رفتن به مطلب

Recommended Posts

dain

سلام دوست عزیزم چرا داستانو ادامه نمیدی؟؟درباره ی داستانت باید بگم فوق العادس و مهم ترین نکتش اینه که از اسم و اصطلاحات قلمبه ثلمبه استفاده نکردی پس یک شخص با کوچک ترین دامنه اطلاعاتم میتونه لذت ببره.موفق باشی منتظر داستانای قشنگت هستم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The secret wizard
ارسال شده در (ویرایش شده)

سلام به همه بابت تأخیرم عذر خواهی می کنم:)

فصل دوم داستان رو با این پست شروع میکنم.امیدوارم که این فصل بیشتر مورد پسند شما سروران قرار بگیره!

 

رشته کوه های آتام

بخش اول

 

با طلوع پرنور آفتاب شرقی،روح امید بر همه ی افراد گروه دمیده شد.اتفاقات آن شب بی طلوع و پرماجرا هنوز مثل تیغه های آب دیده در ذهن همه فرو می رفت.

کوه های نقره فام آتام از دور دیده می شدند.برف مانند ستاره ی صبح بر روی قله ها می درخشید و دامنه ی کوه پوشیده از سنگ های سفید بود که چشم را به طرز عجیبی فریب می داد.رودخانه ی زلال و سردی در دل کوهستان جاری بود و مسیر پر فراز و نشیبی را برای پیوستن به دریای رون می پیمود.

آهو های سفید با خال های سیاه بر دامنه ی کوه در حال دویدن بودند و علف های تازه ای را که از لای سنگ های سرد آتام بیرون زده بود با یکدیگر می خوردند.منظره ی زیبایی در پیش بود.در یک سو دریایی به وسعت آسمان و در سوی دیگر ساحلی با شن های یخ زده که در حال آب شدن بودند و در آنسوی این پدیده ها رشته کوه مغرور آتام چشم نوازی میکرد!

کائودا تبر بزرگ خود را در دست گرفت و گفت:باید قبل از غروب آفتاب از این سرزمین عبور کنیم.

هرنو چشم های خود را مالش داد و گفت:ساحل به این زیبایی را رها کنیم و کجا برویم؟

آتام با طلوع خورشید بیدار گشته بود و با قلبی تپنده در این سرزمین می تپید.کائودا با نگاهی جدی و لب های اخم کرده جواب داد:این ساحل و رشته کوه ها هیچ وقت تابش ماه را به خود ندیده اند! اینجا تنها اکسیر زندگی خورشید است! رشته کوه آتام روز ها زنده می شود و شب ها به خوابی فرو می رود که تنها پرنده ی مرگ در ان نغمه خوانی می کند.

هرنو با دهان باز به کائودا نگاه کرد و گفت:بیایید هر چه زود تر حرکت کنیم.

گلاندو و کوین با عزمی استوار از روی عرشه پایین پریدند و پا بر ساحل شنی گذاشتند.گلاندو رو به کائودا کرد و گفت:خوشحالم که در این سفر راهنمای ما هستید.بهتر است قبل از اینکه شوالیه های گاندور به دریای رون برسند از اینجا دور شویم.هرچند دور از انتظار نیست که تا چند لحظه ی دیگر آن ها را پشت سر خود بیابیم.

حرف گلاندو کمی شک برانگیز بود.مدتی نقشه ها را بررسی کردند و پس از گمانه زنی ها سرانجام مسیر منتهی به رشته کوه های آتام را در پیش گرفتند.

به پشت سر خود نگاه میکرد.  کائودا با مسیر های این سرزمین آشنایی دیرین داشت و جلو تر از همه حرکت می کرد.تانیا نیز پشت سر او با لباسی شبیه به جنگجویان دریانورد،راه را می پیمود.اما گلاندو با وجود ظاهر آرام همیشگی اش ناآرام بود و مدام

مدتی در مسیر حرکت کردند و هم زمان با عبور گوزن های خال دار از رودخانه ی آتام گذشتند.مسیر خسته کننده ای بود اما دیدن آن همه زیبایی در اطراف کوه ها و آبدره های مه آلود،خستگی را از بدن می گرفت.هرنو با دیدن خورشیدِ در حال غروب به سمت کائودا دوید و گفت:هنوز به اولین دهکده نرسیده ایم؟گفتی بعد از غروب اینجا طلسم می شود!

ـ نگران نباش شکارچی.با این لباس و بالا پوش پشمی که تو بر تن کرده ای در قله ی کوه هم طلسم سرما به تو اثر نمیکند.اما بین خودمان باشد... امشب شب سختی خواهد بود.

هرنو از حرکت ایستاد و گفت:پناه بر ارو!

کائودا خندید و بر روی شانه ی او دست گذاشت و به راه خود ادامه داد.ساعتی بعد،آسمان در صفحه ی غروب تسلیم شد و این در حالی بود که اثری از دهکده های روی نقشه در دامنه ها دیده نمیشد.

کائودا با تأسف به نقشه ها نگاه کرد و گفت:راست می گویند نباید به نقشه ها اعتماد کرد!

تانیا بر روی تپه ای رفت و هوای سرد و تازه را استشمام نمود.نگاهی هم به مناظر روبرو انداخت اما اثری از دهکده و خانه ها نبود.

کوین گفت:این نقشه ها بسیار قدیمی اند!شاید دهکده های این سرزمین در طی زمان از بین رفته باشند

کائودا کوله بار خود را بر زمین نهاد و گفت:امشب را همین جا بیتوته می کنیم.

و به جمعاوری تکیه چوب های خشک برای روشن نمودن آتش پرداخت.گلاندو دوباره با نا آرامی به پشت سر خود نگاه کرد و گفت:یعنی راهی نیست که زود تر از این رشته کوه های عبور کنیم؟

کائودا گفت:در شب نمیتوانیم حرکت کنیم.گفتم که این سرزمین تابش ماه را به خود ندیده است.اما اگر در کنار آتش،خود را بپوشانیم و بر سرمای ناجوانمردانه ی کوهستان غلبه کنیم شاید فردا طلوع افتاب را ببینیم! شما غربی ها بیشتر از ما با سرما دست و پنجه نرم کرده اید.امشب نیز می گذرد.نکند تو هم از طلسم شب می ترسی؟

ـ نه! از سرازیر شدن اتفاقی بدتر از آن می ترسم.

کائودا لحظه ای از حرکت ایستاد و سپس گفت:خوش بین باش مرد!

شب فرا رسید و تاریکی مرگبار خود را بر تخت نشاند.رشته کوه های آتام به خواب فرو رفتند و مثل شبح های سنگی و یخ زده شدند.در آن لحظه تنها عنصر امید بخش آتشی بود که همه به دور آن حلقه زده بودند و نان های کنجدی خود را می خوردند.تنها خوبی این کوهستان عدم وجود حیوان های وحشی و درنده بود.زیرا تحمل سوز و سرما حداقل از کمین گرگ های ایتلین جنوبی که از بین شاخه های مه گرفته ی درختان تیز برگ حمله ور می شدند بهتر بود.

همه در پتو های پشمی خزیده بودند برای طلوع خورشید لحظه شماری می کردند.پلک ها یخ زده و از خیره شدن به آتش و لمس حرارت زنده ی آن در چشم های اشک جمع شده بود.سرمای بی رحمی بر جَو حکمرانی می کرد اما خواب سنگین تری در چشم همه موج میزد.از همه زیبا تر «در کنار هم بودن»سختی سرما را به سخره می گرفت.پس همه به خواب فرو رفتند...

ویرایش شده در توسط The secret wizard

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The secret wizard

رشته کوه های آتام

بخش دوم

 

صدای سار های کوهی از بلندای آسمان شنیده میشد و چقدر دلنشین بود.آن شب سرد و طاقت فرسا به پایان رسید و مانند کابوسی که در نهایت به رویایی شیرین منتهی شود محو شد.تپش های پیوسته دوباره به قلب رشته کوه های آتام برگشت و آن را زنده کرد.صبح خاکستری و نسبتا سردی فرا رسید و چشم های یخ زده در خواب را بیدار نمود.

کائودا زود تر از همه برخاست اما تانیا و گلاندو را در کنار خود نیافت.پس دامنه های کوه را نظاره کرد و با دیدن آن دو همسفر که خندان و با طراوت در حال جمعاوری بوته های یاسی برای دم کردن چای کوهی بودند،تبسمی بر لبانش نشست.خوشحالی تانیا او را خوشحال می کرد و برایش مهم بود که تنها یادگار بردارش را خوشبخت ببیند.

دود سفیدی از خاکستر های آتش دیشب برمی خاست و در طراوت وتازگی صبح،با مه صبحگاهی همراه میشد.گلاندو در حالی که بوته های معطّر را از زمین افسرده در سرما می چید،از سفر ها و اتفاقات خنده دار زندگی اش می گفت و تانیا هم با اشتیاق فراوان به او گوش میداد.پس در میان خنده هایش گفت:چه ماجرا های جالبی! آیا شما صاحب همسر یا فرزندی هستید؟باید بگویم آن ها با وجود شما خوشبخت ترین خانواده هستند!

گلاندو با شنیدن این حرف،بی حرکت شد و بوته های یاسی از دستش افتاد.اشک در چشم هایش لانه کرد و مثل کبوتر غم زده ای که تنها مانده باشد،نفسی کشید و گفت:همسرم...؟ او سال هاست که از کنارم رفته! مدت ها پیش در شبی بارانی از دنیا رفت.

این را گفت و آن صحنه ی اندوهناک و دردآور برایش تداعی شد.سال هاپیش در شبی سیاه و بارانی،دزدان دریایی به خانه ی او حمله ور شدند و پس از تاراج اشیای گران قیمت،گلاندو را تا سر حد مرگ زدند و همسر او سوفیا را که مدام با فریاد و دست و پا زدن مانع آن ها میشد با خنجری زهرآلود،بی صدا نمودند.

گلاندو در شهر با پریشانی به این سو آن سو می دوید و فریاد کمک سر میداد.اما کسی به دادش نمیرسید.پس در حالی که سوفیا را در آغوش گرفته بود رو به آسمان کرد و با ناله های دلخراش فریاد زد.آسمان نیز با غرّش ابر های تیره برای سرنوشت همسر او گریید.

و باران به تندی بر روی چهره ی پر از غم و فریادِ او فرود می آمد؛اشک های گلاندو با باران همراه گشت و بر روی گونه های سرد سوفیا نقش بست.هنوز هم تبسم زیبای سوفیا حتی در لحظه ی مرگ،بر روی لبش جلوگری میکرد.این آخرین تصویر او در پرده ی فکر گلاندو بود که هرگز کنار زده نمی شد و از یادش نمی رفت.

تانیا بوته های یاسی را در دست گلاندو گذاشت و گفت:متأسفم که ناراحتت کردم.بهتر است برویم.عمویم منتظر چای کوهی است!

کائودا به آرامی هرنو و کوین را بیدار نمود و همه در کنار هم از چای کوهیِ تانیا که با بوته های یاسی دم کرده بود،نوشیدند.

حرکت دوباره آغاز شد.احتمال می رفت که تا فرا رسیدن شب،رشته کوه های آتام را پشت سر بگذارند یا دست کم به دهکده ای برسند که شب را در آنجا بگذرانند.اما ناآرامی های گلاندو و تردید او بی معنا نبود.در لحظه ی غروب سرخ آفتاب،به دهکده ای رسیدند که صدای زنگِ زندگی در بین خانه های چوبی آن به گوش می رسید.این مایه ی خوشحالی همه بود اما در آنسوی تپه ی مشرف به غروب،پرچم های نقره ای برافراشته شد که بر رویشان طرح درخت سفید گاندور نقش بسته بود و سواران گاندور با زره های سفید که گویی گرد زعفرانی غروب بر آن ها ریخته شده بود به صف شدند.در میان آن ها سواری با مو های طلایی و افشان در باد،با شمشیر پر گوهر خود به گلاندو اشاره ای کرد.او شاهزاده اِرلین پسر اِلمار بود.سواران به سمت گلاندو و همراهان او سرازیر شدند.همه به جز گلاندو با دیدن این صحنه متحیّر گشتند و در حالی که سلاح های خود را آماده می کردند به آن پرچم های نقره ای چشم دوختند.هرنو زیر لب گفت:نه! این امکان ندارد!

یکی از سواران نیزه ای را سمت کائودا پرتاب کرد و او با تبر خود نیزه را به سوی سوار برگرداند.کوین با شمشیر خود یکی دیگر از سواران را نقش بر زمین کرد و گلاندو نیز با سه سوار،به سختی درگیر شد.

با پشت سر گذاشتنِ این نبرد کوتاه،طولی نکشید که سواران به دورشان حلقه زدند و حصاری از زره پوشانِ شمشیر به دست،آنها را فرا گرفت.شاهزاده ارلین از اسب پیاده شد و در حالی که به سمت گلاندو می آمد گفت:آیا سزای خیانت می تواند جز مرگ در سرزمینی دورافتاده از تعلقات باشد؟هرچند شایسته ی دوک گاندور نیست که به این راحتی از صفحه ی روزگار محو شود.اما بهتر است نامی از او به گاندور باز نگردد! پس به خواسته ی پدرم او را محو خواهم کرد.

گلاندو لبخندی زد و گفت:به این زودی انتظار محو شدن نداشتم!

کائودا با نگرانی گفت:چطور ممکن است؟ما فرسنگ ها با مرز های جنوبی فاصله داریم!

گلاندو لبخند تلخی زد و گفت:آن ها برای فتح و تصرف رون نیامده اند.المار انقدر ساده نیست که عده ای سوار را برای فتح یک سرزمین وسیع رهسپار کند.

همه با بدبینی به یکدیگر نگاه کردند.کائودا تبر خود را بر زمین کوبید و گفت:پس آن ها دنبال تو اند؟

ـ از وقتی که ایتلین شمالی را گذراندیم و با شاهین های صحرایی که در واقع پرنده های تربیت شده ی پادشاه بودند درگیر شدیم دنبال مان هستند!

هرنو از شنیدن این حرف تعجب کرد اما سکوت کرد.کائودا با لحنی آرام و گزنده پرسید:این حقیقت دارد؟

گلاندو در حالی که نفس میزد چشم هایش را بست و سرش را پایین انداخت.

کائودا با همان لحن تلخ پرسید:چرا زود تر نگفتی؟

ـ اینگونه نمی توانستم با کشتی تو به اینجا برسم! تو به من کمک بزرگی کردی کائودا! اما از این جا به بعد را خودم ادامه میدهم.ابهتی پر از خشم در چشم های کائودا موج میزد.تانیا حیرت زده به گلاندو و عمویش نگاه میکرد.نمی توانست باور کند که آن مرد او را فریب داده است.پس اشک در چشم هایش حلقه زد و به او خیره شد.

انگار زمان از حرکت ایستاده بود و به آن دو نگاه میکرد.هیچ کس نمیدانست خشم کائودا با چه نغمه ای نواخته خواهد شد.کوین در کنار گلاندو دست بر روی شمشیر خود نهاد و به کائودا خیره شد.دریانوردِ ناآرام،تبر خود را به سرعت در دست گرفت و قبل از اینکه کوین بتواند حرکتی کند او را نقش بر زمین کرد.اما لحظه ای که به سمت گلاندو حمله ور شد تانیا خود را جلوی او انداخت و فریاد زد:نه!

تیر از حرکت ایستاد و کائودا با تعجب به آن دو نگاه کرد.اشک چشم های تانیا در آن لحظه از طنین پتک کوبنده تر بود.

هرنو کائودا را از پشت گرفت و گفت:آرام باش مرد!

تانیا نامه ی آن فرد ناشناس را از آستین خود بیرون آورد و در حالی که آن را روبری چشم همه گرفته بود گفت:این همان نامه ای است که در آن از سفر تو به رون برای کشف یک حقیقت گفته شده! حتی از حمله ی زودهنگام شوالیه ها برای تصرف این سرزمین هم نوشته شده...

ـ تانیا! من هنوز نمیدانم این نامه از چه کسی به دست تو رسیده اما او ظاهرا هیچ شناختی از ساز و کار های پادشاه نداشته.تنها بر اساس یک احتمال ظاهربینانه دست به کار شده.در هر صورت نقشه های او تا بحال نقش بر آب شده اند.دیگر منتظر او نباش!

تاینا با ناراحتی زیر لب گفت:نه!

شاهزاده ارلین با لحن تحقیر آمیزی خندید و خطاب به تانیا گفت:تو در سرزمین بی عدالتی ها بزرگ شدی اما هنوز نمیدانی که نباید به هر کسی اعتماد کرد.میدانم که نمیخواهی گناه این مرد ناسپاس را باور کنی.اما حقیقت تغییر نمی کند! او از احساسات تو نیز سو استفاده کرد.

کائودا که هنوز در ناباوری و خشم می خروشید از گلاندو پرسید:اما چگونه شایعه ی حمله ی عظیم پادشاه،قبل از رسیدن تو به کارگاه کشتی سازی در بین مردم زبانزد شد؟!

گلاندو بر روی صورت خود دستی کشید و گفت:حمله ای در کار نبود دوست من!عده ای مزدور را برای پراکنده کردن این شایعه به اطراف سواحل رون فرستادم.تنها در این صورت حرف مرا باور میکردی! متأسفم.

هرنو با لحن تندی به گلاندو گفت:چه میگویی؟!

کائودا از حرکت ایستاد و متحیّر از حرف گلاندو جواب داد:نه! من برای تو متأسفم!

گلاندو به چشم های پر از اشک تانیا نگاه کرد تا حرفی بزند اما تانیا با بغضی که هر لحظه گلویش را می فشرد گفت:دیگر نمی خواهم حرفی از تو بشنوم!از این به بعد،من کسی را به نام لرد گلاندو نمی شناسم.او هم مرا نمی شناسد!

این را گفت و بغض گلویش شکست.حرف آخر او مثل نمک های بلورین بر چشم های گلاندو نشست و اشک در چشم های او نیز حلقه زد اما بدون اینکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و چشم هایش را بست.

ارلین سوار بر اسب شد و خطاب به کائودا و تانیا گفت:حال که حقیقت روشن شده دیگر به شما نیازی نیست.شما آزادید.

مرد دریانورد تبرش را بر روی شانه اش انداخت و همراه با تانیا به سمت کشتی رهسپار شد.

دهکده ای که در آن نزدیکی وجود داشت در واقع پادگان شاهزاده و شوالیه ها شده بود.به دستور ارلین،گلاندو و دوستانش را اسیر کرده و به آنجا بردند.

 

پی نوشت:خیلی غم انگیز بود قبول دارم ^^

ویرایش شده در توسط The secret wizard

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The secret wizard

پایان یک معما

بخش اول

 

خورشید مانند آهن گداخته ای که در زیر چکش های غروب،سرخ شده باشد رو به افول بود.آسمانِ نارنجی،مغبّر و تیره به نظر می رسید.سواران در حالیکه هرنو،کوین و گلاندو را  با دست های بسته بر روی اسب ها نشانده بودند ،به آرامی به سمت دهکده حرکت می کردند.سایه های بلندشان بر روی زمین کشیده شده بود.

هرنو با یأس و ناامیدی به گلاندو نگاه کرد و گفت:تو چه کردی مرد؟!

اما گلاندو جوابی نداد.بی توجه به همه سرش را پایین انداخته بود و شانه به شانه ی سواران حرکت می کرد.

به دهکده رسیدند.خانه ها چوبی بود اما به سبک معماری شرقی.مردمِ چشم بادمیِ دهکده با نگرانی وتردید عبور سواران را نظاره می کردند.حضور غریبه ها در این سرزمین برایشان ناخوشایند بود اما نمی توانستند با آنها وارد جنگ شوندو یا حتی از خواسته و هدف آنان مطلع شوند.به زبان عجیبی سخن می گفتند.این دهکده ی نمیه متروک،سال ها در کنار رشته کوه های آتام به زندگی خود ادامه داده بود اما از لحظه ی ورود ارلین و سواران،بوی تباهی از جای نعل اسبان غربی شنیده میشد.

چادر هایی در اطراف دهکده به دست سواران برپا شده بود.با این حال،خانه هایی را نیز در اختیار گرفته بودند.به ویژه برای بازجویی از گلاندو و اسیر نگه داشتن او چادر مکان خوبی نبود.

تردید و ترس از اینکه چه اتفاقی قرار است رخ دهد هرنو و کوین را رها نمیکرد.اما گلاندو که تا قبل از بسته شدن دست هایش در تب و تاب و ناآرامی بود،حال با خیالی آسوده و ظاهری آرام رفتار میکرد.و همین برای هرنو عجیب بود.

شاهزاده ارلین مغرورانه کنار گلاندو آمد و گفت:اینجا سرزمینی غریب است.در مرام من نیست که هموطنم را اینجا به سزایش برسانم.

گلاندو با لبخندی ملایم و نیش دار پریسد:پایان این ماجرای عجیب را تو برایم رقم میزنی؟

ـ این پایان ماجرا نیست!تو هنوز هم برای زنده ماندن فرصت داری.میدانم که متوجه منظورم هستی

گلاندو نفسی کشید و گفت:دیگر مهم نیست چه اتفاقی بیفتد!

ارلین در حالی که اسب خود را به جلو حرکت میداد گفت:بله تو سعی خودت را کردی!

سواران از اردوگاه گذر کردند و گلاندو را به همراه هرنو و کوین در یکی از خانه های دهکده که از هر طرف حفاظت میشد حبس نمودند.با فرا رسیدن شب،فانوس ها در سراسر خانه ها روشن شد و دهکده مانند آینه ای در روبروی ستاره ها قرار گرفت.کوین فانوسی را به سختی روشن کرد و گفت:باید هر چه زود تر از اینجا برویم!

گلاندو به آرامی بر روی صندلی نشست و گفت:بنشینید دوستان من!عجیب نیست که انتهای این سفر مانند هدفی که دنبال می کنیم عجیب تمام شود.

هرنو با خشم و سردرگمی از حرف های گلاندو بر روی دیوار چوبی خانه کوبید و در حالی که به سمت او می آمد گفت:شاید اینظور باشد اما من اینجا عجیب تر از رفتار تو در مقابل کائودا و تانیا ندیدم!معنی آن حرف ها چه بود؟

ـ یقین داشته باش در آن موقعیت بهتر از این نمی توانستم ماجرا را ختم به خیر کنم!

هرنو با خشم گفت:چه می گویی؟ اگر اینجا هستیم فقط به خاطر حرف ای بزدلانه ی توست.

گلاندو با آرامش جواب داد:اشتباه می کنی دوست من!

ـ فعلا که اشتباهات تو در این سفر حکم میکند!حتی کائودا و تانیا را از خود تَرد کرد! حال می گویی دیگر مهم نیست چه اتفاقی بیفتد؟

طاقت گلاندو تمام شد ودر حالی که نور فانوس بر نیمی از چهره اش افتاده بود،سمت هرنو آمد و گفت:تانیا و کائودا در حال حاضر با قدم های آهسته به مست ساحل می روند و از این مهلکه ی نافرجام دور می شوند.من آن حرف ها را برای نجات آنها زدم!فکر می کنی برایم راحت بود که در چشم های تانیا نگاه کنم و بگویم همه ی این ها یک حیله بوده است؟در چشم های کسی که بعد از سال ها مرا به محبت گمشده ی زندگی ام بازگرداند!

هرنو از حرکت ایستاد و مثل پتکی که بعد از ضربه ای بی اثر به سنگ های محکم از دست رها شده باشد ساکت ماند.

گلاندو به چشم های حیرت زده ی او نگاه کرد و لحظه ای بعد به خودش آمد و با ناراحتی بر روی صندلی نشست.

کوین به رسم دلجویی در کنار گلاندو نشست و گفت:برای بازگرداندن تانیا و کائودا هر کاری بتوانیم انجام می دهیم اما فعلا باید از این اسارت نجات پیدا کنیم.ارلین از ما چه می خواهد؟منظور او از راه نجات چه بود؟

گلاندو گفت:او فکر میکند ما به تنایج راه گشایی در مورد دو جادوگر آبی رسیده ایم.منتظر شنیدن است!

هرنو پرسید:مگر به نتیجه ای هم رسیده ای که برایش شرح دهی؟

ـ نمی دانم.احساس میکنم هر لحظه به حقیقت نزدیک تر می شوم اما هیچ سرنخی ندارم که به یافته هایم دلگرمی دهد.مهم نیست! ارلین در هر صورت ما را می شکد! پس لزومی ندارد حقیقت را به او بگوییم.

با عزم شجاعانه ای برخاست و درحالیکه از پنجره ی کوچک خانه به حرکت آرام شوالیه ها در دهکده نگاه میکرد گفت:او را همراه خودم با پایان ماجرا خواهم کشاند.

شب با همه ی سختی ها و بی تابی هایش به پایان رسید و نور آفتاب بر دیوار های اتاق بازجویی نقش بست.مدتی گذشت اما خبری از بازجویی نبود.هر سه بعد از ظهر تلخی را در سکوتی تبخ تر گذارندند تا اینکه نزدیک غروب،قفلِ در باز شد و ارلین به همراه سه تن دیگر تلخی انتظار را در زهرِ بازجویی حل نمودند.شاهزاده پشت میز نشست و خطاب به گلاندو گفت:تصمیمت را گرفته ای؟

گلاندو نیز بی درنگ پاسخ داد:بله.حاضرم تمام نتایج به دست آمده را در اختیار شما بگذارم اما در ازای آن می خواهم من و دوستانم را در ادامه ی مسیر،با خود همراه کنید.

ـ تو در موقعیتی نیستی که شرط تعیین کنی اما...

جلوتر آمد و به آرامی گفت:اگر معمای تاریک دو جادوگر ابی را روشن کنی حتما این کار را انجام خواهم داد.

گلاندو ماجرایی خود ساخته و زیرکانه را برای شاهزاده شرح داد.بازجویان با تردید و تعجب به یکدیگر نگاه می کردند و منتظر واکنش ارلین بودند اما او با آرامش مغرورانه ای از گلاندو پرسید:چطور می توانم به تو اعتماد کنم...؟

گلاندو فرصت ادامه ی حرف را به او نداد و گفت:راه دیگری وجود ندارد!نه برای من و نه برای تو!

درست نیست با دست خالی به میناس تریت برگردی.آیا این بازگشت برای پرنس گاندور مایه ی سرافکندگی نیست؟

ارلین به طرز بدبینانه ای به گلاندو نگاه کرد و هرنو ادامه داد: تا مدتی این حرف بر سر زبان ها خواهد افتاد که شاهزاده برای کشتن هموطن خود به شرق دور رفت و بازگشت.

ارلین برخاست و رو به گلاندو گفت:من به دلایل زیادی اینجا هستم.کشتن تو تنها یک هدف کم اهمیت است! تو و دوستانت همراه ما می آیید اما تصمیم نهایی به عهده ی من خواهد بود.

و در لحظه ی بیرون رفتن از اتاق،خاطر نشان کرد:یادت باشد که تو تنها یک اسیر هستی.لرد گلاندو دیگر وجود ندارد!

گلاندو لبخندی زد و گفت:طناب روزگار،همه را در بند می کشد.اما آنچه این بازی نافرجام را به راه انداخته بندِ حرص و طمع پدرت است که هر لحظه بر گریبان او تنگ تر می شود!

هرنو  وکوین از حرف بی مهابای گلاندو ترسیدند و مردّد شدند که مبادا شمشیر ارلین را به سمت آنان بجهاند.اما شاهزاده بدون اینکه حرفی بزند سوار بر اسب شد و گفت:کار ناتمامی در این دهکده هست که باید انجام دهم.بیش از حد به تأخیر افتاده! شما برای حرکت آماده شوید.

لحظه ای بعد،شوالیه ها در کنار یکدیگر آرایش نظامی ایجاد کردند و در حالی که توسنِ اسب های ناآرام خود را در دست گرفته بودند منتظر دستور ارلین شدند.

گلاندو با دیدن سواران مشعل به دست،به طرف ارلین دوید و گفت:چه می کنی؟اینجا چه خبر شده؟!

ـ گفته بودم تصمیم نهایی را من خواهم گرفت.

گلاندو گفت:با کشتن این مردم بی گناه به جایی نمی رسی! بیا با آرامش از این دهکده بگذریم.

ـ نمیتوانم! آن ها بیش از حد دیده اند و شاید بیش از حد زنده مانده اند.

ـ فکر نمیکردم تا این حد پست شده باشی! آن ها حتی فانوس هایشان را در شب برای شما روشن کردند!

ارلین با لحن تند و تیزی گفت:اگر لازم باشد برای ایجاد دلهره در دل های مردم شرقی و تسلیم آن ها پایتخت ایسترلینگ ها را هم با خاک یکسان خواهم کرد.از سر راهم برو کنار!

این را گفت و با حرکت اسبش گلاندو را نقش بر زمین کرد.طوری که جای نعل اسب بر روی سینه ی گلاندو نقش بست.

سپس به جلو حرکت کرد و در عین کشیدن شمشیر فریاد زد:به نام گاندور...دهکده را در آتش بسوزانید!

شوالیه ها به سمت خانه های چوبی مردم هجوم بردندو مشعل هایشان را بر روی سقف خانه ها پرتاب نمودند.بیشتر مردم دهکده در حالیکه کودکان خود را در‌آ‌غوش گرفته بودند،پراکنده شدند و به طرف رشته کوه های آتام فرار کردند.برخی هم با چنگک های کشاورزی و شمشیر های برّنده ی شرقی  مقابل سواران ایستادند.اما ایستادن شجاعانه ی آنها در برابر زره های فولادین و اسب های نیرومند غربی دوام نیاورد.

گلاندو به سختی از روی زمین برخاست و در حالی که بی سلاح،به  سمت ارلین می دوید او را از روی اسب،به زمین زد و گفت:من اجازه نمی دهم اینجا را تبدیل به خاکستر کنی.در این صورت مرا هم همراه این مردم بسوزان تا معمای دو جادوگر آبی را با خودم به گور ببرم!

ظاهرا در یک لحظه همه چیز تغییر کرده بود.هرنو و کوین در کنار گلاندو با عده ای از شوالیه ها درگیر شدند و به سلاح های آنان به نبرد ادامه دادند.خورشید در آستانه ی غروب بود اما رنگ عجیبی داشت.در هاله ای از نارنجی و سفید و گرد و غبار تیره ای که با دودِ برخاسته از خانه های آتش گرفته ترکیب شده بود،بسیار ناآرام نمود می کرد.پرنده های ناشناخته ای در آسمان پرواز می کردند و با صدا های عجیبی شبیه به صدای زاغچه های وحشی فریاد می زدند.

سواران در کوچه پس کوچه های دهکده می تاختند و دود و تباهی را به خانه های چوبی هدیه می دادند.نیزه هایشان در پرتوی زعفرانی خورشید،نور خیره کننده ای را ساطع می کرد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
The secret wizard

پایان یک معما

بخش دوم

جلوه ی عجیب کوه ها در غروب،دیدنی بود.گلاندو و ارلین با هم گلاویز شده بودند و هر دو با خشمی آمیخته به ترس،در نبردی تن به تن یکدیگر را بر زمین می زدند و مثل پلنگ های بی رحم،به یکدیگر حمله ور می شدند.و این را خوب می دانستند که زنده ماندن یکی در گروی کشته شدن دیگری است.اما برتری با ارلین بود.چرا که دست های گلاندو دیگر توانایی مقابله با زره و سپر نقره ای او را نداشت.پس در حالی که گریبان ارلین را گرفته بود بر روی زمین افتاد و به او خیره شد.

هرنو و کوین سعی کردند خود را به گلاندو برسانند و او را نجات دهند اما شوالیه هایی که به دورشان حلقه زده بودند،این اجازه را نمی دادند.

ارلین در حالی که گردن گلاندو را با دست می فشرد گفت:می خواستم این سفر را با هم ادامه دهیم.اما حیف شد... تو راه دیگری برایم باقی نگذاشتی!

در میان صدای به هم خوردن شمشیر ها و دودِ برخاسته از سقفِ سوخته ی خانه ها،صدای دیگری هم از دور شنیده می شد.صدای حرکت اسب های تازه نفسی که با نعل های فولادین و سوارانی دلیر به سمت دهکده حرکت می کردند.

لحظه ای بعد،تیر هایی از جانب آنان برخاست و بر گردن دو تن از شوالیه های ارلین نشست.شوالیه ها با ترس و تردید به یکدیگر نگاه می کردند.یکی از آنان نزد ارلین شتافت و گفت:سرورم! عده ای سوار...

ارلین گفت:هر اتفاقی که افتاد سر جایتان بمانید.من آن دو را برای محاکمه در میدان میناس تریت زنده می خواهم.اما قبل از اینکه این مرد(گلاندو)را برای همیشه به مرگ

 بسپارم باید حرف هایی از او بشنوم.حرف هایی که بهتر است در مورد معمای دو جادوگر باشد.

چیزی از کشته شدن آن دو شوالیه نگذشته بود که تیر های آب دیده و تیز پرواز،بار دیگر بر گردن تعداد دیگری از شوالیه ها نشست.اسب های ناآرام با دیدن شوالیه هایی که  بر زمین می افتادند نا فرمان شدند و لحظه ای بعد،صدای زیبای فلوت شرقی به جای تیر های فولادی برخاست.مثل نوری بود که در میان انبوه ابر های تیره چشم نوازی می کرد.یا مثل مهربانی آشنا در بین صد ها مرد خشن.همه چیز برای لحظه ای از حرکت ایستاد و محو صدای اندوهناک و زیبای فلوت شد.حتی ارلین هم گلاندو را رها کرد و به حرکت سواران خیره شد.گلاندو با شنیدن صدای فلوت،لبخندی زد و زیر لب گفت:تانیا...!

 نغمه ی فلوت به پایان رسید و پس سکوتی کوتاه،اسب ها شوالیه های خود را بر زمین زدند و به سمت رشته کوه های آتام  فرار کردند. فریاد کوبنده ای از سواران به گوش رسید و به سانِ رودخانه ای خروشان به شوالیه های ارلین حمله ور شدند.هرنو با خوشحالی صدا زد:کائودا...

مردِ کشتی ساز جواب داد:بله خودم هستم.فکر کردی این نبرد را از دست می دهم و تنهایت می گذارم شکارچی؟

این برای ارلین پایان ماجرا  بود پس در حالی که کشته شدن شوالیه های خود را با چشم هایش می دید به سمت گلاندو دوید و او ر ا نقش بر زمین کرد و لحظه ای که شمشیر خود را برای فرو بردن در سینه ی او بالا می برد،سواری از پشت،تیری به قلب او زد و ارلین در حالی که زره نقره ای اش را خون فرا گرفته بود همه ی خاطرات در پندارش مرور شد.از روزی که دست های مادرش را گرفت و خوب بودن را آموخت و بعد از رفتن او... تا روزی که وارد دربار المار شد و به اینجا رسید.همه را به یاد آورد.پس آخرین نفس هایش را به سختی زد.شوالیه ها با دیدن این صحنه تسلیم شدند و به غرب فرار کردند.

وارث تاج و تخت المار بر روی زمین افتاد و خون اطراف وی را فرا گرفت.گلاندو با حیرت و ناباوری به روبرو نگاه کرد و در کنار جسم بی جان ارلین،پیرمردی را دید که او را می شناخت.او آندین،صاحب کتابخانه ی قدیمی بود.

                                                                    ×××

حال دیگر همه چیز تغییر کرده بود.راهی دور و بی سرانجام که در ذهن گلاندو ایجاد شده بود،بی اختیار محوشد و افق تازه ای در سفر او برای ادامه ی مسیر رخ داد.

گلاندو وی را در آغوش گرفت و گفت:تو اینجا چه می کنی مرد؟

آندین چشمکی زد و گفت:برای تفریح آمده ام.البته نجات دادن شما و کمک به پایان معمایی که در آن گیر کرده ایم را هم مد نظر داشتم.

تانیا آهسته به سمت گلاندو آمد تا نامه ی آن فرد ناشناس را که در واقع همان نامه ی آندین بود به او بدهد.حال فهمیده بود که حرف های گلاندو قبل از اسیر شدن در رشته کوه های آتام برای فریب دادن ارلین و نجات او و کائودا بوده است.پس با لبخند و نگاه معنا داری نامه را به گلاندو داد.گلاندو به پیرمرد نگاه کرد و گفت:این نامه از طرف تو بود! درست است؟

ـ بله.آن را با شاهینِ نامه رسان نزد تانیا فرستادم که اول از همه در ایتلین شمالی با دیگر شاهین ها اشتباه گرفته شود و بتواند به راحتی عبور کند؛و دوم اینکه با تانیا همسفر شوید و بتوانید با کشتی از دریای رون بگذرید.و اینکه خود را به شما برسانم و معما را برایتان روشن سازم.من خیلی فکر کردم و با مطالعه ی کتب قدیمی به نتایج خوبی رسیدم که فعلا توانایی فهم آن را ندارید.حال همه در حیرت به سر می بریم.باید تا فردا صبح استراحت کنیم تا فکرمان آزاد شود.

کوین پرسید:اما چرا انقدر دیر آمدی؟

ـ موانعی برایم ایجاد شد مرد جوان.ابتدا برای یافتن تعدادی از  دوستانم که زمانی شوالیه بودند به راه افتادم و سرزمین های گاندور را از دول آمروت گرفته تا اِمین آرنِن پیمودم تا آن ها را با خود هم پیمان سازم.نقشه ها و نوشته های قدیمی را برداشتم و به سمت شمال حرکت کردیم.با اینکه از کوره راه های ناشناخته و دور افتاده حرکت می کردیم،باز هم با تعدادی از نیرو های امنیتی گاندور درگیر شدیم و دو تن از دوستانم کشته شدند.به هر سختی از ایتلین شمالی عبور کردیم و پس از آن با عبور از داگورلد و سرزمین های کهن به رون رسیدیم.نمی دانم چرا اما در علفزار های رون مورد حمله ی گاو های وحشی  قرار گرفتیم و البته بسیار جالب بود! سرانجام با عبور از دهکده های عجیب و بیشه ی سرد پاییزی به دریای رون رسیدیم و با خرج یک صندوچقه پر از سکه ی طلا،کشتی دزدان دریایی را خریدیم و با آن به سواحل رشته کوه های آتام آمدیم.در آنجا بود که تانیا و کائودا را دیدم و این بهترین اتفاقی بود که در این سفر برایم رخ داد.بدون آنان نمی توانستم شما را پیدا کنم.پس به این دهکده رسیدم و باید اعتراف کنم فکر نمی کردم تا اینجا برسید.سفر ما  بی نتیجه نخواهد ماند پس فکر نکنید که این راه طولانی را بیهوده آمده اید.

گلاندو نفسی کشید و گفت:بله؛من هم این احساس را دارم.

اگر چه خون ارلین در سرخی غروب،می درخشید و ندای بی وارث ماندن تاج و تخت گاندور را سر میداد اما در عین حال،آرامش غریبی در دل همه شکل گرفت.آندین لبخندی زد و در حالی که به خون ریخته شده ی شاهزاده خیره شده بود با لحن تلخی گفت:او را به دریا بسپارید.هرچند امواج ناآرام دریای رون از گرفتن او اکراه دارند اما اینگونه خون گران قدر اودر دریا های بی کران محو می شود.بگذارید این لکه ی سیاه تاریخ گاندور را همینجا به آب ها بسپاریم.برای یافتن او از شهر سفید خواهند آمد.

هرنو با پریشانی گفت:بله خواهند آمد اما نه با کالسکه های سیاه رنگ و آواز سوگواری.با پرچم های سرخ و نیزه های آب دیده خواهند آمد.

آندین خندید و گفت:و این پایان کار آنها خواهد بود.

همه از حرف او تعجب کردند.

هرنو گفت: اگر این خبر به میناس تریت برسد المار لحظه ای برای نابود کردن شرق دور درنگ نخواهد کرد.او با سپاه عظیم خود(اژدهای غرب) به این سرزمین شعله می دمد و در نهایت چیزی جز خاکسترِ اجساد و خانه ها باقی نخواهد ماند.

آندین با تکان های دستش که ناشی پیری بود جلو آمد و گفت:بگذار بیاید! دوره ی او نیز به پایان رسیده است.به زودی زمانی فرا خواهد رسید که گاندور از زیر سلطه ی او رها شده و دوباره از نو متولد شود.حاکمیت المار از اول هم اشتباه بود!

این را گفت و در حالی که آرام شده بود،آن روز شوم را به یاد آورد و گفت:من آنجا بودم.بیست سال پیش،شورای سلطنت پس از چند روز گفتگو و جدال بی فایده،به پیشنهاد من انتخاب پادشاه جدید را به عهده ی مردم میناس تریت گذاشت.این انتخاب،بیانگر اوج رشد و تعالی در جامعه ی گاندور بود.آلندر،برادر المار محبوبیت زیادی در بین مردم داشت و برای همه عزیز بود! از جمله برای من.همه چیز خوب پیش می رفت اما زمانی که معلوم شد همه ی نتایج به نفع اوست و مسلما با حمایت مردم به پادشاهی خواهد رسید،درست در روز انتخابات،کودتای سیاهی رخ داد که سنگ فرش های میناس تریت را با خون بی گناهان تزئین نمود.المار برادر خود را به نیزه کشید و از آن روز به بعد،پرچم های سرخِ استبداد،سپیدی زیبای درخت گاندور را از یاد برد!

این را گفت و اشک در چشم هایش جمع شد.کوین با تعجب گفت:می دانستم کودتایی در آغاز سلطنت المار شکل گرفته اما این اتفاقات...

هرنو پرسید:تو چگونه در آن روز جان سالم به در بردی؟

آندین با ناله ی دردناکی زیر گریه زد و گفت:من آلندر را تنها گذاشتم می فهمی؟از ترس جانم آلندر عزیزم را به حال خود رها کردم!

گریه ی آندین دل سنگ را به درد می آورد و به راستی از روی حقیقت بود.طوری که کسی باور نمیکرد این پیرمرد با آن اراده ی پولادین در حال ناله سر دادن است.او خود را مدام سرزنش می کرد که چرا تا آخر نایستاد و این نامی بود که در تنهایی،خود را با آن صدا می زد «مردِ نیمه راه»

سپس گریه اش را تمام کرد و با جدیّت ادامه داد:همان روز باید تمام می شد.اگر آن کودتای پلید شکل نمی گرفت... و آلندر بر تخت می نشست نه سفر به شرق دوری بود و نه یافتنِ دو جادوگر آبی! اما امروز او می بیند که من وارث پادشاه دروغین را از میان برداشتم!من خون ارزشمند نومه نوری را از جسم پلید او جدا کردم!

هرنو پرسید:اما چرا این ماجرا تا به امروز سربسته باقی مانده بود؟

پیرمرد پاسخ داد:همه ی شاهدان آن کودتا کشته شدند.حتی المار برخی از همراهان خود را که از مهره های کودتا بودند از میان برداشت تا مبادا خبری از جزئیات آن در گاندور پخش شود؛و اینگونه وانمود کردند که کودتا علیه شورای خائنین(شورای سلطنت)بوده.پس از آن هم شایعه ای توسط خود شاه ایجاد شد که آلندر در روز انتخابات توسط جوانی از شرق دور به قتل رسیده است.این هم نقشه ای زیرکانه و حرکتی برنامه ریزی شده بود!

کائودا سَری تکان داد و گفت:چه نیرنگ های عجیبی! آن هم برای رسیدن به قدرت.آن وقت به ما می گویند مردم شرقیِ عجیب.

کوین با ذهنی درگیر به آندین نگاه کرد و گفت:اینجا با یک مشکل بزرگ روبرو هستیم.

نگاه ها به سوی او برگشت و او ادامه داد:ارلین تنها فرزند شاه بود و به عبارت دیگر«تنها وارثی که خون اله سار را داشت»حتی اگر این پایان ماجرا باشد.ما سِیر سلطنت گاندور را دچار وقفه ای بزرگ کرده ایم.

آندین با لحن تلخ و گزنده ای پاسخ داد:گاندور...دوباره تا مدتی به دست کارگزاران اداره خواهد شد .سرانجام،این خبر به فرمانروایان آرنور خواهد رسید و یکی از آنها که به راستی سزاوار پادشاهی باشد بر تخت خواهد نشست.در طی این مدت بسیاری از فرماندهان حتی تعدای از اعضای خاندان سلطنتی به دلیل مخالفت با المار به سرزمین های شمالی تبعید شدند.

سپس نزدیک کوین آمد و در حالی که به او خیره شده بود گفت:خون اله سار هنوز در وجود عده ای پا برجاست و هرگز به طور کامل از روی زمین محو نخواهد شد.این یک تقدیر است! اما به نظر من اینجا نکته ای مهم تر از انچه شما تصور می کنید وجود دارد؛ و آن ارزش و اراده ی فرد است نه خونی که در رگ های او جاری است.این را به عنوان یک پند از من بپذیر شوالیه ی جوان!

گلاندو متحیر از کشتن بی محابای ارلین و بدبین به حرف های آندین به او نگاه می کرد.او مثل فرمانروایی حرف می زد که انگار می خواهد  وارث گاندور را تعیین نماید.این تصویر بلند پرواز از آندین در ذهن گلاندو نقش بست و این حرف مدام در ذهنش تکرار می شد«من خون ارزشمند نومه نوری را از جشم پلید او جدا کردم»

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...