Samwise Gamgee the Brave 609 ارسال شده در مارس 29, 2015 (ویرایش شده) ویلمار با خود گفت:آری،حق با الکاندو است،معلوم نیست اگر او متوجه گاستون نشده بود چه بلایی سرش می آمد! رفت و گوشه ای در حیاط نشست،به دیوار تکیه داد ، زانو هایش را بغل زد و زل زد به زمین یخ زده.مدتی باز به اتفاقات دیشب فکر کرد،دیگر بعد از ان آنا را ندیده بود،می خواست از او بپرسد که چه دیده و شنیده است،خیلی اتفاقات دیشب درگیرش کرده بودند،نمی دانست باید به گاستون بگوید یا نه!قضیه اورک ها خیلی او را درگیر خود کرده بود،از طرفی هم خسته بود،بالاخره تصمیمش را گرفت،با خودش گفت:بهتر است اول کمی بخوابم،اری تا غروب می خوابم و سپس هنگامی که خستگی ام در رفت قضیه را با گاستون در میان می گذارم! سپس بلند شد تا برود و بخوابد،در همین حال راد را دید که داشت دروازه را با الوار محکم می کرد،هنگامی که الوار تمام شد،راد داخل انبار رفت ، با خود گفت:شاید یادش برود که دروازه را محکم کند!بهتر است حواسم به او باشد...اما نه اشکالی ندارد،بالاخره کسی به حال این دروازه می رسد! او رفت تا در یکی از ان اتاق هایی که قبلا سرباز های قلعه در ان می خوابیدند،بخوابد قبلا نزدیک به چهل سرباز در ان ها می خوابیدند،اما حالا خالی بودند،و پر از سکوت،پس چه جایی بهتر از اینجا برای خوابیدن؟ *** -ویلمار!ویلمار!بلند شو!بهمون حمله شده!بلند شو دیگه! ویلمار از خواب پرید ، هنوز کمی خواب آلود به نظر می رسید، همینطور که داشت سرش می چرخاند ، ناگهان شمشیر کشیده تورونگیل را روبه رویش دید... -واااااااای!خدایا!چرا با شمشیر کشیده اومدی بالای سر من ؟ها؟ -بهت گفتم که احمق!بهمون حمله شده!حالا زودتر بلند شو! ویلمار از جایش بلند شد،چکمه هایش را پوشید کمر بندش را سفت کرد ، زره الفی خود را به تن کرد ،کمانش را برداشت،اما انگار هنوز چیزی کم داشت،دنبال چیزی می گشت... -چیزی گم کرده ای؟ -چی؟ -با تو ام،گفتم چیزی گم کرده ای؟دنبال چیزی می گردی ؟ -شمشیرم،کجاست؟ شمشیرم را می خواهم،وای نه... -به گمانم در حیاط باشد،حال شتاب کن تا برویم... انها از اتاق خارج شدند،گوشه های حیاط و کنار دیوار ها را نگاه کرد،خبری نبود!همینطور که داشتند حیاط را نگاه می کردند،ناگهان گاستون را میان بقیه سربازان دید که جلوی دروازه ایستاده و به طرز احمقانه ای شمشیر را جلویش گرفته ، ویلمار سریع به طرف او رفت... -شمشیرم رو بده احمق! -نه ،بهش نیاز دارم ویلمار !... چرا گرفتیش؟پسش بده! -ببین رفیق !من می دونم که می خوای زنده بمونی ...ولی به نظرم توی کمد آشپز خونه بهتر میتونی این کارو انجام بدی... -ولی من به عنوان سر پرست... ناگهان الکاندو بین آن دو امد و گفت: -ناراحت نشی گاستون،ولی به نظر منم حق با ویلماره... گاستون در حالی که به نظر می رسید عصبانی باشد ، از آن ها دور شد و داخل آشپز خانه شد...ویلمار رو به راد کرد و گفت: -خب پس الان همه ی سربازا جاشون امنه دیگه آره؟ -آره. -پس خوبه، حالا همه هم که سلاح کافی ندارن،بهتره همه حواسمون جمع باشه. -کی گفته سلاح کافی نداریم؟ -من می گم حالا حواستو خوب... -تو اشتباه می کنی،همین امروز توی انبار کلی سلاح پیدا کردم،یه اتاق مخفی! -یه اتاق مخفی ؟ عالیه ،امروز بعد از ظهر؟منظورت همون موقعی که داشتی دروازه رو محکم می کردی؟ ناگهان راد جا خورد! -راد ؟ چیزی شده راد؟ -بچه ها واقعا متاسفم ولی باید یه چیزی بهتون بگم ... امروز موقعی که من داشتم... و در همین حال دروازه با صدای مهیبی شکسته شد!دو لنگ آن اویزان شد و پشت ان پر از دود بود ، شانه به شانه هم ایستادند،شمشیر ها را کشیدند،ناگهان از میان دود اورک ها به داخل قلعه سرازیر شدند،همه با هم به سمت جلو دویدند سرباز های دلاور شمشیر می زدند اما اورک ها تمام نمی شدند، آنها تنها سه تن بودند اما اورک ها بیشمار !دو کماندار یعنی راد و لگولفیندل هم از عقب و فاصله دور تیر اندازی می کردند،مقداری که گذشت ویلمار در حالی که می جنگید گفت: -این آشغالا تموم نمی شن! در همین حال نا گهان اورک ها از دیوار های قلعه هم ریختند داخل.الکاندو فریاد زد: -دیگر نمی توانیم جلوی دروازه بمانیم، از اینجا دور شوید! سه شمشیر زن وسط قلعه جمع شدند و به جنگیدن ادامه دادند...اما لگو لفیندل نمی توانست انجا بجنگد،سریع به سمت پله های دیوار جلوی قلعه دوید ، همینطور که از پله ها بالا می رفت اورکی سر راهش آمد،با خنجری که ته کمانش بسته بود،ضربه ای به شکمش زد و اورا به زانو انداخت،بار دیگر کمانش را بالا برد و روی سر اورک نگون بخت فرود آورد.سپس او را از پله ها پایین انداخت و به سمت بالا ادامه داد،راد که پشت سر او بود گفت: نمی دانستم اینقد خوب می جنگی! -اینا یه چیزاییه که وقتی تو روهان خدمت کنی یاد میگیری. ان دو در بالای دیوار دروازه ایستاد بودند.لگولفیندل به بیرون تیر اندازی می کرد راد به سرباز هایی که داخل قلعه می شدند. هنگامی که به نظر می رسید دیگر کار قلعه تمام شده باشد،ناگهان اورکی بزرگ هیکل وارد شد و پایش را روی جسد اورکی که دیرنیر را کشته بود گذاشت.یک سپر داشت به اندازه قد خودش و البته یک نیزه که دو برابر قد خودش بود و تماما از فلز بود. الکاندو گفت: -اون دیگه کیه؟ فکر کنم فرمانده شان است... ویلمار گفت : -من میدونم کیه...گوندزا...اورک مریض... تورونگیل فریاد زد: -من به اسمش اهمیت نمیدم،ولی به سرش میدم. در همین حال به سمت او دوید،الکاندو خواست دنبالش برود که ویلمار دست بر شانه او گذاشت و نگذاشت دنبال تورونگیل برود. تورونگیل در حالی که به سمتش می دوید،با تمام قدرت شمشیر را در سپرش فرو کرد ،شمشیر از انطرف سپر بیرون امد،اما به بدن گوندزا نرسید...گوندزا سپرش را چرخاند و تورونگیل بدون سلاح روی زمین افتاد.گوندزا نیزه اش را در سر او فرو کرد.بقیه هم عقب نشینی کردند،گوندزا در حالی که لبخندی بر لب داشت ،از دروازه خارج شد و از قلعه دور شد و به سمت اردو گاه به راه افتاد.اما قلعه همچنان در محاصره بود. ویرایش شده در مارس 29, 2015 توسط Samwise Gamgee the Brave 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
durf 318 ارسال شده در مارس 29, 2015 حیاط قلعه پر از جسد اورک شده بود ولی اورک ها پشت سر هم می آمدند و بیشتر و بیشتر میشدند. راد در حال پوشش دادن بقیه بود که به داخل سالن بروند همه داخل شدند اما راد هنوز در حال تیر اندازی بود تیر هایش که تمام شد شمشیر بلندش را کشید و به طرف اورک ها حمله ور شد چنان از شدت عصبانیت فریاد میزد که اورک ها چند قدم به عقب میرفتند و بعد دوباره همه با هم حمله میکردند در این حال دستی شانه اش را لمس کرد راد فورا چرخید و شمشیرش را بالا برد اما دید این ویلمار است ویلمارگفت : چکار میکنی ؟ بیا داخل قلعه . همه داخل شدن. -تو برو من اینجا میمونم تا حساب این لعنتی ها رو برسم در این حال دو ارک به آنها حمله ور شدند راد شمشیرش را چرخاند و سر یکی از آن ها را از تن جدا کرد و ویلمار خنجری به قلب آن یکی زد . - داخل هم میتوانی حساب این ها را برسی با هم سریع داخل سالن شدند و میز غذا خوری را پشت در گذاشتند راد گفت : مواظب در باشید من الان بر میگردم . چند دقیقه بعد راد در حالی که دستانش پر از شمشیر و کمان و تیر و بر دوشش چند سپر بود برگشت سلاح ها را بین همه تقسیم کرد. همه به خط شدند و کمان ها را آماده کردند در وازه شکسته شد و اورک ها به داخل حمله کردند و همه تیر ها را رها کردند و اورک ها نقش زمین شدند در این حال اورک ها عقب نشینی کردن . لگولفیندل خندید و گفت : ای ترسو ها همش همین بود راد آرام گفت : نه این تازه اولش هم نبود اورک هایی با سپر های پهن و شمشیر های بلند و زره کامل به سرعت تمام در حال نزدیک شدن به آنها بودند الکاندو چند تیر به طرف آن ها پرتاب کرد اما کارساز نبود . راد با صدای بلند گفت: تیر کاری نمیکنه شمشیر ها رو بکشید همه با هم شمشیر ها را کشیدند و به طرف آن ها حمله ور شدند این داستان ادامه دارد... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در مارس 29, 2015 بعد از اتمام پستم رفتم تو اتاقم نزديك هاي غروب بود كه الكاندو به جاي من اومده بود.............. رفتم تا روي تختم كمي دراز بكشم و نفسي تازه كنم.تازه خواب به چشمانم امده بود كه صداي الكاندو منو وحشت زده از خواب پروند...شوكه شدم نميدونستم چي شده فقط شنيدم الكاندو فرياد زده بود:افراد بيايد داخل قلعه... كمانم و خنجرم رو برداشتم و شتابان رفتم داخل قلعه وقتي رسيدم ديدم در بازه و از همه جا اورك داره مي باره تو قلعه سربازان محاصره شده بودند و ميتوانستند مقاومت ميكردن تعدادي ارك رو از دور زدم و از پله هاي قلعه رفتم بالا تا به پشت بوم رسيدم ديدم ال كاندو و ديرنير دارن با يه اورك قويي هيكل ميجنگن.ديرنير خواست از الكاندو كه روي زمين افتاده بود دفاع كنه كه كشته شد منم ديدم يكي از افراد از دست رفته با تير سر اورك رو زدم الكاندو رفت پايين و من روي بلندي تنها بودم با زمين داخل حياط هم فاصله ي زيادي داشتم اما مهم نبود شروع كردم به زدن اورك ها باتير....ساعتي گذشت و فقط يك تير برايم مانده بود از ان هم استفاده كردم.از بخت بد من در اون لحظه اورك ها به بالاي پشت بوم رسيدن و مجبور شدم با خنجر هايم با ان ها بجنگم تعداد زيادي را كشتم اما يكي از آنان از پشت پاي منو زخمي كرد منم رگشتم و سرش را از تنش جدا كردم....و جنگ با ريختن خون هاي زيادي ادامه يافت... 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در آوریل 6, 2015 با گام هایی تند پیشاپیش راد و ویلمار که مراقب اطراف بودند وارد قلعه شدم. دروازه بسته شد و من شتابان به طرف آشپزخانه رفتم تا در سکوت آنجا به اتفاقی که افتاده بود فکر کنم. سراسیمه و عصبی بودم و توجهی به اطرافم نداشتم. حتی وقتی که از کنار لگولفیندل رد شدم و با او برخورد کردم، صدای اعتراض او نیز برایم نامفهوم بود. درب آشپزخانه را بستم و در پستویی که سالنبور همیشه آنجا میخوابید نشستم و سرم را در میان دستانم گرفتم. همسرم... دخترم.... چطور چنین چیزی ممکن بود؟ نه ... امکان نداشت... آنها کشته شده اند. من خودم دیدم که کلبه آتش گرفت در حالیکه آنها آنجا بودند. حتی وقتی به سختی از دست راهزنان فرار کردم، تا مدت ها از دور به کلبه ی آتش گرفته خیره شده بودم تا دست کم شاید اجسادشان را ببینم، اما هیچ ندیدم. تمام لحظات آن روزهای شوم پیش چشمانم مجسم شده بود، صدای فریادهای همسرم و ضجه های دخترم در گوشم می پیچید، انگار که در همان لحظه جایی در بیرون قلعه در حال شکنجه شدن بودند. از فرط استیصال بغض کردم و بر زمین نشستم. در آن لحظات دلم میخواست امیدوار باشم، دلم میخواست به سخنان آن ملعون دلگرم شوم و دزدانه از قلعه خارج شده و در جنگل او را دوباره ببینم. دلم میخواست از او بپرسم که آیا حرفهایش صحت دارد یا نه؟ اما... اگر صحت داشت چه؟ در ازای بخشیدن و دیدن دوباره خانواده ام چه چیز ممکن بود از من بخواهد؟ چطور میتوانستم به او و حرف هایش اعتماد کنم؟... نگاهم به پیش بند مچاله شده ی سالنبور افتاد که کنار خوابگاهش بر زمین افتاده بود. هیچ خبری نشده بود. ریابو و دیگران برنگشته بودند. چه اتفاقی برایشان افتاده بود؟ از هجوم این همه افکار عجزآور ناتوان شده و بر زمین دراز کشیدم و چشمم را به سقف پستو دوختم. سعی کردم به افکارم نظم بدهم اما کار بسیار سختی بود. صدای راد به گوشم خورد: "گاستون.... گاستون...." هیجان زده به نظر میرسید. وارد آشپزخانه شد و بار دیگر صدا زد: "گاستون... کجایی؟" پاسخش را دادم. به پستو آمد و با هیجان گفت: "تو از انبار مخفی قلعه خبر داشتی؟" کمی خیره نگاهش کردم و با سردرگمی گفتم: "کدام انبار؟" نزدیکتر شد و گفت: "دیوار قسمتی از انبار را اتفاقی خراب کردم. پستوی تاریکی آنجاست که پر از زره و اسلحه های بی نظیر است." سردرگم تر از آن بودم که هیجان زده شوم. با چشمانی بی روح نگاهش کردم و گفتم: "بسیار خوب. همین الان به آنجا خواهم آمد." کمی مردد مرا نگاه کرد و پرسید: "اتفاقی افتاده است؟" با صدایی گرفته گفتم: "نه. چیزی نیست." پرسشگرانه و مردد کمی مرا نگریست و سپس به آرامی برخواست و رفت. نمیدانم چه مدت در همان حال در آنجا دراز کشیده بودم. شاید ساعت ها سپری شده بود. از پستو بیرون آمدم و در آشپزخانه خود را بی هدف مشغول کاری کردم، تنها برای اینکه شاید بتوانم از ملغمه ی درونم بکاهم. مدتی را با سرگردانی به مرتب کردن آشپزخانه مشغول شدم. تصمیم داشتم برای سربازان غذایی آماده کنم که ناگهان صدای مهیبی از بیرون قلعه شنیده شد، صدایی مانند کوبیده شدن تنه ی درختی عظیم به دیوار. بر جای ایستادم و گوش کردم. فریاد الکاندو را شنیدم که خطاب به لگولفیندل و راد چیزی گفت و به دنبال آن صدای نعره ها و فریاد های گوشخراشی به آسمان رفت که صدای سربازان در هیاهوی آنها گم شد. عرق سردی بر تنم نشست و با گام هایی لرزان ساطوری به دست گرفتم و به طرف درب قلعه دویدم. چند گام وارد تالار شده بودم که صدای وحشتزده دیرنیر به گوشم خورد: "گاستون... گاستون...." شتاب بیشتری گرفتم و در همان حال در ورودی تالار شکسته شد و چیزی قریب به ده اورک در حالیکه شمشیرهای بد ترکیبشان رو تاب میدادند به داخل تالار سرازیر شدند. سه تن از آنان راه اتاق های فوقانی را در پیش گرفته و بقیه در گوشه گوشه تالار پراکنده شدند. گویی هنوز متوجه من نشده بودند که نزدیکی در آشپزخانه در حالیکه مانند صاعقه زدگان بر جا ایستاده بودم آنان را نظاره میکردم که هر آنچه دستشان میرسید را نابود کرده و تالار را چپاول میکردند. این بار صدای تورنگیل به گوشم خورد که فریاد میزد: "گاستون..... از قلعه بیا بیرون...." ناگهان چشم یکی از آنان به من افتاد و وحشیانه زوزه ای کشید، بقیه رد نگاهش را گرفته و نعره زنان هجوم آوردند. دیگر تعلل جایز نبود. قبل از اینکه نزدیکتر شوند، ناشیانه ساطور را به طرف یکی از آنها پرتاب کردم. ساطور به زره خورد و منحرف شد و من به ناچار به آشپزخانه گریختم. به سرعت درب را بسته و گنجه ی چوبی سنگینی را بر پشت در یله کردم. طولی نکشید که صدای کوبش چماق ها و خراش شمشیرها بر در آشپزخانه را فرا گرفت. نمیدانستم چه بکنم. از فرط ناتوانی در حالیکه به تندی نفس میزدم فریاد زدم: "الکاندو.... راد...." اما صدایم در نعره های اورک ها خفه شد. از فکر فرار از پنجره ی کوچک آشپزخانه و ملحق شدن به سایرین به سرعت منصرف شدم، چون ارتفاع زیادی داشت و ممکن نبود سالم به بیرون برسم. به ناچار در گوشه ای در برابر اجاق ایستاده و چاقوی بزرگی به دست گرفتم. ترس از مرگ به شکل بغضی داشت خفه ام میکرد. در همین حین گنجه ی چوبی به کناری افتاد و در باز شد. دیوانه وار فریاد زدم و در حالیکه هیچ امیدی نداشتم، هر آنچه در دست میگرفتم را پرتاب میکردم. در این پرتاب ها دو اورک بر زمین افتادند. اما یکی از آنها خود را به من رساند و گلاویز شدیم. غفلتا کارد کوچکی را در گلویش نشاندم و او را رعشه کنان به کناری انداختم. همینطور بی وقفه وارد آشپزخانه میشدند و من بیشتر از جنگیدن به فکر فرار بودم. اما در همان حال به هر وسیله ای که بود اورک ها را زمین گیر کرده و یا میکشتم. تعدادشان به تدریج کاستی گرفت و دو اورک بیشتر باقی نماند. بسیار خسته بودم و توانی برایم نمانده بود. یکی از آنها حمله ور شد و من به سختی و نومیدانه تنها او را دفع میکردم. بار دیگر فریاد زدم: "الکاندو.... کمک...." شاید کسی صدایم را بشنود. چماق اورک بر پهلویم فرود آمد و درد شدید باعث شد به زانو بیفتم. در همان حال تکه چوبی برداشته و در چشم اورک فرو کردم. موجود تلو تلو خورد و عقب رفت و اورک دیگر هنگامی که عزم هجوم کرد، صدای ضرب شمشیری بلند شد و سر اورک از شانه هایش فرو افتاد. الکاندو بود. سلانه سلانه برخواستم و ایستادم. الکاندو نزدیکتر شد، در حالیکه صورت و زره اش از خون اورک به سیاهی زده و چند زخم کوچک و بزرگ برداشته بود. با عتاب گفت: "جناب گاستون.. کجا هستی؟ عجله کن باید پیش افراد باشیم..." در حالیکه بریده بریده و سراسیمه حرف میزدم گفتم: "فرصتی نیست... به قلعه .... حمله شده .... شمشیر.... شمشیری به من بده...." الکاندو با تعجب کمی به سخنان نامفهوم و هذیان گونه من گوش داد و سپس با عجله شمشیری را از نیامی که به پشتش آویزان کرده بود به من داد. و با هم به طرف تالار رفتیم. ویلمار و لگولفیندل در حال بستن درب بزرگ تالار بودند. راد کمی بعد با چند قبضه شمشیر و تیر و کمان هایی بلند به تالار آمد. ویلمار مرا دید و با خنده گفت: "آشپز زنده است.." لگولفیندل در حالیکه زخمی بر گونه اش دیده میشد با عجله گفت: "سریعتر... جای مطمئنی پیدا کنید... این درب زیاد دوام نمی آورد." خیره به آنها نگاه کردم و با صدای بلندی پرسیدم:"دیرنیر کجاست؟ تورنگیل چه شد؟" الکاندو میزی را برگرداند. راد سپر و خنجری به من داد و با چهره ای گرفته گفت: "عجله کن گاستون.... کشته شدند..." زیر لب زمزمه کردم: "کشته؟ ... چطور..." فریاد ویلمار به گوش رسید: "به یک ردیف..." هر چهار سرباز کمانی به دست گرفته و با تیری در چله، به درب چشم دوختند. درب پس از لختی ضربه خوردن باز شد. ورود اورک ها همان و باریدن تیر بر سرشان همان. چند گام بیشتر داخل نشده بودند که شش یا هفت تن از آنان نقش زمین شدند. سربازان به سرعت تیراندازی میکردند و اورک ها به ناچار عقب نشستند. لگولفیندل در حالیکه تیر می انداخت گفت: "بزدل ها.... همه اش همین بود؟" راد پاسخ داد: "نه ... این هنوز اول کار است." در این مدت من که قادر به تیراندازی با کمان نبودم، پشت سر آنان ایستاده و جنگیدنشان را نگاه میکردم. با دیدن شهامت و خونسردی آنان دلگرم شدم و به هر ترتیب ممکن ترکش ها را جابجا میکردم تا سریعتر بتوانند تیراندازی کنند. در همین اثنا اورک هایی زره پوش با قداره هایی بلند که شمارشان به بیست میرسید به داخل تالار جهیدند. سربازان مجددا تیر باریدند و یک یا دو تن از اورک ها بر زمین افتادند. اما زره هاشان ضخیم تر از آن بود که تیری به آنها کارگر افتد. راد فریاد کشید: "شمشیرها...." جملگی شمشیرها را از نیام کشیده و با فریاد حمله بردیم... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در آوریل 12, 2015 نمیدانم در آن دقایقی که در محیط محصور تالار میجنگیدیم بر ما چه گذشت. زوزه ی تیرها، صدای فرود آمدن شمشیرها، نفس زدن های سربازان، خرناس و نعره های دشمنان و هیاهوی جنگ و کشتار تا مدت ها بر گوشم طنین انداز بود. اضطراب و هراس بی امان از مرگ باعث شده بود هیچ چیز در خاطرم نماند؛ جز اینکه هر از گاهی ناشیانه و یا از پشت سر، چند تن از دشمنان را هلاک کرده بودم و چندین بار توسط تیغ الکاندو و یا تیرهای لگولفیندل از مرگ نجات یافته بودم. اما به خاطر داشتم که در تمام طول نبرد بی وقفه، هیچ صدایی از سربازان شنیده نمیشد. تنها هر از گاهی صدای ویلمار را میشنیدم که با هلاک کردن یکی از آنها فریادی سر میداد و دوباره شمشیر میزد. زمان به تندی و یا به کندی گذشت، و در فاصله ای که تمام اورک های داخل تالار کشته شدند و کمکی از بیرون قلعه به آنها نرسید، سربازان به کمک هم و به سرعت هر چه تمام تردرب تالار را بسته و هر آنچه از اسباب سنگینی که در تالار بود را پشت درب تالار جمع کرده و آنرا به شدت مسدود کردند. هر کدام در گوشه ای افتاده و نفس میزدیم. تا مدت ها سکوت حکمفرما شده بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای ناله های خفیف الکاندو بود که گویی زخمی عمیق بر پایش نشسته بود. هیچ صدایی از بیرون قلعه به گوش نمیرسید. هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و خیال ما از این بابت کمی آسوده بود. برخواستم و نگاهی به سربازان انداختم. ویلمار وسایل پشت در را محکم تر میکرد، راد به طبقات بالا و به سمت برجک ها رفته بود و لگولفیندل بر سر جنازه ها میرفت و اگر زنده بودند با شمشیر ضربت های آخر را میزد. به طرف الکاندو رفتم. روی پله ای که به طرف طبقات فوقانی می رفت نشسته و با چهره ای در هم کشیده زخم پایش را ورانداز میکرد. بر زمین نشستم و به زخم پایش نگاه کردم. عمیق بود اما به زودی بهبود میافت. نفس زنان گفت: "گاستون... کمی آب گرم برایم بیاور." لگولفیندل حرفش را شنید و از آن سوی تالار با صدای بلند گفت: "نه. ممکن است تیغ سمی بوده باشد. آن را به من بسپار. گاستون تو سعی کن جنازه ها را گوشه ای جمع کنی تا راه رفت و آمدمان باز شود." ویلمار به میان تالار آمد. نگاهی به جنازه ها کرد. به یکی از آنها ضربه ای زد و در حالیکه شمشیرش را در دهان موجود فرو میکرد، نیشخندی زد و گفت: "این یکی کمی جوان بوده است" سپس خطاب به ما گفت: "باید ببریم بیرون و بسوزانیمشان." الکاندو با همان حال گفت: "هنوز بیرون امن نیست. شاید دوباره بازگردند. فعلا بهتر است همینجا بمانیم." ویلمار بی تفاوت به حرف او عازم برجک جنوبی شده و از پله ها بالا رفت. مدتی طول کشید تا جنازه ها را در گوشه ای تلنبار کردیم. مختصر غذایی از آشپزخانه ی ویران شده یافتم و با سربازان تقسیم کردیم. سپس من و الکاندو در تالار ماندیم و دیگران برای نگهبانی به برجک ها رفتند تا اگر دوباره حمله ای شد آمادگی دفاع داشته باشیم. دارویی که لگولفیندل داده بود بر زخم الکاندو گذاشتم وآن را بستم. سرش را به دیوار تکیه داد و سعی کرد آرام بگیرد. کمی به سکوت گذشت تا اینکه گفت: "دست کم باید جنازه های تورنگیل و دیرنیر را به داخل می آوردیم." تورنگیل.... دیرنیر... به کلی فراموش کرده بودم. هر دو را از زمانی که در قلعه بودم میشناختم و حالا آن دو دیگر وجود نداشتند. اندوهی تلخ مرا فرا گرفت. با صدایی گرفته گفتم: "چطور کشته شدند؟ دست کم دیرنیر میتوانست از خود دفاع کند." الکاندو نفس بلندی کشید و گفت: "وقتی دروازه باز شد من روی دیوار شمالی و راد بر دیوار جنوبی بودیم. تورنگیل و لگولفیندل نیز در حیاط بودند. نمیدانم چه شد که مثل مور و ملخ به قلعه سرازیر شدند. برخی از دروازه باز شده و برخی از روی دیوار ها. من کمی روی دیوار مقاومت کردم، اما بی فایده بود. اگر دیرنیر به کمکم نمی آمد کشته میشدم. با هم به سرعت به حیاط برگشته و آنجا میجنگیدیم. کسی به فکر کسی نبود. در یک آن وقتی ضربه ی محکم اورکی بزرگ نقش زمینم کرد و با گرز بزرگش نزدیک بود سرم را له کند، دیرنیر خود را بین من و او انداخت. سعی کرد با شمشیرش مانع ضربه ی گرز شود. اما شمشیرش شکست و..." دیگر ادامه نداد. چهره اش به تیرگی گذاشت و نفس هایش لرزید. بغض کردم. از اینکه در آن لحظات در حیاط نبودم احساس شرم میکردم. به یاد حرف ریابو افتادم که هنگام رفتن قلعه را به من سپرده بود. اما من چه کرده بودم؟ وبال گردن سربازانی شده بودم که اگر نبودند شاید من نیز میان جنازه های گوشه تالار افتاده بودم. رویم را از الکاندو گرداندم و به آشپزخانه رفتم. همه چیز به هم ریخته و ویران شده بود. توانایی هیچ کاری را نداشتم. اگر دوباره حمله ای میشد نمیدانستم چه اتفاقی خواهد افتاد. به شدت نگران و منتظر ریابو و گروهش بودم. امیدوار بودم هر چه زودتر قبل از سپیده صبح برگردند.. 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در آوریل 14, 2015 (ویرایش شده) روز چهارم ( رنگ خون ) ادامه از شب روز سوم حمله برای ازاد سازی سالنبور - همراه با دایریس و پلاطس و انا و بلاتریکس و البته اینار در فاصله صد متری از کمپ اورکها ایستاده ام ، برفی چند قدم جلوتر مستقیم به اتش در اعماق جنگل چشم دوخته و تکان نمیخورد ، برف همچنان میبارید دایریس گفت : چرا ما نباید اتش روشن کنیم ؟؟ _ مثل اینکه دلت میخواهد طعمه اورک ها شویم ؟ هزاران اورک در این جنگل ها پرسه میزنند کافیست یکی از انها متوجه ما شود و بعد ... ناگهان چند بوته تکان خورد همه قبضه شمشیر ها را گرفتیم - برفی دندان هایش را به هم سابید و وقتی اماده اسلحه کشیدن شدیم ناگهان فریژا از بین بوته ها بیرون پرید _ نه منم .... صبر کنید پرسیدم : خوب چه شد ؟ چند نفر ؟ _ 8 نفر و سالنبور یکی از سرباز ها اهی کشید و گفت آه 8 نفر ؟ من در این سرما در حالی که از ظهر سرپا هستم و در برفی که تا زانویم رسیده یک سر دارم راه می ایم اکنون باید برروی 8 نفر شمشیر بکشم ؟ اه و افسوس گفتم : ساکت شوید : الان چاره ای نداریم اماده شوید باید حمله کنیم هر کدام شمشیر کشیده و کمان را اماده کردیم و در برف با فاصله از هم شروع کردیم به سمت اتش حرکت کنیم ، 4 نفر بودیم و میخواستیم از 4 جهت به انها حمله کنیم بعد از چند قدم کسی را در کنارم ندیدم همه غیب شده بودند به نزدیکی اتش رسیدیم 3 نفر خوابیده بودند 2 نفر مواظب سالنبور که خودش هم خواب بود یا خودش را به خواب زده بود و 3 نفر نگهبان که دو نفر کنار اتش کز کرده بودند و یکی از اورک ها که بزرگترین و احتمالا فرمانده بود ایستاده هوا را بو میکشید ... پشت درختی در چند قدمی فرمانده قایم شدم ، فرمانده اورک ها هوا را میبوئید اما ناگهان انگار که چیزی حس کرد باشد چند نفس بلند کشید و یک لحظه برگشت و فریاد زد بلند شوید بلند شوید مگس های تپاله انها در اطراف ما هستند ... ( این بخش هر کس مبارزه خودش رو باید بنویسه ) نگذاشتم جمله اش تمام شود از پشت درخت بیرون پریدم و فریاد زدم به نام قلعه خاکستری ، فریادم از 4 گوشه جنگل شنیده شد و همه به سمت اورک ها حمله کردند ، خواستم با شمشیر به دست راست اورک بزرگ بزنم اما او برگشت و با سپرش مرا به عقب هل داد ، و ناگهان شمشیر بلند و تیزش را کشید و خواست که من را از وسط دو نصف کنید هم جلوی ضربه با ضربه ای گرفتم و عقب پریدم و یک ضربه به سمت او زدم ، با توجه به جثه بسیار درشتی که داشت سریع بود و خوب جاخالی میداد و ضرباتش هم پی در پی بود ، برای من که اکنون پیر شده بودم حریف بیش از حد چابکی بود اما چه بسیار اورک های بزرگی که در جوانی شکار کرده بودم اما اکنون دیگر نیروی جوانی از دست رفته بود با ضربه دیگر او را به عقب راندم و یک ضربه دیگر که باز خواست به عقب برود و پایش به سنگ کنار اجاق گیر کرد و افتاد سریع نزدیک شدم و خواستم شمشیر با به قلبش فرو کنم که با ضربه پا من را به عقب زد و دوباره خواست بلند شود اما اینبار برفی به روی اورک پرید و اورک اینبار گلوی برفی را گرفت و او را به طرفی پرت کرد ولی تا خواست برگردد شمشیر را در گردنش فرود اوردم و همانجا افتاد داشتم نفس نفس میزدم چون این مبارزه برای من بیش از حد نفس گیر بود که ناگهان سه اورک دیگر از میانه درخت ها پیدایشان شد ، در میانه جنگ نگاهی به چهره فریژا انداختم و او سریع نگاهش را دزدید ، سه اورک بزرگ داشتند به سمت ما می امدند و این کار را سخت تر میکرد که ناگهان تیری در تاریکی به چشم یکی از اورک ها خورد ، از سمت جنوب اینار پیداش شد و کمان را انداخت و شمشیر را گرفت و شروع به مبارزه کرد در همان حین توانسته بودیم که سالنبور را ازاد کنیم و اون کله ی دو اورک را زیر بغلش گرفته بود و داشت گردنشان را میشکست بالاخره بعد از نزدیک یک ساعت زد و خورد 7 نفر از اورک ها کشته شدند و بقیه فرار کردند همه نفس نفس میزدیم و من دستانم روی زانوانم بود به قدری به شانه هایم فشار امده بود که نمیتوانستم قد علم کنم سالنبور به سمت من امد و جلوی من ایستاد در حالی که همان خنده ابلهانه بر لبهایش بود گفت : به موقع رسیدید رفقا داشتند مرا میبردند که برایشان اشپزی کنم البته شاید هم خودم شام شبشان شوم سرم را به زحمت بالا اوردم و در چشمانش نگاه کردم و تمام قدرتی که باقی مانده بود را در مشتم جمع کردم و حواله صورتش کردم دستم درد شدیدی گرفت ولی سالنبور فقط یک اخ گفت ، نفسی کشیدم و عرق صورتم را پاک کردم و گفتم دفعه بعد اگر هوس گشت و گذار بیرون قلعه به ذهنت زد مطمئن باش نمیگذارم که اورک ها دستگیرت کنند ، بلکه خودم گردنت را میزنم و کله گنده ات را روی دروازه میزنم تا عبرت همه شماها شود بعد از چند دقیقه ایستادن و نفس تازه کردن گفتم بلند شوید تا برگردیم قلعه ، البته اگر قلعه ای باقی مانده باشد ماه داشت به سرعت به سمت پایین میرفت ، برف کم شده بود برفی در حالی که چند قدم از ما جلوتر بود بعد از هر چند دقیقه می ایستاد و به چیزی گوش میداد ، برنمیگشت اما معلوم بود احساس خطر کرده است اینار گفت : این حیوان چه مرگش شده مرا میترساند ، گاهی وقتی در چشمانش نگاه میکنم فکر میکنم یک انسان است که به صورت گرگی مسخ شده است _ احساس خطر ، این اطراف باید چیزی باشد که او را میترساند بهتر است سرعتمان را زیاد تر کنیم بروید .... بروید سریعتر بعد از پیاده روی طولانی به بلندی که قلعه از ان معلوم بود رسیدیم همین که بالای صخره رفتم ستون دودی که از داخل قلعه بالا میرفت به چشمم خورد ، صدای ضعیف ناقوس خطر به گوش میرسید ................. ادامه دارد - بخش حمله به داخل قلعه به زودی بعد از متن افراد بیرون قلعه دوباره ادامه میدم ویرایش شده در آوریل 14, 2015 توسط bard 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در آوریل 19, 2015 تلکا گفت: اما فرمانده این کار خطرناکیه! در اتاق فرماندهی، فرمانده پشت میزش نشسته بود، با چهره ای آرام نگاهش را به میز دوخته بود و با دقت به حرف های تلکا گوش میداد. تلکا نزدیک میز فرمانده ایستاده بود. برای لحظه ای سکوت کرد نگاهش را به آرتانیس که کمی دور از او ایستاده بود انداخت. رو به فرمانده کرد و ادامه داد: ممکن خودشو به کشتن بده، بزارید من جای او بروم. -نه؛ آرتانیس بود: من دلایل محکم تر از تو برای رفتن دارم. تلکا سعی کرد حرف بزند که آرتانیس به او اجازه نداد و گفت: من اونا رو بهتر میشناسم مدتی بین اونها زندگی کردم و ... فرمانده دستانش را بلند کرد و با نگاهش به آرتانیس فهماند که دیگر چیزی نگوید و خود ادامه داد: مطمئنی که میتونی انجامش بدی؟ آرتانیس با اطمینان جواب داد: آره. تلکا گفت: خودتو زیر خروارها خاک میبری؟ -این پایان راه همست. *** آرتانیس نگاهی به تپه خاکی که نشان از آرمگاه تلکا بود انداخت، افراد گروه او را به خاک سپرده بودن و تکه سنگ بزرگی را به عنوان نشان بالای آرامگاهش گذاشتند. گروه برای ادامه جستجو سالنبور آماده میشد. آرتانیس روی پایش نشست، دستش را روی تپه خاک کشید؛ حالا این تلکا بود که زیر خروارها خاک آرمیده بود، به آهستگی گفت: متاسفم. و بغضش را فرو داد. *** پس از گذارندن شب برای استراحت صبح شده بود، سرد بود و برف به شدت می بارید، آرتانیس با چشمانی خسته نیم نگاهی به اطرافش انداخت و پشت سر گروه به راه افتاد. خسته بود؛ خیلی زیاد، چند روزی بود که حتی به درستی استراحت نکرده بود. با خودش فکر کرد که به خواب نیاز دارد آنهم خوابی طولانی و صدایی در ذهنش میگفت شاید تا ابد. بعد از مدت طولانی پیاده روی بالاخره اردوگاه اورکا را پیدا کردن؛ سالنبور هم آنجا بود. به دستور ریابو همگی پخش شدن تا از چند جهت حمله کنن. آرتانیس به سمتی رفت که پشتش به سالنبور باشد تا بتواند او را آزاد کند. متعجب بود با خودش فکر میکرد که سالنبور باید در ارودگاه شرقی ها باشد آن سمت رودخانه ... وقتی که جسد تلکا را دید به این موضوع دقت نکرده بود. ناگهان صدای رییس اورک و به دنبال آن فریاد ریابو را شنید. درگیری آغاز شد و آرتانیس سعی کرد در این میان سالنبور را آزاد کند. خنجرش را از آستینش بیرون آورد تا طنابی را که به دورش بسته بودن پاره کند. سالنبور گفت: زود باش. آرتانیس سریع نگاهی به اطراف انداخت و گفت: باشه. درست همان موقع که طناب را پاره کرد اورکی از پشت سرش به او حمله کرد، و او تنها توانست خودش را از شمشیر اورک دور کند؛ با این حال شمشیر اورک گلویش را خراشید. به زمین افتاد و پیش از آنکه بتواند کمانش را بردارد تیری به گلوی اورک خورد و او را نقش زمین کرد. آرتانیس نگاهی به اطراف انداخت تا ناجی خود را بیابد... درست کمی دورتر از میدان نبرد ایستاده بود... 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لینک دانلود 113 ارسال شده در مه 1, 2015 (ویرایش شده) هیچ وقت یک احمق رو دست کم نگیرید. این چیزیه که در نبرد قلعه خاکستری همه اورک ها فهمیدند.در واقع آنها چنین چیزی رو ندیده بودند.دو متر و نیم انسان با دو متر شمشیر با وزن تقریبی ده کیلوگرم.و بازوری که در رگ های دایریس جریان داشت این شمشیر میتوانست حتی فلس اژدها،زره میتریل و.... بشکنه. دایریس با یک فریاد سراسر وحشیانه به طرف اورک ها هجوم برد.شمشیرش رو مستقیم در جلویش نگاه داشته بود و جلو میرفت.در گلوی اولین اورک شمشیرش فرو رفت و جسد اورک درون شمشیر دایریس ماند.دومین اورک هم همینطور و سومی و چهارمی.دایریس حالا در مرکز اورک های متخاصم بود.در یک دایره ی360درجه شمشیرش را چرخاند.گلوی اورک های درون شمشیرش را برید و گلوی چند اورک دیگر را هم نیز برید.تمام خشمی که از اورک ها داشت را مشغول خالی کردن بود. یک اورک سراسر زره پوش به وی حمله کرد.شمشیر را عمودی پایین آورد.زره و کلاه خود را شکافت و اورک را دو نیم کرد.چرخید و با یک ضربه افقی سر اورک کناری اش را جدا کرد.سپرش را برداشت.یک اورک با یک ضربه ی عمودی گرزش را به طرف سر دایریس فرود آورد.دایریس سپر را بالا آورد و حمله اش را دفع کرد.شمشیرش را در بدن اورک فرو کرد.بعد شمشیر را بیرون کشید. یک اورک دیگر از رو به رو حمله کرد.یکی از راست،یکی از پشت و یکی از چپ.به محض اینکه به صورت دایره وار به دایریس رسیدند دایریس نشست.شمشیرش را دایره وار چرخاند و پای همه اشان را قطع کرد.دایریس وقتی بلند شد نگاهش به درختی افتاد.درختی قطور و عظیم بود.فکری به سرش زد.اگر قطعش میکرد و روی سپاه اورک ها می انداخت آنها پیروز میشدند. ولی تا آنجا حدود صد اورک مانعش بودند.دایریس با خود فکر کرد:چقدر کم!!! شروع کرد به دویدن.ته سپری تیز بود.آن رادرون بدن اولین اورک فرو کرد.چرخید و سر دومی را قطع کرد.گردن سومی را گرفت و بدنش را درون نیزه اورک بعدی فرو کرد.دایریس چرخید و با یک ضربه دورانی بدن اورک را دو نیم کرد. دایریس دوید،شمشیرش رو کوباند زمین و مثل پرش با نیزه به وسیه شمشیرش پرید هوا،فقط شمشیرش رو هم برداشت،حدود دومت جلوتر با سینه روی تعدادی اورک فرود آمد.بلند شد و شروع کرد به دویدن.دید که یارانش در خطر هستند با سرعت بیشتری رفت. دایریس دیگر برای کشتن اورکی معطل نکرد.سریع تر دوید.شمشرش را-که حالا از خون سیاه شده بود-جلویش نگه داشته بود و پیش میرفت.به محظ اینکه به درخت رسید..... اورکی پست ناجوانمردانه از دور به دایریس نزدیک شد و دست چپ دایریس را برید.دایریس از درد فریادی کشید،چرخید و با شمشیرش سر اورک را قطع کرد. خون داشت ازش میرفت.دایریس اهمیتی نداد.شمشیرش را بلند کرد و محکم به لبه درخت زد.یک اورک دیگر بهش نزدیک شد.دایریس خواست با شمشیر بزندش که دید یک تیر در درون مغزش فرو رفت.رد تیر را دنبال کرد و فریژیا را دید.با یک خنده خرکی ازش تشکر کرد. فریژیا شروع بهویدن به طرف دایریس کرد.میخواست بهش کمک بکند. دایریس که شگفت زده شده بود از این محبت فریژیا خودش را دوباره جمع و جور کرد و شروع کرد به ضربه زدن به درخت.محکم ضربه میزد.هر اورکی که میخواست به وی نزدیک شود مورد حمله فریزیا قرار میگرفت. دید دوستانش در حال برگشتن به قلعه هستند ولی هجوم اورک ها ادامه دارد این درخت تنها شانس نجاتشون بود. اگر به قلعه میرسیدند همه ی آنها میمردند.نباید میذاشت. نباید نباید نباید!!!!!!!!!!!! دایریس فریادی زد،شمشیرش را بلند کرد و به درخت ضربه را وارد کرد.ضربه به قدری قدرتمند و عمیق بود که پس از برخورد به در خت به راهش ادامه داد،تا اینکه درخت کمل قطع شد.دایریس از درخت دور شد و خود را به آن کوبید.درخت با صدای مهیبی شروع به سقوط کرد.نگاهش را برگرداند و فریژیا را دید که در دویدن به سمت وی بود،سخنی مبهم در لبانش جریان داشت.دایریس چیزی را یادش آمد.دفترچه فریژیا را در آورد و پرت کرد طرفش. در همین حین اورکی سر رسید و سرش را قطع کرد. فریژیا جیغ بلندی کشید و خواست تیری بیندازد که دید پلاطس وی را گرفته و میخواهد به سمت قلعه برگرداند. آن شب اورک ها نتوانستند از سد عظیمی که دایریس ایجاد کرده بود بگذرند ولی برای انتقام در جلوی دروازه ها رییس اورک ها در مقابل چشمان ریانو شروع به خوردن سر دایریس دنمای کرد. پایان رول نویسی دایریس دنمای. پ ن:دوستان و خصوصا بارد رییس این رول نویسی.واقعا باعث زحمت بودم. پیروز باشید ویرایش شده در مه 1, 2015 توسط لینک دانلود 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در مه 7, 2015 (ویرایش شده) فریژا آرام آرام پشت بقیه راه می رفت ، کمانش روی دوشش لق میزد و شانه هایش گویی افتاده بود و چشمانش خیس بود و صورتش ملتهب و البته طوفانی سخت درونش جریان داشت دائم ب خودش نهیب میزد"" تو چت شده فریژآ!دختری ک برای مادربزرگش هم اشک نریخت چی شده که برای ی غریبه اینطور ناراحته..."و بعد ی سکوت طولانی دوباره ب جواب میرسه مسئله این نیست ک اون مرده مسئله اینه که هروقت هر کسی سعی میکنه ب اون نزدیک ش خیلی زود میمیره این نفرین روی پیشونیه اونه..و تصویر های مبهمی را میدید از افرادی که همه روزی میخواستند ب او نزدیک شوند و سرنوشتشان چیزی جز مرگ نبود...." با خودش زمزمه کرد اگر دایریس درست دفترچه را میخواند می فمید ب چ موجود نفرین شده ای دارد نزدیک میشود"" دوباره سکوت کرد لحظه ای رو یادش اومد ک حمله شروع شده بود او لحظه ای شوکه شده بود تمام افراد را می دید که میجنگیدن و سخت هم میجنگیدن چشمانش روی ریابو متوقف شده بود،ریابو سخت تر از همه میجنگید نوع خاصی از حس مسئولیت در چشمانش موج میزد.فریژا او را در دل تحسین میکرد....همینطور که زل زده بود ناگهان نگاهشان بهم گره خورد سریع نگاهش را دزدید و تیرش را در کمان گزاشت و رها کرد یکی پس از دیگری تیر ها را رها میکرد...نبرد همچنان ادامه داشت که ناگهان صدای فریاد های دایریس او را ب خود جلب کرد؛ دایریس دیوانه وار داشت می جنگید که ناگهان دستش قطع شد فریژآ جیغ خفه ای کشید و سریع دستانش را روی دهانش گزاشت ، قدمی ب عقب ورداشت حقیقتش هیچ وقت از فاصله ی ب این نزدیکی یک نبرد تمام عیار ندیده بود ترسیده بود واقعا ترسیده بود صورتش سفید تر و بی روح تر از همیشه شده بود ناگهان تیرش را در کمان گزاشت و پرتاب کرد درست ب موقع بود ب سمت دایریس شروع کرد ب دویدن تا از محاصره ای که او درونش گیر افتاده بود نجاتش دهد همزمان می دوید و تیر پرتاب میکرد ولی ناگهان دایریس تمام حماقتی را که میتوانست از خودش نشان بدهد نشان داد فریژا زیر لب گفت این آخرین حماقت او خواهد بود سرعتش را بیشتر کرد که ناگهان همه جا انگار ساکت شده بود خون فواره میزد دستانی از پشت او را گرفتند و او تقلا کن سعی در رها کردن خود میکرد نمیتوانست چیزی را که میبیند بفهمد فریاد میزد و دست و پا میزد پلاطس او را برگرداند ""آروم باش فریژآ آروم باش کاری دیگه از دستت بر نمیاد"" فریژا ماتش برده بود خواست دوباره ب پشت سرش نگاه کند که پلاطس صورتش را گرفت نه فریژا لازم نیست دوباره ببنی....""" فریژا نمیتوانست بفهمد؛هیچ وقت تا ب حال ندیده بود که سری از بدنی جدا شود،هیچ وقت فوران تیره ی خون را ندیده بود..... فریژا چشمانش را بست و دوباره باز کرد ب درختی تکیه داد افراد را میدید که دورش حلقه زده بودند آنا را میدید ک متعجب ب او خیره شده بود... ریابو دستش را روی شانه ی فریژا گزاشت """فریژا باید برویم""" فریژا ب چشمان ریابو نگاه میکرد بلند شد لباسش را تکاند و اشک های روی صورتش را که نفهمید کی جاری شدند را پاک کرد،اگرچه همچنان اشک آرام آرام جاری بود و او اصلا متوجه شان نبود..... دفترچه را در دستش حرکت میداد بی توجه ورق میزد دیگر آن دفترچه برایش اهمیتی نداشت ینی اصلا برایش معنی نمیداد خیلی وقت بود ننوشته بود و خوب که نگاه میکرد میدید از تمام خاطرات مبهمی که آنجا نوشته بود نفرت داشت رد انگشتان بزرگی روی ورقه های ظریف دفترچه دیده میشد.... ناگهان با ضربه ای روی شانه اش حواسش جمع شد ریابو بود ""دختر خودت را جمع کن فکر نمیکردم انقدر حساس باشی!"فریژا اخمی کرد نه او حساس نبود او تنها روز ب روز از خودش متنفر تر میشد روز ب روز از دنیای بی معنایی که دورش را پوشانده بود حالش بیشتر بهم میخورد.....تمام این حرف ها را قورت داد و سرش را برگرداند... ریابو که انگار بهش برخورده باشد گفت حدقل یک کلمه حرف بزن که متوجه باشم صدایم را میشنوی...و فریژا بازهم پاسخی نداد... آرام آرام قلعه از دور دیده میشد بوی تعفن می آمد و می شد دود سیاهی را که از برج های دیده بانی بلند بود دید فریژآ ب خود لرزید با خود زمزمه کرد باز قرار است چ انفاقی بی افتد.... ویرایش شده در مه 28, 2015 توسط bard 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
نولوفینوه 1,690 ارسال شده در مه 10, 2015 "اونا دارن دارن به دهکده نزدیک میشن باید از اینجا برید. من جلشونو میگی.. -نه. من نمیزارم. اونا میکشنت. من بدون تو جایی نمیرم -الان وقت این حرفا نیست باید سه تایی فرار کنین. من بهتون میرسم باهم یه جای امنی گیر میاریم الان فقط زودتر آماده شین. پسرم ... مرد که گریه نمیکنه! مواظب خواهر و مادرت باش .. - بابا کی میای پیشمون؟ -نمیدونم.. سرباز : دارن میرسن زود باش " با صدای شکستن دری خواب پریدم. -بازم خوابای لعنتی..! درد شدیدی در گردنم احساس میکردم و سرما آزارم میداد . اتاقی که بیشتر شبیه غاری کوهستانی بود با نور کم سوی آتشی روشن شده بود. هرطور که بود دست هایم را با خنجری که زمین افتاده بود باز کردم، برخاستم و آرام نور را دنبال کردم تا صدایی به گوشم خورد. چند قدم با احتیاط جلو رفتم تا بتوانم ببینم: دو نفر که پشتشان به من بود و به لباس هایشان میخورد از شرقی ها باشند و یک نفر دیگر که لباس کهنه ای بر تن داشت. -نمیزارم همینطوری اونارو بکشین! -مثل اینکه باز دلت کتک میخواد ها؟ حیف که فرمانده گفته مواظبت باشم وگرنه خیلی وقت پیش مرده بودی. وقتی میگم بکشش ینی بکشش -من نمیتوانم.. -باشه پس مجبورم خودم این کارو بکنم شمشیرش را کشید، برگشت و سمت من آمد . داشت نزدیک میشد که ناگهان مرد ضربه ای به او زد و نقش بر زمینش ساخت. برگشت و خواست شرقی دیگر را که به او حمله میکرد بکشد. در این حین آن یکی سرباز بلند شد و خواست مرد را بزند که من با فریادی -بیشتر از درد- بلند شدم و به سویش دویدم. دستم را دور گردنش انداختم و با همه توان فشار دادم تا بلخره حس کردم دیگر نفس نمیکشد. پرسیدم "تو که هستی؟ اینجا کجاست؟ " بدون اینکه جوابی بدهد گفت : "زود باش باید از اینجا بریم. دنبالم بیا" دنبالش دویدم. به اتاقکی رسیدیم که یک نفر دیگر در آن زندانی بودند. به نظر میرسید او هم ماجرایی شبیه من داشت! سریع دست و پایش را باز کردیم و بعد برداشتن وسایلمان بیرون رفتیم. هوا برفی بود و نمیتوانستیم فاصله زیادی را ببینیم . "هی! نگفتی. که هستی؟ چرا با اون شرقی ها حرف میزدی ؟ اینجا کجاست؟ چه بلایی سرمون اومده!؟" - اه . این قد سوال نکن. همه چیو بهت میگم فقط بزار اول از اینجا خلاص شیم. بیشتر از یه روز خواب بودی و هوا داره تاریک میشه. اینجا ها نا امنه.. -لاقل بگو اسمت چیه و ما دقیقا کجاییم -اسمم "هران" هست و من راهو بلد نیستم فقط احتمالا هممون کیلومتر ها از جایی که باید باشیم فاصله داریم! حالا خفه میشی؟ لطفا! کمی جلوتر رفتیم . گفتم : "قسم میخورم دیروز این درخت اینجا نبود. همچنین اون تخته سنگ و سبزه های کنارش و... " با نیشخندی نه چندان خوشایندی گفت: -گفتم که، فاصله زیادی تا جایی که دیروز دیدی هست! به طرف شمال راه افتادیم ... رو به دختری که پشت سرم می آمد کردم و گفتم "تو اسمت چیه!؟ توی این وضع نا امن اینجا چه میکردی!؟" -اسمم "وِسنا"ست. شب راهمو گم کرم و گیر اون شرقی های بی همه چیز افتادم. درباره گذشتم چیزی نپرس که جوابی نمیشنوی _____ هوا تاریک شده بود و سکوت بر زمین ها حکم فرمت بود. .. -صب کنین. فککنم صدایی از اون پشت شنیدم . بهتره بریم نگاهی بندازیم. -بیخیال مرد .. این طرفا حیوونای زیادی هستن! -نه اون صدای حیوون نبود مطمعنم داره اتفاقایی میفته! وِسنا؟ وسنا...؟ این دختره کجا رفت؟! بی هدف اطراف را زیر نظر داشتم که بلخره صدای وسنا را از پشت تپه شنیدم. -هی اینجارو ببینین! دلم لک زده واسه یه شکار درست و حسابی! از بالای تپه نگاه کردم -همونطور که حدس میزدم .. اورکای نعلتی .. آماده شین بچه ها! بیشتر از هف هش نفر نمیشن. -چنتا تیر داریم؟ -اون قدر هست که گلوی یه لشگرو سوراخ کنم!... پشت تپه آماده حمله میشدیم که ناگهان فریاد "به نام قلعه خاکستری" فضا را پر کرد نمیدانستم ماجرا چیست اما با شنیدن نام قلعه خاکستری ابتدا خشکم زد! -اونا اینجا چیکار میکنن؟؟ -چی میگی؟ میشناسیشون؟ -آره. زود باشین باید کمکشون کنیم. کمانم را به دست گرفته و بالای تپه ایستادم و کمی اطراف را از زیر نظر گذراندم -تعدادشون بیشتر چیزیه که فکرشو میکردیم... منتظر چی هستین؟ هر سه تیر ها را در کمان گذاشتیم کمی جلو تر رفتم تا واضح تر ببینمشان. از دور ریابو را دیدم که به نظر حال چندان خوبی نداشت و سه اورک به طرفشان میدویدند. سر اورک را نشانه گرفتم. تیرم درست در چشمش فرو رفت و وسنا و هران بقیه را زدند چشمم دنبال بقیه شان میگشت جنگ نسبتا سختی بینمان شکل گرفته بود. فضا پر از صدای شمشیر ها و فریاد بچه ها شده بود. اورک ها را یکی پس از دیگری نقش بر زمین میکردم ناگهان آنا را دیدم که زمین افتاده و اورکی صلاح به دست بالای سرش ایستاده است فریاد کشیدم -نه ... با همه توانم زه کمان را کشیدم و پس از مکث کوتاهی با فریادی بلند تیر را رها کردم ... ________ خوب بچه ها اینم داستان من امیدوارم خوشتون بیاد. به شدت ازتون میخوام نزارین تاپیک نقد رول بخوابه . به خصوص اله ماکیل عزیز مارو هم بهره مند کنه :) ادامه داستان شامل برگشت به قلعه تو پستای بعدی... منتظر اتفاقات جالب آتی باشید! 9 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 24, 2015 سالنبور!! اشپز ماهر؛ شاد و کله شق!! میتونست برای شکار حداقل به ریابو یه ندایی بده که ما امادگی برای هرچیزی رو داشته باشیم!! اما خب کاریه که پیش اومده و ما هم باید برای نجات جونش دنبالش بریم.از قلعه زدیم بیرون، تعدادمون کم بود بنابراین شانس کمتری هم داشتیم و ممکن بود با حماقت یک نفر از گروه اونشب استخونامون زیر دندونای اورکا خرد میشد! نمیدونم، خیلی روز عجیبی بود به نظرم.زیاد با گروه همراه نبودم و بیشتر جلوتر از بقیه حرکت میکردم.همش روهان رو به یاد میاوردم...سواران روهیریم در دشت ها به تاخت میرن و به سان نوری که مسیر تاریک جهان را روشن میکرد دیده میشد...من اونموقع خیلی بچه بودم، حالا بچه هم نه! سیزده چهارده سالم بود و با بوسفال به اینطرف و انطرف میرفتم...فکرش هم واقعا لذت بخش بود! اما حالا ببین کجا هستم میان درختانی که انگار روحی در کالبدشان ندارند و دنبال یک فرد احمق میگردم!! تقریبا تا ظهر بی هدف مسیر چند رد را میان برفی که تقریبا بیش از نیم متر بود را گرفته بودیم تا این که...به یک میدان پوشیده ار برف رسیدیم.جسد های اورک ها که بر زمین افتاده بود...چند متر ان انطرف تر هم جنازه ی سرباز زن جوانی را دیدیم که از درخت با طنابی اویزان بود.فریژا ناگهان گفت این تلکاست.تلکای بیچاره...در نظر من او وظیفه اش را انجام داده بود و همجون یک سرباز کشته شده بود پس افسوسی نباید به حال او خورد که متاسفانه افراد گروه شروع به کندن قبر برای او کردند. با صورتی درهم کشیده به ریابو گفتم:روزانه 100 ها یا شایدم بیشتر سرباز در ایتیلین شمالی در حال قلع و قم شدن هستند و شما دارید وفت را برای یک جنازه تلف میکنید؟؟ درست که لایق دفن شدن و احترام است اما نه در این شرایط نامناسب! فریژا با خشم گفت:اگر این بلا سر الکاندو نیز میامد همبن کار را میکردی؟؟ در جواب بدو گفتم:اگر در این شرایط بودم بله همین کار را میکردم، روح شخص هم راضی خواهد بود.فریژا بدون هیچ توجه ای شروع به کندن قبر کرد. ریابو گفت:حال اگر میخواهی زود تر این کار تمام شود بیا و کمکی کن.گفتم:بیل.دایریس گفت:بیل؟؟ گفتم:اره بیل! تاحالا به گوشت نخورده؟! گفت:چرا خورده! ( کمی خنده ام گرفت)با فریاد گفتم:پس یه بیل بده!! تیر های زیادی به بدن ان سرباز.#اسمش چی بود؟ آه تلکا!! تیرهای زیادی به بدن تلکا خورده بود تمام تیر ها هم آغشته به سم مورگولی بودند. زبر لب گفتم:حتی اگر زنده هم میماند، مدتی بعد میمرد! اینار گفت:در هر حال جنگیده. اری جنگیده برای امید جنگیده برای زندگی جنگیده...چیزی که الان نداریم...همگی انگار زنده ایم ولی بدون روح... بعد از کندن قبر و گذاشتن تلکا در ان اماده حرکت شدیم. ریابو گفت:با ان خنجری که از سالنبور پیدا کردیم احتمالا او باید همین نزدیکی ها باشد.رد ها را دنبال میکنیم. مدتب همینطور درحال حرکت میکنیم.ریابو گفت:به گمانم به سمت شرق درحال حرکتیم. جانی در بدنمان نبود.خورشید درحال غروب بود و چشمانمان در حال بسته شدن که ناگهان نوری از دور دیده شد... 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در مه 25, 2015 اردوگاه اورک ها دیده شد.فریژا برای جمع اوری اطلاعات به نزدیکی اورک ها رفت. مدتی بعد از میان بوته ها نمایان شد:8 اورک و سالنبور. _نباید بگذاریم صدایی از شیپورشان خارج شود!از چهار جناح اماده برای حمله شدیم.اکت( شمشیر های نومه نوری) را از قلاف کشیدم و در "دو دست خود محکم فشردم...که ناگهان صدای:برای قلعه خاکستری مرا به حال خود اورد! به سمت دو اورک حمله ور شدم یکی از ان دو اورک به پشت روبه روی من ایستاده بود با چنان سرعتی به او حمله ور شدم که احساس کردم در اسمان هستم! که به یکباره یک چیز سفت به صورتم برخورد کرد.به زمین خوردم سرم گیج رفت که دو اورک با حمله ای برق اسا به طرفم حجوم اوردند شمشیر را از برداشتم و در سینه ی اورک جلوتر فرو کردم سریع بلند شدم و شمیر را بیرون کشیدم اورک دیگر به فاصله سه متری از پشت او پدیدار شد و با شمشیر کریحش ضربه ای وارد کرد.جا خالی دادم و به سرعت اکت را به طرفش راه کردم با شمشیر جلوی انرا گرفت.حمله اول موفق نبود سپس سعی کردم به پشت او برسم که باز هم حمله ای از جانب او به من شد.بلافاصله تا خواست شمشیر را پایین بیاورد تنش را از بار سنگین سرش خلاص ساختم. اوضاع ارام شده بود...سالنبور با خنده انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد گفت:به موقع امدید رفقا داشتند مرا میبردند برایشان اشپزی کنم البته شاید خودم شام شبشان شدم. که به یک دفعه مشت ریابو بر صورت سالنبور فرود امد:دفعه ی بعد نمیگزارم اورک ها دستگیرت کنند بلکه خود گردنت را میزنم!! بلند شوید برگردیم به قلعه، البته اگر قلعه ای باقی مانده باشد! به دنبال ریابو به سرعت راه افتادیم، نزدیک صبح بود.صورت و مخصوصا دماغم از ان ضربه به شدت درد میکرد! اگر ان ضربه نخورده بود به راحتی ان دو اورک را از پا درمیاوردم اما خب ...سرنوشت این چنین بوده. ان سگ که به همراهمان بود در بین راه هی میایستاد.طوری که احساس خطر کرده باشد.بنابراین سرعتمان را بیشتر کردیم. قلعه از دور دیده میشد...همینطور صدای ناقوس خطر.... 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در مه 28, 2015 طلوع سرخ صبح روز 5م داشتیم با سرعت میدویدیم ، پاهایم در برف فرو میرفت و سرمای شدیدی پاهایم را دربر گرفته بود ، انگار که هیچ احساسی نداشتم انگار که اصلا پا نداشته باشم ، برفی پیش روی ما داشت به سرعت میدوید درختان اطرافم شبیه سایه شده بودن افرادم پشت سرم داشتند می امدند ، جهان در حال تغییر بود انگار که همه چیز از دست رفته باشد ، با خودم میگفتم که الان باید چکار کنم اصلا کار ما چه تاثیری در این نبرد دارد ، این قلعه نه این راه نه یک راه دیگر کاش همین الان سوار اسب به سرزمین های ناشناخته فرار میکردم تا هیچ کس دستش به من نرسد خورشید داشت طلوع میکرد طلوعی سرخ که خبر از سراغاز شومی میداد برفی جلوتر از ما روی یک سخره که از دل کوه بیرون امده بود متوقف شد و به جلو خیره ماند ، به کنارش رسیدم ، برج های نگه بانی قلعه دیده میشد با اتشی که دود ان به آسمان میرفت افراد به کنارم رسیدند _ این دود از قلعس ؟ دلیلش چی میتونه باشه ؟ _ هر چی که هستش احساس خوبی ندارم _ هیس !! صدا رو نمیشنوید ؟ _ چه صدایی ؟ گفتم : ناقوس !!! ناقوس خطر ! این صدای ناقوس خطره ! حتما اتفاق خیلی بدی پیش اومده _ حتما اورک های پیش روی کردن ! شاید خط قلعه رو شکستن ! _ معلوم نیست ! سریعتر راه بیافتید ! راه بیافتید ادامه بدید دوباره شروع کردیم به دویدن در جنگلی که با شیب ملایمی به سرازیر میرفت وقتی درخت های جنگل تمام شد و به جاده رسیدیم همه چیز معلوم بود ، اجساد اورک ها بود که در ورودی قلعه تلنبار شده بود عده ای از اورک ها از انتهای جاده داشتند بالا می آمدند یکی از افراد کمانش را برداشت و به سمت آنها تیری پرتاب کرد ، تیر در سینه اورکی که سپرش را پایین اورده بود نشست و فریاد بلندی کشید و به زمین افتاد فریاد زدم : داخل قلعه برید داخل قلعه شمشیر ها و بکشید از روی اجساد تلنبار شده اورک ها گذشتیم و داخل حیاط شدیم همه جا پر بود از جوی خون و دست و پاهای قطع شده عده ای از اورک ها جلوی در ورودی تالار تجمع کرده بودند و با شمشیر و تبر به ان ضربه میزدند معلوم بود که عده ای ان داخل هنوز زنده اند شیپور کوچکی که به کمرم اویزان بود را بیرون اوردم و با دمیدن در ان به افراد داخل قلعه علامت دادم که کمک رسیده است اورک ها با شنیدن صدا به سمت ما برگشتند و با فریاد یکی از انها سریع از پله ها به سمت ما دویدند ، فریاد زدم شمشیر ها اماده .... ناگهان افراد داخل قلعه بیرون پریدند و نبرد سختی اغاز شد ، زره اورک ها بسیار محکم و سپرشان بسیار زخیم بود در هر بار که شمشیر میزدم با برخورد به انها شمشیر در دستانم میلرزید در هر ثانیه افراد بیشتری می امدند و قدرت ما کمتر میشد خورشید داشت به وسط اسمان نزدیک تر میشد و این نشانه خوبی بود اورک ها نمیتوانستند زیر نور افتاب با قدرت بجنگند بالاخره بعد از چند ساعت زد و خورد اورک ها به عقب رانده شدند و از داخل قلعه بیرون پریدند سریع فریاد زدم الوار و سنگ ، زود باشید تا جلوی در قلعه را بگیریم هر چیزی که در انجا بود را به سمت دروازه هل دادیم الوار ها و سنگ ها و درشکه قدیمی و کوزه های خالی و همه چیز و اکنون دروازه تقریبا بسته شده بود خودم را روی پله کشاندم و همانجا نشستم داشتم به حیاط پر از جنازه نگاه میکردم انگار هزاران سال بود که مرده بودند و روی انها را برف پوشانده بود ه که ناگهان کلاه خود ها و سپر ها و لباس های انسانی به چشمم خورد افراد خودمان بودند که در نهایت بی رحمی کشته شده بودند یچ صدایی به گوش نمیرسید جز صدای نوحه باد برای کسانیی که قربانی این خشونت افسار گسیخته شده بودند _ باید با افراد خودمون چیکار کنیم ؟ _ نمیتونیم از قلعه بیرون بریم و دفنشون کنیم _ بهتره اجساد رو بسوزونیم ، نمیشه اونا رو رها کنیم ، اون حیوونا وقتی گرسنه میشن به چیزی رحم نمیکنن بلند شدم و به سمت سرداب به راه افتادم در کنار دیوار سرداب بیل و کلنگی کهنه افتاده بود ، کلنگ را برداشتم تا در سرداب چند قبر کنار هم بکنم بعد از چند ساعت از سرداب بیرون امدم ، افراد جسد اورک ها را کناری تلنبار کرده بودند و بعد از بیرون امدن من جسد افراد را به داخل سرداب بردند ، و بقیه به دنبال انها راه افتادند پس از چند دقیقه همه بیرون امدند و در حیاط منتظر شدند _ خب اینم از عاقبت کار ، فکر نمیکنم کسی از شما جا خورده باشد ، همه ما جنگ های زیادی دیده ایم و از خیلی از انها جان سالم به در برده ایم ولی الان پایان کار ماست ، اینطور که معلوم است هیچ اثری از ما باقی نخواهد ماند و همه ما را فراموش خواهند کرد و کسی نمیفهمد که چه بر سر ما امده است ، خب من انتظار زیادی ندارم ، من عمرم را کرده ام و سال های طولانی در این جهان زنده بوده ام اما در بین شما افراد جوان پیدا میشود کسانی که بخواهند مدت بیشتری زندگی کنند ، از سرداب و از حیاط پشتی قلعه راهی به بیرون است که میتوانید از قلعه خارج شوید ، در اسطبل نیز به اندازه چند نفر اسب باقی مانده است ، مطمئنا کسی از ما زنده نمیماند که از رفتن شما شکایت کند حتی یک نفر هم برای نگه داشتن این قلعه کافی است پس میتوانید همین الان بروید این قلعه برای من حکم خانه ام را دارد و من تا اخرین نفس توی این قلعه میمونم و توی همین قلعه هم میمیرم اما شما دینی نسبت به قلعه ندارید شما میتونین برید و زندگی کنید همه در جای خود ساکت ایستاده بودند بلند شدم و به داخل قلعه رفتم همه چیز به هم ریخته بود اما هنوز یک صندلی سالم پیدا میشد صندلی را کنار اجاق کشیدم و روی صندلی نشستم و چپق قدیمیم را روشن کردم ... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در ژوئن 7, 2015 (ویرایش شده) سرانجام شب فرارسید.حمله ها متوقف شد و سکوت در راهروها و تالارهای قلعه موج میزد.اوضاع هیچ یک از افراد از لحاظ روحی مناسب نبود و هرکس در گوشه ای نشسته بود.من هم نشسته بودم و زخم پایم را مالش میدادم.زخم جدیدی نبود.همان زخمی بود که چند روز پیش خوب شده بود ولی در این نبرد دوباره ضربه خورد و خونریزی کرد.با صدای ناله من گاستون نزدیک شدند.از گاستون مقداری آب درخواست کردم ولی لگولفیندل مانع این کار شد.لگولفیندل بعد از بررسی جسد اورکها،برخواست و نزد من آمد تا نگاهی به زخمم بیندازد.در این میان گاستون به آشپزخانه رفت تا مقداری غذا فراهم کند.لگولفیندل به وارسی زخم من پرداخت و سپس مشغول تهیه دارو شد.موی سرم روی صورتم افتاده بود.وقتی موهایم را کنار زدم متوجه شدم بالای ابرویم خراش برداشته و صورت و ریشم را خون آلود کرده است.موی سر و ریش صورتم زیاد شده بود باید کوتاهشان میکردم،البته اگر وقتش را داشته باشم. اندکی گذشت و گاستون با داروی لگولفیندل و البته با مقداری غذا نزدیک شد.کمی غذا خوردم و گاستون هم با داروی لگولفیندل زخمم را بست.فقط من و گاستون در تالار مانده بودیم.وقتی به گاستون اطلاع دادم که دو نفر از افرادمان کشته شده اند،حالش گرفته شد و بدون اینکه حرفی بزند تالار را به سمت آشپزخانه ترک کرد.سرم را به دیوار تکیه داده بودم و در فکر پایم بودم که یک دفعه چشم هایم گرم شد و به خواب رفتم........ از نیمه شب گذشت و نزدیک صبح بود که با کوبیده شدن درب تالار بیدار شدم.در تالار فقط من مانده بودم هیچ کس نبود.مدتی میشد که اورک ها عقب نشینی کرده بودند ولی دوباره آمدند و بیرون تالار تلاش میکردند تا واردشوند.آن خونخوارها مدام به سمت درب یورش میبردند و قصد تخریب آن را داشتند.شمشیرم را برداشتم و برخواستم.لنگ لنگان به سمت درب نزدیکتر شدم.چنان ضرباتی به درب وارد میکردند که اگر درب را محکم نکرده بودیم،از جایش کنده میشد.از بیرون صدای اورکها شنیده میشد.مشخص بود که برای رسیدن به ما و تالار بی تابی میکردند.به همین خاطر مدام درب را میکوبیدند.گاهی اوقات صدای طبل و شیپور اورکها شنیده میشد که به نطر می آمد از حیاط قلعه به صدا در می آوردند.مطمئنا زیاد بودند و خستگی ناپذیر.از درب فاصله گرفتم و به عقب برمیگشتم که راد،لگولفیندل،ویلمار و سر آخر هم گاستون وارد تالار شدند.گاستون گفت"شمشیرهارا بکشید و آماده باشید.زمانی که درب تالار باز شود چاره ای جز مبارزه نداریم." ماهم به صف شدیم و آماده نبرد.ویلمار گفت"اگر وارد شوند اولی را خودم خواهم کشت"بلافاصله راد خطاب به گاستون و ویلمار گفت"درب را چنان محکم کرده ایم که حتی یک اورک هم نمیتواند وارد شود.چه می گویید شما؟" ناگهان صدای شیپوری شنیدیم.این شیپور اورکها نبود بلکه شیپور ریابو بود.کمک رسیده بود.خوشحالی جای یاس و ناامیدی را گرفت و روحیه از دست رفته مان بازگشت.از عصر دیروز تا صبح امروز قلعه درمیان دود و خون و آتش بود.زمان پاکسازی فرا رسیده بود.از صدای بیرون متوجه شدیم نیروهای دشمن از درب فاصله گرفته اند.هیچ صدای اورکی در نزدیکی شنیده نمیشد.راد رفت بررسی کند تا ببیند راهروها امن است یا نه.ماهم منتطر ماندیم.اندکی بعد راد بازگشت و گفت که اورکها در حیاط قلعه تجمع کرده اند.ویلمار گفت پس برویم.در حال رفتن بودندکه گفتم"صبر کنید.باید از شما خداحافظی کنم خودتان که وضع مرا میبینید شاید کشته شدم.بدرود ای دوستان" همه ساکت ماندند سپس گاستون گفت"بیایید نزدیک و حلقه بزنید.حالا دستهایتان را در دست من بگذارید."هرکاری که گفت انحام دادیم.سپس گفت"تا آخرین نفس تا زمانی که کنار هم هستیم سوگند میخوریم که نگذاریم یکی ما حتی یک خراش کوچک هم بردارد.زمان وفای به عهد فرا رسیده است.حالا پیش به سوی نبرد".همه ما باهم یک صدا به طرف حیاط یورش بردیم.وقتی به حیاط رسیدیم دیدیم جنگ هنوز شروع نشده است.پشت صف اورکها به سمت ما بود.ماهم از فرصت استفاده کردیم و آنهارا از پشت غافلگیر کردیم.با حمله ما نبرد آغاز شد و ریابو و دوستان هم حمله کردند.نبردی بود بسیار سخت.در میانه های نبرد چند اورک من را دوره کردند و همگی با هم حمله کردند.من درحالی که عقب میرفتم پایم زخمی ام سور خورد و به زمین افتادم.در شرایط بسیار سختی قرار داشتم ولی ناگهان پلاطس،ویلمار،فریژا،اینبار،ریابو را دیدم که از پشت این گروه اورک،به کمک من شتافتند و همه را از به هلاکت رسناندند.ویلمار دستم گرفت و مرا بلند کرد.ریابو بالای سرم آمد و گفت"صلاح نیست الکاندو در میدان نبرد باشد.فریژا اورا به داخل ببر".باکمک او به داخل قلعه رفتم و روی پله ها نشستم.از فریژا تشکر کردم و به او گفتم اگر میخواهد به نبرد برگردد،میتواند برود ولی او گفت"نه من اینجا می مانم".در این مدت چند اورک هم به داخل می آمدند ولی فریژا کارشان را یکسره میکرد.مدتی گذشت ولی من نمیتوانستم بنشینم و کمک نکنم.به فریژا گفتم که به تالار میروم.به تالار رفتم و تیرو کمانی را که داشتم را برداشتم و به برجک شمالی رفتم.دیدم لگولفیندل هم آنجاست.در هر ده ثانیه دو سه تیر می انداخت.واقعا تیرانداز ماهری بود.من مثل او ماهر نبودم ولی گاهی چندتایی را میزدم.تا پایان نبرد که با پیروزی ما همرا بود،مشغول تیراندازی بودم. بعد از نبرد درواره قلعه را تا حدودی محکم کرده و بستیم.جنازه های اورک ها را از داخل قلعه و حیاط جمع آوری میکردیم.سپس ریابو همه ما را در حیاط کنار هم جمع کرد و به سخرانی پرداخت.بیشتر حرفهای ریابو اشاره به اهمیت این قلعه و افرادش بود.بعد از حرف های ریابو میخواستم از حیاط به داخل قلعه بروم که لگولفیندل مرا صدا زد و گفت که بروم تا زخم پایم را بررسی کند............. ویرایش شده در ژوئن 10, 2015 توسط K I N G 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در ژوئن 9, 2015 (ویرایش شده) ترس تنها چیزی بود که در داخل تالار حکم فرما بود...توی فکر بودم.فکری که میگفت دیرنیر وتورنگیل محال است که به این سادگی کشته بشن...که صدای الکاندو فکرم را به هم زد. به گاستون میگفت که برایم آب بیاور. سریع جلو رفتم و گفتم صبر کن برادر سر خود با این زخم مشغول نشو ممکن وضعی که داری بد تر بشه فقط صبر کن تا یه نگاهی بکنم.! از گاستون خواهش کردم تا آب را بیاورد تا من برسی را شروع کنم. وضع الکاندو بد تر از چیزی بود که فکر میکردم...... بهش گفتم نکنه میخوای پایت رو از دست بدی ها؟ جوابی نداد یعنی فکر کنم اصلا متوجه نشد چون وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم متوجه زخم روی ابرویش شده...منم هیچی نگفتم. گاستون برگشت منم دارو هارو بهش دادم تا روی پای الکاندو ببنده. رفتم یهاتاق راد تا به زخم پای خودم هم رسیدگی کنم چون میدونستم اورک ها بالاخره برمیگردن. راد خیره شده بود به زخم روی پایم.باحالتی که انگار سرشار بود از ترس و چندش.... خندیدنم گرفت...بهش گفتم چی شده چرا این جوری نگاه میکنی؟ گفت:عمیق بریده شده فکر نمیکردم زخمی بشی! گفتم:وقتی بریزن روی سرت بهتر از این نمیشه... درست وقتی که اومد جواب من رو بده صدای شدید و بلند ضربه خوردن در تا دور ها میرفت مانع شد. همه منتظر بودیم تا بیان داخل و تیکه تیکمون کنن اما صدای شیپور ریابو کل محیط رو برداشت. همه سرشار از امید و شادی بلند شدیم... صدای اورک ها متوقف شد. الکاندو نا امید شده بود این رو از حرف هایش میفهمیدم...... اما همه به کمک گاستون دوباره متحد شده و به طرف دشمن حمله کردیم.... با حمله ی ما نیروی کمکی ریابو هم حمله کردن حالا دیگه خیال ما هم راحت تر بود. اورک های زیادی رو سر بریدم و کشتم و خیلی سریع رفتم داخل برجک شمالی.تیر بعد تیر مستقیما وسط سر اورک های کثیف حتی چند باری هم جون گاستون رو نجات دادم برای جبران پیمانی که بین ما دوباره درست کرده بود. طولی نکشید که الکاندو اومد بالا نمیتونستم بهش توجهی بکنم. "بالاخره تموم شد" جمله ای بود که به خودم گفتم.... ویرایش شده در ژوئن 11, 2015 توسط mahan 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Samwise Gamgee the Brave 609 ارسال شده در ژوئن 10, 2015 داخل تالار شدند،بعید می دانم اگر داخل حیاط بودند،زنده بودند.اما داخل تالار چنان فرقی با بیرون نداشت.صدا ها درهم بود و هیچکس صدای دیگری را نمی شنید جز فریاد هایی که سر میدادند.ویلمار فریاد زنان می جنگید،اما گوشه چشمی هم به دیگران داشت و سعی می کرد که همه نزدیک هم بمانند ، به خاطر امنیت بیشتر.ناگهان الکاندو را دید که شمشیرش را در سینه اورکی فرو کرده بود و اورا را بر زمین انداخته،سعی داشت شمشیرش را از تن نیمه جان او بیرون بکشد،به ناگهان اورکی که پشت سرش بود و روی زمین افتاده بود،در نفس های اخر خود چاقویی را که بر کف تالار افتاده بود برداشت و در پای الکاندو فرو کرد؛الکاندو چهره اش را درهم کشید اما فریادی بر نیامد،ناگهان برگشت و شمشیرش در گلویش فرو کرد؛ ویلمار تنها کسی بود که تا آن موقع متوجه زخم الکاندو شده بود. اورک ها دیگر خیلی کم شده بودند،تا اینکه اورکی باقی نماند،ویلمار سریع طرف در رفت تا آن را ببندد ناگهان اورکی دوان وارد شد،ویلمار با شمشیر پایش را که تازه داخل تالار گذاشته بود،با شمشیرش که سرش پایین بود قطع کرد و جلو تر بر زمین افتاد،ویلمار سریع با یک دستش در را بست و لگولفیندل که بالای سر اورک بود با کمانش تیری بر سرش نشاند. هیچکس نمی دانست آخر کار به کجا می کشد،کمی دیگر هم مقاومت کردند،یعنی در را محکم گرفته بودند که کسی نتواند وارد شود،موقعی که فهمیدند هوا تاریک شده،خیالشان راحت تر از گذشته بود. هیچ صدایی از بیرون به گوش آنها نمی رسید،و این مایه دلگرمی شان بود.تپش قلبشان کمتر شد ویلمار هنوز نگران در بود،بار دیگر کنار در تالار رفت تا آن را محکم کند.راد نیز به طبقات بالا و برجک ها رفت.لگولفیندل هم نگران اورک های داخل بود،داشت بالای سر تک تکشان سرک می کشید تا اگر جان در بدن داشتند،از آنها بستاند.گاستون که نیز متوجه زخم پای الکاندو گشته بود،سمت او رفت و روی پله ها کنارش نشست و نگاهی به زخمش انداخت،الکاندو با صدایی گرفته گفت: -گاستون...کمی آب گرم برایم بیاور. لگولفیندل از سوی دیگر تالار فریاد زد: -نه. ممکن است تیغ سمی بوده باشد. آن را به من بسپار. گاستون تو سعی کن جنازه ها را گوشه ای جمع کنی تا راه رفت و آمدمان باز شود. ویلمار که خیالش از بابت در راحت بود ، میان تالار رفت و نگاهی به جنازه ها انداخت،رویش را به لگولفیندل برگرداند و گفت: گمان می کنم شمشیرت عیب کرده است،این یکی را جا انداختی... و در حالی که این را می گفت شمشیرش را در دهان اورک فرو کرد. ویلمار رو به گاستون و الکاندو کرد و گفت:باید ببریم بیرون و بسوزانیمشان.ویلمار نگران بوی آنها بود،می دانست اگر کمی دیگر بمانند باید بوی تعفن آنها را تنفس کند،هرچند که بوی این اورک های کثیف در حال زیستشان چندان فرقی با هنگام مرگشان نداشت. الکاندو با همان حال وخیمش گفت: -هنوز بیرون امن نیست. شاید دوباره بازگردند. فعلا بهتر است همینجا بمانیم. ویلمار بدون توجه به حرف های او به سمت پله ها رفت تا به برجک جنوبی برسد،هرچه بالاتر می رفت احساس آزادی بیشتر می کرد،هوای تمیز تر را تنفس میکرد،واز این بابت خوشحال بود،هنگامی که بالای برج رسید خوشحالی اش به اندوه بدل گشت،حیاط پر از دود سیاه قلعه نمایانبود، الوار ها را آتش زده بودند،و همچنین اتاقک های کوچیک را، دروازه قلعه هم تقریبا چیزی از آن نمانده بود اما صحنه عجیب تر اینکه خیلی از اورک ها کشته شده بودند،خیلی بیشتر از آنکه کار آنها بوده باشد،گویی که افرادی در آخرین لحظات به کمکشان شتافته باشند و این موجودات پلید را تار و مار کرده باشند،این خود باز جای شکر داشت که قلعه را تصرف نکرده بودند،اما خب در آنگاه اندوه بر شادی می چربید،کمی دیگر نگاتهش را دقیق کرد،جنازه تورونگیل و دیرنیر را را دید که خونین در میان جنازه های اورک ها افتاده بودند. ویلمار با دیدن تن بیجان تورونگیل و دیرنیر به فکر فرو رفت،به این فکر که در این دو روز چه بر او چه گذشته،هر چند که هنوز آنها(دیرنیر و تورونگیل) را به خوبی نمی شناخت ، اما احساس گناه سر تاپای وجودش را فرا گرفته بود،به این فکر کرد که اگر همان اول صبح دیده ها و شنیده های شب قبلش را برای گاستون بازگو کرده بود چه میشد ،به این فکر می کرد که الان دیرنیر و تورونگیل زنده بودند،می توانست ریابو و بقیه را هم مطلع کند،او تا الان چه برای سربازان این قلعه انجام داده بود،جز اینکه سرباری برایشان باشد،و بدتر اینکه برایشان ضرر هم به بار آورده بود،آرتانیس را ترغیب کرده بود که همراه خود بیرون برود،زیرا نگران امنیت خودش بود،هنگامی که تورونگیل به سمت گوندزا حمله ور شد،به کمک او نرفت،و بدتر حتی جلوی الکاندو را هم گرفت برای این که داخل تالار بماند،و همراهش بجنگد،و اینکه زخم عمیقی هم برداشته بود.او در جای خود نشست و به کف زمین خیره شد،صورتش پر از عرق بود؛کمی که گذشت اشک ها بر گونه هایش غلتیدند و دستش را روی صورتش گذاشت و صدای هق هق اش بلند شد،کمی دیگر به خواب کوتاهی فرو رفت و افراد قلعه را میدید که میان آتش می دویدند، و جسد خودش را دید که وسط جسد های اورک ها داخل حیاط قلعه افتاده،کمی بعد تورونگیل با صورتی خونین و زخمی وحشتناک بر گونه اش بالای سرش حاضر شد،فریاد زد:ویلمار،ویلمار! ویلمار صورت خونین اش را به سوی او برگرداند و به او خیره شد... -ویلمار!بهمون حمله شده! بلند شو دیگه! ویلمار از جای خود بلند شد،ناگهان الکاندو را دید که دواندوان از کنار او گذشت و با شمشیر کشیده سوی دروازه رفت،تورونگیل دنبالش راه افتاد.راد و لگولفیندل را دید که کنار اش ایستاده بودند و تیر می انداختند. -این آشغالا تموم نمیشن! ناگهان سردرد شدیدی پیدا کرد و روی زمین دوزانو افتاد و چشمانش سیاهی رفت ،دوباره چشمانش را باز کرد -اون دیگه کیه؟ فکر کنم فرمانده شان است... صدای الکاندو بود،تورونگیل در حالی که میدوید از کنارش رد شد و به شانه اش برخورد کرد،ویلمار به کف زمین نگاهی انداخت و و شمشیری را که تیغ سیاهی داشت برداشت،آرام دنبال تورونگیل راه افتاد.جلوتر که رسید بر سرعتش افزود.از میان دوده سیاه بزرگی رد شد وجسد خودش را دید که با تیری در سرش بر زمین افتاده بود؛ناگهان مردی را دید که پایش را روی بدن خودش گذاشته بود .تورونگیل طرف آن مرد دوید اما بر زمین افتاد.آن مرد بالای سرش آمد و شمشیری که پارچه سیاهی روی دسته اش داشت توی سرش فرو کرد.ویلمار فریاد زد:تورونگیل!!! و بعد به چهره آن مرد دقت کرد،چهره خودش بود! ویلمار سمتش دوید و تیغ سیاه را در سینه اش فرو کرد... در همین حال بود که از خواب پرید. ادامه ماجرا در حمله بعد(روز پنجم): ناگهان صدای بقیه افراد که در تالار بودند را شنید.سریع پایین رفت تا ببیند چه خبر است.ویلمار پایین رفت تا ببیند چه خبر است،که متاسفانه خبر های بدی در جریان بود.باز اورک هجوم اورده بودند که در قلعه را بشکنند. گاستون :شمشیرهارا بکشید و آماده باشید.زمانی که درب تالار باز شود چاره ای جز مبارزه نداریم. ویلمار:اگر وارد شوند اولی را خودم میکشم. راد:درب را چنان محکم کرده ایم که حتی یک اورک هم نمیتواند وارد شود.چه می گویید شما؟ شمشیر ویلمار در دستانش میلرزید و ویلمار با خودش مدت ها پیش حدس زده بود که این داستان پایان خوشی ندارد، اما وقتی انسان با مرگ رو در رو ایستاده است ، چه کاری از دستش بر می آید؟ در همین حال که در دل ویلمار،و احتمالا همهٔ درون تالار یأس و نا امیدی پیچیده بود،صدای شیپور آمد؛اما این شیپور اورک ها نبود بلکه ریابو و افرادش برای کمک رسیده بودند.نا امیدی از بین رفت و امید در دل او دمید.همین که اماده شدند بروند بیرون،الکاندو گفت که همه کمی صبر کنند، زیرا او احتمالا کشته خواهد شد و باید خدا حافظی کند.سپس گاستون همه را جمع کرد و سوگند خوردند که تا اخرین لحظه مقاومت کنند و نگذارند کسی اسیب ببیند. از تالار بیرون امدند و همه با هم از پشت به اورک ها هجوم برند و و تعداد زیادی را تار و مار کردند. اورک ها الکاندو را دوره کردند .الکاندو زمین خورد،ویلمار که یاد سوگندشان بود به همراه اینار،فریژا،پلاطس و ریابو به سمت اورک ها دوید،پس از خلاص از دستشان دست الکاندو را گرفت و او را بلند کرد.فریژا او را داخل تالار برد.ویلمار به جنگیدن ادامه داد.سپر یکی از اورک ها را برداشت و به سمت دروازه دوید.دو تیر در سپر فرو رفت و او بالاخره رسید،سه یا چهار نفر را کشت. بالاخره نبرد ارام گرفت. در قلعه را محکم کردند. پس ان ریابود برای افراد قلعه سخنرانی کرد: خب اینم از عاقبت کار ، فکر نمیکنم کسی از شما جا خورده باشد ، همه ما جنگ های زیادی دیده ایم و از خیلی از انها جان سالم به در برده ایم ولی الان پایان کار ماست ، اینطور که معلوم است هیچ اثری از ما باقی نخواهد ماند و همه ما را فراموش خواهند کرد و کسی نمیفهمد که چه بر سر ما امده است ، خب من انتظار زیادی ندارم ، من عمرم را کرده ام و سال های طولانی در این جهان زنده بوده ام اما در بین شما افراد جوان پیدا میشود کسانی که بخواهند مدت بیشتری زندگی کنند ، از سرداب و از حیاط پشتی قلعه راهی به بیرون است که میتوانید از قلعه خارج شوید ، در اسطبل نیز به اندازه چند نفر اسب باقی مانده است ، مطمئنا کسی از ما زنده نمیماند که از رفتن شما شکایت کند. حتی یک نفر هم برای نگه داشتن این قلعه کافی است پس میتوانید همین الان بروید. این قلعه برای من حکم خانه ام را دارد و من تا اخرین نفس توی این قلعه میمونم و توی همین قلعه هم میمیرم اما شما دینی نسبت به قلعه ندارید شما میتونین برید و زندگی کنید. ویلمار خیلی علاقه نداشت که در قلعه بماند،اما خب چه می شد کرد؟اگر هم می رفت احتمالا پس از مدت کوتاهی به دست اورک هایی که در اطرف قلعه بودند کشته میشد. از طرفی هم احساس میکرد که به افراد قلعه بدهکار است.پس همان بهتر که با افتخار بمیرد. 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژوئن 13, 2015 درمانده و سردرگم درب آشپزخانه را که گویی لاشه ی اورکی پشت آن گیر کرده بود با فشار باز کرده و داخل شدم. به دنبال گوشه ی دنجی بودم تا کمی آرام گرفته و به افکارم نظمی ببخشم، افکاری که در اثر اتفاقات امروز، بسیار به هم ریخته و پریشان بود. لاشه ی هفت یا هشت اورک در جای جای آشپزخانه ی به هم ریخته و داغان شده پراکنده شده بود. بویی گند تمام قلعه را فرا گرفته بود، اما در محیط محصور آشپزخانه این بو غلیظ تر و آزاردهنده تر جلوه می نمود. لابلای لاشه ها جایی باز کرده و روی چهارپایه ای نشستم. صدای نعره های نامفومی از بیرون قلعه به گوش میرسید. تاریکی باعث شده بود تا اورک ها موقتا دست از شبیخون بردارند. هرچند این امر عجیب و غیرمعمول بود ولی برای من و سربازان درهم شکسته ی قلعه بسیار لازم بود. همگی میدانستیم که این شرایط مدت زیادی به درازا نخواهد کشید. صدای همهمه ی هر از گاه ویلمار، راد و لگولفیندل نشان میداد که مشغول سرکشی از برجک ها و مراقبت از حیاط قلعه هستند. آسودگی شکننده ای به من دست داد و باعث شد کمی به دور از هیاهوی جنگ و کشتار به اتفاقات امروز بیندیشم. آنچنان احساس استیصال میکردم که تمامی لحظاتی که امروز از سرگذرانده بودم به سان تصاویر مبهم و آشفته ای در ذهنم نقش می بست و ناپدید میشد. برای لحظاتی چهره ی دیرنیر و تورونگیل در نظرم مجسم شد. دو سرباز از تعداد اندک افراد قلعه کشته شده و جنازه هایشان در میان لاشه های دشمنان باقی مانده بود. اوضاع آنچنان بغرنج پیش رفته بود که حتی نتوانسته بودیم آنها را به درستی و در شان یک سرباز دفن کنیم؛ و آنچنان که پیش میرفت معلوم نبود چه زمان قادر به این کار میشدیم. سربازان میجنگیدند و کشته میشدند. این سرنوشت آنها بود اما در این شرایط برای من کنار آمدن با این حقیقت امری دشوار بود. آن هم با تمام ماجراهایی که از زمان استقرارم در قلعه در کنارشان از سر گذرانده بودم. ای کاش سالنبور قلعه را ترک نمیکرد... ای کاش ریابو به دنبال او نمیرفت تا کار ما به اینجا بکشد... ذهنم به سمت ریابو و سایرین کشیده شد. هیچ خبری از آنها نبود. دلم نمیخواست هیچ حدسی در موردشان بزنم. فقط انتظار طاقت فرسا بود که برایم معنا پیدا کرده بود. انتظار بازگشت سایرین، آزادی قلعه، پایان یافتن جنگ بزرگی که نایره ی آن در بیرون از محدوده ی قلعه و این جنگل یخ زده در حال برافروخته شدن بود و ما هیچ چیز از آن نمیدانستیم، انتظار پیروزی و .... بعد از آن چه؟ خارج از کسوت یک مرد میانسال شرقی پناهنده شده به غرب من چه بودم؟! هیچ چیز... به یاد مواجهه ام با اولراگ افتادم و تشویشم دوچندان شد. در این شرایط فکر کردن به سخنان آن ملعون و مواجهه با اتفاق خوشایند یا ناخوشایند دیگری خارج از تاب و توانم بود. سالیان دراز با فکر کشته شدن همسر و فرزندم زیسته و به آن خو کرده بودم. حال به ناگاه روبرو شدن با چنین سخنانی می بایست مرا به انجام کاری برمی انگیخت، اما ترس از اتفاقاتی که نمیدانستم چه خواهند بود، توان هر واکنشی را از من سلب میکرد. اما عطش دیدار با خانواده ام را چه میکردم؟... آه خدای من... آنچنان در این افکار غوطه ور بودم که متوجه گذر زمان نمیشدم. همچون خواب زده ها اندکی غذا از گوشه و کنار آشپزخانه ی نکبت زده یافته و بین سربازان تقسیم کردم و دوباره به کنجی خزیده و با خودم خلوت کردم. راد و لگولفیندل مدام در برجک ها نگهبانی میدادند و هر از گاهی، اورکی را که تنها و ناشیانه وارد دیدرسشان میشد از پای در می آوردند. الکاندو زخمی و خسته در گوشه ای از تالار نشسته و استراحت میکرد. ویلمار نیز گاه با لاشه های اورک ها کلنجار رفته و گاه درب تالار را محکم تر میکرد. اوضاع در سکوتی دلهره آور و نگران کننده پیش میرفت. نزدیکی سپیده ی صبح بود که صدای فریاد های لگولفیندل و راد از بالای برجک ها در داخل تالار طنین انداز شد. جملاتی مبهم گفته و به سمت تالار پایین میدویدند. به سرعت خود را به تالار رساندم. نیازی به توضیح نبود. دوباره به قلعه حمله شده بود و از همین الان صدای کوبش درب تالار و نعره های اورک ها به گوش میرسید که سعی داشتند به هر ضرب و زوری که شده درب را بشکنند. سربازان در پشت در تجمع کرده بودند. فریاد زدم: "شمشیرها را بکشید و آماده باشید. اگر درب را بشکنند چاره ای جز مبارزه نداریم..." خودم نیز شمشیری برداشته و در کنار الکاندو ایستادم که لنگ لنگان، نفس زنان و با چهره ای عرق کرده اما مصمم به درب تالار چشم دوخته بود. ویلمار با نیشخندی گفت: "اولی را من خواهم کشت." راد با حالتی عصبی فریاد زد: "مزخرف نگویید، درب را چنان محکم کرده ایم که حتی یک تن از آنها پایش را درون تالار نخواهد گذاشت." اما خود او نیز به گفته ی خود باور زیادی نداشت. خود را برای همه چیز آماده کرده بودیم که ناگهان در کمال ناباوری از صدای کوبش های درب تالار کاسته شد و در پی آن نفیر شیپوری از فاصله ای نه چندان دور از قلعه به گوش رسید. صدای شیپور قلعه ی خاکستری بود. سایه ی تردید به سرعت گذشت و لبخندی بر لبانم نقش زد. نفس زنان گفتم: "ریابو بازگشته است..." صدای نعره های اورک ها از پشت درب قلعه دور شد. صدای شیپور ریابو این بار واضح تر و نزدیک تر به گوش رسید و به دنبال آن فریادهای ریابو و همراهانش در حیاط قلعه طنین انداز شد. گامی نزدیک تر رفته و سپس با لبخندی ناشی از التهاب و هیجان رو به سربازان فریاد زدم: "بازگشته اند... باید به کمکشان برویم." لگولفیندل با لبخندی شمشیرش را در غلاف فرو کرد و گفت: "همین کار را میکنیم گاستون..." کمانش را برداشت و گفت: "من به بالای برجک میروم، شما درب را باز کرده و به ریابو ملحق شوید." شتابان به طرف اثاثیه و الوارهای تلمبار شده به پشت درب تالار رفتیم که صدای الکاندو ما را به خود آورد. با چهره ای عرق کرده در حالیکه لبخند ضعیفی بر چهره اش بود، بر شمشیرش تکیه داده بود. همه او را نگریستند. کمی مکث کرد و سپس گفت: "زخم من عمیق است. دیگر نمیتوانم مثل سابق بجنگم. شاید در این نبرد کشته شوم. میخواهم قبل از بیرون رفتن پیمانم را با همرزمانم تازه کنم." سپس در همان حال به زمین چشم دوخت. بغض راه گلویم را بست. ویلمار در سکوت به او نزدیک شد و دستش را بر شانه اش گذاشت. همگی دور یکدیگر حلقه زده و سرها را به زیر انداخته بودیم. الکاندو با صدایی بم گفت: "برای دفاع از قلعه خاکستری.... و پادشاهی گاندور..... تا آخرین نفس..." زیر لب گفتم: "و برای دفاع از یکدیگر.... با تمام توان..." سربازان به دنبال من یکصدا گفتند: "با تمام توان..." لگولفیندل شتابان از ما جدا شد و در حالیکه به طرف برجک میرفت گفت: "بسیار خوب. عجله کنید." در چشم به هم زدنی پشت درب را خالی کرده و در حالیکه با هیجان فریاد میزدیم درب را گشوده و به حیاط قلعه دویدیم. از دیدن تهور ریابو و سربازانش گویی جان تازه ای در جسم خسته مان دمیده شد. آرتانیس، فریژا و اینار در کنار دو ستون دروازه قلعه کمین کرده و تیرهایشان را به جان اورک ها میدوختند. ریابو و پلاطس نیز در وسط حیاط درگیر نبردی بی امان با اورک ها و موجودات عجیب الخلقه ای بودند که آنها را احاطه کرده بودند. چشمانشان میدرخشید و با فریاد شمشیرهای بلند و سنگینشان را تاب میدادند. راد، ویلمار و در پشت سر آنها الکاندو هجوم آورده و محاصره ی فرمانده ی میانسال و همراهانش را شکستند. صدای فریادهایی از گوشه ی جنوبی حیاط به گوش میرسید: "موجودات بدقواره... بیایید... نزدیک تر..." از شنیدن صدای سالنبور برای چند لحظه میخکوب شدم. آشپز تنومند شاخه ی درختی قطور و سنگین را به دست گرفته و در حالیکه رجز میخواند، آن را در هوا تاب داده و اورک ها را نقش زمین میکرد. آنچنان از دیدنش خوشحال شده بودم که بی توجه به اطرافم، چند گام به طرفش رفته و فریاد زدم: "سالنبور..." زوزه ی تیری به گوشم رسید و اورکی در کنارم نقش زمین شد. آرتانیس فریاد زد: "گاستون... مراقب باش!" ریابو سری از تن جدا کرد و خطاب به سه کماندار فریاد زد: "فریژا... آراتانیس...اینار... از اطراف درواز دور شوید." صدای سالنبور به گوشم خورد که با خنده فریاد زد: "گاستون.... تو هنوز زنده ای مردک؟" در تنگنا افتاده بود ولی همچنان با صلابت میجنگید و با چنگ و دندان از خود دفاع میکرد. به کمکش رفتم و سعی کردم اطرافش را خلوت تر کنم. مشتی حواله ی صورت اورکی کرد، موجود را نقش زمین کرده و با ضربه ی چماق سرش را شکافت. قد راست کرد تا نفسی تازه کند. با اشتیاق گفتم: "سالنبور... خوشحالم که..." حرفم را قطع کرد و در حالیکه به طرف ریابو و همراهانش میرفت گفت: "حالا نه مردک... فعلا کار داریم." و با غرشی به صف ریابو و همراهانش پیوست. مدتی بی وقفه جنگیدیم تا اینکه دشمن به تدریج عقب نشست. از حیاط قلعه خارجشان کردیم و اورک ها پس از اندک تلاشی مذبوحانه با په فرار نهادند. ریابو فرمان بازگشت به قلعه را داد و کمانداران تا جایی که در دیدرسشان بود اورک ها را به زمین دوختند. سربازان به سرعت به داخل قلعه بازگشتند و دروازه ی نیمه شکسته را تا جایی که ممکن بود ترمیم کرده و با پاره الوارها و هر چیزی که میشد، مسدود کرده و بستند. از نفس افتاده، اما خوشحال از دیدن دوباره یکدیگر گرد هم جمع شدیم. ریابو در وسط حیاط دو دست را بر زانوانش گذاشته و به تندی نفس میزد. فریژا مانند همیشه، اما مغموم تر و گرفته تر در گوشه ای ایستاده بود. آرتانیس با زه کمانش کلنجار میرفت که گویی آسیب دیده بود. لگولفیندل از برجک ها پایین آمده و در کنار ریابو و اینار ایستاد. پلاطس به ویلمار و راد ملحق شد که دور الکاندو را گرفته بودند. من نیز کنار سالنبور ایستاده بودم که با تکه پارچه ای مشغول بستن زخم ناچیزی بود که بر بازویش افتاده بود. کمی به سکوت گذشت تا اینکه ریابو برخواست، به طرف تالار رفته و خسته و درمانده روی پله ها نشست. همه ی ما در سکوت نگاهش میکردیم. مدتی حیاط قلعه را از نظر گذراند و ناگهان نگاهش بر نقطه ای ثابت ماند. رد نگاهش را تعقیب کردیم و در میان لاشه ها، اجساد کبود رنگ تورونگیل و دیرنیر را دیدیم. آنانی که بیرون از قلعه بودند، متعجب و اندوهگین چند گام به طرف جنازه ها رفتند. سکوت درگرفته بود. حتی سالنبور هم با چهره ای گرفته، از فاصله ای دور و از زیر موهای خیسی که بر چهره اش ریخته بود جنازه ها را مینگریست. انگار که در حال شماتت خود بود و در کشته شدن افراد قلعه خود را مقصر میدانست. آرتانیس در حالیکه به جنازه ی دیرنیر خیره شده بود گفت: "با افراد خودمان چه کنیم؟" گامی به طرفش رفته و گفتم: "نمیتوانیم به بیرون از قلعه برده و دفنشان کنیم." ویلمار گفت: "نمیتوانیم رهایشان کنیم. باید جنازه ها را بسوزانیم. آن حیوانات در گرسنگی به هیچ چیز رحم نمیکنند." ناگهان ریابو نگاه تندی به ویلمار کرده و برخواست و از کنار دیوار سرداب قلعه، کهنه بیل و کلنگی برداشت و به طرف سرداب به راه افتاد. خواستم به دنبالش بروم که الکاندو گفت: "نه. بگذار تنها باشد. بهتر است جنازه ها را از داخل قلعه بیرون آورده و با بقیه در گوشه ای تلنبار کنیم." همگی در سکوت مشغول شدیم. ساعتی سپری شد تا تمام لاشه ها را در گوشه ای تلنبار کردیم. اما کسی هنوز به جنازه ی دیرنیر و تورونگیل دست نزده بود. هر کس در گوشه ای نشسته بود. تنها سالنبور بود که مانند مجسمه ای بی حرکت بالای سر دیرنیر ایستاده بود. به طرفش رفته و در کنارش ایستادم. تاریکی چهره اش رو پوشانده بود. به آرامی گفتم: "شجاعانه کشته شدند. حوالی غروب بود که به قلعه حمله شد، نتوانستند به موقع به داخل قلعه بیایند." سالنبور با صدایی که گویی از اعماق وجودش برمیخواست گفت: "دایریس را جا گذاشتیم... لعنت به من...!" بر جا خشکم زد. به تندی نگاهی به سربازان کردم و دیدم دایریس در بینشان نیست. ناباورانه سالنبور را نگاه کردم و بهت زده پرسیدم: "کشته شد...؟" سالنبور نفس عمیقی کشید و گفت: "نمیدانم خودکشی کرد یا کشته شد. هر چه ریابو بر سرش فریاد زد که برگردد گوش نکرد. سه دوجین اورک را سلاخی کرد و دست آخر خودش نیز با بدن پاره پاره بر خاک افتاد." نمیدانم چرا نگاهم به سمت فریژا چرخید. دفتر کوچکی در دست داشت و بی اختیار آن را ورق میزد. چشمانم را بستم و زیر لب گفتم: "خدای من..." صدای پای ریابو به گوش رسید. بیل و کلنگ را به گوشه ای انداخت و به طرف جنازه های سربازان آمد. با خستگی خم شد و با جسد تورونگیل کلنجار رفت. درنگ جایز نبود. سربازان به کمکش آمده و با چهره هایی گرفته، جنازه ی کشته شدگان را بر دوش کشیدند. من نیز به همراه سایرین گوشه ای از پیکر تورونگیل را گرفته و همگی عازم سردابه شدیم. خاکسپاری غم انگیزی بود. ریابو به سرعت گودال ها را پر کرد و بدون هیچ گونه حرفی عازم حیاط قلعه شد. همگی به دنیالش رفتیم. تنها فریژا بود که در نور مشعل کم سویی، مدتی بر سر پشته ها ایستاد. ریابو مدتی حیاط را از نظر گذراند. هنگامی که همگی در حیاط جمع شدیم، مدتی چهره های تک تک ما را از نظر گذراند و سپس گفت: "بسیارخب، این هم از عاقبت کار. فکر نمیکنم کسی از شما جا خورده باشد، همه ما جنگ های زیادی دیده ایم و از خیلی از انها جان سالم به در برده ایم، ولی اینک پایان کار ماست. آنطور که معلوم است هیچ اثری از ما باقی نخواهد ماند و همه ما را فراموش خواهند کرد و کسی نخواهد فهمید که چه بر سر ما آمده است. من انتظار زیادی ندارم. من سال های طولانی در این جهان زنده بوده ام اما در بین شما افراد جوان پیدا میشود، کسانی که بخواهند مدت بیشتری زندگی کنند." فریژا از سرداب بیرون آمد، در گوشه ای ایستاد و پرسشگرانه به حرف های ریابو گوش داد. ریابو ادامه داد: "از سرداب وحیاط پشتی قلعه راهی به بیرون است که میتوانید از قلعه خارج شوید. در اصطبل نیز به اندازه چند نفر اسب باقی مانده است. مطمئنا کسی از ما زنده نمیماند که از رفتن شما شکایت کند. حتی یک نفر هم برای نگه داشتن این قلعه کافی است پس میتوانید همین الان بروید. این قلعه برای من حکم خانه ام را دارد و من تا آخرین نفس در این قلعه میمانم و در همین قلعه نیز میمیرم. اما شما دینی نسبت به قلعه ندارید. میتوانید بروید." پس از اتمام سخنانش با گام هایی خسته به طرف تالار رفت و در تاریکی آن گم شد. هیچ کس کلامی نگفت. الکاندو با گام هایی لنگان به گوشه ای رفت و با ناله هایی خفیف بر زمین نشست... 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در ژوئن 25, 2015 (ویرایش شده) بوی تعفن لحظه ب لحظه بیشتر میشد و رفته رفته نفس کشیدن را سخت می کرد؛ کم کم اجساد اورگ ها ک روی هم تلنبار شده بود دیده می شد فریژا صورتش را درهم کشید بوی دود و خون و تعفن سخت آزارش می داد ، ورودی قلعه وضع نابسامان تری داشت و از دو برج دیده بانی دو سمت دروازه ک البته دیگر دروازه ای نمانده، دود بلند میشد....فریژا دفترچه اش را در کوله اش انداخت و کمانش را از روی شانه اش برداشت داخل حیاط قلعه اوضاع بدتر بود اجسادی ک هویتشان مشخص نبود و ب طرز فجیعی کشته شده بودند همه جا دیده می شد فریژآ قلبش تند میزد،نفس عمیقی کشید از خوش میپرسید یعنی واقعا همه مرده اند... ریابو شیپورش را ب صدا در آورد ناگهان همانطور ک پیش بینی کرده بود اورگهایی از میان سایه های گوشه و کنار حیاط قلعه سرازیر شدند فریژآ تیر ها را در چله کمان گزاشت یکی پس از دیگری رها میکرد ناگهان افراد درون قلعه پدیدار شدند فریژا تعجب کرد و البته حس خوشایندی در دلش ب وجود آمد ک ب سرعت سعی کرد در اعماق قلبش پنهانش کند...حقیقتش این روزها تمام تلاشش بر این شده بود ک کوچکترین نشانه هایی از احساسات را در اعماق قلبش زنده ب گور کند و سخت هم بر این عمل پافشاری میکرد... در میانه ی حیاط ناگهان الکاندو ب زمین خورد ب همراه چند نفر ب سمت او شتافت تا ب او کمک کند ریابو فرمان داد ک الکاندو را عقب ببرد،ب دالانی رسیدند و فریژا الکاندو را آنجا نشاند فریژا ب الکاندو کمک کرد تا سر و صورت خون آلودش را پاک کند کمی ک نشستند الکاندو خواست ک بلند شود فریژآ گفت با پای زخمی نمیتوانی مبارزه کنی ممکن است زخمت بدتر شود الکاندو گفت نه من باید ب کمک بقیه بروم تعدادمان کم است فریژا کمی مکث کرد و گفت خیلی خوب برویم... کم کم آفتاب در میانه ی آسمان ظاهر شد و اورگ ها پراکنده شدند و دروازه قلعه با هر وسیله ای بسته شد... فریژآ کمانش همچنان در دستانش بود ب سمت حاشیه حیاط قلعه و در زیر سایه دیوار ها ایستاد و ب رفت و آمد ها خیره شد افرادی ک در قلعه مانده بودند صورتشان زرد شده بود و البته در همان حال از دیدن دوستانشان خوش حال شده بودند آنا را از دوردید ک داشت زیر لب چیزی میگفت ، فریژآ ب فکر فرو رفت رفتار آنا او را متعجب میکرد در حقیقت رفتار آنا بیشتر از بقیه او را متعجب میکرد... کمی آنطرف تر ریابو نشسته بود فریژا او را نیز از زیر نظر گزراند و در دل برایش اظهار تاسف کرد با خودش گفت بیچاره ریابو کشتی هایش واقعا دارد غرق می شود ... آهی کشید و ب اجساد خیره شد کمی دلش لرزید و حس کرد ک صورتش دارد داغ میشود سعی کرد چشمانش را از روی اجساد بردارد ولی نمیتوانست دائم در تکاپو بود تا ذهنش را منحرف کند خاطرات کودکیش را بیاد می آورد روزی را ب یاد می آورد ک با چشمان خیس ب سمت خانه دویده بود مادر بزرگش را یادش می آمد ک او را از دور نگاه میکرد و تنها پرسیده بود ک چرا گریه میکند و فریژا با سوز تعریف میکرد ک چطور در حین بازی کردن در جنگل و میان شاخ و برگ ها ب زمین خورده بود و در همان حال زخم خون آلود زانویش را ب او نشان داد مادر بزرگش تنها صورتش را در هم کشید از جایش بلند شد و جلوی فریژای کوچک زانو زد لباس های خاک آلودش را تکاند و متعجب ب فریژا نگاه کرد و گفت فریژآ دلیلی ندارد هیچ وقت نشان دهی ک چ حسی داری بزرگ ترین اشتباه زندگی مادر و پدرت هم همین نشان دادن احساساتشان بود،وقتی حسی نداشته باشی دردی هم نخواهی داشت ؛ سپس مادربزرگ از رو ب روی فریژا بلند شد و رفت تا سرجای قبلیش بنشیند..... از همان روز بود ک فریژا فهمید دلیلی ندارد تا احساساتش را غم ها و شادی هایش را ب کسی نشان دهد دلیلی ندارد اصلا حسی داشته باشد... دفترچه اش را ناخوداگاه از کیفش درآورد آرام آرام تمام خاطراتش از جلوی چشمانش رد شدند ناگهان ب خودش آمد اجساد را داشتند دفن میکردند فریژآ با خودش فکر کرد اگر او بمیرد چند نفر در این دنیا دلتنگ او میشوند چند نفر اصلا او را ب خاطر خواهند داشت ب سمت تالار اصلی قلعه راه افتاد ریابو داشت سخن می راند و میگفت هر ک میخواهد میتواند برود ....فریژا کنار آتش دان بزرگ ایستاده بود برای آخرین بار ب دفترچه اش نگاه کرد و آن را درون آتش انداخت و ب شعله های نارنجی رنگ آتش چشم دوخت آری او قرار بود بمیرد ویرایش شده در ژوئن 25, 2015 توسط bellatrix 7 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در ژوئیه 24, 2015 شب بود، با سرمایی سخت و استخوان سوز، نسیمی سرد می وزید و همچون یک خنجر تیز و برنده به صورت آرتانیس می خورد. روی دیوار قلعه به جای دیرینر که روز قبل در درگیری ها کشته شده بود نگهبانی میداد. از سرما دستانش را بدور بدنش حلقه کرده بود، اما این سرما به اندازه ی سرمای درونش نبود...به اتفاقات این چند روز گذشته فکر میکرد. به جنازه پیدا شده تلکا، مرگ دیرینر، به فوران خونی که از بدن بی سر دایریس همه جا پخش شده بود؛ به حرفای ریابو، از اینکه هر کی بخواهد میتواند برود بی آنکه قضاوتی در موردش شود و چه بسیار آرتانیس به این موضوع فکر کرده بود. از ابتدا هم حضورش در این قلعه اشتباه بود؛ او با خودش مرگ را به این قلعه آورده بود. چقدر دلش میخواست همه چیز تمام شود و او به حرف های ریابو گوش کند و همه چیز را رها کرده برود... درست همین حالا همین لحظه و با وجود کسی که تمام این کارها را بخاطر او کرده بود و الان، اینجا پیش او در این قلعه بود. درست همان لحظه متوجه نگاهی به خود شد، سرش را بلند کرد و هران را دید، مردی که همراه اینار به این قلعه آمد. بالای پله ها نزدیک برجک دیده بانی ایستاده بود. لبخندی زد و آرتانیس هم با لبخندی جوابش را داد. هران نزدیک آرتانیس شد و گفت: امروز دیدم که چطوری میجنگیدی. بیشتر از آنچه تصور میکردم... آرتانیس لبخندی زد و گفت: خوشحالم که اینجایی... و با خوشحالی برادرش را در آغوش کشید. نگاهی به اطراف انداختن و کمی از برجک دیده بانی دور شدن و از وقایع اخیر صحبت کردن ؛ از همه چیز. از کارهای هران در بین شرقی ها و کارهای آرتانیس بعد از آمدنش به قلعه... تا اینکه صحبت از رنج تحمل این سختی ها هران را بر آن داشت که پیشنهاد ریابو را برای آرتانیس تکرار کند.... -بیا از اینجا بریم. –هران، اینا دوستان منن خانواده ی دوم من. نمی تونم. –میدونم که خیلی بهشون علاقه داری. میریم به گوندور، اونجا اخبار این قلعه رو میگیم. اینطوری میتونی کمکشون کنی. - تا اون موقع همشون کشته میشن. –اینجا موندن کمکی نه به تو و نه به اونا نمیکنه، بالاخره همه میفهمن که داشتی جاسوسی شون و میکردی. فکر میکنی بهت گوش میدن؟ چی میخوای بهشون بگی؟ بیا از این قلعه نفرین شده بریم. آرتانیس در تب و تاب ماندن و رفتن بود. برادرش گفت: فکرتو کن اما تا قبل از اینکه هوا روشن بشه بهتره تصمیم تو بگیری؛ برگشت و از پله های قلعه پایین رفت. در اون لحظه حیاط قلعه خیلی تاریک بود، گویی هران در تاریکی فرو رفت. و آرتانیس مسیررفتن او را با چشمانش برگشت. درست در میانه ی پله ها اینار را دید. در نگاه حیرت زده اش می شد خشم را هم دید... 8 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
saruman the many colors 28 ارسال شده در نوامبر 12, 2015 امروز من به جمع شما ملحق شده ام تا از قلعه محافظت کنم. در این وضعیت خطیر اگر شما لطف کنید و موقعیت را بگویید ممنون می شم. 1 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست