رفتن به مطلب
bard

دفاع از قلعه خاکستری --- تاپیک اصلی ایفای نقش

Recommended Posts

نولوفینوه

"اونا دارن دارن به دهکده نزدیک میشن باید از اینجا برید. من جلشونو میگی..

-نه. من نمیزارم. اونا میکشنت. من بدون تو جایی نمیرم

-الان وقت این حرفا نیست باید سه تایی فرار کنین. من بهتون میرسم باهم یه جای امنی گیر میاریم الان فقط زودتر آماده شین.

پسرم ... مرد که گریه نمیکنه! مواظب خواهر و مادرت باش ..

- بابا کی میای پیشمون؟

-نمیدونم..

سرباز : دارن میرسن زود باش "

با صدای شکستن دری خواب پریدم.

-بازم خوابای لعنتی..!

درد شدیدی در گردنم احساس میکردم و سرما آزارم میداد .

اتاقی که بیشتر شبیه غاری کوهستانی بود با نور کم سوی آتشی روشن شده بود. هرطور که بود دست هایم را با خنجری که زمین افتاده بود باز کردم، برخاستم و آرام نور را دنبال کردم تا صدایی به گوشم خورد. چند قدم با احتیاط جلو رفتم تا بتوانم ببینم: دو نفر که پشتشان به من بود و به لباس هایشان میخورد از شرقی ها باشند و یک نفر دیگر که لباس کهنه ای بر تن داشت.

-نمیزارم همینطوری اونارو بکشین!

-مثل اینکه باز دلت کتک میخواد ها؟ حیف که فرمانده گفته مواظبت باشم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودی. وقتی میگم بکشش ینی بکشش

-من نمیتوانم..

-باشه پس مجبورم خودم این کارو بکنم

شمشیرش را کشید، برگشت و سمت من آمد . داشت نزدیک میشد که ناگهان مرد ضربه ای به او زد و نقش بر زمینش ساخت. برگشت و خواست شرقی دیگر را که به او حمله میکرد بکشد. در این حین آن یکی سرباز بلند شد و خواست مرد را بزند که من با فریادی -بیشتر از درد- بلند شدم و به سویش دویدم. دستم را دور گردنش انداختم و با همه توان فشار دادم تا بلخره حس کردم دیگر نفس نمیکشد.

پرسیدم "تو که هستی؟ اینجا کجاست؟ "

بدون اینکه جوابی بدهد گفت : "زود باش باید از اینجا بریم. دنبالم بیا"

دنبالش دویدم. به اتاقکی رسیدیم که یک نفر دیگر در آن زندانی بودند. به نظر میرسید او هم ماجرایی شبیه من داشت!

سریع دست و پایش را باز کردیم و بعد برداشتن وسایلمان بیرون رفتیم.

هوا برفی بود و نمیتوانستیم فاصله زیادی را ببینیم .

"هی! نگفتی. که هستی؟ چرا با اون شرقی ها حرف میزدی ؟ اینجا کجاست؟ چه بلایی سرمون اومده!؟"

- اه . این قد سوال نکن. همه چیو بهت میگم فقط بزار اول از اینجا خلاص شیم. بیشتر از یه روز خواب بودی و هوا داره تاریک میشه. اینجا ها نا امنه..

-لاقل بگو اسمت چیه و ما دقیقا کجاییم

-اسمم "هران" هست و من راهو بلد نیستم فقط احتمالا هممون کیلومتر ها از جایی که باید باشیم فاصله داریم! حالا خفه میشی؟ لطفا!

کمی جلوتر رفتیم . گفتم : "قسم میخورم دیروز این درخت اینجا نبود. همچنین اون تخته سنگ و سبزه های کنارش و... "

با نیشخندی نه چندان خوشایندی گفت:

-گفتم که، فاصله زیادی تا جایی که دیروز دیدی هست!

به طرف شمال راه افتادیم ...

رو به دختری که پشت سرم می آمد کردم و گفتم "تو اسمت چیه!؟ توی این وضع نا امن اینجا چه میکردی!؟"

-اسمم "وِسنا"ست. شب راهمو گم کرم و گیر اون شرقی های بی همه چیز افتادم. درباره گذشتم چیزی نپرس که جوابی نمیشنوی

_____

هوا تاریک شده بود و سکوت بر زمین ها حکم فرمت بود. ..

-صب کنین. فککنم صدایی از اون پشت شنیدم . بهتره بریم نگاهی بندازیم.

-بیخیال مرد .. این طرفا حیوونای زیادی هستن!

-نه اون صدای حیوون نبود مطمعنم داره اتفاقایی میفته!

وِسنا؟ وسنا...؟

این دختره کجا رفت؟!

بی هدف اطراف را زیر نظر داشتم که بلخره صدای وسنا را از پشت تپه شنیدم.

-هی اینجارو ببینین! دلم لک زده واسه یه شکار درست و حسابی!

از بالای تپه نگاه کردم

-همونطور که حدس میزدم .. اورکای نعلتی ..

آماده شین بچه ها! بیشتر از هف هش نفر نمیشن.

-چنتا تیر داریم؟

-اون قدر هست که گلوی یه لشگرو سوراخ کنم!...

پشت تپه آماده حمله میشدیم که ناگهان فریاد "به نام قلعه خاکستری" فضا را پر کرد

نمیدانستم ماجرا چیست اما با شنیدن نام قلعه خاکستری ابتدا خشکم زد!

-اونا اینجا چیکار میکنن؟؟

-چی میگی؟ میشناسیشون؟

-آره. زود باشین باید کمکشون کنیم.

کمانم را به دست گرفته و بالای تپه ایستادم و کمی اطراف را از زیر نظر گذراندم

-تعدادشون بیشتر چیزیه که فکرشو میکردیم...

منتظر چی هستین؟

هر سه تیر ها را در کمان گذاشتیم

کمی جلو تر رفتم تا واضح تر ببینمشان.

از دور ریابو را دیدم که به نظر حال چندان خوبی نداشت و سه اورک به طرفشان میدویدند.

سر اورک را نشانه گرفتم. تیرم درست در چشمش فرو رفت و وسنا و هران بقیه را زدند

چشمم دنبال بقیه شان میگشت

جنگ نسبتا سختی بینمان شکل گرفته بود. فضا پر از صدای شمشیر ها و فریاد بچه ها شده بود.

اورک ها را یکی پس از دیگری نقش بر زمین میکردم

ناگهان آنا را دیدم که زمین افتاده و اورکی صلاح به دست بالای سرش ایستاده است

فریاد کشیدم

-نه ...

با همه توانم زه کمان را کشیدم و پس از مکث کوتاهی با فریادی بلند تیر را رها کردم ...

________

خوب بچه ها اینم داستان من امیدوارم خوشتون بیاد. به شدت ازتون میخوام نزارین تاپیک نقد رول بخوابه . به خصوص اله ماکیل عزیز مارو هم بهره مند کنه :)

ادامه داستان شامل برگشت به قلعه تو پستای بعدی...

منتظر اتفاقات جالب آتی باشید!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
bellatrix

بوی تعفن لحظه ب لحظه بیشتر میشد و رفته رفته نفس کشیدن را سخت می کرد؛ کم کم اجساد اورگ ها ک روی هم تلنبار شده بود دیده می شد

فریژا صورتش را درهم کشید بوی دود و خون و تعفن سخت آزارش می داد ، ورودی قلعه وضع نابسامان تری داشت و از دو برج دیده بانی دو سمت دروازه ک البته دیگر دروازه ای نمانده، دود بلند میشد....فریژا دفترچه اش را در کوله اش انداخت و کمانش را از روی شانه اش برداشت داخل حیاط قلعه اوضاع بدتر بود اجسادی ک هویتشان مشخص نبود و ب طرز فجیعی کشته شده بودند همه جا دیده می شد فریژآ قلبش تند میزد،نفس عمیقی کشید از خوش میپرسید یعنی واقعا همه مرده اند...

ریابو شیپورش را ب صدا در آورد ناگهان همانطور ک پیش بینی کرده بود اورگهایی از میان سایه های گوشه و کنار حیاط قلعه سرازیر شدند فریژآ تیر ها را در چله کمان گزاشت یکی پس از دیگری رها میکرد ناگهان افراد درون قلعه پدیدار شدند فریژا تعجب کرد و البته حس خوشایندی در دلش ب وجود آمد ک ب سرعت سعی کرد در اعماق قلبش پنهانش کند...حقیقتش این روزها تمام تلاشش بر این شده بود ک کوچکترین نشانه هایی از احساسات را در اعماق قلبش زنده ب گور کند و سخت هم بر این عمل پافشاری میکرد...

در میانه ی حیاط ناگهان الکاندو ب زمین خورد ب همراه چند نفر ب سمت او شتافت تا ب او کمک کند ریابو فرمان داد ک الکاندو را عقب ببرد،ب دالانی رسیدند و فریژا الکاندو را آنجا نشاند فریژا ب الکاندو کمک کرد تا سر و صورت خون آلودش را پاک کند کمی ک نشستند الکاندو خواست ک بلند شود فریژآ گفت با پای زخمی نمیتوانی مبارزه کنی ممکن است زخمت بدتر شود الکاندو گفت نه من باید ب کمک بقیه بروم تعدادمان کم است فریژا کمی مکث کرد و گفت خیلی خوب برویم...

کم کم آفتاب در میانه ی آسمان ظاهر شد و اورگ ها پراکنده شدند و دروازه قلعه با هر وسیله ای بسته شد...

فریژآ کمانش همچنان در دستانش بود ب سمت حاشیه حیاط قلعه و در زیر سایه دیوار ها ایستاد و ب رفت و آمد ها خیره شد افرادی ک در قلعه مانده بودند صورتشان زرد شده بود و البته در همان حال از دیدن دوستانشان خوش حال شده بودند آنا را از دوردید ک داشت زیر لب چیزی میگفت ، فریژآ ب فکر فرو رفت رفتار آنا او را متعجب میکرد در حقیقت رفتار آنا بیشتر از بقیه او را متعجب میکرد...

کمی آنطرف تر ریابو نشسته بود فریژا او را نیز از زیر نظر گزراند و در دل برایش اظهار تاسف کرد با خودش گفت بیچاره ریابو کشتی هایش واقعا دارد غرق می شود ...

آهی کشید و ب اجساد خیره شد کمی دلش لرزید و حس کرد ک صورتش دارد داغ میشود سعی کرد چشمانش را از روی اجساد بردارد ولی نمیتوانست دائم در تکاپو بود تا ذهنش را منحرف کند خاطرات کودکیش را بیاد می آورد روزی را ب یاد می آورد ک با چشمان خیس ب سمت خانه دویده بود مادر بزرگش را یادش می آمد ک او را از دور نگاه میکرد و تنها پرسیده بود ک چرا گریه میکند و فریژا با سوز تعریف میکرد ک چطور در حین بازی کردن در جنگل و میان شاخ و برگ ها ب زمین خورده بود و در همان حال زخم خون آلود زانویش را ب او نشان داد مادر بزرگش تنها صورتش را در هم کشید از جایش بلند شد و جلوی فریژای کوچک زانو زد لباس های خاک آلودش را تکاند و متعجب ب فریژا نگاه کرد و گفت فریژآ دلیلی ندارد هیچ وقت نشان دهی ک چ حسی داری بزرگ ترین اشتباه زندگی مادر و پدرت هم همین نشان دادن احساساتشان بود،وقتی حسی نداشته باشی دردی هم نخواهی داشت ؛ سپس مادربزرگ از رو ب روی فریژا بلند شد و رفت تا سرجای قبلیش بنشیند..... از همان روز بود ک فریژا فهمید دلیلی ندارد تا احساساتش را غم ها و شادی هایش را ب کسی نشان دهد دلیلی ندارد اصلا حسی داشته باشد...

دفترچه اش را ناخوداگاه از کیفش درآورد آرام آرام تمام خاطراتش از جلوی چشمانش رد شدند ناگهان ب خودش آمد اجساد را داشتند دفن میکردند فریژآ با خودش فکر کرد اگر او بمیرد چند نفر در این دنیا دلتنگ او میشوند چند نفر اصلا او را ب خاطر خواهند داشت

ب سمت تالار اصلی قلعه راه افتاد ریابو داشت سخن می راند و میگفت هر ک میخواهد میتواند برود ....فریژا کنار آتش دان بزرگ ایستاده بود برای آخرین بار ب دفترچه اش نگاه کرد و آن را درون آتش انداخت و ب شعله های نارنجی رنگ آتش چشم دوخت آری او قرار بود بمیرد

ویرایش شده در توسط bellatrix

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Anna

شب بود، با سرمایی سخت و استخوان سوز، نسیمی سرد می وزید و همچون یک خنجر تیز و برنده به صورت آرتانیس می خورد. روی دیوار قلعه به جای دیرینر که روز قبل در درگیری ها کشته شده بود نگهبانی میداد. از سرما دستانش را بدور بدنش حلقه کرده بود، اما این سرما به اندازه ی سرمای درونش نبود...به اتفاقات این چند روز گذشته فکر میکرد. به جنازه پیدا شده تلکا، مرگ دیرینر، به فوران خونی که از بدن بی سر دایریس همه جا پخش شده بود؛ به حرفای ریابو، از اینکه هر کی بخواهد میتواند برود بی آنکه قضاوتی در موردش شود و چه بسیار آرتانیس به این موضوع فکر کرده بود.

از ابتدا هم حضورش در این قلعه اشتباه بود؛ او با خودش مرگ را به این قلعه آورده بود. چقدر دلش میخواست همه چیز تمام شود و او به حرف های ریابو گوش کند و همه چیز را رها کرده برود... درست همین حالا همین لحظه و با وجود کسی که تمام این کارها را بخاطر او کرده بود و الان، اینجا پیش او در این قلعه بود.

درست همان لحظه متوجه نگاهی به خود شد، سرش را بلند کرد و هران را دید، مردی که همراه اینار به این قلعه آمد. بالای پله ها نزدیک برجک دیده بانی ایستاده بود. لبخندی زد و آرتانیس هم با لبخندی جوابش را داد.

هران نزدیک آرتانیس شد و گفت: امروز دیدم که چطوری میجنگیدی. بیشتر از آنچه تصور میکردم...

آرتانیس لبخندی زد و گفت: خوشحالم که اینجایی...

و با خوشحالی برادرش را در آغوش کشید.

نگاهی به اطراف انداختن و کمی از برجک دیده بانی دور شدن و از وقایع اخیر صحبت کردن ؛ از همه چیز. از کارهای هران در بین شرقی ها و کارهای آرتانیس بعد از آمدنش به قلعه... تا اینکه صحبت از رنج تحمل این سختی ها هران را بر آن داشت که پیشنهاد ریابو را برای آرتانیس تکرار کند....

-بیا از اینجا بریم.

–هران، اینا دوستان منن خانواده ی دوم من. نمی تونم.

–میدونم که خیلی بهشون علاقه داری. میریم به گوندور، اونجا اخبار این قلعه رو میگیم. اینطوری میتونی کمکشون کنی.

- تا اون موقع همشون کشته میشن.

–اینجا موندن کمکی نه به تو و نه به اونا نمیکنه، بالاخره همه میفهمن که داشتی جاسوسی شون و میکردی. فکر میکنی بهت گوش میدن؟ چی میخوای بهشون بگی؟ بیا از این قلعه نفرین شده بریم.

آرتانیس در تب و تاب ماندن و رفتن بود. برادرش گفت: فکرتو کن اما تا قبل از اینکه هوا روشن بشه بهتره تصمیم تو بگیری؛ برگشت و از پله های قلعه پایین رفت. در اون لحظه حیاط قلعه خیلی تاریک بود، گویی هران در تاریکی فرو رفت. و آرتانیس مسیررفتن او را با چشمانش برگشت. درست در میانه ی پله ها اینار را دید.

در نگاه حیرت زده اش می شد خشم را هم دید...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
saruman the many colors

امروز من به جمع شما ملحق شده ام تا از قلعه محافظت کنم. در این وضعیت خطیر اگر شما لطف کنید و موقعیت را بگویید ممنون می شم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان
این موضوع از هم اکنون بسته می گردد.

×
×
  • جدید...