رفتن به مطلب
bard

دفاع از قلعه خاکستری --- تاپیک اصلی ایفای نقش

Recommended Posts

اله ماکیل

سپیده دم کم کم روشنایی رنگ پریده ای به آسمان می بخشید. سالنبور شکارهایش را در کیسه ی کوچکی ریخت و خوشحال از اینکه علیرغم کمبود آذوقه، قرار بود غذای مفصلی به افراد قلعه بدهد، چاقوهایش را روی چمن های یخ زده تمیز کرد و به طرف قلعه به راه افتاد. همچنان که در شیب تپه ای که منتهی به دیواره ی جنوبی قلعه میشد پیش میرفت، ناگهان صدایی از تپه در ارتفاعی بالاتر توجهش را جلب کرد. به چالاکی پشت درختی پنهان شد و در سکوت گوش داد.

صدا چندین و چند بار دیگر تکرار شد. صدا شبیه صدای خرناس موجودی بزرگ و زخمی بود. بی اختیار دستش را به کمربندش برده و چاقویی پهن و سنگین را از غلافش بیرون کشید. به آرامی سرش را از پشت درخت بیرون آورد و به ارتفاع تپه ی برف گرفته خیره شد. سر موجودی را دید که به سرعت پشت تخته سنگی پنهان شد. به نظرش رسید که باید اورک باشد. کمی تعلل کرد و در یک آن تصمیم گرفت که به طرف قلعه بازگردد، اما هنوز یک قدم پیش نرفته بود که جنبه ی ماجراجویی وجودش غلبه کرده و از تصمیمش منصرف شد. اورک ها هیچگاه به تنهایی در اطراف قلعه پرسه نمیزدند. پس تنها احتمال موجود این بود که برای جاسوسی و سردرآوردن از اوضاع قلعه در این اطراف پرسه میزدند. تصمیم گرفت که یک خبر خوب را به شکارهایش اضافه کند. حال این خبر خوب میتوانست کشتن یک جاسوس باشد، یا سردرآوردن از تحرکات دشمن و آماده سازی افراد قلعه. لبخندی روی لبش نشست و هیکل تنومندش را از پشت درخت بیرون کشیده و بی سر و صدا از تپه بالا رفت.

چند قدم یک بار ایستاده، به دقت گوش داده و سپس به راهش ادامه میداد. پس از چندی به یال تپه رسید و پشت همان تخته سنگی که اورک را دیده بود پنهان شده و دامنه ی پرشیب را نگاه کرد. اورک را به وضوح دید که تقلا کنان از تپه پایین میرفت. چندان بزرگ نبود. با این فکر که به راحتی میتواند از پسش بر بیاید از دامنه ی پر شیب به پایین رفت.

تعقیب مدتی ادامه پیدا کرد تا اینکه از لابلای درختان خارج شده و به محوطه ی باز و پوشیده از برفی رسیدند. اورک سرعتش را بیشتر کرد تا هرچه سریعتر از آنجا عبور کند. به دنبالش سالنبور به حاشیه محوطه ی باز رسید و از پشت تنه ی درختی مسیر حرکت اورک را زیر نظر گرفت. موجود پس از چندی طی مسیر به جانب چپ منحرف شده و دوباره در لابلای درختان از نظر پنهان شد. سالنبور بی آنکه وارد محوطه ی باز شود، با سرعتی زیاد در حاشیه ی محوطه ی باز شروع به دویدن کرد تا خود را به رد اورک برساند. علیرغم جثه ی بزرگش با سرعت به پیش رفت تا اینکه تقریبا به همان جایی رسید که اورک در میان جنگل فرو رفته بود. با احتیاط ایستاد و نگاه کرد. هیچ اثری از اورک نبود.

کمی این پا و آن پا کرد. از قلعه بسیار دور شده بود و این میتوانست خطرناک باشد. تصمیم گرفت بازگردد ولی با خود گفت: تا آن درخت بزرگی که آنجاست خواهم رفت، اگر باز هم اثری از او نبود برخواهم گشت. سپس در حالیکه با دقتی دوچندان اطراف را زیر نظر گرفته بود به سرعت به طرف درختی که دیده بود دوید.

در عرض چند دقیقه به آنجا رسید و خود را پشت درخت پنهان کرد. سپس به آرامی سرش را بیرون آورد و نگاهی به پیش رو انداخت. باز هم هیچ اثری از اورک نبود. در حالیکه سعی میکرد نفس هایش را کنترل کند، به آرامی چاقو را در غلاف فرو برد. اما در حین بازگشتن نگاهش به نقطه ای خیره ماند. به سرعت بر زمین نشست و خیره شد. در مسافتی نه چندان دور، در میان درختان سنگ بزرگی بود که کسی بر زمین نشسته و به آن تکیه داده بود. چشمانش را ریزتر کرد و مطمئن شد. یک سرباز بود. یک سرباز به نظر زخمی که زره ی ارتش گاندور بر تن کرده بود. پنهان شد و کمی فکر کرد. با تعقیب اورک مطمئن شده بود که این یک تله است. ممکن بود با رفتن به سمت سرباز توی دردسر بزرگی بیفتد. اما با این حال قلب مهربانی داشت و بیش از حد به جثه تنومند و توانایی خیره کننده اش در استفاده از چاقو می بالید. مدت کوتاهی را صبر کرد و سپس به آرامی از پشت درخت خارج شده و با گام هایی آرام به آهستگی و دزدانه به طرف تخته سنگ و سرباز به راه افتاد.

آسمان حال روشن شده بود و سالنبور، با توجه به فاصله ی نه چندان زیادش با سرباز، مدتی طول کشید تا به آنجا برسد. با نزدیکتر شدن به او، چهره اش را شناخت. "تلکا" بود. یکی از همراهان فرمانده قلعه که از چند روز پیش مفقود شده بودند. با شتاب و تعجب به طرفش رفت و کنارش بر زمین نشست. شانه هایش را گرفت و به آرامی تکان داد. صدایش زد: "تلکا.... تلکا؟"

سرباز پاسخی نداد. از کنار زره اش در قسمت چپ سینه رشته خون باریکی بیرون زده و خشک شده بود. اما سرباز زنده بود و در سرمای گزنده صبح، بخار ضعیفی از دهان و بینی اش بیرون میزد. سالنبور کمی اطراف را از نظر گذراند. در یک لحظه تصمیم خود را گرفت و دستش را به زیر شانه ی تلکا برد تا او را بلند کرده و به قلعه ببرد. مطمئنا میتوانست خبرهای مهمی برای ریابو ببرد. اما اتفاقی که نباید می افتاد به وقوع پیوست.

اورک ها از فاصله ی بیست قدمی در اطرافشان از درخت خارج شده و به سمتشان هجوم آوردند. آشپز تنومند، که گویی انتظار آن را داشت، به آرامی تلکا را بر زمین گذاشت، گره ی بالاپوشش را گشود و کش و قوسی به دستانش داد. به سرعت برق خنجرهای کوچکی را با آن تکه های چربی را از گوشت جدا میکرد به دست گرفت و دو اورک را قبل از آنکه به پانزده قدمی اش برسند از پا درآورد. سپس دوتای دیگر که از پشت سر به او نزدیک میشدند، و همینطور به پرتاب خنجرها ادامه داد تا اینکه خنجرهایش تموم شد ولی اورک ها نه. از جای جای اطرافشان بیرون جسته و هجوم می آوردند. سالنبور ذره ای هراس به خود راه نداد. دستش را به غلاف برده و دو خنجر بزرگ و پهنش را بیرون کشیده و برای جنگ تن به تن آماده شد. فریاد زد: بیایید حیوانات کریه... کشتن شما از چهاپایانی که سلاخی میکنم سخت تر نیست..."

مدت ها بی وقفه با چاقو های بزرگش، درست مثل سلاخی کردن قربانی، بدن اورک ها را از پهلو و گردن میشکافت و نقش زمین میکرد. اما هجوم گویا پایانی نداشت. برایش مسجل شده بود که او را زنده میخواهند. آخرین توانش را به بازوانش داد و خنجرش را در گلوی اورکی که با او گلاویز شده بود فرو کرد. در همان حال دو اورک دیگر از پشت بر او آویخته و نقش زمینش کردند. یکی را دفع کرد، عزم کشتن دیگری را کرده بود که ضربه محکمی به سرش خورد و دیگر هیچ چیز نفهمید...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
لینک دانلود

ریابو مردی عجیب بود.

حتی یک ثانیه هم در تفکراتش تامل نمیکرد.دایریس دنمای نوبت شیفت نگهبانی شبش بود.داشت یخ میزد.متاسفانه قهرمان بازیش گل کرده بود و گفت که جای همه کشیک میده و جالب اینجا بود سرش دعوا هم کرده بود.به خودش هی فش میداد.بگذریم.آنها درون جنگل بودند و زیر سایه ی درختان یک آتش روشن کرده بودند که همه به صورت دایره ای دورش خوابیده بودند.در خارج از دایره،دایریس پشت به آنها ایستاده بود و سعی میکر با ها کردن دستش دستاش رو گرم کنه.نباید خوابش میبرد.شمشیرش رو که درون زمین فرو کرده بود رو برداشت.لای دستاش چرخاند.اون با این شمشیر خیلی خاطره داشت.همیشه همراهش داشت.در واقع از پدرش به ارث رسیده بود.پدری که باعث و بانی تمام این ویژگی های عجیب و غریب دایریس بود.پدرش مثل خودش بسیار قد بلند و هیکلی بود.البته این رو از مادرش شنیده بود.وگرنه هیچ وقت حتی عکسی هم از پدرش ندیده بود.

این شمشیر تنها یادگارش بود.خیلی سنگین بود و هرکسی زور خملش رو نداشت.ولی دایریس به راحتی حملش میکرد.

شروع کرد باهاش کار کردن.

خیلی سریع و زیبا تکونش میداد و جلو عقبش میکرد.نور ماه روی تیغه اش باعث انعکاس زیبای سفیدی شده بود که شمشیرش رو مانند یک جسم مقدس نشون میداد..بعد از مدتی به قدری سریع شمشیر رو حرکت میداد که از دور میدید فکر میکردید کسی دارد با صاعقه ها بازی میکند.بعد از مدتی به نفس نفس افتاد و نشست.این کار خسیته اش نکرده بود ولی باعث شده بود کمی خون در بدنش به جریان بیفتد.الان بدنش عین ساعت کار میکرد.

-خوب دایریس امشب رو نگاه،چه شب خوبیه.هنوز تا صبح چند ساعت مونده و تو قراره بیدار بمونی در جالی که عین سگ خسته ای.خیلی خوبه.اصن عالیه.خوآخه احمق اون چه غلطی بود کردی.تو که میدونی جنبه ی این قهرمان بازی ها رونداری.اه.ای احمق.حالا سوز سرما رو بخور گوشت شه به تنت.

بله دایریس وقتایی که شنونده ای نداشت با خودش حرف میزد.این کار رو میکرد تا حوصلش سر نره.

آهی از سر خستگی کشید و شمشیرش رو بالا آورد تا قیافه ی خودش رو اون توببینه.شروع کرد به تنظیم شمشیر برای بهترین تصویر که ناگهان دید موجود سیاهی بین زمین هواست و دارد به طرف دایریس شیرجه میزند.

دایریس وحشتکرد.سریعا چرخید و با ته شمشیربزرگش موبید توی کلش.

-ای تف.

فریژیا بود!!!

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
bellatrix

فریژا کمانش را روی دوشش انداخت و آماده ی حرکت شد باید ب دنبال سالنبور میگشتند و این برایش خوب بود یعنی یک طورهایی حس خوبی داشت و تنوعی بود!

آنا را دید ک کمی مضطرب ب نظر میرسید و این اضطرابش از آن روز ک تنها برگشت آشکارتر شده بود؛آنا متوجه نگاه فریژا شد،فریژا خودش را جمع کرد و لبخندی تحویل داد و گفت خوب برویم!

فریژا حس میکرد باید کاسه ای زیر نیم کاسه های آنا باشد اما خوب نیاز ب تحقیقات بیشتری حس میشود!!

کم کم روز گذشت و شب با تمام تاریکی و سردیش هجوم آورد دایریس با جو گیری فراوان قبول کرده بد ک نگهبانی بدهد اما فریژا میدانست این تنها لحظه ای است برای همین خودش حواسش را خوی جمع کد ک اعتمادی بر دایریس نیست!

صداهای عجیبی از دور می آمد فریژا خوب گوش داد و ب دایریس نگاه کرد دایریس زیر لب چیزی زمزمه میکرد انگار خواب بود!فریژا ب اطرافش نگاه کرد همه خواب بودند،صدا کم کم نزدیک میشد فریژا بلند شد و رفت سمت صدا آرام آرام نزدیک شد و گروه کوچکی اورک را دید با خود گفت مطمئنا اینها تنها نیستند باید سریعتر بروم و خبر بدهم

فریژآ آرام از آنجا دور شد و رفت سمت دایریس تا او را خبر کند ک ناگهان دنیا پیش چشان فریژا تاریک شد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان
این موضوع از هم اکنون بسته می گردد.

×
×
  • جدید...