bard 1,231 ارسال شده در ژانویه 7, 2015 (ویرایش شده) سلام اینم تاپک اصلی دفاع از قلعه خاکستری و اما نکات اصلی قلعه در موقعیت هنت انون قرار داده موقعیتی اصلی قلعه : کنار جاده اصلی از سمت راست و جلو مشرف به قلعه - از سمت چپ کنار کوه - پشت سر به سمت جنگل داستان : یک قلعه کنار جاده شاهنشاهی برای حفاظت از راه ساخته شده که سربازان انجا خدمت میکنن با شروع حملات سائرون و افراد جنوبی و وحشی این جاده کم کم ناارام شده و تحرکات مشکوک توی جاده و جنگل ها وباتلاق های اطراف پیدا شده فرمانده قلعه که برای سرکشی به بیرون رفته است هنوز برنگشته و احتمال داره هیچ موقع برنگرده هدف ما نگه بانی از جاده و دفاع از قلعه هستش تا نیروی کمکی از سمت گاندور به ما برسه افراد توی قلعه این ها هستن من ریابو - یه شمشیر زن هستم و با حفظ سمت فرمانده قلعه اشپز ها 2 نفر :: تکمیل _ شهریار ( سالِنبور) + اله ماکیل سرباز ها : ادموند پونسی ( دیرنیر ) + لیتراندیل ( لرد محمد ) + اینکانوس + Uchiha Aref اسب سوار ماهر برای نیروی گشت ( راداگاست قهوه ای ( پلاطس ) + k i n g ) الکاندو کماندار ها : Freyja bellatrix و + anna (( آنا آرتانیس)) + نولوفینوه تدارکات : ماهان --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- شخصیت شناسی ریابو ( خودم ) ریابو مرد میانسال 50 ساله ، شخصیت کم حرف و اهل گشت و گذار و ماجراجویی که گذر سن اون رو به یکی از کم خطر ترین و کم اتفاق ترین قلعه های نگه بانی سرزمین میانه کشیده ، مردی از گاندور که اکثر عمرش صرف نگهبانی و گشت در طول مسیر رود اندووین شده و اکنون خسته از سفر در قلعه خاکستری خدمت میکنه ، تجربه بالایی داره و به موقعش صحبت میکنه ، کمی چاق هستش و همیشه از شمشیر استفاده میکنه اسم شمشیرش هم رعد هستش گذر سال ها بار اندیشه و اندوه رو روی شونه هاش گذاشته و اکنون در مسیری از زندگی دوباره با حوادث سخت روبرو شده ، دوست داره اکثر وقتش رو به قدم زدن و تفکر بگذرونه --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- لطفا هر نفر با همرده های خودش در پیغام خصوصی و یا نمایه شان هماهنگ باشن میتونین جدا عمل کنید و یا با همدیگه داستان روز اول : گشتی ها پلاطس و الکاندو : شما باید به سمت شرق برید و گشتی توی جاده بزنید و اطلاعات بیارید - مشاهدات خودتون در طول سفر و یا در پایان سفر رو بنویسید برامون اشپز ها : سالنبور و اله ماکیل : برای روز اول بازدید از انبار و دسته بندی هر چی که بشه خورد و یا ذخیرش کرد برای روز های اینده : میدونین که کمبود گوشت داریم ادموند و لیتراندیل : شما به من کمک کنید برای تعمیر کردن برجک های دیده بانی بخش شرقی یا جلوی قلعه دایریس و ارف : یکی تون باید بره از چشمه بشکه های اب رو بیاره - یکی هم باید بره شکار : منتظر مشاهدات شما در طول سفر هستم کماندار ها هر سه نفر شما : برید جنگل در سمت غرب یا پشت قلعه و چوب بیارید برای ساختن تیر ها و همچنین اسلحه های خودتون رو بازرسی کنید --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- هر سوالی دارید در تاپیک هماهنگی : یک ماجرا جویی غیر منتظره در دنیای تالکین بپرسید اون تاپیک هماهنگی هستش پس میتونین با هم هماهنگ بشیم ویرایش شده در ژانویه 20, 2015 توسط bard 19 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در ژانویه 9, 2015 (ویرایش شده) فریژا ب درخت بلوط کهنسالی رسید از لابلای شاخه ها و همینطور جند برگ سمجی ک هنوز ب درخت چسبیده بودند میتوانست آسمان خاکستری را ببیند،آسمانی اندوهناک ک گویی هیچگاه خورشیدی نداشته است.کوله اش را برزمین گزاشت،با خود فکر کرد 15 شاخه باریک افرایی ک میخواهند تیرهایی تیز شوند،چشمانش را باریک کرد و ب یکی از تیرها ک ظاهری زمخت داشت خیره شد و زیر لب گفت :شاید هم دلشان نخواهد!چ کسی میداند! زمین سرد و نمناک بود ولی فریژا ب این سرما عادت داشت، نشست و دفترچه کوچکش را ورداشت و شرو کرد ب نوشتن: "زیردرخت بلوطی نشسته ام!درست ماننده همان درختی ک در جنگل تاریک بود هست فقط کمی ترسناک تر!صدای رودخانه ای ک درهمین نزدیکی هست می آید و همینطور باد هم زوزه میکشد،فکر کنم میخواهد برف بیاید! چند روزی است ک تنها مانده ایم!گفتند ک برویم تیر بیاوریم و البته تاکیدی نا محسوس بر با هم رفتن!اما چ کسی حوصله ی دو نفره دیگر را دارد؟!من حوصله ی خودم را هم ندارم چ برسد ب حوصله ی بقیه!" در اینجا مکثی کرد دستی ب موهایش ک باد بهمشان ریخته بود کشید و شنلش را دور ه خودش محکم تر پیچید ادامه داد:"لعنتی!این باد وحشی است!باد های خانه شاید سوزناک باشند ولی اینقد ناآرام نیستند! و اما بعد!نمیدانم فرمانده چ شده است!شایعه هایی هست ک او مرده و ب عبارت بهتر کشته شده!حبف شد!با فرمانده کمی راحت تر بودم ب نسبته بقیه!! صداهای عجیبی از دوردست میشنوم صداها و هم همه هایی نمیدانم اینها توهم است یا واقعیت!اما هرچه هست آزار دهنده است!خورشید کم کم دارد غروب میکند و این را میتوان از صدای جیغ گرگ ها فهمید!فک کنم بهتر است برگردم!" فریژا بلند شد دفتر و قلمش را درکوله گزاشت کلاه شنلش را تا ابروهایش پایین کشد و ب راه افتاد گاهی میتوانست صدای قهقه هایی را ازدور بشنود اما نمیدانست این صدا ها ازکجا می آید..کم کم ب قلعه نزدیک شد،قلعه گرم بود و پراز سروصدا!قلعه بیدار بود و مشغول سرگرمی های مردانه! فریژا وارده قلعه شد دروازه های فولادین با صدای قژقژی باز شدند چند لحظه ای قلعه ساکت شد!همه با تعجب ب دخترک تنهایی ک وارد شده بودند نگاه میکردند و صدای هم همه و دوباره صدای قهقه های مردانه.... فریژا رفت و داخل اتاق کوچکش شد.اتاقی با دیوارهایی ک گچشان فرو ریخته بود و یک پنجره ک با ناشی گری سعی کرده بودند برایش پرده ای بگزارند البته اگر میشد ب آن پارچه کثیف پرده گفت! چند تا از چوب هایش را ورداشت و بر روی پله های جلوی در ورودی اتاق نشست چاقویش را ورداشت و شروع کرد ب تیز کردن و گاها روی تیر هایش کنده کاری هایی میکرد...برف آرام آرام داشت می آمد اما گویی هیچکس حواسش نبود فریژا با تعجب ب آتشی ک در میدان اصلی قلعه برپا بود و ب مردانی ک دور هم نشسته بودند و حرف میزدند و قهقه سر میدادند نگاه میکرد با خود گفت یعنی واقعا اینها صداهای عجیب ه اطراف را نمیشنوند؟!.... ویرایش شده در ژانویه 10, 2015 توسط bellatrix 18 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) حدود دو هفته است که وارد این قلعه شدم.اغلب در خودم فرو میروم چون کسی را درست نمیشناسم!فردا قرار است فرمانده اصلی قلعه برای جمع اوری اطلاعات به سمت شرق جاده برود.امیدوارم اتفاقی پیش نیاید چون ما درست در لبه ی مرزهای جنوبی و شمالی گوندور هستیم.یعنی اگر حمله ای شود اول قلعه ی ما باید مقاومت کند، حدود چند روز پیش هم برومیر فرمانده ی دلیر گوندور به سمت شمال برای سفری عجیب رفته است...در کل فکر نمیکنم کسی به فکر ما در هنت آنون باشد. تعداد ما 20 نفر هم نمیشود حتی نیروی تدارکات نیز نداریم! اما به نظر من این تعداد کم اگر قلبشان پاک باشد و امیدی در دل داشته باشند حریف حداقل 100 اورک هستند.دو اشپز داریم و تعداد کمی سرباز همانطور که گفتم زیاد با کسی گرم نگرفتم اما از یکی از آشپز ها به نام گاستان خوشم آمده او شرقی است و برای انتقام خانواده اش به گوندور امده.اما همرزم اصلی من نامش الکاندو است بسیار متین و ارام، اما من نفرت او از اورک هارا در چشمانش میبینم... چند روز بعد: فرمانده چند روزی است از قلعه خارج شده و هیچ خبری از او نداریم! جانشین فرمانده، ریابو به من و الکاندو دستور داده است که از قله خارج گردیده و کمی در قسمت های شرقی جنگل یعنی باتلاق ها دیدبانی کنیم.امیدوارم اثری از فرمانده پیدا کنیم، فردا قرار است حرکت کنیم و متاسفانه هوا روز به روز بدتر میشود همچنین سرمای خشکی که از موردور میوزد اوضاع را وخیم تر میکند...اما من بیشتر نگران صداهای هستم که شب ها در بیرون میشنوم...صداهای عجیب و غریب از زوزه ی گرگ ها و موجوداتی دیگر آخر یک حیوان هم دیگر در جنگل پیدا نمیشود!! فردا مشخص میشود... این قسمت اول بود:قسمت دوم رو King مینویسه و قسمت سوم رو خودم ویرایش شده در ژانویه 10, 2015 توسط راداگاست قهوه ای 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) سرانجام خورشید طلوع کرد و ما آماده رفتن شدیم.وقتی دروازهٔ قلعه باز شد،دشت وسیع را دیدیم که برف آن را پوشانده بود.سپس با پلاطس برای گشت و تفحص به سمت شرق از قلعه خارج شدیم و به راه افتادیم.هوا خیلی سرد بود و مه غلیظی سراسر جاده را گرفته بود و ما به ناچار به آرامی حرکت میکردیم.در راه سر صحبت را با پلاطس باز کردم.همدیگر را نمیشناختیم و فرصت خوبی بود تا باهم آشنا شویم.گفتم:«خوب پلاطس،فرزند تالیوس شندیده ام که از سواران روهان بودی و بعد به جمع گوندریان پیوستی،از گذشته ات برایم بگو.»و او گفت:«مادرم اهل شهر سپید بود و پدرم از سواران روهان.از همان دوران بچگی به ماجراجویی و گشت زنی های بی هدف علاقه داشم بنابراین پدرم کره اسبی را در همان کودکی به من هدیه داد که نامش را بوسفال نهادم.در سن 16 سالگی به ارتش ملحق شدم و به دلایلی به گوندور مهاجرت کردم و در جنوب کوه های سفید مشغول شدم. خوب حالا نوبت خودت هست.»ومن ادامه دادم:«خوب من هم اهل شهر سفید هستم در 18 سالگی به دلیل مهارت بالا در شمشیرزنی و سوار کاری به ارتش اضافه شدم و چهار سالی می شود که در خدمت ارتش هستم.»همین طور که صحبت میکردیم، از قلعه هم دورتر می شدیم. وارد باتلاق شدیم.باتلاقی سرد،خلوت و مه آلود.بعد از مدتی مه رفت و محیط پیرامون ما نمایان شد.اما سرما هم چنان با ما بود .ناگهان صدایی شنیدیم که آرامش باتلاق را در هم شکست و صحبتهایمان را نیمه تمام گذاشت.آن طور که فکرش را میکردیم باتلاق خلوتی نبود.در دور دست افراد سیه پوشی دیدیم.من گفتم:«شاید فرمانده گم شدهٔ ما باشد که برگشته است.»ولی پلاطس گفت:«نه،گمان نمیکنم،شاید نیروی کمکی باشد،اما بهتر است برای امنیت، خودمان را نمایان نکنیم.»پس سریع پشت درختهایی که دور از جاده بودند پنهان شدیم. از اسب هایمان پیاده شدیم و منتظرم ماندیم.کمی نزدیک شدند.از بخت بد ما اورک بودند،سوار بر وارگ.تعدادشان به بیست میرسید و به آرامی در حرکت بودند.دلیلش را نمیدانستیم که چرا یک گروه کوچک اورک اینقدر نزدیک قلعه ما شده است.اما بالاخره دلیل آن صداهای ترسناک جنگل و دشت را دانستیم.آن صداها مال اورک ها و وارگ هایشان بود. ناگهان توقف کردند.مدتی را صبر کردیم.سپس پلاطس گفت:«مسلماًبرای اینکه اطلاعاتی به دست آورند به اینجا آمده اند پس مجبوریم آنهارا سلّاخی کنیم تا وضعیتمان لو نرود.پس شمشیرت را برای اورک کُشی آماده کن.»بلند شد و میخواست جلوتر برود که بازویش را گرفتم و گفتم:«صبر کن تا بلکه برگردند و با ما در گیر نشوند. چون از نظر تعداد از ما سرترند نمیتوانیم با این همه مبارزه کنیم»ولی پلاطس قبول نکرد و گفت:«اگر فهمیده باشند که تعداد افراد در قلعه کم هست خیلی سریع با لشکرشان حمله میکنند.معلومنیست که چه مدتی اینجا جاسوسی میکنند.چاره ای نیست باید حمله کنیم»بله او درست میگفت چاره ای نبود پس من هم مثل او شمشیرم را کشیدم.امیدی نداشتیم که مؤفق خواهیم شد ولی دل را به دریا زدیم و نزدیک تر شدیم تا حمله کنیم،که ناگهان صحبت هایشان را شنیدیم و توقف کردیم.فرمانده آنها میگفت:«استراحت کافی است.حال به دو دسته ده نفری تقسیم شوید گروهی بامن به اردوگاه برگردید و گروهی هم به بررسی در شمال باتلاق ادامه دهید.»آخر صحبتهایشان رسیده بودیم و چیز زیادی متوجه نشدیم. به خاطر همین به پلاطس گفتم:«من به دنبال فرمانده و گروهش میرم تا محل دقیق اردوگاهشان را پیدا کنم.تو هم به سراغ گروه دوم برو.»پلاطس گفت:«نه،ماموریت ما بررسی مسیرهای شرقی است،نه تعقیب کردن گروهی اورک!بهتر است آنها را سریعتر بکشیم تا به ماموریتمان برسیم.»قبول نکردم و گفتم:«مهم تر از همه دانستن موقعیت دشمن است،باید بدانیم که کجا اردو زده اند.تو هم به دنبال آن گروه برو تا بلکه از نقشه هایشان بیشتر آشنا شویم.»سپس کمی منتظر ماندیم تا از ما دور شوند.هر دو برگشتیم و سوار اسب هایمان شدیم و باهم خدا حافظی کردیم.خوشبختانه مسیر من به جنوب و از جنگل بود.و من خوش شانس بودم از اینکه میتوانستم به راحتی بدون اینکه متوجه من شوند پشت درختها قایم شوم.اما از مسیر پلاطس بی خبر بودم.با خود میگفتم ای کاش اورکها با افرادی که از قلعه به جنگل رفته بودند برخورد نکنند. با فاصله داشتم دنبالشان میرفتم و از این فاصله نمیتوانستم حرکات و صداهایشان را تشخیص دهم.همین طور چند ساعتی را دنبالشان رفتم.کمی آب نوشیدم.آب سرد بود و کم مانده بود که یخ بزند ولی چاره ای نداشتم. با خود فکر می کردم که آیا ممکن است که به کم تعداد بودن ما پی برده باشند؟! بعد از مدتی دنبال کردن،ناگهان صدای شیپوری شنیدم.شیپور اورکها بود که به منظور آمدن فرماندهشان می دمیدند.و این یعنی اردوگاه نزدیک بود. جنگل تمام میشد و در اواخر مسیر به دلیل سراشیبی بودن جاده،اورکها از دامنه دیدم خارج شدند.از دور دود دیده میشد.سر وصدا نزدیک تر و زیادتر میشد. به آخر جاده رسیدم و دیدم که دشت وسیع در پایین جنگل،ارودگاه اورکها شده است.اورکها با آتش خودشان را گرم میکردند.بعضی هایشان هم روی آتش گوشت می پختند و میخوردند.حسابی دود به پا کرده بودند.من از بالا داشتم بررسی میکردم.به گمانم حدود چهاردصد نفری میشدند.باید اخبار را سریع تر به قلعه میرساندم.میخواستم برگردم که یک لحظه تیری کتف راستم را سوراخ کرد و از اسب محکم به زمین افتادم.متوجه من شده بودند به سرعت میخواستم سوار اسبم شوم تا برگردم که تیر دوم جلوی پای راستم را پاره کرد.نتواستم سوار شوم ولی اسب را به سمت جنگل کشاندم و بعد سوارش شدم.باز هم چند تیر دیگر انداختند ولی به من اثابت نکردند.سریع منطقه را ترک کردم تا بلکه زنده بمانم.کمی دور شدم.وقتی پشت سرم را نگاه کردم دیدم چند اورک تعقیبم میکنند.یکی دوبار هم تیر اندازی کردند اما به دلیل فاصله زیادی که با آنها داشتم به من نمیرسیدند.من خون از دست میدادم و دیگر حالی نداشتم،سرم گیج میرفت ولی اسبم سر حال بود و مثل صاعقه می تازید و رفته رفته فاصله ام با آنها زیاد میشد.به طوری که مدتی بعد دیگر آنهارا پشت سرم ندیدم.به گمانم درمیانه راه از تعقیب دست برداشته بودند و به اردوگاهشان برگشته بودند.از جنگل سمت راست قلعه خودم را به هر زحمتی که بود به قلعه رساندم.وقتی بقیه وضعیت من را دیدند تعجب کردند.از آنها درمورد پلاطس پرسیدم اما آنها گفتند که هنوز برنگشته است!یعنی چه اتفاقی برایش افتاده است؟! بعد ماجرا را به ارشدمان تعریف کردم و گفتم که نتوانستیم مسیر شرق را کامل بگردیم.وهمچنین گفتم که جنگل سمت راست قلعه به دلیل اردوگاه اورکها پشت جنگل ناامن است و افراد باید مراقب باشند.سپس رفتم تا کمی استراحت کنم تا که زخم هایم بلکه بهبود بخشند. ویرایش شده در ژانویه 10, 2015 توسط K I N G 20 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 مدتی است از الکاندو جدا شدم و به ارامی به دنبال 10 اورکی که به سمت شمال باتلاق ها میروند هستم.هیچ نوع جنبنده ای را در مسیر راه نمیبینم هر چه مسیر پیش میرود به لاشه هایی که نیزه در ان فرو کرده اند برمیخورم و مطمئن هستم کار اورک هاست.فرمانروای تاریکی به هیچ چیز رحم ندارد...پس از مدتی بوی گنداب ها به مشامم رسید و درنتیجه به باتلاق ها نزدیک شده بودم، بنابراین بوسفال را به گوشه ای بستم و به ارامی وارد باتلاق ها شدم...در داخل باتلاق لاشه های حیوانات وجود داشت که خون ان ها تمام باتلاق را به رنگ قزمز دراورده بود.زره چرمی من هم تا کمر خون بود اما چیزی در جلوتر توجه مرا به خود جلب کرد:به ارامی به جلو رفتم و با چیزی مواجه شدم که در تمام عمر به خود ندیده بودم...ده ها جنازه انسان که زره ارتش گوندور را برتن داشتند در باتلاق سرگردان بوندند اورک هارا به کلی فراموش کردم که ناگهان شاخه ای از درخت که از سنگینی برف خم شده بود، شکست و در باتلاق افتاد...صدای افتادن شاخه توجه اورک هارا جمع کرد و یک راست به سمت من آمدند! به سرعت تمام بدن خود را در اب خون الود باتلاق فرو کردم و خود را همانند جنازه های اطراف ساختم، اورک ها درست به بالای سرم امدند که از بخت بد یکی از انها شمیرش را کشید تا در بدن من فرو کند تا ببیند زنده هستم یا بی جان! به سرعت به حال خود امدم و با جهشی شمشیر خود را از قلاف کشیدم و در سینه ی ان اورک شمشیر به دست کردم! اورک ها هم به سرعت به من حمله ور شدند یکی از ان ها که عقب تر بود شیپور کریحش را دراورد و در ان دمید!در باتلاق هم جای مبارزه ای وجود نداشت و بنابراین فرار را بر قرار ترجیح دادم اما در باتلاق هم که نمیشود تکان خورد! یکی از اورک ها خودش را بر روی من پرت کرد خنجر را دراوردم و سریع در شکمش فرو کردم.ان اورک که شیپور داشت بدون هیچ تاملی در شیپور میدمید.به سرعت خود را جمع کردم و با انچه در وجودم باقی مانده بود فرار کردم...به بوسفال که رسیدم سریع خود را در پشتش انداختم و او هم همانند باد تاخت. کمی دور شدم و به خود امدم خبری از اورک ها نبود و هوا تاریک شده بود اما بازویم به شدت مجروح شده بود، وقت ایستادن نبود پس بنابراین به تاخت ادامه دادم.پس از مدتی به قلعه رسیدم.به سرعت به سمت ریابو رفتم و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.الکاندو را از او جویا شدم، بنابراین راه را به من نشان داد.او زخمی شده و برخواب فرو رفته بود... من هم به انبار رفتم تا ببینم چیزی برای بهبود بازویم وجود دارد یا نه. اورک ها نیروهای زیادی را در هنت انون مستقر کرده اند به طوری که فقط با یک شیپور بیش از 100 اورک از میان درختان سر میرسند اما ماجرای قتل و عام در باتلاق...باید سریعا به اوسگیلیات گزارش دهیم، زیرا با ان چیزی که دیدم انگار فرمانده هم در میان ان ها بود... 18 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) از پله های کنار برجک دیده بانی بالا رفتم. درست در کنار برجک ایستادم طوری که می توانستم محوطه ی بیرون از قلعه را خوب ببینم. فرمانده چند روزی است که از قلعه رفته و هنوز بازنگشته و هیچکس نمی داند چه اتفاقی برای او افتاده است فقط امیدوارم حالش خوب باشد و گیر اورکا نیافتاده باشد؛ در این افکار بودم که ناگهان صدای ریانو جانشین فرمانده را شنیدم که به پلاطس و الکاندو سوارکارهایمان دستور می داد که برای گشت زنی و جمع آوری اطلاعات به سمت شرق جاده بروند. بعد از دستوراتی که به آنها داد ما تنها سه کماندار قلعه را صدا کردو گفت که بهتر است برای کمانهایمان تیرهای بیشتری بسازیم؛ مطمئنن به صلاح های بیشتری احتیاج خواهیم داشت. در کلامش نگرانی (گرچه در سعی در پنهان کردنش داشت) را حس می کردم. اینجا همه نگران بودن. در هر حال من و دو همراه دیگرم از قلعه خارج شدیم و به سمت جنگل در آن طرف جاده راهی شدیم. هوا سرد و سوزناک بود، در این هوای ابری و تیره که به مانند شب بود هیچ علاقه ای به رفتن به داخل جنگل نداشتم مخصوصا با آن صداهای عجیبی که از آن می آمد گویی سایه ای از وحشت برآن افتاده بود. وارد جنگل شدم و کلاه شنلم را از سر برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. دو همراه من از من جدا شدند و هرکس به یک سمت برای جمع آوری چوب برای ساخت تیر رفت. سعی کردم بی توجه به صداها سریع چوب ها را جمع کنم و به قلعه بازگردم؛ صدای رودخانه را که در نزدیکی جنگل بود شنیدم. با شنیدن صدای رودخانه ناخودآگاه به سمتش رفتم؛ رودخانه درست در پشت قلعه قرار داشت و آن طرف رودخانه جنگل ادامه داشت. به کنار رودخانه رسیدم برگشتم تا قلعه را که درست پشت سرم بود ببینم مشعله های روشن در قلعه نشان از زندگی در آن می داد. با خود فکر کردم با این تعداد افراد کم در صورت حمله دشمن توانایی مقاوت خواهیم داشت. کمی ناامید برگشتم و به درخت های آنطرف رودخانه نگاه کردم که ناگهان متوجه حرکتی در آنجا شدم، وحشت زده چوب ها را انداختم و سریع تیری در کمان گذاشتم و به سمت جایی که حرکتی دیدم نشانه گرفتم. نمی دانم چه مدت همانطور بی حرکت ماندم اما وقتی مطمئن شدم خطری نیست کمان را پایین آوردم با سرعت چوب ها را جمع کردم؛ بیشتر از این ماندن در اینجا خطرناک است؛ پس سریع به سمت قلعه برگشتم. باید به ریانو هشدار میدادم؛ خطر بیش از حد نزدیک است. ویرایش شده در ژانویه 11, 2015 توسط Anna 17 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 سلام از ریانو به فریژا لطفا زیاد از حد در بیرون قلعه گشت نزنید ، بیرون ناامن تر از اون چیزی هستش که فکرش رو میکنید تا موقعی که خورشید روی اسمون هستش سعی کنید هر کاری دارید انجام بدید و بیاید داخل قلعه کلیه سرباز ها و خدمه مخصصا پلاطس و الکاندو بیش از حد به سمت ارک ها نزدیک نشید و از محدوده دید قلعه بیرون نرید ما توی قلعه دکتر و طبیب نداریم هر چی هستش چند تا برگ و جوشونده معمولی هستش برای زخم های سطحی داخل قلعه : روایت ریانو امروز با سرباز ها حرف زدم ، باید حقیقت رو بهشون بگم ، ممکنه هیچ موقع فرمانده دیگه برنگرده ، هنوز منتظر یه پیک از گاندور هستم تا دستورات رو برامون از گاندور بیاره اکتلیون این پیر محافظه کار شاید اصلا یادش رفته باشه که قلعه خاکستری هم هستش ، اون فقط به فرزندش برومیر افتخار میکنه و اونو توی سر ما میکوبه ولی اصلا ما رو نمیبینه ، ما سرباز های بیچاره هستیم که باید بجنگیم اولین برف زمستانی امروز بر زمین نشست هوا خیلی سرده سرباز های بیچاره روی برج های دیده بانی یخ میزنن غذا کم کم تموم میشه و باید به فکر جیره بندی غذایی باشیم مطمئن هستم که اورک های قصد دارن از جاده اصلی لشگر کشی کنن با این نفرات کم چکار میشه کرد ؟ نه میشه درست و حسابی بیرون قلعه جنگید نه اینکه عقب نشینی کرد 6 ماهه زن و بچم رو ندیدم و حالا باید توی این سرما یخ بزنم یا اینکه خوراک وارگ ها بشم باید دید اخرش چی میشه سربازان حواستون رو جمع کنید ، باید تا چند روز اینده برج ها رو تعمیر کنیم دیوار های قلعه رو بررسی کنید تا ببینید کجا اسیب پزیر تره لعنتی طبیعت اینجا خیلی رعب انگیزه هر بار که توی جنگل های شرقی قدم میزنم احساس میکنم هزاران چشم دارن جاسوسی میکنن ولی رودخونه بهم ارامش میده 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لینک دانلود 113 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) -عجب هوای مضخرفیه. هر کی از دور دایریس دنمای رو میدید اول فکر میکرد که تروله،یک غول بی شاخ و دم دو متر و پنجاه سانتی با کمترین بهره ی هوشی ممکن.ولی عضلات ستبر.هر چیزی رو که در عقل کم داشت رو در بازوجبران کرده بود.بازوانی با دورهشتاد سانتی متر،قد دو متر،ماهیچه های دوقلو که کلا چهارتا شدند،هر گوشتی روی بدنش بود ور اومده بود.به خاطر همین یک شمشیر خاص رو حمل میکرد که پهناش سی سانتی متر بود و دارزاش دو متر.تازه یک سپر فوق العاده قدرمتند لوزی شکل داشت که بهش یک قیافه ی سلحشوری میداد. ولی عقل....صفر.مضخرف،فقط هیکل بود.به خاطر همین توارتش درجش رو بالانیاورده بودند.یک دفعه هدف اصلی دزدیدن رییس اورک ها بود که خوب اشتباهی کشتتش،یک بار دیگه فرماندشو با ارک اشتباه گرفته بود داشت بد میزدتش،اصلا افتضاح.برای همین ماموریت شناسایی نداده بودند،آخه این دیوانه فرق اسب و گوزن رو از یک متری نمیفهمید اونوقت شناسایی؟ روی دوشش یک چوب بود و در هر طرف شیش تا سطل بزرگ پر از آب بود،این بار بیستم بود که میومد و میرفت. شمشیرش به صورت اریب پشت سرش بود و سپرش هم روش. رسید قلعه. سطل ها رو توی مخزن اب خالی کرد و رفت طرف جنگل.میخواست کمی بگرده.دلش گرفت اینقدر رفت واومد. تو ذهنش داشت یاد گرفته هاش رو مرور میکرد: -آ.....مثل آناتار،اِ.....مثل الروند..........،اٌ مثل.....مثل چی بود؟اه.تو یه کله پوکی دایریس دمای احمق.یه کله پوک به تمام معنا،آخه یه حشره هم میتونه این چیزا رو یادبگیره.بی شعور.همینه که تا الان یک سرباز موندی دیگه.ای احمق......... .وای مامان ببخشید،قول داده بودم دیگه فحش ندم،دیگه تکرار نمیشه. از دور کلبه ای رو دید که توش یک دختر بود....یک دختر بود که توی قصر زیاد میدیدش و کم حرف بود.اسمش ژیرفیا بود.اینجا چی کار میکرد؟ کمی دقت کرد وبا چشماش دختر رو دید که دارهچیزی در دفترش مینویسه،یکهو اروغ زد. البته اروغ نبود صدای فریاد نزگول بود،دخترک سرش رو اورد بالا،دایریس سریعا فرار کرد. -ده اخه کی بهت گفته که هر جا دلت میخواد اروغ بزنی شکم عزیز من؟هان؟ یک بار دیگه آروغ زد. -ای لا مصب. از لای کلی درخت و قلعه گذشت تا اینکه بالاخره به قلعه رسید. شب دایریس غول پیکر روی صندلی نشسته بود و داشت یک کتاب رو میخوند،دفتر ژرفوریا بود که دزدیده بود،هیچ وقت کتاب زیاد گیرش نمیومد،به خاطر همین تا این کتاب رو دید دزدیدش. -اِاِاِا....اه چی نوشته،این حرفه چی بود؟ب.....بِ....ب......ا....ا.....ا....ر.بار.اره باره.بار.آره بار.باید ادامه بدی دایریس زود باش!!!!! در پشت سرش باز شد. ویرایش شده در ژانویه 10, 2015 توسط لینک دانلود 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Fladrif Skinbark 762 ارسال شده در ژانویه 10, 2015 (ویرایش شده) روی دو پایه ی عقب صندلی تکیه داده بود و به ریش بلند و پرپشت سیاهش دست می کشید. - "برنگشتن!" فقط به همین یک کلمه فکر می کرد. نه به نطق نگران کننده ی ریابو که امروز صبح همه را جمع کرده بود تا در باره ی وخامت اوضاع هشدار بدهد، نه به خبر های بد و اتفاقات عجیب و غریبی که هر روز تعدادشون بیشتر می شد، و نه به هیچ چیز دیگر. فقط به اینکه فرمانده، آرِئاس و تِلِکا برنگشتند فکر می کرد. ریابو در غیاب فرمانده وظایف او را انجام می داد و هر روز دستورات لازم را به بقیه ابلاغ می کرد. اما امروز صبح مثل این بود که همه تقریبا از بازگشت فرمانده و دو همراهش قطع امید کرده بودند و این علت نطق صبحگاهی ریانو بود. همه منتظر اتفاقات ناخوشایندی بودند. - "اگر مرده باشند حداقل دیگر مجبور نیستند صبح خیلی زود از خواب بیدار شوند." تِق! روی دو پایه ی جلویی فرود آمد و پوزخندی زد و از جایش بلند شد. خب، این نهایت سوگواری سالِنبور بود و تازه اگر کسی از اهالی قلعه او را در این حالت می دید احتمالا چشمانش از تعجب گِرد می شد. چون اغلب اوقات هیچ کس قیافه ی سالنبور را بدون خنده ی مسخره ی روی صورتش نمی دید. البته این به آن معنا نبود که او اصلا ناراحت نمی شد. و جمله ی قبلی من هم به معنای آن نیست که سالنبور توانایی ناراحت شدن دارد. گیج کننده ست و اگر گیج شدید تازه شده اید مثل بقیه ی کسانی که با سالنبور برخورد داشته اند. - " گاستون کجایی مرد؟ کلی کار داریم!" اگر به نزدیکی ورودی آشپزخانه ی قلعه نزدیک شوید معمولا یک سری صداهای مشخص و تکراری می شنوید. یکی از آن ها صدای قژ قژ سایش تیغه های چاقو روی هم است، کاری که معمولا سالنبور برای تیز کردن چاقو های بی شمارش انجام می دهد و الان هم دقیقا همان صدا از آشپزخانه می آید. صدای بعدی صدای برخورد تند و مرتب چاقو با صفحه ی برش است. زمانی که سالنبور در حال خرد کردن مثلا یک هویج است، انقدر سریع این کار را انجام میدهد که تنها چیزی که قادر به دیدن آن هستید تبدیل فوری یک هویج سالم به کپه ای از قطعات یک دست و یک اندازه ی نارنجی رنگ است. آنقدر در کار با چاقو مهارت داشت که اغلب اوقات او بود که یا گوشت شکار را تمیز می کرد، یا مواد غذایی را قطعه قطعه می کرد، یا کارهای دیگر مربوط به آشپزخانه را انجام می داد و غذا ها را معمولا گاستون می پخت. البته غذا نپختن سالنبور چند دلیل دیگر هم داشت. یکی اینکه دستپخت او معمولی بود و دستپخت گاستون بی نظیر، و دومی اینکه سالنبور ریش ها و موهای پرپشتی داشت. این یعنی مو در سوپ. اما غالب ترین صدایی که از آشپزخانه می شنوید، یعنی علاوه بر تق و توق های معمول هر آشپزخانه ای، صدای شلیک خنده است. اگرچه سهم عمده ی این صدا مربوط به سالنبور است، همانطور که در هر جمع دیگری این سهم عمده مربوط به اوست، اما تفاوتش این است که در اینجا گاستون همراه خوبی برای او محسوب می شود. گاهی آنقدر بلند آواز می خوانند که اگر آن نزدیکی باشید احتمال بدهید صدایشان تا بالای برج دیدبانی هم برود. گاستون بالاخره وارد آشپزخانه شد. نفس نفس می زد و دستش پر از گیاهان مختلف بود. معلوم بود که تازه از جنگل برگشته. از زمانی که ناهار بقیه را قبل از اینکه به ماموریت هایشان بروند بینشان پخش کرده بودند گاستون غیبش زده بود. سالنبور گفت : "تو از جان این علفها چه می خواهی؟ زود باش برویم توی انبار ببینیم اوضاع چطور است." گاستون: "اینها علف نیستند. سبزی هایی هستند که میروند توی سوپ. سوپ هم میرود توی شکم تو." سالنبور: " باور کن حرص دادن تو یکی از لذت بخش ترین تفریحات دنیاست." و بعد شروع کرد خندیدن. هردو وارد انبار آذوقه شدند. انبار دخمه ی بزرگی بود که در انتهای آشپزخانه قرار داشت. با ده پله بلند و بد قلق به پایین می رفت و به همین دلیل خنک تر بود. کف و دیوارهایش نتراشیده و صیقل نخورده بودند و زمخت و سنگی. علی رغم طویل بودن انبار، فقط قسمت کوچکی از آن پر از آذوقه بود، به این خاطر که تعداد افراد داخل قلعه این روزها بسیار کم بود. مشعل های دیواری را روشن کردند و طبق دستور ریانو مشغول بازرسی آذوقه ها شدند. گاستون: "از همین الان بگویم که گوشت زیادی برایمان نمانده. شاید به اندازه ی یک شام و یک ناهار بعدش." سالنبور: "تا زمانی که ذخیره ی مشروبمان رو به راه باشد، که هست، من غمی ندارم. حتی اگر شام و ناهار فقط نان و شراب بخوریم". لازم به ذکر نیست که این حرفش را با نیش باز و پوزخند همیشگی اش زد. او اغلب حرف هایش را با همین پوزخند همیشگی همراه می کرد. گاستون :" پنیر برای کمتر از یک ماه داریم. غلات خوب است. ذخیره ی میوه هم بد نیست." سالنبور: "ذخیره ی نان معمولی است." گاستون از کوره در رفت: "معمولی یعنی چه ؟! یا کم است یا خوب. نمی توانی کمی جدی باشی؟" سالنبور: "امروز کل قلعه را با ده من عسل هم نمی شود خورد. هرچند ذخیره ی عسلمان هم در حال تمام شدن است!" و مسلما خندید. "گاستون این چه قیافه ایست؟ شبیه وارگ های کوهستان شدی!" گاستون: "توی این دنیای لعنتی کوچکترین چیزی هم وجود دارد که تو به آن اهمیت بدهی؟ " سالنبور: " شکم! امشب با کل ذخیره ی گوشت بهترین غذایی را که بلدی برای شام آماده می کنیم. بهترین علف هایت را رو کن گاستون. امشب یک ضیافت کوچک و غیر منتظره راه می اندازیم. چون من دیگر حوصله ی سر و کله زدن با یک مشت وارگ وحشی را ندارم." گاستون سرش را تکان داد و زیر لب غر زد. در حالی که سالنبور حریصانه به گوشت آویزان از سقف نگاه می کرد. گفت: "امروز روز رستگاری این آهوی مرده است!" ویرایش شده در فوریه 19, 2015 توسط شهریار 15 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
نولوفینوه 1,690 ارسال شده در ژانویه 12, 2015 (ویرایش شده) (یکم طولانی شد! سرگذشت خودمو نوشتم! امیدوارم خسته نشید! ممنون که میخونید :|) هوا روز به روز داره سرد و سرد تر میشه. معلومه زمستون سختی در پیش داریم با یه سرمای بی سابقه از بچگی عاشق زمستون و برف بودم ... تا اینکه بلخره اون زمستون نعلتی رسید، روزایی که هیچ وقت فراموش نمیکنم. از اون به بعد گذر روز ها و فصل ها برام شکنجه شد... هنوز فریاد های پدرم که با یه تبر هیزم شکنی داشت سعی میکرد جلوی اورک هارو بگیره تو گوشمه.. اون سالی که تن ضعیف خواهر کوچیکمو جلو چشام تیکه تیکه کردند... من و مادرم اسیر شدیم. اما تو راه که داشتن مارو میبردن تونستیم فرار کنیم. بعد اونا روزامونو توی یه کلبه کوچیک تو شمال جنگل نزدیک یه دهکده میگذروندیم. تنها هدفی که داشتیم این بود که بتونیم زنده بمونیم و روزامونو شب کنیم. من پونزده سال داشتم که مادرم مریض شد و من تنهای تنها شدم ... زنده موندم تا روزایی که در نظرم تاریک و تاریک تر میشد رو با یه ترس همیگشی بگذرونم... تا اینکه یبار توی جنگل به فرمانده و گروهش برخوردم. نمیدونم چرا ولی همون لحظه یه اشتیاق خاصی تو دلم جوونه زد و احساس کردم سرنوشتم به نوعی به اون اتفاق بستست .. از اون روز به بعد من شدم خدمتکار ارتش و فرمانده و یارانش شدن همه زندگیم. برای زنده موندن یه هدف جدید پیدا کرده بودم که دلیل همه کارام بود. روزا کار میکردم و شبا تمرین .. از همون اول به تیر اندازی علاقه داشتم و اون اشتیاق آمیخته با نفرت باعث یه تلاش خستگی ناپذیر و بی وقفه شده بود. تا اینکه چند سال بعد دیگه رسما شدم یه تیر انداز ماهر. از همون موقع در رکاب فرمانده بودم و تقریبا خوب پیش میرفت تا اینکه امسال یه چیزایی درباره فرمانروای اورک ها و برگشت تاریکی شنیدم.نمیدونیم تو بقیه جاهای این دنیا داره چی میگذره ولی قدرت گرفتن تاریکی رو میشه حس کرد .. روز ها کوتاه تر میشن و زمستون سرد تر. شبا صدا های ناجوری از جنگل شنیده میشه و آب رودخانه اون پاکی خودشو از دست داده. چند وقت پیش لاشه یه اسبو اطراف باتلاق پیدا کردیم. میگن مسموم شده بوده ... بلخره هرچی که هست باید باهاش روبرو بشیم اما بیشتر از همه اینا تاخیر غیر معمول فرماندست که آزارم میده. یه حس خیلی بدی دارم... دیگه تحمل یه تنهایی جدیدو ندارم.. فکر کردن به اینا فقط بیشتر قلبمو زخمی تر میکنه.. نزدیک نیم ساعته به پرچم بالای برجک زل زدم و دارم به این چیزا فکر میکنم. بهتره خودمو جم و جور کنم! ویرایش شده در ژانویه 15, 2015 توسط نولوفینوه 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در ژانویه 16, 2015 (ویرایش شده) شايع شده بود كه چندي از انسان ها براي دفاع از سرزمين ميانه در قلعه اي كه در هنت آنون بنا شده بود به اسم قلعه ي خاكستري مانده اند. بعضي ها در دربار پادشاه سوار كاران سرورم تئودن ميگفتند كه حتي تعداد زيادي نيستند و غير ممكن اس بتوانند يك روز را در آنجا دوام بياورند . براي همين تئودن از روي صندلي اش بر خواست و گفت:فرمانده ي آنان از دوستان من است چند روزي بود كه از او خبري نداشتم تا چند روز پيش كه جانشين او كهنه سربازي از گاندور به اسم ريابو... به محض اين كه اسم ريابو رو شنيدم تكاني شديد خوردم و تئودن نگاهي بن من انداخت. با لحني جدي تر گفت:همه بجز لگولفيندل اين جا را ترك كنند! ترس عجيبي برم داشته بود يعني هيچ وقت اين قدر از تئودن نترسيده بودم برق عجيبي در چشمانش بود. به طرف من آمد و از من پرسيد:چه چيزيدر مورد ريابو هست كه تو را اين قدر پريشان كرد؟ من هم به او گفتم:سرورم ريابو را زماني كه بچه بودم و در گادور زندگي ميكردم ميشناختم يعني هم بازي دوران كودكي ام است.قبل از اين كه تمام خانواده ام را اورك ها بكشند او را گم كردم! -يعني اگر بگويم از من در خواست نيروي تداكات كرده است ميرويي؟ -با كمال ميل. براي همين با 6 نفر سوار كار و وسايل مورد نيازم مانند:كمي گياهان دارويي و مواد خوراكي را برداشتم.قرار شداز راه جنگل بريم و همين طور هم شد. در راه يكي از سربازان اسب خود را به نزديكي من كشاند و بي مقدمه شوع كرد:قربان چرا ميخواهيد جان خود را براي يك مشت آدم بي ارزش به خطر بيندازيد؟ميگويند آن قلعه جايست نفرين شده ست! از اين حرفش خيلي عصباني شدم يعني جان آن همه آدم بيگناه براي اين سرباز بي ارزش بود؟ داشتم همينطوري باخودم از اين فكر ها ميكردم كه باز شروع كرد:قربا..... هنوز حرفش را نزده بود كه چيزي او را بالا كشيد.ترس همه را برداشته بود.با خودم گفتم توي اين جنگل بغير از عنكبوت ها ميتواند اين كار را بكند؟ اما چون حس مي كردم كه سربازان به اندازه ي كافي ترسيده اند چيزي در مورد افكارم نگفتم.اما اي كاش ميگفتم! چون بعد از چند دقيقه تمام عنكبوت ها به ما حمله كردند.سرباز ها را خيلي ساده كشتند مواد خوراكي را بردند و گياهان دارويي را له كردند.من هم با خراشي كه هنگام جنگيدن روي چشمم افتاد جانم را برداشتم و فرار كردم. به قلعه كه رسيدم در را برايم باز كردند.وارد كه شدم افرادي راديدم با حالت هاي مختلف بعضي ها شاد وبعضي ها ترسيده از رنوشتي كه ممكن بود بد باشد.كسي را نميشناختم به جز ريابو براي همين به نزد او رفتم. بعد از كلي حرف زدن در مورد گذشته ها.برايش ماجراي عبور از جنگل را گفتم او هم گفت كه دونفر گشت زن داشتيم كه هردو زخمي اند چون ميدانست چيز هاي كمي در مورد طبابت ميدانم اين را گفت. من هم اسم تمام كساني كه در آنجا بودند را از او پرسيدم و به انبار رفتم مقدار گياه دارويي برداشتم و رفتم سراغ مجروحين. ویرایش شده در ژانویه 21, 2015 توسط mahan 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
نولوفینوه 1,690 ارسال شده در ژانویه 17, 2015 (ویرایش شده) سخنرانی حیاط اصلی قلعه همه مان را بر آشفت. سخنانی از زبان ریابو که اخباری تاریک از وقایع بیرون را با خود داشت. لحن سخنانش همیشه آزارم میدهد دلیلش را هم هیچگاه نفهمیدم! دروازه قلعه باز شد و ما، یعنی سه کماندار اصلی قلعه با زمینی سفید و بی آب و علف روبرو شدیم. چند قدمی جلوتر رفتیم. هیچ کس چیزی نمیگفت و مثل همیشه نگاه پنهانم سوی هردوشان بود. به نظر راضی کننده می آید! حداقل خیلی بهتر از قهقهه های سربازان قلعه و صدای چاقو های سالنبور است! هرچند صدای باد که گویی شیون دختر بچه ای که خانه اش در آتش سوخت را با خود به ارمغان می آورد نیز به تمامی بی آزار نیست! کم کم از هم فاصله گرفتیم و قام های نا مطمعن هر کداممان در میان جنگل به سویی کشیده شد..هیچگاه مدت طولانی را نمیتوانم جایی درنگ کنم. همانطور به قدم زدن میان درختانی که سایه هایشان بیش از پیش روی سرم سنگینی میکرد ادامه دادم . ارباب تاریکی سخت در تکاپوست ..این را میشد از ابر هایی که تیره و تیره تر میشدند فهمید. رعد و برق بالای قله و نور سرخ فام آن اطراف نیز از اتفاقاتی شوم خبر میدهند. کل روز را مشغول جمع کردن چوبه های تیر بودم. چه قدر دلم تنگ شکاری درست و حسابیست! هر کدام این تیر ها انتظار نوشیدن خون کثیف اورکی را میکشد! عصر شده بود. روی تخته سنگی نشسته بودم و به انگشتر مادرم خیره شده بود. درحالی که غرق افکارم بودم احساس کردم چیزی در دور و برم حرکت میکند..کمی چشم و گوشم را تیز کردم..جای نگرانی نبود! او آنا بود که با کمانش هوارا نشانه گرفته بود! قبل آنکه تیرش گلویم را سوراخ کند آرام عقب تر رفتم و نشستم! انگار او نیز آن صدا هارا شنیده بود ... کم کم هوا تاریک میشد. از دورزمیتوانستم فریژا را ببینم که آرام روانه قلعه شده بود. اصلا دلم نمیخواست الآن برگردم به همان قلعه! اما خوب تا اینجا هم زیاد معطل کرده بودم و از قلعه نیز تقریبا دور شده بودم خورشید کم کم در شرق محو میشد و فریاد های بی امان دسته های کلاغ روی شاخه ها هر لحظه بلند تر و پریشان تر میشد.. دروازه های قلعه با آن صدای همیشگی باز شده بود و من دوباره همانجا بودم.. یک نفرمان امروز زخمی شده بود. کاش من نیز آنجا بودم! هرکس طبق روال عادی مشغول کاریست. صدای سالنبور از آشپزخانه می اید و سربازان از خاطره ها و سلاح هایشان برای هم میگویند و فریژا هم مثل همیشه کناری نشسته و به شعله های آتش خیره شده است و من هم از زیر کلاه شنلم به او و سربازان! راستش را بخواهید شب ها کنارشان بودن هم گرمای خوبی دارد! ویرایش شده در ژانویه 17, 2015 توسط نولوفینوه 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اینکانوس 96 ارسال شده در ژانویه 19, 2015 (ویرایش شده) گذشته تورونگیل. آه چه زود گذشت ... .من همیشه به پدرم و مادرم افتخار میکردم چرا که او(پدرم) سردار سپاه گاندور و مادرم فرزند فرمانده ارتش روهان بود. شانزده سالم بیشتر نبود که شمشیربزرگ و سپر پدرم ( که از آهنهای الفی ساخته شده بودند ) را برایم آوردند. آه لعنتی ... همان روز شوم . پدرم درجنگ با ارتش بزرگی از اورکها کشته شده بود.من ماندم با مادرم همان روزها بود که به وصیت پدرم وارد ارتش شدم و در رکاب فرماندهان که دوستان پدرم هم بودند جنگیدم. بعد از گذشت چهارده سال یک روز شوم دیگر رسید و مادرم را هم بر اثر بیماری از دست دادم. دیگر تنهای تنها شده بودم ولی خودم را جمع وجور کردم نمیخواستم با احساساتم تصمیم بگیرم چرا که باید به وصیت پدرم پایبند بوده و به ارتش کمک میکردم. چند روز بعد ماموریتی به من محول شد و برای گشتزنی با تعدادی سرباز به حوالی هنت انون (قلعه خاکستری) رهسپار شدیم چند روز بعد در نزدیکیهای جنگل به گروهی اورک برخورد کردیم یکی از یارانم گفت که باید فرار کنیم چرا که تعداد آنها بیشتر بود ولی من میدانستم که اگر پا به فرار بذاریم متوجه و تعدادشان از این بیشترمیشود . به یارانم گفتنم که باید کلکشان را بکنیم ما سربازان گاندور هستیم واز هیچ چیزنمیترسیم درگیری سختی بین ما رخ دادو تمام آنها را نابود کردیم ولی حیف ای کاش به حرف یارانم گوش کرده بودم. تمام یارانم کشته شدند وخودم هم که یک تیر به پایم اصابت کرده بود کاش میشد زمان را به عقب باز گرداند. من هرگز خودم را نبخشیدم . چه میتوانستم بکنم نه میشد زمان را به عقب بازگرداند ونه میتوانستم همانجا بشینم و عزاداری کنم چرا که هوا کم کم تاریک میشد و اگر من را هم اورکها پیدا میکردند و یا توسط زخمی که برداشته بودم میمردم یارانم برای هیچ و پوچ جانشان را از دست داده بودند. بلند شدم و سعی کردم به طرف قلعه خاکستری که نزدیک بود به راه بیوفتم ساعاتی را در پی پیدا کردن راه صرف کردم چشمانم کم کم داشت سیاهی میرفت و عرق سردی از پیشانیم جاری میشد همانجا فهمیدم که تیر سمی بوده خوشبختانه سمی که اورکها در تیر استفاده میکنند زیاد مهلک نیست اما اگر زیاد میگذشت باعث مرگ میشد ومن هم فقط میتوانستم از پخش سدن سم در بدنم جلوگیری کنم برگهای درخت بلوط و دانه های میوه کاج را رو زخم گذاشتم و پارچه ای از لباسم کندم و زخم را بستم چیز بیشتری نمیدانستم. امیدوار بودم کارساز باشد. سنگینی سپر و شمشیر راه رفتن را برایم سخت و سخت تر میکرد هوا دیگر تاریک شده بود صداهای رعب انگیزی ازدل جنگل به گوش میرسید ناگهان نور ضعیفی توجهم را جلب کرد جلوتر که رفتم صدای خنده های ضعیفی به گوشم رسید خوشحال شده بودم آن نمیتوانست صدای اورکها باشد تمام توانم را جمع کردم و لنگ لنگان به راه افتادم هر قدم گویی ساعتها به طول میکشید نزدیکتر که شدم قلعه ای نمایان شد خودش بود همان قلعه خاکستری رفتم و در بزرگ را با شمشیر به صدا درآوردم قبل از اینکه در باز شود از خستگی زیاد از حال رفتم. روز اول در قلعه : با صدای کلاغهای داخل جنگل چشمانم بازشد هوا روشن شده بود ومن داخل قلعه روی دسته ای از پوشالها خوابیده بودم . حالم بهتر شده بود انگار برگهای بلوط و دانه های کاج کارساز شده بودند. بلند شدم گویی در قلعه کسی نبود اول ترسیدم اما ناگهان صدای خنده ای توجه مرا جلب کرد به طرف صدا رفتم دو نفر داشتن آشپزی میکردن رفتم و با آنها آشنا شدم . سالنبور و گاستون پرسیدند که چه اتفاقی برایم افتاده بود من هم قضیه را برایشان گفتم و خواستم که فرمانده شان رو ببینم سالنبور با چهره ای خندان گفت که برای تعمیر برجکها با یکی از سربازان به نام دیرنیر بالای قلعه رفته است ؛ من هم به سمت برجکها رفتم ؛ ریابو رو قبلا در گاندور دیده بودم و اورا میشناختم گفتم پس فرمانده شدی ولی ریابو گفت که فرمانده چند روز پیش به داخل جنگل رفته وخبری ازش نیست ممکنه با سربازهاش کشته شده باشند. اتفاقاتی که برایم افتاده بود را نیز به ریابو گفتم . به فرمانده ریابو گفتم آیا میتوانم برایتان کاری انجام دهم او هم دستور داد که برای تعمیر برجکها کمکشان کنم من هم دست به کار شدم ودر تعمیر به کمک فرمانده رفتم همانطور که کمک میکردم پرسیدم آیا فقط شما چهارنفر در قلعه هستید. ریابو گفت نه .دو گشتی ما الکاندو و پلاطس برای گشت زنی و سه تیرانداز(آنا نولوفینوه و فریژا) برای پیداکردن چوب و ساخت تیر به داخل جنگل و سربازی به نام دایریس برای آوردن آب به لب رودخانه رفته اند. اول خوشحال شدم آنطور که فکرش رو میکردم تعدادمان هم کم نیست اما بعد ترسی وجود مرا فراگرفت و گفتم ای کاش قبل از تاریکی هوا به داخل قلعه برگردند و خطری در کمین آنها نباشد . هرچند با اتفاقاتی که برایم افتاده بود وآن صداها میدانستم اتفاقی خواهد افتاد بیشتر برای الکاندو و پلاطس نگران بودم چرا که آنها فاصله شان از قلعه بیشتر بود و دعا کردم که از هم جدا نشوند. با گذشت ساعاتی و تکمیل شدن کم کم برجکها دایریس زودتر از همه آمد ولی نگرانی من هر لحظه بیشتر میشد چرا که دیگر ساعتی به تاریک شدن هوا باقی نمانده بود ولی بوی غذایی که سالنبور و گاستون آماده میکردن به من دلگرمی میداد و امیدوار بودم که همه امشب باهم غذا بخوریم. در همین فکر که بودم یکی از افراد که زخمی شده بود وارد قلعه شد از صحبتهایی که شد فهمیدم الکاندو است و میگفت که به دلیل اردوگاه اورکها پشت جنگل . جنگل نا امن شده خوشبختانه اورا تعقیب نکرده بودند اما پلاطس هنوز برنگشته بود دقایقی گذشت که پلاطس هم زخمی و گلی وارد قلعه شد خوشبختانه وضعیتش از الکاندو بهتر بود اونطور که میگفت انگار اجساد فرمانده و یارانش رو پیدا کرده بود اما مطمئن نبود . پلاطس به طرف انبار رفت تا چیزی برای بهبود زخمش پیدا کند همه نگران بودیم دو زخمی داشتیم و نمیدانستیم چه کاری بکنیم فرمانده ریابو هم به غیر از زخمی ها نگران تدارکات بود . مدتی بعد سربازی از روهان از طرف پادشاه تئودن با مقداری آذوقه وارد قلعه شد و به طرف ریابو آمد انگار او هم مثل من ریابو را میشناخت . خودش را به ما معرفی کرد اسمش لگولفیندل بود از حرفهایی که بین او و ریابو زده شد فهمیدم او هم مثل من سربازانش را هنگام حمله عنکبوتهای بزرگ جنگل سیاه از دست داده و به هر زحمتی که تونسته خودش رو به قلعه رسانده بود ؛ من میتوانستم درک کنم که چی کشیده است او همانطور در درمان زخمی ها مهارت داشت وتوانست الکاندو و پلاطس را درمان کند. من همچنان نگران بودم چرا که تیراندازان هنوز نیامده بودند زمانی گذشت و آنها هم آمدند هوا دیگر تاریک شده بود اما من خوشحال بودم که تلفاتی نداشتیم. ویرایش شده در ژانویه 21, 2015 توسط اینکانوس 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
ادموند پونسی 419 ارسال شده در ژانویه 19, 2015 (ویرایش شده) دیرنیر صدای قولنج کمرش را در آورد و به دیوار تکیه داد. با کمی ملات آبکی اما چسبنده، سنگ های دیوار برجک رو به جاده را مستحکم تر از قبل کرده بودند. برجک شمالی سالم بود... البته فعلاً. قلعه آن قدر ها هم قدیمی نبود، اما با این حال چندین حمله و ریزش چندین سنگ از کوه و همینطور بادهای تند باعث تخریب تدریجی آن می شدند. دیرنیر فانوس کوچک را برداشت، تکه چوب خشک و لاغری را آتش زد و آن را در بخاری کوچک روغنی انداخت. گرمایش در مقایسه با سوزی که از درزهای بی شمار دیوار وارد می شد زیاد نبود، اما همان هم دست های خشک شده از سرمای دیرنیر را تغذیه می کرد. چند دقیقه ای آنجا ایستاد و خودش را گرم کرد. سپس فانوس به دست از پلکان مارپیچی و باریک برجک پایین رفت. موقع شب باید نگهبانی می داد، تا آن موقع بهتر بود کمی استراحت کند تا در هنگام شیفتش خواب نماند. از روی دیوار سنگی قلعه، حیاط به کلی مشخص بود. برف روی زمین ریخته بود، اما راه کوچکی وجود داشت که به درون قلعه راه می یافت و آن قسمت را دیرنیر شخصاً پارو زده بود. با این حال، هوا طوری بود که هر آن ممکن بود برف ببارد. برفی که انگار تنها هدفش منجمد کردن ساکنان قلعه بود. در گوشه ای از قلعه، آخور اسب ها قرار داشت. سه اسب داشتند، اسب های پلاطس، الکاندو و ریانو. اسب ریانو، در واقع یکی از اسب هایی بود که به دلیل اینکه یکی از سواران فرمانده ی قلعه به دلیل سقوط از پلکان مرده بود، آن را جا گذاشته بودند. دیرنیر از پلکان دیگری پایین آمد و به سوی در دولنگه ی داخل قلعه رفت. خوابگاه کوچک نگهبانان جای راحتی برای استراحت بود. هر اتاق خوابگاه ظرفیتی ده نفره داشت، اما حالا هر چهار اتاق آن خالی بودند و احتمالاً هیچوقت پر نمی شدند. دیرنیر همچنان منتظر فرمانده و دوستانش مانده بود. ریانو عملاً اشاره کرد که امیدی به بازگشت فرمانده و افرادش نیست... اما چه کسی می توانست این را بگوید؟ دیرنیر با همه ی سربازها دوست بود... دوستانش هم مرده بودند؟ گوئنون، ریدونیر، مائندونین و بقیه؟ در چوبی خوابگاه با صدای غیژ غیژ مانندی باز شد. پنج تخت خواب دو نفره، یک میز بزرگ با ده صندلی، آینه ای لب پر شده، کمدی پر از تجهیزات و یک قفسه ی چوبی که از سلاح پر شده بود، تنها لوازم خوابگاه بودند. دیرنیر مقابل آینه رفت. روی زمین، یک لگن آب قرار داشت. آب، سرد بود. دیرنیر همیشه آب سرد به صورتش می زد تا سرحال بماند. به چهره ی لاغر و تکیده اش در آینه نگاهی انداخت. موهایش کمی بلندتر شده بودند، با این حال همچنان حالت کوتاه اما آشفته ی خود را حفظ می کردند. زخم روی ابروی راستش همچنان سعی در خودنمایی داشت. دیرنیر کمی به موهایش دست زد و آن ها را بیشتر روی پیشانی اش ریخت تا زخمش را بپوشاند. طبق معمول، هر سربازی به هر زخمی، هر چند کوچک افتخار می کرد. اما زخم دیرنیر؟ وقتی در پانزده سالگی و در اوج دوران بلوغش با دختری که دوست داشت هم آغوش شده بود، پدر دختر پیدایش کرد و سرش را محکم به زمین کوبید. زخم، مایه ی شرمش بود. دیرنیر کمی آب به صورتش زد و چاقوی کوچک شکارش را در آورد. در مواقع عادی، سرباز ها شمشیر، سپری کوچک و یک خنجر بلند حمل می کردند. اما به دلیل کمبود امکانات، نظم نظامی دیگر اهمیت چندانی نداشت. سرش را کمی بالا گرفت و چاقو را آرام روی صورتش کشید تا ریش هایش را که دوباره در می آمدند، اصلاح کند. کار را آرام انجام داد، سپس به بالای لبش رسید و کار را با دقت بیشتری انجام داد، اما وقتی به زخم کوچک پشت لبش رسید – زخم دیگری که در دوران بچگی به دلیل برخورد سنگ به وجود آمده بود – دوباره آن قسمت را زخمی کرد. یک بار دیگر صورتش را شست و بدون توجه به سوزش خفیف زخم، با حوله ای کهنه و کوچک صورتش را خشک کرد و آستین لباس پارچه ای نخ نمایش را روی زخمش نگه داشت تا خون ریزی متوقف شود. چند دقیقه ای روی میز نشست تا خونریزی بند آمد. سپس زره زنجیری ساده و سبکش را در آورد، حمایل شمشیر و خنجرش را روی زمین، کنار تختش گذاشت و به سرعت به خواب رفت. دو ساعتی بود که تقریباً از هشت شب می گذشت. به دلیل زمستان، حوالی ساعت شش، شب می شد. دیرنیر با وظایفش آشنا بود، اما هوا هم خیلی سرد بود. یک چشمش را به جاده و جنگل دوخته بود، اما تمام بدنش به سمت بخاری مایل بود تا از حداقل گرما استفاده ببرد.نیم ساعتی در همان اوضاع بود و همین که چرخید تا رژه اش را روی دیوار طولانی قلعه شروع کند، متوجه بدنی شد که کشان کشان خودش را سمت قلعه می کشد. ابتدا به دلیل خمیده شدن بدن و به خود پیچیدن مدامش، فکر کرد که یک اُرک است. اما جلوتر که آمد متوجه شد که یک انسان است. دهانش را باز کرد تا به او هشدار بدهد، اما متوجه شد که مرد زخمی است. فریژا سرش را از برج رو به جاده ی قلعه بیرون آورد و گفت: «هی! مرده زخمیه، جلوی در قلعه افتاده... چی کار کنیم؟» دیرنیر با عجله گفت: «ریابو رو خبر کن!» سپس دوان دوان از پلکان پایین آمد و صدای برخورد جسمی را با دروازه شنید. کمی بعد که به دروازه رسید و در کوچک وسط آن را باز کرد، متوجه شد که مرد بیهوش شده است. ویرایش شده در ژانویه 19, 2015 توسط ادموند پونسی 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bard 1,231 ارسال شده در ژانویه 20, 2015 (ویرایش شده) شب همانروز شام شب است ولی تاریکتر از هر شبی که توی زندگیم دیدم ، نگرانی داره تمام وجود من رو میگیره به سمت تالار پزیرایی میرم بچه ها دور میز نشستن بعضی ها با هم صحبت میکنن و بعضی ها در خلوت خودشون فرو رفتن ، ترس در وجود همه شون هست میشه اینو راحت فهمید اما سالنبور این مرد عجیب با یه لبخند همیشگی که گاهی فکر میکنم هیچ چیز از اتفاقاتی که در دنیا در جریانه نمیتونه این مرد گنده رو ناراحت کنه همچنان با پیشبند کثیفش و کاسه های سوپ در دستای گندش از اشپز خونه سر میرسه مثل همیشه سرحال و این لبخند که بعضی وقت ها منو تا سرحد جنون عصبانی میکنه گربه اشپز خونه هم که زیر میز مشغول اینور و اونور رفتن هستش تا استخونی گیر بیاره گرچه فکر کنم هفته ها چیزی به نام گوشت یا استخون گیرش نیاد میاد و دور پای هر کدوم از سرباز ها و بچه ها میچرخه شاید چیزی بهش برسه اما نه بلند طوری که همه بشنون به گاستون میگم : گاستون غذای نگهبان ها رو بده فریژا ببره براشون بیچاره ها تا صبح یخ نزنن خوبه ، خودمم باید بهشون یه سر بزنم الکاندو رو نمیبینم ؟ زخم هاش خوب شده یا هنوز نه ؟ دلم نمیخواد برای این بیچاره ها هی سخنرانی بکنم اما انگار باید همه چیز رو بهشون بگم بلند میشم : دوستان ، همه دست از غذا خوردن میکشن و به من خیره میشن دوستان و رفقا بعضی هاتون منو خوب میشناسید و بعضی هاتون هنوز تازه واردید اما باید بگم گشتی های ما اخبار ناگواری برای ما اوردن ، به زودی شاید چند ساعت دیگه و شاید دو سه روز اینده به ما حمله خواهد شد ما ناچار و ناخواسته در وسط خشم این پلیدی افسار گسیخته قرار گرفته ایم نمیدونم که از وقایع باخبر هستید یا نه ولی حرکت لشکر سیاهی از این جاده نیز عبور خواهد کرد و انگاه ما سربازان و هر انکس که توی این قلعه هست به مبارزه برخواهد ایستاد از امروز کمتر بخوابید و سعی کنید اسلحه های خودتون رو تحت هیچ شرایطی از خودتون دور نکنید شرق ناارام است و به زودی پنجه های تاریکی دست هاش رو برای گرفتن ما دراز خواهد کرد دو نفر از دوستان به طور داوطلب به نگهبان ها اضافه شید یه نفر داخل حیاط و به نفر بالای قلعه از همه نگهبانان گزارش میخوام ( البته هماهنگ باشید ) --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- ویرایش شده در ژانویه 21, 2015 توسط bard 10 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اله ماکیل 2,460 ارسال شده در ژانویه 22, 2015 (ویرایش شده) در سریعترین زمان ممکن سطل آب را از مخزن بزرگ حیاط پر کردم و به آشپزخانه بازگشتم. پناه بردن از سرمای جانکاه و استخوان سوز شبانه، به گرمای نشئه آور آشپزخانه همیشه برایم حس دلپذیری بوده است، حتی در این اواخر که قلعه در اغلب اوقات برایم غیرقابل تحمل گشته است. مخصوصا با حال و روزی که گشتی ها به قلعه بازگشتند و علاوه بر آنها یک سوار دیگر که نمیدانم نامش چیست و در گرگ و میش غروب زخمی در مقابل دروازه یافتندش. این روزها به ندرت اخبار خوشایند میشنویم که باعث شده است افراد و قلعه روز به روز در سکوت بیشتری فرو بروند. در بیشتر اوقات هنگامی که از کنارشان عبور میکنم، آنان را میبینم که در گوشه ای ایستاده و به نقطه ای خیره شده اند. گاهی برخی از آنان را میبینم که در نقطه دنج و دور از چشم دیگران میگریند یا به آرامی با خود سخن میگویند. اما همگی تلاش میکنند تا کسی پی به درونیاتشان نبرده و به موقع وظایفشان را انجام دهند. تنها کسی که تغییری در احوالش رخ نداده است سالنبور است که مثل سابق با غرولندهای خنده آور و حرفای مضحکش کمی فضای سنگی و سرد قلعه را نرمی و نشاط می بخشد. وارد آشپزخانه شدم. دیدم که با هیکل تنومندش پشت میزی نشسته و در حالیکه زیر لب ترانه ای مبهم را میخواند مشغول بریدن و قطعه قطعه کردن مقداری نان است. با صدای گذاشتن ظرف آب بر زمین به طرفم بازگشت و گفت: "گاستون؟ عجله کن، سرابازان گرسنه اند. مشغول کندن چاه بودی؟" به دنبالش خنده ی کریهی کرد. به طرف دیگ غذا رفتم که سوپ را کمی به هم بزنم. هر چند آذوقه ی کمی داریم اما سوپ خوشمزه ای از کار درآمده است. در حین آماده کردن غذا صدای مبهم ریابو را میشنیدم که برای افراد در تالار اصلی سخن میگفت. مقداری ادویه خشک که به تازگی درست کرده ام را اضافه میکنم و دیگ را از روی آتش برمیدارم. نگاهم به دنبال بشقاب ها میگشت که ناگهان ظرف کوچکتر دیگری را دیدم که بر روی اجاق کوچکی گوشه آشپزخانه در حال بخار کردن بود. به طرفش رفته و دیدم مقداری گوشت و سیب زمینی که شمایل اشتهاآوری هم داشتند در حال پختن هستند. رو به سالنبور کرده و با تعجب پرسیدم: "این غذا برای کیست؟ چرا اینقدر کم است؟ به همه نمیرسد." سالنبور با لحنی طعنه آمیز گفت: "قرار بود ضیافت مفصلی برای سربازان ترتیب بدهم. غروب ریابو به اینجا آمد و گفت غذای گوشتی مختصری برای نگهبانان برجک ها آماده کنم. پرسیدم پس بقیه چه. گفت آنها واجبترند. برای بقیه سوپ سیب زمینی و سبزیجات آماده کن." سپس چاقو را محکم بر تخته کنار دستش فرو برد و زیر لب گفت: "مردک احمق..." کمی غذا را برانداز کردم و گفتم: "اگر بقیه اعتراض کردند چه کنیم؟" سالنبور گفت: "من نمیدانم مردک. پاسخ اعتراض هایشان را خود ریابو خواهد داد. حال عجله کن تا غذاها را به تالار ببریم. تو ظرف نان و کمی آب بیاور. من غذاها را خواهم برد." به دنبالش دیگ بزرگ سوپ را در آغوش گرفته و به طرف تالار روانه شد. من نیز ظرف نان و مقداری آب و لیوان را برداشته و به دنبالش رفته و وارد تالار شدیم. به محض ورودم آن دختر کماندار، فرِیژا را دیدم که از پنجره ای به بیرون و جنگل خیره شده بود. پلاطس بر بالای سر الکاندو ایستاده بود و لگولفیندل در زیر نور مشعل مشغول وارسی زخم های الکاندو بود. کمی آن سو تر سوار تازه وارد و زخمی که نامش را نمیدانستم سر گرم صحبت با دایریس و دیرنیر بود. ریابو در حالیکه یک پایش را بر سکوی دور آتش دان وسط تالار نهاده بود به آتش خیره شده بود. سالنبور با صدای بلندی گفت: "بیایید سربازان پادشاه که تاکنون هیچ سوپی به خوشمزگی دستپخت این شرقی نخورده اید. گرم و مقوی." افراد به آرامی به طرف آتش دان برگشتند. ریابو نگاهی معنی دار به سالنبور انداخت و سپس رو به من گفت: "گاستون. غذای نگهبانان را به فریژا بده تا پس از خوردن غذایش برایشان ببرد." گفتم: "بله فرمانده." پس از رو بدل کردن نگاهی کوتاه با سالنبور به آشپزخانه رفتم. ویرایش شده در ژانویه 22, 2015 توسط اله ماکیل 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Fladrif Skinbark 762 ارسال شده در ژانویه 22, 2015 (ویرایش شده) سالنبور خیلی خودش را کنترل کرد که بلایی بر سر ریابو نیاورد. بعد از ظهر در حال تمیز کردن گوشت بود که ریابو ناغافل به داخل آشپزخانه آمد. با لحن طلبکارانه ای پرسید: "این همه گوشت برای چیست؟" سالنبور گفت: "فکر کردم شاید با یک شام پر ملات روحیه ی همه بهتر شود. این روز ها ..." فرمانده وسط حرفش پرید: " لازم نکرده. به اندازه ی کافی آذوقه برای این ریخت و پاش ها نداریم." برگشت و رفت. در حال خارج شدن از آشپزخانه، بدون آن که رویش را برگرداند اضافه کرد: "فقط برای گشتی ها و نگهبان ها گوشت استفاده کن." در تمام مدت سالنبور آنقدر دسته ی چاقویش را فشار می داد که نزدیک بود خون از ناخن هایش بیرون بجهد. چاقو را محکم در شکم گوشت فرو برد. *** نزدیک شب بود که گاستون با سطل آب وارد آشپزخانه شد و آنها را روی میز گذاشت. سالنبور باز کنایه ای بارش کرد و خندید: "اگر چاه آب می کندی سریع تر می رسیدی پیرمرد. سرباز ها از گرسنگی تلف شدند." بعد قضیه ی سرکشی ریابو و دستوراتش را برای او تعریف کرد. با کمک هم غذا هارا به طرف تالار بردند. در راه سالنبور همچنان غر می زد و بد و بی راه نثار ریابو می کرد. گاستون با او همدردی کرد چون این قضیه به مذاق خودش هم خوش نیامده بود. اما کمی هم در دلش به ریابو حق می داد. وقتی که سالنبور سوپ را برای همه در کاسه ها می ریخت، گاستون به دستور ریابو برای آوردن خوراک گوشت نگهبان ها و گشتی ها به آشپزخانه برگشت. دایریس تا این صحنه رو دید با همان لحن خل و چل و صدای کلفتش گفت: "غذای آنها فرق دارد؟" و وقتی سر و کله ی خوراک گوشت پیدا شد تعجبش چند برابر شد. حتی الکاندو، پلاطس و فریژا هم معذب شدند که غذای بهتری برایشان آماده شده بود. دیرنیر آزرده از سالنبور پرسید :" قضیه چیست؟" سالنبور نیم نگاهی به ریابو انداخت و با لحن شیطنت آمیزی جواب داد:" دستور، دستور است." *** - "من نمی فهمم، این مرد تا به حال چیزی به اسم روحیه دادن به گوشش نخورده ؟" این صدای آزرده ی گاستون بود که همزمان در حال تمیز کردن ظرف ها و حرص خوردن بود. "همان سوپ پیزوری را هم زهرمارمان کرد. نمی شد هشدارهایش را برای بعد از شام بگذارد؟ هنوز لقمه از گلویمان پایین نرفته نطق سیاه نفرین شده اش را شروع کرد." موقع حرف زدن دستهایش را به شدت تکان می داد. سالنبور از پله های انبار بالا می آمد و در دستش یک بطری شراب و یک کیسه ی کوچک تنباکو بود. از چهره ی برافروخته ی گاستون خنده اش گرفت :" داد و هوار نکن پیرمرد، وگرنه نگهبان های برج دیدبانی را بیدار می کنی. ریابو زیادی جدی است. خیال دارم یک روز خلع سلاحش کنم و به زور و تهدید چاقو مجبورش کنم برقصد و آواز بخواند تا شاید کمی یاد بگیرد که چطور می شود شاد بود." گاستون: " اگر به ضرب و زور چاقو باشد که دیگر اسمش شادی نیست!" سالنبور:" درست است. اما حداقل بعد از آن می توانیم تصور کنیم در حال رقصیدن با چهره ی بدون ابرو های گره خورده چه شکلی می شود." آنقدر با شدت خندیدند که می توان مطمئن بود آب دهان گاستون روی ظرف هایی که تازه تمیز کردنشان را تمام کرده بود پاشید. مشغول دود کردن چپق و عیش و نوش شدند. سالنبور گفت :" نگران نباش گاستون. خیال هایی در سر دارم." و داشت. به همین دلیل بود که تا نیمه های شب، وقتی همه به جز دیدبان ها خواب بودند، از آشپزخانه صدای تیز کردن چاقو می آمد. ویرایش شده در ژانویه 22, 2015 توسط شهریار 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
K I N G 1,932 ارسال شده در ژانویه 23, 2015 الکاندو،الکاندو،بیداری؟بلند شو دوست من.با این صدا چشمانم را باز کردم و دیدم که پلاطس بالای سرم با کاسه ای پر آب ایستاده است.بلند شدم و نشستم.پلاطس گفت:«حالت چطور است؟به گمانم بهتر شده ای»با صدایی گرفته پاسخ دادم:«بله،بهترم.فقط کمی بدنم کوفته است»لب هایش را به هم فشرد و ظرف آب را جلو آورد و گفت:«بیا و گلویی تازه کن.از لب هایت می توان دید که تشنه ای».کاسه را گرفتم و آب را چنان نوشیدم که انگار چند سالی بود لب تشنه بودم. سپس از اتفاقات امروز و از وضع بد بیرون قلعه باهم صحبت کردیم.در میانه های صحبتمان یک دفعه پلاطس گفت:«ای وای عجله کن باید به تالار برویم.»پوز خندی زدم و گفتم:«نگرا نباش،سهم ما از شام را برایمان نگه میدارند.»گفت:«نه،شام را نمی گویم.لگولفیندل مرا به دنبال تو فرستاده است و در تالار منتظر ماست.»گفتم:«امان از دست تو پلاطس،امیدوارم ناراحت نشده باشد.» دستش را گرفتم و بلند شدم.به راه افتادیم و از اتاق خارج شدیم.از درد پایم می لنگیدم.پلاطس با اینکه خودش اندکی زخمی و خسته بود ولی کمکم می کرد. واقعا پسر خوبی بود مثل برادر بزرگ ترش بامن رفتار میکرد. به تالار رسیدیم.به غیر از چند نفری،تقریباً همه آنجا بودند.لگولفیندل کنار تختی ایستاده بود.به نزد او رفتیم و به من گفت که روی تخت دراز بکشم تا به بررسی زخم هایم بپردازد. در این میان گاستون و سالنبور به تالار وارد شدند.شام را آورده بودند.ریابو هم در کنار آتش ایستاده بود.او هنوز مرا در تالار ندیده بود.با دیدن ریابو یاد رفتار امروز او افتادم.امروز بعد از اینکه با آن وضعیت مرا دید خیلی نگران حالم شد.تصور نمیکردم او به این شکل نگران حال افرادش باشد. بعد از بررسی زخم هایم بلند شدم و به سوی میز رفتیم.غذایمان را تحویل گرفتیم و مشغول خوردن شدیم.با دستور ریابو به سهم ما گوشت اضافه کرده بودند.من خودم تعجب کردم.اما بدن من به این غذا نیاز داشت پس بدون توجه به بقیه غذایم را خوردم.ناگهان ریابو برخواست و توجه همه را به خود جلب کرد.همه ساکت به او خیره شدیم.سخنان نگران کننده ای بیان میکرد.از اطلاعات بدست آمده و از وضع بد این روزها حرف میزد.بقیه با شنیدن این سخنان در فکر فرو رفتند و به زور غذایشان را میخوردند.آنها دیگر به وخامت اوضاع پی برده بودند. بعد از اتمام شام تالار را ترک کردم.شام خوبی بود.با وجود درد پایم میخواستم خودم راه بروم.نمیخواستم دوستانم را به زحمت بیندازم.مسیر حیاط را پیش گرفتم تا هوایی عوض کنم.باد سردی می وزید.اندکی هم برف می بارید و همچنان آن صداهای عجیب شنیده می شد. 13 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
راداگاست قهوه ای 1,534 ارسال شده در ژانویه 24, 2015 (ویرایش شده) شب اولی بود که اتفاقات عجیب در اطراف اردوگاه اغاز شده بود.الکاندو زخمی شد و تقریبا از زمانی که به قلعه رسیدم تا حالا خواب بوده.اتاقش دقیقا کنار ( قلعه به قدری جمعیت کم دارد که هر کدام از نیروها اتاق جداگانه ای برای خود دارند!)شخصی طبیب به قلعه امده که نامش لگولفیندل است قضیه ی زخمی شدن الکاندو را فهمیده و از من برای اوردن الکاندو به پیش او کمک خواسته. جرعه ای اب در کاسه ای که در اتاق بود ریختم و به اهستگی به اتاقش رفتم:حال اورا جویا شدم اما انگار حالش خوب نبود.خدارا شکر که اب برایش برده بودم از تشنگی لبانش ترک برداشته بود.بعد از مدتی که حالش جا امد شروع به صحبت کردیم:پلاطس زمانی که از یکدیگر جدا شدیم در بازرسی تو چیزی دستگیرت شد؟ زمانی که تو رسیدی در حیتط قلعه بودم و درست یا یانادرست چیزهایی درمورد وجود نیروهای زیاد اورک در شمال باتلاق شنیدم.تعدادشان چقدر بود؟؟ _زمانی که درگیرشدم 10 اورک بودند اما با نواختن شیپور بیش از 10 نفز به داخل باتلاق ریختند به سختی خود را بیرون کشیده و با بوسفال به سمت قلعه امدیم._اینطور که بویش میاید هم با شرقی درگیر خواهیم شد هم با این اورک های پست!! _درست است..._اما بازویت چه شده؟؟_چیز مهمی نیست زمانی که در باتلاق بودم یکی از آن اورک ها شمشیر کثیفش را بر بازویم کشید...خب حرف زدن کافیست بهتر است به...به ...به شام برویم!!! امیدوارم گاستون و سالنبور غذای خوبی تهیه کرده باشند._پس زخم های من چه؟؟_اوه @-).هدف اصلی من از امدنم به اینجا بردن تو به پیش طبیب جدید قلعست!نامش لگولفیندل است و شباهت عجیبی به الف ها دارد| انقدر گرسنه هستم که همه چی را یادم میرود!!بازوی الکاندو را گرفته و به ارامی به سمت سالن اوردمش.به شدت پایش لنگ میزد و احساس میکردم که درده شدیدی دارد.امیدوارم عفونت نکند. لگولفیندل را پید ا کردم و الکاندو را به او معرفی کردم به ارامی بر روی صندلی چوبی که شباهت بسیاری به تخت داشت گذاشتمش!مشغول صحبت شدیم و از بین صحبت ها فهمیدم که لگولفیندل علاقه ی زیادی به طبابت دارد!زخم هایش را که معاینه کرد ان هارا به با پارچه هایی که به ماده ای اغشته بودند بست و چند برگ و مقداری مایع که درون شیشه ای کوچک بود به من داد و گفت:روزی یک بار مایع را به روی برگ ها بمال و ارام زخم هایش را با ان تمیز کن.و سریع با دیدن یکی از سربازان که اورا نمیشناختم از صندلی(تخت)برخاست و به سمت او رفت. با الکاندو مشغول صحبت شدیم.بیشتر فکرمان سمت امروز بود دیدن جنازه های سربازان شهر سپید و درگیری با اورک های شمال باتلاق.اما بیشتر از همه مرا دیدن یک جنازه شبیه به بدن فرمانده بود، این اتفاق را دقیق به ریابو نگفته اما باید هرچه زود تر احتمال کشته شدن فرمانده را بدهم.صدای زنگ شام مرا به حال خود اورد تمام سالن به طرف میز حرکت کردند.روی صندلی نشسته و بازهم در فکر فرورفتم اما با اوردن غذا تنها فکرم به سمت خوردن معطوف شد!! سزیع بدون نگاه کردن به غذا شروع به خوردن کردم.خوراک گوشت بود و بسیار هم لذید.ناگهان با دیدن غذای بقیه جا خوردم!! سربازان تنها غذایشان سوپ بود که فقط مقدار کمی سیب زمینی و چیز دیگر در ان داشت.اما خب کاری نمیشود کرد!! حتما دلیلی برای این کار دارد پس بدون توجه به خوردن غذا ادامه دادم.در هنگام خوررن ریابو امد و بر سکویی ایستاد و شروع به صحبت کرد.در صحبت های او اشاره هایی از کشته شدن فرمانده و دیده های من و الکاندو وجود داشت، دیگران را درهنگام حرف زدن ریابو نگاه کردم همه انگار گویی اخر عمرشان است! رنگ بسیاری پریده و احساس ناامیدی در خود میکنند.البته من هم از این موضوع مستثنا نبودم ریابو جوری حرف میزد که لرزه بر اندام ادم می انداخت! بعد از تموم شدن شام به حیاط قلعه رفتم تا هوایی عوض کنم.الکاندو نیز ان جا بود ولی مزاحمش نشدم تا هردو در افکار خویش باشیم...صداهای عجیب بازهم می امد هوا ابری بود و برف به ارامی درحال باریدن بود.احساس سرما نمیکردم ولی با شنیدن ان صداهای ترسناک... راستش را بخواهید چیزی در مورد نژادی جدید شنیده ام نژادی که فرمانروای تاریکی ان را به وجود اورده.نژادی از انسان های رون و هاراد و یورک هی هایی که خود نیمی انسان بودند. نامشان را یثیم مینامند.باز از افکار خود بیرون امدم به داخل قلعه رفتم.قلعه خاموش خاموش بود همه خواب بودند به جز نگهبانان حیاط.من هم به سمت اتاق خویش رفتم سرم را بربالین گذاشتم و به اهستگی به خواب رفتم... ویرایش شده در ژانویه 25, 2015 توسط راداگاست قهوه ای 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
mahan 274 ارسال شده در ژانویه 26, 2015 بعد از اون وقت که به الکاندو سر زده بودم چند ساعتی میشد که از او خبر نداشتم. داشتم میرفتم تا او را بیا ورم که پلاطس را دیدم.سریع به پیشش رفتم و ازش خواهش کردم که الکاندو را بیاورد و بر روی تختی که برایش آماده میکردم بنشاند.پلاتس رفت و من مشغول آماده کردن تخت شدم.بعد از ده بیست دقیقه که کارم تمام شده بود پلاطس به همراه الکاندو آمد. به او گفتم:دیر کردی دوست من! گفت:ببخشید مشغول صحبت با الکاندو بودم. -مشکلی نیست دوست من.زود باش تا دیر تر نشده الکاندو را بخوابان. -بسیار خوب. تقریبا معاینه ی الکاندو را تمام کرده بودم بهش گفتم:تمام زخم هایت بهبود یافته بجز پایت که آن هم فردا پس فردا بهتر میشود. اون لحظه پلاطس چیز هایی به من میگفت و من هم تا توانستم جوابش را دادم چون بیشتر حواسم به الکاندو بود.به پلاطس چند تا دارو دادم و بهش گفتم که چه کند. که اون موقع سرباز تازه وارد را دیدم اسمش را نمیدانستم اما دیدم که عرق فراوانی کرده و فهمیدم بهش تیری سمی زده اند. برای همین سریع به نزدش رفتم و او را هم معاینه کروم سم را از زخمش بیرون کشیدم و چند دارو هم به او دادم. با صدای زنگ شام به تالار پذیرایی رفتم. سر میز که نشستم بوی سوپ از آشپز خانه ی قلعه میامد و واقعا مزه ی عالی داشت.همه چیز خوب بود تا ریابو شروع به سخن گفتن کرد. چیز هایی میگفت در مورد حمله ی شرقی ها و اورک ها. ترسیده بودم.کاسه ی سوپ را برداشتم و به اتاقم رفتم.به فکر فرو رفتم و آن شب اصلا خواب به چشمانم نیامد. 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
اینکانوس 96 ارسال شده در ژانویه 26, 2015 (ویرایش شده) بلاخره شب فرا رسید ؛ در حالی که گاستون و سالنبور مشغول پختن غذا بودن و لگولفیندل منتظر الکاندو و پلاطس بود تالار اصلی را ترک کردم و به حیاط رفتم تا هوایی عوض کنم . هوا به شدت سرد شده بود کمی درحیاط قدم زدم ؛ به سمت اسبها رفتم زیر لب گفتم: زبان بسته ها تا کی میتوانید دوام بیاورید همانطور که یکی از اسبها را نوازش میکردم ؛ با خود میگفتم لا اقل علف برایتان به اندازه کافی هست. صدای پایی آمد برگشتم و گاستون را دیدم کا دوان دوان در حالی که میلرزید سطل آبی رو از مخزن پر کرد و بدون اینکه متوجه من شود به داخل قلعه بازگشت ؛ نمیدانستم چه مدتی در حیاط بودم ؛ اما آنقدری بود که سرمای شدید باعث شده بود درد زخمم بیشتر شود از طرفی صدای شکمم هم به علت گرسنگی بلند شد . آنقدر گرسنه شدم که میتوانستم یک گوزن را درسته قورت بدم. به داخل برگشتم لگولفیندل را دیدم که مشغول مداوای الکاندو بود و پلاطس هم بالای سر آنها ایستاده کار لگولفیندل را تماشا میکرد. در حالی که با خودم میگفتم بهتر است زخمم را نشان دهم به سمتشان رفتم: لگولفیندل بین زخمم بهتر شده یانه دارویی داری که روی زخمم بذارم که سریعتر خوب بشه. لگولفیندل در حالی که به زخمم نگاه میکرد گفت: مشکلی نیست زخمت بهتر شده پارچه ای را به ماده ای آغشته کرد و زخمم را بست و گفت این باعث میشه که زخمت سریعتر خوب بشه برو و استراحت کن. و دباره مشغول مداوای الکاندو شد. به دور و برم نگاه کردم سربازی را دیدم که کنار میز نشسته و با خنجرش چوبی را میتراشد و چیزی زمزمه میکند به سمتش رفتم سلام من تورونگیل هستم از سربازان گاندور اسم شما چیست . او هم گفت دیرنیر هستم . با هم هم صحبت شدیم وفهمیدم که دیشب اول از همه او مرا جلوی در پیدا کرده و به داخل آورد. از گذشته های خود برای یکدیگر گفتیم و اینکه در چه جنگهایی بودیم . از اینکه میدیدم جوانی و در این سن درچه جنگهایی بوده تعجب کردم ؛ او هم از اینکه میدید من فرزند فرمانده سپاه گاندور بودم تعجب کرده بود. در همین حال بودیم که سربازی قوی هیکل در حالی که زیر لب چیزی میگفت به سمت ما اومد و کنارمان نشست . دایریس بود غرغر میکرد و ازآشپزها گله داشت که چرا باید غذاها فرق کند این در حالیه که ما هم نگهبانی میدیم ؛ من و دیرنیر سعی کردیم دایریس رو آروم کنیم اما انگار هیچی حالیش نمیشد بلاخره گفتیم غذای آنها هم کمی گوشت داره و اینکه بدن ما قویتره تا قبول کرد. آشپزها غذا را آوردن همه به طرف میز اومدن غذا سوپ سبزیجات و مقداری سیب زمینی بود . بدون اینکه توجهی به غذای بقیه بکنم مشغول خوردن شدم ؛ غذای لذیذی از آب در اومده بود شاید به خاطر این بود که خیلی گرسنه شده بودم. ریابو بلند شد حرفهایی رو زد که موجب ترس بقیه شد و اینکه شاید تا چند روز آینده مجبور به جنگ با لشکر سیاهی بشیم اما من عادت داشتم همینطور اینرو میشد تو چهره دیرنیر و دایریس هم مشاهده کرد چرا که دیرنیر در جنگهایی بوده و اخه چه چیزی میتوانست این غول (دایریس) را بترساند. ریابو بعد از اتمام حرفهایش گفت : دو نفر برای نگهبانی داخل حیاط و روی دیوارهای قلعه داوطلب بشند.سریع تا اینرو گفت دایریس و دیرنیر اعلام آمادگی کردند. وقت خواب شد و بقیه بجز نگهبانها به خواب رفتند. من هم دو پوست گوزن را از روی تختهای دایریس و دیرنیر برداشتم که برایشان ببرم چرا که سرمای استخوان سوزی بود. به داخل حیاط رفتم دایریس آنجا نگهبانی میداد در حالی که فکر میکرد و قدم میزد صدای سوتش سکوت شب را در هم شکسته بود. به سمتش رفتم و گفتم : چه خبر است دایریس میخواهی وارگها را به این سمت بکشانی. درحالی که میخندید گفت چه میگویی وارگها اگر من رو ببینند زهله شان میترکد ؛ واقعا هم راست میگفت چه چیزی میتوانست با این خرس درگیر شود اما انگار عقلش رو از دست داده بود به او گفتم ما زخمی داریم و همه خواب هستن آمادگی درگیری رو نداریم لا اقل آرامتر سوت بزن . پوست را به او دادم ولی او بدش آمد گفت چیکار میکنی ؛ پوست من حتی از پوست خرس هم ذخیم تر هست احتیاجی به این چیزها ندارم. گفتم هرطور راحتی و به روی دیوارهای قلعه رفتم دیرنیر را دیدم که به دور دست نگاه میکرد و زیر لب زمزمه میکرد . تا من رو دید خوشحال شد و گفت چه خوب کردی داشتم یخ میزدم. پوست را به او دادم و مدتی کنارش ایستادم و به جنگل خیره شدم باز همان صداها می آمد . تورونگیل ؛ تورونگیل چه شده چرا به جنگل خیره شدی ؛ جواب بده چیزی رو دیدی؟ نه چیزی نشده دیرنیر نگران نباش فقط بازم همان صداهاست چیز دیگری نیست. دیرنیر: خسته شدی ؛ داری یخ میزنی برو و کمی استراحت کن. باشه فقط این پوست راهم بگیر شاید دایریس سردش شود از همینجا برایش پرت کن. دیرنیر: چرا خودت بهش ندادی؟ دادم ولی نپذیرفت عقل درست و حسابی که ندارد چند دقیقه دیگر سردش میشود و به این احتیاج پیدا میکند ؛ تو بهش بده. باشه خیالت راحت باشد من این پوست را به او میدهم. من هم رفتم تا استراحت کنم در حالی که ریابو رو دیدم از پله ها بالا میرفت تا به نگهبان های برجکها سر بزند. ویرایش شده در ژانویه 26, 2015 توسط اینکانوس 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
لینک دانلود 113 ارسال شده در ژانویه 27, 2015 (ویرایش شده) دایریس دنمای. این ترول گنده بک مربعی داشت میلرزید.هوا زیاد سرد نبود و لباس های ضخیمی هم پوشیده بود ,ولی داشت از ترس میلرزید.از وقتیپلاطس توی گشت زنی به فنا رفته بود دایریس رو جای اون گذاشته بودند جلوی دروازه نگهبانی بده. هیچ منبع نوری نزدیکش نبود.فقط نور نقره ایه ماه بود که داشت بهش میتابید.لای دروازه های سنگی ایستاده بود و با شمشیر بزرگش این طرف و آن طرف میرفت.دائم عرق میکرد و اطرافش رو نگاه می انداخت. امشب حسابی گند زده بود.جلوی ریانو ضایع شده بود.همیشه داشت این رو از دیگران پنهون میکرد که خوندن بلد نیست.خوشبختانه یا بدبختانه کسی تا الان نفهمیده بود.ولی دایریس ترجیح میداد مادرش هم بداند که او سواد ندارد ولی ریانو نداند.ریانو آمده بود فقط به وی سر بزند. البته ریانو اصلا دیگه یادش نبود و البته براش مهم نبود.تعداد زیادی از مردم سرزمین میانه خواندن و نوشتن بلد نبودند و این چیز جدیدی نبود.ولی دایریس.... .خیلی خب بهتره ردشیم از این قضیه. دوباره دفترچه رو باز کرد.چشمانش به تاریکی عادت کرده بود.البته به طور ارثی دایریس در تاریکی خوب میدید. درش آورد.شروع کرد به ورق زدن.دایریس به زورچهار تا کلمه بلد بود.پدر،مادر،دایریس،ارک. چیزی که توجهش رو جلب میکرد تکرار مکرر کلمه ی ارک بود.ارک ارک ارک.چه خبر بود.ای دختره سندرم ارک داشت؟ دایریس پشیمون شد.کلا هر جا اسم ارک میدید راهش رو کج میکرد. کمی خوابش میامد.چند تا چک تو صورت خودش زد.باید بیدار میموند. از گوشه ی چشم به دو مرد نگاهی انداخت که با هم صحبت میکردند.اسمشون تورونگول و دیرنیر بود.اونا هم از سپاه گاندور بودند. حوصلش سر رفت هیچ خبری نبود. کمی خمیازه کشید.تا نوبت عوض شدن کشیک ها یک ساعت مانده بود.بنا براین از روی پل چوبی روی خندق قلعه رد شد و به جنگل سیاه رو به رویش خیره شده بود.چیزی دیده نمیشد. به طرف راست حرکت کرد و با خودش یک دو سه کرد. یک دو سه،یک دو سه،یک دو سه. چهل و پنج دقیقه گذشت. دایریس توی خواب رژه میرفت.نمی فهمید دنیای اطرافش چه خبره فقط راه میرفت. خمیازه ی بلندی کشید. و بعد زمین رو دید که داره به صورتش نزدیکتر میشه و خواب. ویرایش شده در ژانویه 28, 2015 توسط لینک دانلود 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
bellatrix 159 ارسال شده در ژانویه 30, 2015 فریژا کوله اش را ب گوشه ای پرتاپ کرد،پالتویش را دورخودش پیچید غرولند کنان گفت"آخه من این دفترمسخرم و کجا گزاشتم..."و با عصبانیت ب سمت تالار حرکت کرد گام هایش را بلند بلند برداشت تا ک ب تالار رسید تالار بزرگ بود و گرم 3ردیف میز بزرگ در تالار چیده شده بود نزدیک آتش دان دیگ بزرگی گزاشته بودند و سالنبور در کنار دیگ ایستاده بود، فریژا نگاهی سرسری ب افراد درون تالار انداخت و جایی مناسب برای خودش پیدا کرد؛در گوشه ای ک نور ماه از لابلای ابرها و از لابلای شیشه های رنگی پنجره ب درون تالار می تابید نشست پنجره کمی باز بود و باد سردی از بیرون ب داخل می آمد؛فریژا پالتویش را دراورد و پشت صندلیش انداخت نشست و به اطرافیانش دقیق تر نگاه کرد میتوانست از نگاه هایشان چیز هایی را بفهمد اما مشخص ترین حس دربین تمام احساسات حس دلتنگی بود با خودش فکر کرد ک آیا او نیز دلش برای خانه شان ک سوزانده شده و یا مردم بدجنس دهکده اش و یا حتی جنگل تاریک تنگ شده...ولی هرچه میگشت هیچ حسی ب هیچ چیزی نمیتوانست درقلبش و یا حتی درذهنش بیابد تنها چیزی ک فکرش را مشغول کرده بود دفترچه کوچکش بود،آخرین بار یادش می آید ک درجنگل دستش بود فریژا پیشانیش را فشار داد و با خود گفت "امکان ندارد در جنگل جا گزاشته باشم نکند کسی آن را بردارد و بخواند" دندان هایش را بهم فشار داد "اگر بفهمم کی همچین کاری کرده..."و دستش را مشت کرد یک بار دیگر ب افراد نگاه کرد همه خیلی طبیعی بودن.... در همین فکر ها بود ک سالنبور غذا را جلویش گزاشت با لحنی تمسخر آمیز درگوشش پچ پچ کرد:سعی کن کسی نفهمد تو گوشت میخوری هر چند دو سه نفری ک نزدیک نشسته بودند فهمیدند! فریژا تعجب کرد پرسید برای چه؟ سالنبور این بار عصبانی تر گفت برای چه چه؟!!برای چه ب تو غذای گوشت دار میدهیم یا برای چ سعی کنی ک کسی نفهمد؟!فریژا چهره اش را درهم کشید سالنبور نفسش را بیرون داد دستور فرماندست و درضمن این غذاهارا هم بگیر و برای نگهبان ها ببر... فریژا با تعجب ب سالنبور ک دور میشد نگاه کرد،از اول هم میل چندانی نداشت حالا هم ک همچین برخوردی را میدید انگار او خواسته بود غذایش با بقیه فرق داشته باشد!! با خودش گفت" الان کاری میکنم ک بفهمه با کی داره حرف میزنه" پالتویش را تنش کرد کاسه اش را ورداشت و ب سمت میز ریابو حرکت کرد تالار ساکت شد و ب دختر ریز نقشی ک از میان تالار رد میشد تا ب میزه ریابو برسد نگاه میکردند نگاه خشمناکی ب سالنبور کرد و کاسه را گذاشت جلوی ریابو ریابو با تعجب ب فریژا ک تا آنموقع ساکت ترین بود کرد و پرسید منظورت ازاین کارها چیست فریژآ؟!فریژا نفس عمیقی کشید "بهتر است از سالنبور بپرسید ک چرا باید با من آن طور تمسخر آمیز حرف بزند و ب خاطر این تکه گوشت ه کوچک سره من منت بگزارد!"رویش را برگرداند و ب سمت برجک ها حرکت کرد و پشت سره او تالار به همهمه افتاد!با خودش فک کرد احتمالا اورا ب خاطر راه انداختن شورش تنبیه کنند! خندید و گفت چ اهمیتی دارد!مهم این است ک فهمیدند هرچه ک دلشان بخواهد نمیتوانند ب من بگویند!حالا حساب کار دستشان آمد!و لبخند زنان ب راهش ادامه داد... ب سمت برجک ها رفت، اینار ب نقطه ای دور نگاه میکرد فریژا آرام آرام ب او نزدیک شد با خودش زمزمه کرد کاش زودتر غذا را بگیرد حوصله پرحرفی ندارم..دستش را روی شانه ی اینار زد اینار جا خورد و برگشت فریژا پوزخندی زد و غذا را ب او داد اینار لبخندی زد و غذا را گرفت،پرسید خوب فریژا اوضاع درون تالار چطور بود؟!فریژا لبخندی زد و ادامه داد اتفاق خیلی مهمی رخ نداد! اینار دهانش را باز کرد تا چیز دیگری بگوید ک ناگهان فریژآ دستانش را بهم مالید و ادامه داد" خوب هوا سرد است ب کارت برس من هم بروم غذای آنا را ب او تحویل دهم و قدم زنان از اینار دور شد هم چنان جلو میرفت تا جایی ک از دور آنا دیده میشد با خود گفت خوب!این هم از این!حالا مانده آن دخترک اسمش چ بود اممم آهان!آنا!فک کنم!!خدا کند این یکی دیگر حرفی نزند ک جدا حوصله ندارم!دخترک!معلوم نیست روی چ حسابی آمده ب اینجا!!جنگ است مثلا!جای هرکسی نیست....در همین فکر ها بود ک ب آنا رسید آنا داشت ب تیرهایش ور میرفت و آهنگی زیرلب میخواند ک ناگهان سرش را بالا آورد و فریژا را دید لبخند پهنی زد وپرسید سلام فریژا!حالت چطور است؟تالار چطور بود؟! فریژآ میان حرفش پرید و گفت من بد نیستم تالار هم بدنبود ولبخند کوچکی زد و ادامه داد این هم غذای تو بفرما! آه ممنون فریژا. در این برجک سرد این غذای داغ و خوشمزه گاستون حسابی می چسبد. بدون آنکه چیزی بگوید کاسه سوپ را به او داد. آنا نگاهی به سوپ انداخت و گفت: فکر می کردم که دیگر گوشت نداریم. لبخندی کنایه آمیز زد و گفت: این سفارش مخصوص برای نگهبان هاست به دستور ریابو. آنا ابروهایش بالا انداخت و گفت: همم، پس ریابو هوای ما را دارد. اما نمی داند من از گوشت خوشم نمی آید؛ گرچه بقول الکاندو گوشت حکم بال و پر را دارد. فریژآ بی تفاوت نگاهی کرد و گفت ولی ب نظر من ک گوشت خیلی خوبست! نیشخندی زد و ادامه داد مخصوصا از نوع مخصوص!!و بدون آنکه بگزارد آنا دهانش را باز کند ادامه داد خوب من بروم دیگر تو هم از غذایت و هوای سرد لذت ببر! فریژا دستانش را دورخودش حلقه کرد وب سمت اتاق کوچکش تند تر قدم ور داشت برف آرام آرام می آمد فریژا ب آسمان سرخ نگاه کرد هیچ ستاره ای پیدا نبود!با خودش فکر کرد فردا چ خواهد شد و دوباره ب خودش جواب داد هر چه بشود مهم نیست!فردا یک روز دیگر است 11 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
نولوفینوه 1,690 ارسال شده در ژانویه 31, 2015 (ویرایش شده) دیدن اطراف از این بالا حس عجیبی دارد. دیدن آن تاریکی هایی که بیش از پیش نزدیکتر به نطر میرسد و زمین های برفی و سفید با درختانی خشک و شکننده. بالاخره خورشید در افق های غرب فرو میرود. تاریکی حکم فرما میشود و مهتاب کم سو تر از هرشب میتابد.باد سرد در دامنه های کوهستان زمین هارا میپیماید و آرامش درختان پراکنده اش را برهم میزند. اینجا، بر بالای برجک قلعه، تنهایی و سکوت حتی بیشتر از این سرمای لعنتی تا مغز استخوانم نفوذ کرده و آزارم میدهد. بدون توجه به صدای پای ظریفی که نزدیک میشد به زمین های دور دست خیره شده بودم. دستی را بر شانه ام حس کردم و برگشتم. او فریژا بود که غذایمان را اورده بود. با لبخند کوتاهی غذایم را گرفتم و اوضاع قلعه را جویا شدم. همانطور که انتظار داشتم جواب درستی نداد و بدون اینکه اجازه کلامی بدهد با گفتن "به کارت برس من هم برم غذای آنا را بدهم" برگشت و دور شد. این رفتارش زیاد غیر منتظره نبود اما آزار دهنده، چرا! تنفرم را از همه چیز بیشتر کرد! نفسم را بیرون دادم و زیر لب گفتم "آخه مگه کاریم داریم که بهش برسیم؟" . احتمالا صدایم را شنید و روی خودش نیاورد! نمیتوانم درک کنم که چرا به ارتش ملحق شده است! نمیدانم چطور غذایم را تمام کردم! هوا سرد و سرد تر میشد و باد صدای شیون کودکانی که در برف نام پدر را صدا میزدند در گوشم زمزمه میکرد. گویی این صدا ها هیچ گاه به پایان نمیرسند. ذهنم را همچو کولاک سرد شبانه ای منجمد میکنند و در قلبم و میخلند و طوفانی از جنس خاطرات درون رویاهایم به پا میکنند. صدای سم اسب های سیاهی که نوای باران را خورد کرده و درمیان خشونت شعله های آتش میبلعند.. افکار و خاطراتم به شدت ازارم میدادند تا اینکه آنا را در کنارم یافتم.اولین بار بود که از حضور کسی آن قدر خوشحال میشدم! مانند کسی که تازه از خواب بلند میشود طرفش برگشتم و نگاه کردم! حالم را پرسید، مکثی کردم و با لحنی نچندان خوشایند گفتم "عالی!" با پیشنهاد او بالای دیوار قلعه ایستادیم. سعی میکردم به افکارم نظم دهم و صدا های مزاحم را با خشونت تمام در ذهنم خفه کنم! مدتی با سکوت گذشت تا اینکه سکوت را شکستم و درباره خودش پرسیدم. گذشته اش زندگیش. اولین بار بود که بعد این همه مدت باهم هم صحبت میشدیم یا به عبارتی، با کسی هم صحبت میشدم! کمی صحبت کرد و بعد درباره من پرسید. کمی از گذشته برایش گفتم. که چطور تک تک افراد زندگیم جلوی چشمانم پر پر شدند .. طبق معمول بی اختیار انگشتانم با حلقه مادرم بازی میکردند که متوجه نگاه آنا شدم! برایش تعریف کردم. "این انگشتر کوچک همیشه یاداور خاطراتی خوش است. مادرم آن را در دوازده سالگی به من هدیه داد. خوش ترین دوران زندگیم آن روز ها بود. این حلقه تصویر زمین های سرسبز کنار جویباری را برایم تداعی میکند که زیر انوار طلایی خورشید میدرخشید و خواهر کوچکم با زبان شیرین کودکانه آواز همیشگیش را میخواند.." آهی کشیدم و آرام گفتم "چه زود گذشتند آن روزها..." و باز ادامه دادم : "قبلا از گردنم آویزان بود تا اینکه اندازه دستم شد! این حلقه مسلما عزیزترین شی زندگیم است. تنها میراثی که از خانواده ام به من رسیده! سکوت کردم و با خود گفتم: " البته بدون احتساب این خاطرات شکسته و زخم های روی کتف و البته سرنوشت و تقدیری که مرا به جلو میکشاند. سرنوشتی که هیچ آینده روشنی در آن نمیبینم.." سکوتی طولانی حکمفرما شد. انگار هردویمان خالی خالی شده بودیم. فقط و فقط صدای باد بود که گوشمان را نوازش میداد! سرم را به طرفش برگرداندم و پرسیدم"به نظرت امیدی برای نجاتمان در این تاریکی بی انتها هست؟" با صدایی گرم و آرام گفت "همیشه امیدی هست. همانند روزی که هر چقدر این ابرها خورشید را پنهان کنند، آفتاب با تمام قدرتش می تابد و همه جا را روشن می کند و بالاخره نور خودش را از لای ابرها به زمین می رساند..." ویرایش شده در فوریه 1, 2015 توسط نولوفینوه 14 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست
Anna 795 ارسال شده در فوریه 1, 2015 آسمان سرخ رنگ و برف آرام و با متانت می باره و روی زمین میشنه؛ انگار از کابوس های زمین خبر نداره. هنوز هم صداهای زوزه را از جنگل میشه شنید. امشب نوبت دیده بانی من و اینار است. درون برجک دیده بانی روی صندلی کنار آتش نشستم. شب شده، نگاهم به ابرای قرمز رنگه؛ یاد گذشته ها افتادم. مادرم، که همیشه آهنگی را با آن صدای زیبا و آرامش زمزمه می کرد: "صدایت را در باد می شنوم...". آهنگ را با خودم زمزمه می کردم و چوب هایی را که برای تیر تراشیده بودم بررسی می کردم. با صدای پایی بخود آمدم؛ سرم بلند کردم فریژا بود که غذای امشب را آورده بود. لبخندی به پهنای صورت زدم و از آمدنش خوشحال شدم. کمی با فریژا صحبت کردم؛ صحبت که چه عرض کنم، بی آنکه فرصتی برای جواب به من بدهد سریع رفت. سرم را با خنده تکان دادم و در حالی رفتنش را نگاه می کردم با خود گفتم حتی نگذاشت شب بخیری بگویم؛ این دختر به هیچکس علاقه ندارد. برای من جالب است که بدانم که چه دلیلی او را وارد ارتش کرده؟ بعد از رفتن فریژا، نگاهی به برجک دیده بانی که اینار در آن نگهبانی میداد انداختم. غذا و تیر و کمانم را برداشتم و پیش اینار رفتم. برای لحظه ای نگاهم به حیات قلعه افتاد الکاندو را دیدم که برای هواخوری آمده بود معلوم است که حالش بهتر شده، امیدورام. کنار اینار ایستادم و با لحنی که طنز داشت گفتم: شب خوش اینار، حالت چطور است؟ چهره اش به شدت خسته بود، معلوم است که دلش یک خواب حسابی می خواهد. با این حال کش و قوسی به خود داد و گفت: عالی، بیا کمی صحبت کنیم. تنهایی خواب را به چشمانم آورده. -بهتر است روی دیوار قلعه باشیم نباید از محل دیده بانی خود دور شویم.با تکان سرش حرفم را تایید کرد. به محوطه بیرون قلعه نگاه می کردیم؛ مدتی در سکوت گذشت. تا اینکه اینار گفت: تو را به خدا کلامی بگو، حرفی بزن. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: چه بگویم. -نمیدانم کمی از خودت بگو، چه شد که به ارتش پیوستی؟ کنار دیوار قلعه ایستاده بودیم و در حالی بیرون قلعه نگاه می کردیم به جواب سوالش فکر می کردم که توضیحش برای هر فردی که در اینجاست سخت است. سرم را که بلند کردم، کنجکاوانه نگاهم می کرد. -پدر و مادرم وقتیکه سعی داشتن از من و برادرم در حمله اورک ها محافظت کنن کشته شدن. با تعجب پرسید: تو برادر داری؟ -آره، یک برادر کوچکتر از خودم که الان در گوندوره. برادرم با بقیه اهالی روستایمان به گوندور رفت و من به ارتش... -چرا کماندار؟ -من مهارت پدرم را از خودش یاد گرفتم. کمانم را کنار دیوار تکیه داده بودم برداشتم و نشانش دادم: این کمان را خود پدرم ساخته بود. به حکاکی روی کمانم اشاره کردم و گفتم: اسم خودم و برادرم. و با شوق ادامه دادم: دوست دارم روزی آن را به برادرم هدیه بدم. لبخندی زد و گفت: هدیه خوبی است آنهم بعد از این همه سال جدایی. به او گفتم تو هم کمی از خودت بگو. گفت و چه دردناک بود، همه خانواده اش را از دست داده بود و تنها یادگاری اش، حلقه مادرش بود. و چقدر خوشحال بودم که برادرم زنده است. بعد از حرف های اینار در سکوت به بیرون قلعه چشم دوختیم. در آن لحظه سکوتی محض همه جا را فرا گرفته بود حتی صدایی از جنگل نمی آمد. اینار سرش را بطرفم چرخاند و گفت: بنظرت امیدی برای نجات ما هست. همچنان که نگاهم به جنگل بود با تمام شجاعتی که در خودم سراغ داشتم گفتم: همیشه امیدی هست. همانند روز که هر چقدر این ابرها خورشید را پنهان کنند، خورشید با تمام قدرتش می تابد و همه جا را روشن می کند و بالاخره نور خودش را از لای ابرها به زمین می رساند. 12 به اشتراک گذاری این پست لینک به پست