر و تخیلی تر باشه  

2) وقتی شخصیت های فرعی و جانبی وارد داستان میشه شاید لازمه بصورت موجز ولی کارا یه توصیف از شخصیت به خواننده داده بشه ولی اینو در مورد شخصیت های جانبی مثل کهرم، آنیما و تینوش ندیدم  و مثل اکثر داستان هایی که از بچه های آردا تمرکز روی روایته و شخصیت های جانبی زیاد بهشون بها داده نمیشه همین در ادامه شاید دیگه سرعت روایت این اجازه رو به نویسنده نده که بیشتر به شخصیت های مورد اشاره بپردازه همین باعث تک بعدی و کلیشه ای بودن شخصیت های جانبی و در مورد داستان میتونه باعث تصنعی شدن بیان داستان بشه 

3) جدا از توضیفات کلی داستان یه مقدار وقتی داستان به جایی می رسه که گره روایتی ایجاد میشه یعنی مثلا در داستان امیدهای گمشده در تالار کمی اگه تمرکز و توصیفات نویسنده و پیچش و گستردگی  وقایع بیشتر باشه باعث جذاب شدن مکان ها و اقلیم داستان برای مخاطب میشه مثل مثلا شایر یا ریوندل در ارباب حلقه ها و بسیاری مکان های دیگه که جدا از این شخصیت های دنیای تالکین همین مکان ها هم بسیار پرطرفدارند

پیشنهاد برای ویراستار :

چندجای داستان جای ویرایش داره 

مثلا متن جاستیفای نشده بود، گاها غلط های املایی یا دستوری دیده میشد، میشد گاهی مطالبی رو از پاراگراف یا صفحه ای بعدی شروع کرد تا داستان نظم بیشتری بگیره

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

 سلام کسی میتونه بگه داستان درباره کیه ؟ 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ورونوه
در 3 ساعت قبل، فینگون گفته است :

 سلام کسی میتونه بگه داستان درباره کیه ؟ 

فین گون قسمت جلوتر رو گذاشتی بعد ویرایش کردی؟:-\ خب من نشستم درباره ی اون نظر نوشتم که. می خوای اونو برات پیام شخصی کنم یا بذارم وقتی پستش رو زدی؟

فعلا اینایی که مربوط به پست اولته می ذارم:

اهل فن فیکشن خوندن نیستم، ولی موضوع و شخصیتی که انتخاب کردی توجهم رو جلب کرد.

نقش کلبریان توی لوتر فقط تعریف رابطه ی خویشاوندی آرون و الروند با گالادریله. اما اتفاقی که براش افتاده برای چنین نقش دست چندمی خیلی سنگینه. از معدود جاهایی که شرارت ارک ها رو بیرون از میدان جنگ می بینیم. ولی حاشیه ای بودنش باعث میشه ساده ازش بگذریم. پرداختن به این بخش داستان نکته سنجی شما رو می رسونه.

نثر شاعرانه ای داری و بیشتر جاها واژه ها رو خوب و هماهنگ باهاش انتخاب کردی. فقط چند مورد ناهماهنگی به نظرم رسید که در ادامه می گم.

یه درخواست هم دارم، اینکه علائم نگارشی رو رعایت کنی. دست کم نقطه و ویرگول ها رو بذار. حدس می زنم با این هدف که شاعرانگی و سیالیّت نثرت بیشتر بشه حذفشون کردی. اما خواننده به هر حال نمی تونه بی وقفه این متن رو بخونه. و خیلی جاها ابهام بیش می یاد. بعضی عبارت ها رو چندبار خوندم تا محل صحیح مکث ها رو تشخیص بدم.(توی پست جدیدت کاما گذاشتی. پس احتمال توی قبلی ها مشکلی بوده که نتونستی رعایت کنی. پس هیچی.)

باز یه سری نکات ریز هست که به نظرم رسید، و بیشتر پیشنهاده البته. موقع خوندنشون هم در نظر بگیر که من خیلی ملانقطی هستم و اینا ایرادای مهمی نیستن. خودم بنویسم شاید بیشتر از این حرفا مشکل داشته باشم.

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

شعرهای اینگوی و وانیارها رابشنوم

وانیار اسم جمع هست. یا خودش رو استفاده کن یا وانیا ها.

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

اشکهایت از خاطرات بد پاک باد

از این دعا خیلی خوشم اومد. اولش فکر کردم می خواستی بگی چهره ات از اشک های خاطرات بد پاک باد. اما بعد متوجه شدم واردا آرزو نمی کنه که کلبریان اشک نریزه، آرزو می کنه که اگر روزی اشکی هم ریخت برای خاطرات تلخش نباشه.

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

خوش آمدی دختر الفی! خوش آمدی. بعد از سالها زندگی در والینور خوش آمدی

بعد از سال ها زندگی به والینور خوش آمدی

یا

بعد از سال ها به زندگی در والینور خوش آمدی

فکر می کنم دومی به منظورت نزدیک تره.

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

درد تو و زخمهای تو ما را فرساند

فرسود بهتره.

فرساندن و فرسانیدن هم داشتیم ها. به ریشه ی اوستایی کلمه برمی گرده. ولی  الان انقدر نامعموله که توجه بهش حواس آدم رو از متن اصلی پرت می کنه. ولی باز اگه جایی دیدی و خوشت اومده مشکلی نداره.

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

همانگونه که در مقابل نومه نورهای سرکش تنها نگذاشت

نومه نور اسم سرزمین بود. برای اهالی نومه نور بهتره از نومه نوری ها استفاده کنی.

یا اگه می خوای حالت ادبیش به هم نخوره:

مردمان سرکش نومه نور

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

تو رازی در سینه داری رازی کوچک یا بزرگ از نگاهت

این تیکه رو متوجه نمی شم، رازش از دید والار کوچیکه اما از نگاه خودش بزرگه؟ در این صورت باید بگه از نگاه خودت

یا

راز کوچکی درسینه داری که در نگاه تو بزرگ است.(بزرگ می نماید.)

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

اما چه بسیار کوچکهای بزرگ و چه زیاد بزرگهای کوچک

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

آیا من برای تو نخواندم؟ برای تو نرقصیدم و بزرگیت را سپاسهای فراوان و ناچیز نگفتم؟

تضادی که  توی این دو قسمت به کار بردی دلنشین بود.

بعد از تموم شدن صحبتای مانوه، مونولوگ گویی کلبریان رو داریم. بین این دو تا باید یه اینتر می زدی. من بی وقفه این قسمتا رو خوندم و تا وسطش گیج بودم که مانوه چشه:/

در در 8/12/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

با آب روان بنویس و غمهایت را با نوشتن بشور و دستور اروی بزرگ را ارج بنه و بدان اینک زمان نوشتن است)  برخاستم کمی گیج و کمی خسته توان ماندن کنار این بزرگان از تن رنجور من برنمی آید و حالا در خانه اجدادی نشسته ام و می خواهم بنویسم روی تحفه های زیبای شهبانوی روییدنیها و با جوهر الموی ژرف اندیش و ارو را شاهد میگیرم که هرآنچه دیدم و شنیدم و حس کردم را خواهم نوشت من با قسم به تبارم آن را موکد میکنم و امید دارم سرنوشت قسمم چون قسم بزرگ و زجر آور پدرانم نشود.

"بشوی" ادبی تره.

یا

بگذار نوشتن غم هایت را بشوید.

"توان" و "برآمدن "همزمان باهم توی جمله ضروری نیستن:

 ماندن کنار این بزرگان از تن رنجور من بر نمی آید.

ماندن کنار این بزرگان در توان تن رنجور من نیست.

ماندن در کنار  این بزرگان از تن رنجور من ساخته نیست.

توان ماندن کنار این بزرگان در تن رنجور من نیست.

"شهبانوی روییدنی ها" ترکیب قشنگیه، به جای روییدنی ها از رُستنی ها هم می تونی استفاده کنی.

در آردا، از ارو بیشتر با نام ایلوواتار یاد می کنن. توی انجمن چون ارو ساده تره بیشتر جا افتاده. ولی شما که داستان می نویسین، برای جاهایی که از زبان شخصیت هاست  گاهی از ایلوواتار هم استفاده کنین که به فضای داستان اصلی نزدیک تر بشین.

"پدران" کلبریان به طور خاص، قسم نخوردن. اول اینکه منظور از پدران معمولا چند نسل قبله، از پدرپدربزرگ به اونور. ولی اینجا نسل چندان عقب نمیره. مادر کلبریان بود که با شاهزادگان شورشی نولدور همراه شد، بدون اینکه سوگندی یاد بکنه. و پدربزرگش فینارفین بود که "به رسم عادت از در نرم خویی در آمد." و در ادامه هم منصرف شد و درکشتار بندرگاه قو هم نقش نداشت. از سمت کله بورن هم – چه شاهزاده ی سیندار بوده باشه چه تله ری-سوگندی نداشتیم.

برای همین فکر می کنم بهتره به جای پدران از خویشان استفاده کنی.

پست جدیدت:

در 5 ساعت قبل، فینگون گفته است :

مردان خود را قوی میدانند حال که این زنانند که قویترند و این خواست اروست

به نظرم همچین نظراتی رو غیر مستقیم بگو. اینطوری که میگی زنان قوی ترن حالت شعارزده پیدا می کنه. بذار اعتقادش رو در رفتارش نشون بده یا توی موقعیت پیچیده تر و به شکل پنهانی تری بیانش کنه. چون اینطوری تأثیری که می خوای رو نمی ذاره.

یه بخش هم دارم که مربوط به پست فردات میشه.:| دیگه همونجا می گم! در کل قشنگ نوشتی.

ویرایش شده در توسط ورونوه
م در همچین!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

میخواستم قسمت بعدی بذارم اما  ورونوه عزیز نکات گرانقدری مطرح کرد که جز شرمندگی چیزی برام باقی نذاشت میخوام این نکات لحاظ کنم پس بعد یه زمان کوچک ادامه را تقدیم می کنم

در 15 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

گون قسمت جلوتر رو گذاشتی بعد ویرایش کردی؟:-\ خب من نشستم درباره ی اون نظر نوشتم که. می خوای اونو برات پیام شخصی کنم یا بذارم وقتی پستش رو زدی؟

بله شرمنده 

واقعیت من داستان تو بخش آرون شروع کردم اما نیه نور تاپیکش کرد که از لطفش ممنونم اما فکر نمی کردم لایق باشه. ادامه اش تو پیام ایشان گذاشتم و فکر میکردم با تاپیک شدن هر جفتش میاد و نخونده بعدی گذاشتم اینجا اشتباه از من بود.خیلی خیلی شرمنده

اما درباره نکات شما انتقاداتت عالی دقیق بود و انشا الله بعد رفع آنها و در پایان کل داستان دوباره میذارم اما چند تا نکته بگم

من عاشق یاد گرفتنم و دوست دارم خط به خط کلماتم بررسی بشه اما چون سطح نوشتنم و .... را میشناسم توقع خیلی زیادی که از دوستان بخوام اینطوری نقدم کنند 

پ.ن. از اینکه کسی مثل شما متن اینقدر دقیق و با حوصله اما نمیگم کامل چون باید بازم اشکال داشته باشه نقد کرد رو هوام .سپاس سپاس سپاس

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ورونوه

 چیزی که امروز می خوام بگم درباره ی شخصیت پردازی کلبریانه. اینطور که من متوجه شدم نسبت به گالادریل و آرون شخصیت وابسته تر و اقتدار کمتری داره.

خودش رو بیشتر وابسته به همسر و  با این که مادر سه فرزنده،  بسیارنیازمند مادرش توصیف می کنه. می خواد قوی باشه(با اشاره به کلبورن و خنجر) ولی اینطور بار نیومده.(عملکردش جلوی اورکه خوبه ها، ولی همین که برای قوی بودن باید خودش رو متقاعد کنه یعنی اینکه در حالت عادی اعتماد به نفس چندانی نداره.)

نمی دونم خودبه خود کاراکترش اینطوری شده یا آگاهانه بهش جهت دادی. ولی به نظرم شخصیت پردازیت درسته. چون کلبریان یه مادر قدرتمند داره و در امنیت و رفاه لوتلورین بزرگ شده، بعد از اون هم با الروند ازدواج کرده و در فضای امن ریوندل به زندگی ادامه داده. نه جاه طلبی مادرش رو داره و نه به اندازه ی آرون سختی و تنهایی کشیده که قاطعیت اون رو داشته باشه. میشه گفت بیشتر از اون دو تا تسلیم تقدیره.

نقشش در کتاب هم، چنین شخصیتی رو می طلبه. حداقل من همینطوری تصورش می کردم. حالا باز نمی دونم نظر خودت چی باشه یا چند نفر دیگه با من هم عقیده باشن.

پی نوشت: آرون با تصمیم ازدواجش فقط از الروند جدا نشده. هیچ وقت به این دقت نکرده بودم که مادرش هم توی والینور شاید چشم به راهش بوده.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون
در 4 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

نقشش در کتاب هم، چنین شخصیتی رو می طلبه. حداقل من همینطوری تصورش می کردم. حالا باز نمی دونم نظر خودت چی باشه یا چند نفر دیگه با من هم عقیده باشن

سلام منم موقع خوندن لوتر همین حس داشتم امیدوارم داستان در حدی بشه که بقیه در موردش نظر بدند یا بخوننش من که از تحلیل شما لذت بردم تو داستان چند تا ریسک وجود داره که امیدوارم جواب بده 

ورونوه عزیز بازهم سپاس سپاس سپاس

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام 

ممنون از این که نظر دادی اگر اجازه داشته باشم یکم توضیح بدم

در 56 دقیقه قبل، Uinen گفته است :

میگم این تیکه دیگه خیلی تخیلی نشده ؟ آخه اصلا به اونا نمیخورد که اهل زن گرفتن و اینجور کارا باشن به خصوص زبان سائرون و نزگول ها . میدونم آرون زیبا بود و اینجور چیزا اما نهایتش یه مدت نگهش میداشتن و از زیباییش و شکنجه کردنش لذت میبردن و بعدم میکشتنش اما فکر نکنم هیچ وقت حاضر میشدن به همسری بگیرنش

این وهمی که به عنوان شکنجه به کلبریان نشان داده شده است نه واقعیت یا آرزوی اورکها . در بعد دیگه من از کتابهای تالکین چنین برداشتی کردم که شکنجه تاریکی برای تفریح و کشتن نبوده برای شکستن و از بین بردن مقاومته . منظورم این بود که به کلبریان نشان بده آنها دخترش را به مسلک تاریکی در آوردند چون روی تخت و در کنار قائم مقام باراد دور قرار داده یه آرون خبیث و از دست رفته و تباه شده

در ۱ ساعت قبل، Uinen گفته است :

عجب ارک های دست و دل بازی /:) اون مری و پپین بیچاره که چند روز اسیر ارک ها بودن فقط یه تیکه نون و گوشت بهشون دادن اونم نه تو سینی بلکه پرت کردن جلشون |: 

بعد این ارک ها سلف سرویسی دارن ناهار و شام هم میدن . خدا بده شانس :دی 

این چند تا بحث داره 

۱.توی لوتر آنها با نهایت سرعت در حال حرکتند .اما اینجا خانه شونه

۲.کلبریان باید برای تحمل شکنجه های تاریکی آماده بشه

۳. چون میخوام قسمت بعد رو بذارم و با توضیح دادن پیشداوری میشه و روال داستان بهم میخوره خواهش می کنم تا دو سه قسمت دیگه اگر فرصت داشتی بخون چون هدف من از حسی  که پیدا کردیبا یه کم تفاوت در اومده

 

خیلی ممنون داستان واقعا به نظرات شما و بقیه نیاز منده  امیدوارم باز هم نظر بدید و سپاس سپاس و سپاس

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ورونوه

دستت درد نکنه. این پست آخر پاراگراف بندی بهتری داره و از نظر علائم نگارشی هم پیشرفت داشته و خواناتره. هرچند همچنان کم نقطه می ذاری.;)

در 40 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

به گذشته اش سرک کشیدم خیلی به یاد ندارم اما چند تایی را هنوز خوب به یاد دارم.

کتاب رو خوب یادت مونده. اینو که خوندم یه لحظه گفتم مگه الف ها توانایی ذهن خوانی داشتن؟ بعد یادم اومد که یه الف خاص داشته دست کم. البته گالادریل بیشتر "نیت خوانی" از خودش نشون داد. نمی دونم می تونست به خاطرات کسی راه پیدا کنه یا نه. ولی تاحد زیادی پذیرفتنیه. چون به نظر می یاد خود اورکه هم می خواد همکاری کنه.:/

در 45 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

وارد خرابه ای شد کتاب را از زیر سنگی برداشت بازش کرد به سختی میخواند

خودش خوندن یاد گرفت یا از کسی که بعدها می شناسیم؟

در 46 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

زیبایی ما را نمی خواهد و زشتی ما را فرا گرفته من از زیبایی می ترسم وقتی دستور می دهند باید اطاعت کنیم

این جمله ی قشنگیه، مخصوصا دو تا نکته ای که درباره ی زیبایی میگه.

در 47 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

گفت: توهم ازمن متنفری فقط فراموش کردی و نیاز مندی

اینم همچنین.

در 47 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

آیا اورکی هست که چنین زیبا و خردمند سخن بگوید؟

خردمندانه. چون قید لازم داری. خردمند صفته.

 پرداختن به اورک خردمند، یا اورک رستگار، دست کم در جستجوی رستگاری، ریسک بزرگیه.( این تاپیک رو دیدی؟).  البته تا اینجا باورپذیر دراومده.

در 48 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

به زبان مشترک گفت: آیا ارباب تو ،ارباب همه است؟

مثلا این دیالوگ خوبه. چون رابطه ی ایلوواتار و الف ها رو هم رابطه ی ارباب و برده می بینه. امیدوارم کلبریان سعی نکنه برداشت اورکه رو تغییر بده و به راه راست هدایتش کنه.:دیـ  وگرنه باورش سخت میشه.

این یکی هم از پست قبله:

در در 8/15/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

من نیز بو کردم، باورم نمی  شد بویش چندان کریه نبود .ارو مرا بکش.

 

در در 8/15/2017 at 5:25 PM، فینگون گفته است :

مرتب او را بو می کردم و زمانی که کراهتش را می یافتم شاد می شدم و زمانی که نه مستاصل می شدم

این قسمت های مربوط به بو جالب بود. هم از نظر توجهت به سایر حواس(به جز بینایی یعنی). هم اینکه توجه به شکل مستقیم نبوده. یعنی شخصیت داستان داره ازش حواس برای سنجش چیزی استفاده می کنه. و هم از این نظر که حدسش غلط در می یاد. یعنی اون نگران از دست رفتن هویت الفی خودشه در حالی که در اصل طرف مقابل هویت اورکی  تمام عیاری نداره.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

باز هم سپاس سپاس سپاس

در هم اکنون، ورونوه گفته است :

علائم نگارشی هم پیشرفت داشته و خواناتره. هرچند همچنان کم نقطه می ذاری.;)

در ۱ ساعت قبل، فینگون گفته است :

به گذشته اش سرک کشیدم خیلی به یاد ندارم اما چند تایی را هنوز خوب به یاد دارم.

کتاب رو خوب یادت مونده. اینو که خوندم یه لحظه گفتم مگه الف ها توانایی ذهن خوانی داشتن؟ بعد یادم اومد که یه الف خاص داشته دست کم. البته گالادریل بیشتر "نیت خوانی" از خودش نشون داد. نمی دونم می تونست به خاطرات کسی راه پیدا کنه یا نه. ولی تاحد زیادی پذیرفتنیه. چون به نظر می یاد خود اورکه هم می خواد همکاری کنه.:/

در ۱ ساعت قبل، فینگون گفته است :

وارد خرابه ای شد کتاب را از زیر سنگی برداشت بازش کرد به سختی میخواند

خودش خوندن یاد گرفت یا از کسی که بعدها می شناسیم

گلیم که در کنار گلی چون شما نشستم و گرنه همان خاک قبلی ام.

راستش تو لوتر تو قسمت اسارت فرودو در قلعه اورکی . چند بار لفظ گزارش اومده بود و من چون این را معادل خواندن یا نوشتن بطور دقیق ندانستم یه خورده مبهم گذاشتم موضوع را

در 1 دقیقه قبل، ورونوه گفته است :

پرداختن به اورک خردمند، یا اورک رستگار، دست کم در جستجوی رستگاری، ریسک بزرگیه.( این تاپیک رو دیدی؟).  البته تا اینجا باورپذیر دراومده

نه ندیده بودم اما حتما استفاده می کنم.

 

من همه تلاشم کردم چیزی را در دنیای تالکین عوض نکنم . حتی تو شخصیت ها هم سعی کردم مشابهت پیدا کنم و چیزی نگم که به قواعد تالکینی نخوره

 دست آخر باز هم سپاس فراوان 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
به لگ

داستان رو خوندم . خوب بود به نسبت تازه کاری عالی بود ! فقط حتما به نظرای ورونوه گوش بده و به نظرم نثرشو یکم آردایی تر کن :) از کلمات آردایی تری هم استفاده کن و در کل یه داستان آردایی بساز که به کتاب وفاداریشو نشون بده .

منتظر پی دی اف هستم :)))

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

سپاس از به لگ عزیز

توضیحاتی که قول داده  بودم.

داستان را از منظر روایت و نثر بررسی می کنم . 

اول نثر:

نثر داستان براساس شخصیت های آن سه گونه است. نثر کلبریان الف ،نثر ایرموی والا و نثر بیلبوی هابیت که البته مدتهاست تو والینور و تا حد زیادی هنوز روان و ساده است . امیدوارم این تفاوت نثر ،نگاه و جایگاه در آمده باشه .

بعد روایت:

برداشت من از تالکین به نوعی سرعت در روایت رسیده که من سعی کردم به آن وفادار باشم و ضرباهنگ داستانک را شبیه کنم البته کوتاه بودن داستان باعث شد بسیاری داستانکهای فرعی را کنار بذارم و شخصیت های دسته چندم را پردازش نکنم.

اما اصل موضوع پاسخ به این سوالات است.

۱. اورک در جستجوی رستگاری

۲. راهی برای بازگشت ملکور

۳. ذهن یا قلب خوانی کلبریان 

۴. بیلبو ،گندالف و دوستان در والینور

۵. دست نزدن به دنیای آردا در هیچ بعد

امیدوارم دوستانی که منت گذاشتن و داستان خواندن در باره این پنج سوال باور پذیر بودن یا نه آنهم توضیح دهند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
ورونوه

سلام

چندتا نظر:

من شخصیت پردازی کلبریان رو دوست داشتم. اول یه مقدار وابسته به نظر می رسید که در عین حال به معنی "بی دست و پا بودن" نبود. خودش یکی دو جا درباره ی احساس مسئولیت و از خودگذشتگی برای کسانی که دوستشون داره حرف زده بود، و دلیلی که برای "آسیب های التیام ناپذیر و ترک سرزمین میانه" باعث شد که اون حرف ها ثابت بشه. و این ازش یه شخصیت قابل احترام می سازه.

درباره ی قابلیت ذهن یا قلب خوانیش پرسیده بودی، باز با اونم موافقم. به خاطر نسبتش با گالادریل قابل پذیرشه. و اینکه تواناییش به جای اینکه بهش کمک کنه بیشتر باعث آزارش میشه، داستان رو باورپذیرتر می کنه.

در کنار این قابلیت، گرفتارشدن مدام در دام وهم و خیال و کابوس های پیاپی  هم ایده ی خوبی بود. پریشان گویی و لحن نه چندان با ثباتی که داشت هم، علاوه بر توضیح موقعیت، به شخصیت پردازیش کمک کرده بود.

برای همین توی بعضی قسمت ها می شد از اینکه نقطه و ویرگول کم می ذاری گذشت.:دی

بخش هایی که کلبریان راویش بود، پیوسته بین فضای ذهنی و محیط واقعی جابه جا می شد و راوی هم انگار در حالت خواب و بیدار با خودش حرف می زد.

شما استعداد این مدل نوشتن رو داری. ولی خب هنوز جای کار داره و باید پخته تر بشه. راوی می تونه آشفته باشه و توهم و واقعیت رو در هم بریزه؛ اما باید حواسش به خواننده هم باشه و اون رو سردرگم یا خسته نکنه.

از بین راوی ها، بیلبو بگینز هم خوب بود تقریبا. حال و هوای هابیتی داشت. اینکه سرزمین مقدس نزده این موجود فانی بینوا رو خاکستر کنه خودش مایه ی خوشحالیه.: )

وایره(توی پست پایین نوشتی ایرمو، وایره مگه راوی نبود؟) هم لحن بی اعتناش خوب بود. چون کسیه که درگیر تاریخ( حداقل بخش عمده ش) نیست و از بیرون به اتفاقات نگاه می کنه. ولی یه مقدار هم بی حوصله به نظر می رسید. یه جوری بود که انگار بیلبو ورداشته نوشته ی وایره رو خلاصه کرده و بعد ردپاهای خودش رو پاک کرده. :دی

وایره بافنده ی تاریخه. پس بیشتر از اینکه نویسنده باشه، تصویرگره. و تاریخ رو کامل ثبت می کنه، اینجا رو هم اولش خوب شروع کرده، ولی بخش انجمن والار خیلی گزارش گونه و دیالوگ محوره و فضاسازیش کمه به نظرم. البته توصیف ها و فضاسازی هم باید طوری باشه که وایره درک می کنه. که قاعدتا یه الهه  احساساتش به راحتی  برانگیخته نمیشه ( تحسین، شگفتی، شادی، اندوه) و اون لحن بی اعتنایی که بهش داده بودی اینجا می تونست به  کمک بیاد و بیشتر خودش رو نشون بده.

در مورد ریتم روایت، به نظرم رسید که نیمه ی دوم داستان به نسبت نیمه ی اول شتاب زده شده. البته طول داستان خوبه، می تونست طولانی تر باشه ولی همین کوتاه بودنش باعث میشه بیشتر خونده بشه. ولی بعد از خوندن نامه، قسمت هایی که والار دست به کار میشن و به بار نشستن تلاش هاشون، خیلی سریع پیش میره. که البته اوایل سیلماریلیون(آفرینش آردا) همین حالت رو داره. ولی خب اون اول کاره و در ادامه به خاطر حجم کتاب فراموش میشه. اما این همه فعالیت برای یه داستان کوتاه، زیاده و گزارشی شدن  لحن بعضی قسمت ها اجتناب ناپذیر بوده.

از بخش های آخر و عاقبت به خیر شدن اورکه هم راضی بودم. که البته فکر می کنم خودت چندماه دیگه بخونیش بتونی پرحوصله تر بازنویسیش کنی.

ولی بخش مربوط به والار رو اگه من می خواستم بنویسم یه مقدار از تعداد فعالیت ها و حجم دیالوگ ها کم می کردم و به توصیف و فضاسازی بیشتر بها می دادم که با بقیه ی داستان هماهنگ تر بشه:

مخفی کننده

یه راهش این بود که همه رو توی "ستاره سازی" شریک نکنی. درک می کنم که بهبود یک گزند ازلی، چه قدر نیازمند عزم همگانیه. ولی نقش بعضی ها می تونست غیر مستقیم یا در مراحل بعدی باشه. مانوه که نقشش در حد مجوز صادر کردن بود و همون هم کافی بود. برای ساختن ستاره می شد فقط واردا و آئوله و ایرمو(این خدای وهم و رویاست، من انتظار داشتم بیشتر ببینیمش توی داستان) کار کنن. تولکاس و ماندوس(چه قدرم که اخلاقشون به درد کار گروهی می خوره.) و اورومه(اینم جا براش پیدا نکردم الکی گذاشتم توی این گروه.) می تونستن مراقبانی باشن که از بازگشت دوباره ی ملکور یا هرموجود پلید دیگه ای جلوگیری کنه. یا دست اندرکار تمهیدی باشن برای تفکیک سره از ناسره. چون الان ایده ی بازگشت ملکور خیلی خودش رو نشون نداده و در ترس مبهمی که اینا دارن خلاصه شده.

استه درمانگره. وانا و یاوانا و نسا هم که ارتباطشون بیشتر با رویش و شادیه می شد که کارشون در مراحل بعدی شروع بشه. کافی بود فقط رسیدن موجودات هدایت شده رو انتظار بکشن.

نقش اولمو می تونست این باشه که مثل سابق دوباره قدرتش رو، و این بار نوعی آگاهی رو در آب ها جاری بکنه. اولمو تنها والایی بود که قدرتش رو به این طریق از مرزهای والینور فراتر می برد. حیفه که دامنه ی کارش به ازه لوهار محدود بشه.

می مونه نیه نا. الهه ی قدرتمندی که از ظرفیت هاش به اندازه ی کافی استفاده نشده.(به نظر من.)

اندوه همراه با خرد، یه پله پایین تر از شادی ناشی از حکمته. یعنی نیه نا روی آخرین پله ای که به درگاه رستگاری می رسه از اون ها که میان استقبال می کنه. نقشش می تونه همین باشه. می تونه هم توی ساختن ستاره نقش داشته باشه. منبع نوری که برای ستاره ی جدید استفاده کردی می تونست تکراری نباشه. نور واردا سرجاش، ولی چیزی که ستاره رو به درخشش وا می داره می تونست اشک باشه. که به نظر من معنی می ده اتفاقا. این ستاره برای الف ها نبود که خود به خود راه والینور رو پیدا می کردن. برای آدم ها هم نبود که راهی به والینور نداشتن. بلکه برای موجوداتی بود که از زخمی خیلی باستانی تر رنج می بردن. از چیزی که حتی ماهیتش رو نمی شناختن. چرا اشک به اینا راه رو نشون نده و سرآغاز شناخت نباشه؟

رنج می بردن. از چیزی که حتی ماهیتش رو نمی شناختن. چرا اشک به اینا راه رو نشون نده و سرآغاز شناخت نباشه؟

البته اینکه قسمت والار، گیرایی دو قسمت دیگه رو نداره همش تقصیر شما نیست. والار کلا موجودات نچسبی هستن.

شخصیت های زن  باورپذیرتر شدن. واردا که اصلا خودشه:دیـ

شخصیت های مرد(به ویژه والار، و به طور خاص مانوه و ماندوس) احساساتی تر از کتاب به نظر می یان. مانوه البته بهتر شد بعدش. ولی ماندوس دیالوگش طولانیه، تاجایی که یادمه این ماندوس بیشتر وقت ها ساکت بود و فقط سر نفرین نولدور خیلی حرف زد:/

اونی که همیشه از آفریده ها طرفداری می کنه اولموئه. و بعدش اورومه.

در مود ایده ی آخر، دست نبردن در آردایی که می شناسیم، فکر می کنم تا حد زیادی موفق بود. هرچند به احتمال زیاد سرگذشت کلبریان به چیزی که تالکین در نظر داشته شباهت نداره و در مورد رستگاری اورک ها هم برنامه ی خاصی ارائه نداده.(چند سطر کلی توی یکی از نامه ها هست.) ولی داستان تو  چیزی رو نقض نمی کرد. بعضی از جزئیات رو هم خیلی خوب یادت بود و تونسته بودی استفاده کنی.( مثل شنوایی، بو و اون دسته ی 12 تایی که دقتت رو می رسوند.)

فقط باز یه کم بخش والار، بیش از حد الگوی کتاب رو تکرار کرده بود. جای دیگه اگه خواستی از والار استفاده کنی، نمی خواد همون رفتارها و فعالیت های کتاب رو تکرار کنی. از شخصیتشون استفاده کن و ببین چه اعمال دیگه ای می تونه ازشون سر بزنه. قدرت های زیادی دارن.

نظر از داستان طولانی تر شد:/

مخفی کننده

پی نوشت: نوشته هات دو تا مشخصه داره که با تمرین میشه ازش ویژگی سبکی ساخت. یکی تکراره، یکی جابه جایی بین وهم و واقعیت، از نویسنده های داخلی صادق هدایت با هردوی این ویژگی ها به خوبی کار می کنه. از خارجی ها ویلیام فاکنر(البته من فقط خشم و هیاهو و دو تا داستان کوتاهش رو خوندم و خوندنش برام راحت نبود.). یه رمان دیگه رو هم که چندسال پیش خوندم و خیلی خوشم اومد، "خدای چیزهای کوچک" از آرونداتی روی-ترجمه ی گیتا گرکانی- بود که هردوی این عناصر رو داره و اینکه نویسنده و هر دو راوی زن هستن خیلی ازش داستان ملموس و باورپذیری ساخته.

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون

سلام

اول سپاس ویژه از شما جناب ورونوه که بدون شک خوبیهای داستان برای شماست.

اما چند نکته:

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

من شخصیت پردازی کلبریان رو دوست داشتم. اول یه مقدار وابسته به نظر می رسید که در عین حال به معنی "بی دست و پا بودن" نبود.

من از اولین باری که لوتر خوندم . با این شخصیت ارتباط برقرار کردم و اولین بار که خودم تو آردا تصور کردم در کنار اون بود. احتمالا میتونید حدس بزنید کدوم شخصیت تو داستان میگم.اما از روایتش میترسیدم .چون ارتباط باعث میشد نثرم قضاوت بشه و این برای من که حدود دوهزار صفحه ای داستان نوشتم و جز یکی دو نفر کسی ندیده و نخونده ،ترسناکه شدید.

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

بین راوی ها، بیلبو بگینز هم خوب بود تقریبا. حال و هوای هابیتی داشت. اینکه سرزمین مقدس نزده این موجود فانی بینوا رو خاکستر کنه خودش مایه ی خوشحالیه

این باعث خوشحالیه ،چون من نثر هابیت خیلی می پسندم. البته نه اینکه از این چیزها سررشته داشته باشم،اصلا. من هابیت از بقیه کتابهای تالکین بیشتر دوست دارم و حال وهواش سعی کردم دربیاد.

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

وایره(توی پست پایین نوشتی ایرمو، وایره مگه راوی نبود؟

بله کاملا حق با شماست.

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

وایره هم لحن بی اعتناش خوب بود. چون کسیه که درگیر تاریخ( حداقل بخش عمده ش) نیست و از بیرون به اتفاقات نگاه می کنه. ولی یه مقدار هم بی حوصله به نظر می رسید. یه جوری بود که انگار بیلبو ورداشته نوشته ی وایره رو خلاصه کرده و بعد ردپاهای خودش رو پاک کرده. :دی

وایره بافنده ی تاریخه. پس بیشتر از اینکه نویسنده باشه، تصویرگره. و تاریخ رو کامل ثبت می کنه، اینجا رو هم اولش خوب شروع کرده، ولی بخش انجمن والار خیلی گزارش گونه و دیالوگ محوره و فضاسازیش کمه به نظرم. البته توصیف ها و فضاسازی هم باید طوری باشه که وایره درک می کنه. که قاعدتا یه الهه  احساساتش به راحتی  برانگیخته نمیشه ( تحسین، شگفتی، شادی، اندوه) و اون لحن بی اعتنایی که بهش داده بودی اینجا می تونست به  کمک بیاد و بیشتر خودش رو نشون بده.

در مورد ریتم روایت، به نظرم رسید که نیمه ی دوم داستان به نسبت نیمه ی اول شتاب زده شده. البته طول داستان خوبه، می تونست طولانی تر باشه ولی همین کوتاه بودنش باعث میشه بیشتر خونده بشه. ولی بعد از خوندن نامه، قسمت هایی که والار دست به کار میشن و به بار نشستن تلاش هاشون، خیلی سریع پیش میره. که البته اوایل سیلماریلیون(آفرینش آردا) همین حالت رو داره. ولی خب اون اول کاره و در ادامه به خاطر حجم کتاب فراموش میشه. اما این همه فعالیت برای یه داستان کوتاه، زیاده و گزارشی شدن  لحن بعضی قسمت ها اجتناب ناپذیر بوده

گفته بودم که چند تا ریسک کردم . این یکیش بود که بدجوری خراب شد. من خلقت در سیلماریل سریع و کوتاه دیده بودم و همین کار اول انجام دادم . اما بعد مخصوصا، با توجه شخص شما روایت وایره اضافه کردم???. در کل تالکین  با والار ،کمترین ارتباط برقرار کردم . اونها را از منظر ارو ،الفها یا بقیه میتونم تصور کنم . اما با ویژه گی هایی که تالکین بهشون میده ،نسبت بهم نه خیلی . البته یه وسوسه دیگر بود دخالت همه والا ها و به نظرم کار سخت تر کرد .بهمین دلیل ریسک کردم و لحن بی اعتنا و گزارشی اضافه کردم که نتیجه اش جالب نشده،.

باید بپذیرم دید شما را نسبت به والار نداشتم و اگر همین چند نکته که گفتید در نظر میگرفتم این بخش خیلی بهتر در میامد.

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

در مورد رستگاری اورک ها هم برنامه ی خاصی ارائه نداده.(چند سطر کلی توی یکی از نامه ها هست.

کل ،نمی دانم چی بگم که منظور برسونه،ناراحتی ،اشکال ،دلخوری یا هر چیز دیگه من به تالکین همینه . تاریکی رستگار نمیشه اونهم در الفها. قیاس نحو برخورد تالکین با الفهای اورک شده در ابتدا، با نحوه برخورد ایشان با نولدور ،من نمی پسندم . هرچند جایگاه من کجا و پرفسور کجا.

نکته آخر: درباب ایرمو ،من خیلی دوست داشتم . آن را به داستان اضافه کنم با غلظت بالا ،اما به چند دلیل،از این مورد و چند مورد دیگه  منصرف شدم. اول کوتاه بودن داستان که برام اولویت بود‌. دوم سرعت در ارائه داستان .سوم دور نشدن بیش از حد از داستان های شخصیم.

به هر حال شما ودو سه دوست عزیز فقط به داستان توجه نشان دادید . با توجه به میزان علاقه تالکین خونها به فن فیکشن  و اختلاف سطح بی نظیر میان داستان و خوندن چند باره تالکین من میخواستم با سرعت مناسب و کوتاه کردن داستان هر چه زودتر به نقد برسم . که از این بابت هم خیلی راضیم . نقد شما از سر داستان زیاد هست و همین برای من تجربه خیلی خوبی بود.

در 2 ساعت قبل، ورونوه گفته است :

نظر از داستان طولانی تر شد

من نتیجه کارم گرفتم حالا اگر بقیه دوستان هم مارا بی نصیب نذارند که ....‌

با سپاس بی کران به ورونوه عزیز

ویرایش شده در توسط فینگون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
lord of the moon
در در 8/16/2017 at 7:26 PM، فینگون گفته است :

سلام 

این هم ادامه داستان

نمی دانم چقدر گذشت تنها به یاد دارم که از خواب پریدم در گودی  .گوینود را دیدم اما اثری از او نبود دوباره خواب بر من غلبه کرد زمانی که چشم باز کردم کمی از بی توانیم کم شده بود او نشسته بود همان جای سابق ، نفهمیدم که واقعا او رفته و بازگشته بود یا من خواب دیدم اما  آنچه مشخص بود رسیدگی او به گوینود بود . می خواستم حرف بزنم راستی کارهایش مرا دگرگون کرده بود شکی احمقانه وجودم را فرا گرفته بود دستهایم را  روی زمین کشیدم خرده سنگی را پیدا کردم و با آن به زمین زدم برگشت نگاهم کرد همان صورت کریه ،همان زخم ، همان چشمان منحوس و عجیب تر شده ،مردد شدم سرش را دوباره پایین انداخت ایلوواتار را خواندم . تردید کنار رفت صدای سنگ که بلند شد سرش را بالا آورد با دست فراخواندمش جست کوچکی زد ، روبرویم قرار گرفت دستم را گرفت چشمانش را بست با همه وجود لرزیدم ترسیده بودم  دستم را بیرون کشیدم او هم برگشت که برود خیالش از من راحت شده بود. دوباره سنگ را به حرکت در آوردم برگشت و متعجب نگاهم کرد دستش را گرفته معجونی از هراس و درد در چهره اش نمایان شد بی ترحم جلو کشیدمش  سرش به موازات صورتم قرار گرفت چشمها را بسته و سرش پایین بود اما میلرزید چونان بنده ای پست و ناتوان که به جرمی نابخشودنی به پیشگاه  اربابی خشمناک و قهار آورده شده بود احساس قدرت میکردم و او چقدر ذلیل و خوار شده بود دستم را به زیر چانه اش بردم سرش را بالا آورد لرزشش دو چندان شد اما هنوز مقاومت میکرد چشمهایش را بسته بود بی صدا نهیبش زدم چون خادمی مطیع چشم گشود چشمهایمان در هم قفل شد و او در دام افتاد.
به گذشته اش سرک کشیدم خیلی به یاد ندارم اما چند تایی را هنوز خوب به یاد دارم.


همراه چند اورک مخفیانه در تاریکی به گمانم سیاه بیشه پیش می رفت آتش از دور دیده می شد الفهای سبز از فاصله دور میخواندند هم آوازی دلربا بود و داستان برن یک دست را روایت میکرد لحظه ای متحیر ایستاد تیر به سرش سابید خون از سرش بیرون ریخت هراسناک جست زد و تنها به تاریکی گریخت.


این یکی را خیلی خوب به یاد دارم گاهی حتی در خواب هم میبینمش : آفتاب ظهر گاهی روی دشت سبز و فراخی می تابید او نیم خیز داخل سوراخ پاسبانی به دشت نگاه می کرد صدای غرغر و نچ نچ بقیه به راه بود با الفاظ مشترک و اورکی دشنامش می دادند چند ده الف سوار بر اسبهای درخشان از جاده میان دشت عبور میکردند گلور فیندل پیش رو دسته میراند و همسرم با فاصله  و شاهوار اسبش را پیش میراند و آه ایلوواتار بلند مرتبه سوار بعدی من بودم با لباسی به سپیدی برف های کوهستان مه آلود، تاجی درخشان و شنل خاکستری هدیه سالهای قبل مادرم و ما به لوتلورین میرفتیم نگاه خیره اورا می دیدم تا آخرین لحظه مرا می نگریست چشمهایش می درخشید.


آنقدر این کابوس را دیدم که نمیدانم این از ذهن من است یا واقعا دیدم: روی تخته سنگی مچاله نشسته بود هوا تاریک و سرما استخوان خورد کن بود به ستاره ها نگاه میکرد از آنها وحشت داشت و درد می کشید به سختی نگاهش را نگه میداشت اندوهگین بود صدایش بود اری صدایش که می گفت تو از خدای ما برتری ، تو ستاره ها را آفریدی اما میگویند او از ستاره ها بدش میامد تو زیبایی و سوز ناک کاش من را تو می آفریدی مثل آنها. هر وقت این کابوس را میبینم گوینود بیدارم می کند و معذب کنار تختم با دستمال و آب می ایستد.


جنازه چند انسان روی زمین افتاده بود اورکها و وارگها جنازه ها را پاره میکردند تکه های گوشت را حریصانه میخوردند او به پیرمردی نزدیک شد انگاردر ریوندل دیده بودمش . کتابی را صلیب وار به سینه چسبانده بود با خشنونت کتاب را بیرون گرفت پیرمرد که هنوز جانی در تن داشت به خود آمد اما گابلین بلند روی سینه اش افتاد و صدای کشیده شدن خنجر روی استخوان را شنیدم . کتاب را باز کرد چیزی نمی فهمید .


وارد خرابه ای شد کتاب را از زیر سنگی برداشت بازش کرد به سختی میخواند ملکور ارباب تاریکی که الفها مورگوت مینامندش از الفها اورکها را ساخت حیرت کرد کتاب را به گوشه ای پرتاب کرد و دیوانه وار دوید نفسش بند آمده بود تلوتلو خوران به برکه آبی رسید دستش را به سمت آب برد خودش را دید از کراهتش منزجر شد و گریخت.

 

 


 باران تند و با ضربات محکم افکارم را بهم ریخت نگاهم را از او برگرفتم دستش را رها کردم جستی زد و درجای قبلش چمباتمه زد بی کلام صدایش کردم : تو الفها را دوست داری
ساکت ماند سرش بالا و دهانش بسته بود دیگر نا امید شدم گفت:نه تورا دوست دارم چون تو زیبایی مثل آب مثل گل مثل ....مثل نور، هرچند از همه اینها آزار میبینم آیا برای تو هم دردناکند
گفتم : تو از ایلوواتار بزرگ ، مانوه فرهمند و آلبریت آفریننده ستارگان چه میدانی
گفت: هیچ اما ستاره ها قشنگند هر چند وقتی نگاهشان می کنی تن ما را میسوزانند
گفتم: می دانی مورگوت فساد کرد و با شکنجه و پلیدی شما را از ما ساخت
گفت: در کتاب خوانده ام اما ارباب ،ارباب است او خیلی قوی است نوکران ارباب سیاه رحم ندارند تمرد کنی میمیری من تو را نجات میدهم باقیش مهم نیست فرقی نمی کند زیبایی ما را نمی خواهد و زشتی ما را فرا گرفته من از زیبایی می ترسم وقتی دستور می دهند باید اطاعت کنیم من اورک هستم برده تاریکی و تو الفی از نورهای قشنگ و سوزنده
گفتم: با من بیا من از تو محافظت می کنم
گفت: توهم ازمن متنفری فقط فراموش کردی و نیاز مندی
دستش را به زخم صورتش برد بلند شد دهانش هنوز بسته بود هرگز نفهمیدم آیا ما بی زبان سخن گفتیم یا نه خواب دیدم یا آنکه خدای رویا ایرموی مهربان از رو ترحم رویایی خوش عطایم کرده و اصلا آیا اورکی هست که چنین زیبا و خردمندانه سخن بگوید اما دوست دارم با همه وسعت قلبم که آن را بپذیرم.
به زبان مشترک گفت: آیا ارباب تو ،ارباب همه است 
با سر پاسخش دادم تکانی خورد هوا را بو کشید  وبیرون رفت .

با سلام . 

متن بسیار خوبی نوشتی. معمولا نقدی نمی کنم ولی از اون جا که شور تو رو در نوشتار دیدم حدس می زنم که ذهنت نسبت به انتقادات دوستانه باز باشه 

++++

اول این که ازت می خوام جمله بندی هات رو استاندارد کنی چون گاهی احساس میشه جایگاه فعل و فاعل ومفعول و نشانه های ربط رو سهوا جا انداختی ... یک بار متن رو قبل از گذاشتن ویرایش کنی این مشکلات به سادگی رفع میشه

علائم نگراشی ؟ ! ؛ هم فراموش نشه

++++

"مردد شدم سرش را دوباره پایین انداخت ایلوواتار را خواندم" 

برای مثال در این جمله (که مشابه اش در متن زیاده) تعداد فعل های استفاده شده زیاده . یعنی خواننده در 6 ثانیه خوندن با 3 جمله سر و کله می زنه که اتفاق خوبی نیست

اگه تبدیلش کنی به چیزی مثل : «یاد ایلوواتار تنها راه شکستن زنجیر تردید به دور قلبم بود.» 

در یک تبدیل این چنینی هم یک فعل به کار رفته هم موسیقی کلام رسایی بهتری داره

++++

گفت : «

گفت : «

گفت : « 

....

 

تا جایی که می تونی از این روش استفاده نکن در عوض از یکی از این دو راه بهره ببر

1-

گفتم: «

گفت: «

- «

....

 

2- گفت خالی خواننده رو خسته می کنه پس سعی کن همراه با توصیف بیانش کنی

با صورتی پریشان گفتم: «

با آرامش به من لبخندی زد و گفت: «

 

نکته : از این روش هم در حد کفایت استفاده کن چون اگه زیاد هم این طوری با توصیف متن رو بیان کنی خواننده گیج میشه 

 

+++

به عنوان آخرین نکته هم که زیاد سعی نکن متن رو ادبی بنویسی . می دونم هدفت ایجاد زیباییه ولی حداقل زمانی که داری از دیالوگ استفاده می کنی ادبی ننویس و این که متن ادبی گیج کننده است و استفاده اون در داستان از عهده ی اساتید ادبیات برمیاد و اونم در کتاب های انگشت شمار جواب میده مثل سیلمارلیون و نوشتن کتابی از این قبیل از عهده ی خیلی ها خارجه

+++

اشکالات بیشتری نمی گیرم تا دل زده نشی و به اصل داستانت نقد وارد نمی کنم چون اجازه اش رو ندارم. داستان خوب یا بد داستان توهه و از دید حرفه ای تا خودت اجازه ندی نمی تونم این کارو بکنم

در هر صورت که قلم خوبی داری . هنوز با پختگی فاصله داره ولی قدرت نوشتار و شخصیت پردازی درش موج می زنه 

امیدوارم با رعایت ریزه کاری ها بتونی داستان بهتری خلق کنی چون عامل زیبایی یک اثر در همون ریزه کاری هاست 

ویرایش شده در توسط lord of the moon

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
فینگون
در 5 ساعت قبل، lord of the moon گفته است :

با سلام . 

متن بسیار خوبی نوشتی. معمولا نقدی نمی کنم ولی از اون جا که شور تو رو در نوشتار دیدم حدس می زنم که ذهنت نسبت به انتقادات دوستانه باز باشه 

سلام

از اینکه به داستان توجه داشتید،سپاسگذارم.

من از هر نقدی با هر سطحی لذت میبرم و استفاده می کنم . این تو همین تاپیک چند بار گفتم. پس با سپاس فراوان از شما.

در 5 ساعت قبل، lord of the moon گفته است :

اشکالات بیشتری نمی گیرم تا دل زده نشی و به اصل داستانت نقد وارد نمی کنم چون اجازه اش رو ندارم. داستان خوب یا بد داستان توهه و از دید حرفه ای تا خودت اجازه ندی نمی تونم این کارو بکنم

از ایرادات شما تشکر می کنم .

داستان خوب از لحاظ محتوی ،قالب و روایت قطعا ارزش نقد را دارد . من دوست دارم، تصور خوبی از داستان داشته باشم . اما با وجود توان کمم ،یاد گرفتن بیشتر از هرچیزی برای خودم موثر میدانم . پس منتظر نقدهای شما و بقیه دوستان خواهم بود حتی اگر داستان قابلیت لازم نداشته باشه.

در در ۱۳۹۶/۵/۳۰ at 2:52 PM، فینگون گفته است :

اول نثر:

نثر داستان براساس شخصیت های آن سه گونه است. نثر کلبریان الف ،نثر وایره والا و نثر بیلبوی هابیت که البته مدتهاست تو والینور و تا حد زیادی هنوز روان و ساده است . امیدوارم این تفاوت نثر ،نگاه و جایگاه در آمده باشه .

بعد روایت:

برداشت من از تالکین به نوعی سرعت در روایت رسیده که من سعی کردم به آن وفادار باشم و ضرباهنگ داستانک را شبیه کنم البته کوتاه بودن داستان باعث شد بسیاری داستانکهای فرعی را کنار بذارم و شخصیت های دسته چندم را پردازش نکنم.

اما اصل موضوع پاسخ به این سوالات است.

۱. اورک در جستجوی رستگاری

۲. راهی برای بازگشت ملکور

۳. ذهن یا قلب خوانی کلبریان 

۴. بیلبو ،گندالف و دوستان در والینور

۵. دست نزدن به دنیای آردا در هیچ بعد

امیدوارم دوستانی که منت گذاشتن و داستان خواندن در باره این پنج سوال باور پذیر بودن یا نه آنهم توضیح دهند

این تو چند پست قبل گذاشته بودم و کل داستان را هم در قالب pdf آوردم .شما دوست عزیز و هر یک از دوستان دیگه در صورت تمایل از این بعد ها یا هر شیوه دیگه ای برای نقد داستان استفاده کنند . جز شرمنده کردن من چیزی باقی نمیمونه.

لرد عزیز اگر قابل دونستید از نظراتتان من بی نصیب نذارید.سپاس

پ.ن .یه دوستی هم قرار بود نقدش بذاره اما چون سرشون شلوغه فعلا خبری نشده . خواهر تورین اینهمه تاخیر...

پ.ن ۲. آرفاروزان عزیز از لطفتون تشکر ،اما کاش شما هم مارا بی نصیب نذارید.

پ.ن ۳..

باز هم سپاس ویژه از لرد اف مون عزیز بابت نقدشون

 

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
lord of the moon
در 52 دقیقه قبل، فینگون گفته است :

سلام

از اینکه به داستان توجه داشتید،سپاسگذارم.

من از هر نقدی با هر سطحی لذت میبرم و استفاده می کنم . این تو همین تاپیک چند بار گفتم. پس با سپاس فراوان از شما.

از ایرادات شما تشکر می کنم .

داستان خوب از لحاظ محتوی ،قالب و روایت قطعا ارزش نقد را دارد . من دوست دارم، تصور خوبی از داستان داشته باشم . اما با وجود توان کمم ،یاد گرفتن بیشتر از هرچیزی برای خودم موثر میدانم . پس منتظر نقدهای شما و بقیه دوستان خواهم بود حتی اگر داستان قابلیت لازم نداشته باشه.

این تو چند پست قبل گذاشته بودم و کل داستان را هم در قالب pdf آوردم .شما دوست عزیز و هر یک از دوستان دیگه در صورت تمایل از این بعد ها یا هر شیوه دیگه ای برای نقد داستان استفاده کنند . جز شرمنده کردن من چیزی باقی نمیمونه.

لرد عزیز اگر قابل دونستید از نظراتتان من بی نصیب نذارید.سپاس

پ.ن .یه دوستی هم قرار بود نقدش بذاره اما چون سرشون شلوغه فعلا خبری نشده . خواهر تورین اینهمه تاخیر...

پ.ن ۲. آرفاروزان عزیز از لطفتون تشکر ،اما کاش شما هم مارا بی نصیب نذارید.

پ.ن ۳..

باز هم سپاس ویژه از لرد اف مون عزیز بابت نقدشون

 

ممنون از اخلاق نقد پذیرت منتها درباره ی باور پذیر بودن داستان. اولین نکته اینه که زمانی که تو از دیگران می پرسی: «به نظرتون داستان باور پذیر بود.» خود به خود اون داستان باور پذیری خودش رو برای همیشه از دست میده. معیار باور پذیری رو بهتره از روی واکنش خواننده بسنجی، اگه با شوق و ذوق ازش حرف زد یعنی باور کرده و در غیر این صورت هم که جواب مشخصه. 

در کل اگه هدفت نوشتن یک فن فیکشن متوسط و قابل قبول بود بهش رسیدی دلیلی هم نداره که زیاد با داستان قاطعانه برخورد بشه. 

نمی دونم چه طوری اینو بگم که بد برداشت نکنی ولی با داستان به صورت حرفه ای برخورد نکردی که حالا کسی بیاد حرفه ای نقد کنه. داستان به شدت کلی، قلم سریع و گاه گیج کننده است. تکرار می کنم متن خوب و به عنوان یک فن فیکشن قابل قبول هست امّا یک داستان حرفه ای یا حتی شبه حرفه ای هم حساب نمیشه

اهدافی که معرفی کردی رو می تونستی کامل تر بهش بپردازی. در داستان نویسی هدف نوشتن یک اتفاق و به سرانجام رسوندنش نیست . برای مثال خود ارباب حلقه ها هم تقریبا از همون اول مشخص بود که چه طور قراره تموم بشه و تقریبا کسی در دنیا فکر نمی کرد که سائرون قراره برنده باشه. زیبایی اثر به خاطر چگونگی و نحوه ی نشون دادن اتفاقات بود. 

+

و یک نکته ی دیگه، فن فیکشن نباید با داستان اصلی تداخل داشته باشه. یعنی استفاده از کاراکترهای اصلی برای جلو بردن داستان یک اشتباهه و باعث میشه باور پذیری داستان پایین بیاد می تونی از اون ها استفاده کنی و به اصلاح بهشون یک کَمیو بدی ولی این که بخوای حول " نقش اول" های اصلی داستان رو جلو ببری کار تو نیست. چون دنیا که از قبل آماده شده، دیگه لااقل باید کاراکترهای اصلی رو خودت درست کنی.

+

شرمنده که اینقدر کلی گویی کردم چون به نظرم وقتی کلیت یک اثر و بناهای اون اشتباه چیده شده دیگه بررسی جزئیات محلی از اعراب نداره. 

در کل داستان خوب بود ولی اهدافی که داستان داشت رو از طریق غیر حرفه ای به سرنجام رسوندی که اونم اشکالی نداره و کسی توقع خاصی از استادانه بودن قلم کسی نداره. ولی مطمئنم توانایی های نوشتارت می تونه خیلی بهتر و پخته تر از این باشه . مطمئنم در آینده می تونیم کارهای بهتر و حساب شده تری هم ازت ببینیم

موفق باشی

ویرایش شده در توسط lord of the moon

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...