رفتن به مطلب

Recommended Posts

راداگاست قهوه ای

شرمنده پارازیت میدم اما دیگه طاقت نیاوردم خیلی خیلی داستان جذابی نوشتین واقعا جای تقدیر داره فقط حیف که زیاد ازش استقبال نشد.

در کل عالی نوشتید امیدوارم ادامش بدین چون تقریبا هر روز به امید "بازگشت" دارم میام سایت:|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل
ارسال شده در (ویرایش شده)

چنان با سرعت می تاخت که حتی الف نیز به گرد پایش نمیرسید. گلورفیندل از پشت سرش فریاد میزد: "صبر کن... صبر کن..."

اما دنیل در حالیکه از فرط اشتیاقی جنون آمیز دیوانه وار بر اسب ضربه میزد، چون باد از میان کوچه ها و میادین می گذشت و به پیش میرفت. زمان به کندی میگذشت. پس از چندی دیوار شهر را پشت سر گذاشته و با سرعتی بیشتر در جاده ی جنگلی به پیش میتاخت. گلورفیندل حال دیگر بدون اینکه چیزی بگوید در کنارش بود و موهای طلایی اش در باد به پرواز در می آمد.

پس از چندی به محوطه ی باز نزدیک به دیوار اول رسیدند. شب بر آسمان گسترده بود و ستارگان تلألو کم فروغی داشتند. از اسب پایین پریدند و به میان محوطه رفتند. الفی به آنان نزدیک شد و تعظیم کرد. گلورفیندل چیزی از او پرسید و الف پاسخ داده و به طرف یکی از خانه ها اشاره کرد. دنیل با فریادی از نگرانی پرسید: "چه گفت؟" الف به آرامی گفت: "با من بیا." و به سرعت به طرف یکی از خانه ها رفتند.

هیاهویی در خانه برپا بود. دنیل حال دیگر صدای نعره های نامفهوم پدربزرگ را میشنید. وارد خانه شدند و به طرف اتاقی رفتند که هیاهو از آنجا بلند بود. پا به دورن اتاق گذاشتند و دنیل بر جایش میخکوب شد.

پدربزرگ بر روی تختی دراز کشیده بود. دستش چپش از آرنج دریده و قطع شده بود و خون سرخ بسیار تیره ای که به سیاهی میزد از آن بیرون میریخت. رد پنجه ای مهیب بر صورتش بود که چشم راستش را تقریبا کور کرده بود. تمام لباس هایش بر تنش پاره شده و زخم های بسیاری بر بدنش دیده میشد. با اینحال وحشیانه فریاد میزد و نمیگذاشت کسی به او نزدیک شود: "رهایم کنید... موجودات مفلوک... مرگ پیش رویتان است... همگی در آتش سوخته و خاکستر خواهید شد..." همچنان نعره میزد و هر کسی که به او نزدیک میشد را چنگ زده و میدرید. انسان ها و الف هایی که آنجا بودند با چشمانی مضطرب و چهره هایی رنگ پریده به او مبنگریستند.

گلورفیندل فریاد زد: "بیرون... همگی بروید بیرون."

در چشم به هم زدنی اتاق خالی شد. دنیل او را صدا کرد: "پدربزرگ..."

پیرمرد صدایش را شنید و نعره هایش قطع شد. سرش را بلند کرد و چشم خونبارش را بر دنیل دوخت. دستش را به طرف او بلند کرد و با صدایی لرزان گفت: "پسرم..."

دنیل به آرامی و بهت زده به طرفش رفت و دستش را گرفت. گلورفیندل نیز در آن سوی بستر به او نزدیک شد. دنیل گفت: "پدربزرگ... چه شده است؟"

پیرمرد به چشمان او خیره شد و در حالیکه دستانش میلرزید گفت: "پسرم... مرا ببخش... من نباید تو را وارد این ورطه میکردم..."

دنیل دوباره پرسید: "کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده است؟"

پیرمرد چیزی نگفت و به سقف خیره ماند و شروع به لرزیدن کرد. گلورفیندل با پارچه ای ضخیم دستش را از شانه محکم بست و خونریزی تا حد زیادی کاهش یافت. زیر سر پیرمرد را بلندتر کرد. لبخندی زد و دستش را بر سینه ی او گذاشت. نفس های پیرمرد آرام گرفت و لرزشش فرو کاست. دنیل در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود بازوی پدربزرگ را گرفته و به او خیره مانده بود.

پس از لختی گلورفیندل به آرامی گفت: "آدانل..."

پدربزرگ نفسش ایستاد و به چهره ی زیبای الف خیره شد و بریده بریده گفت: "سرورم... چه گفتی؟" دنیل با چشمان اشک بار و متعجب نگاهش به سوی الف چرخید.

گلورفیندل ادامه داد: "آرام باش. گمان نمیکنم مقصود بانو گالادریل از پناه دادن تو این بود که اکنون با نعره هایت باعث وحشت دوستانت شوی."

پیرمرد مدتی بهت زده به او نگریست. کم کم لبخند محتضری بر لبانش نشست و به سختی نفسش را بیرون داد. کمی به الف نگاه کرد ... و به گریه افتاد. چنان کودکانه که دنیل لرزش اشک را در چشمان گلورفیندل دید. الف همچنان به او نگاه میکرد و دستش را بر سینه ی او گذاشته بود. تلاطم پیرمرد آرام گرفت و چشمانش را بست.

پس از لختی گلورفیندل گفت: "حال تعریف کن. در دامنه ی تنهاکوه از یکدیگر دورافتادیم و دیگر تو را ندیدیم. بعد از آن چه شد؟"

پیرمرد به آرامی چشمانش را گشود و گفت: "در میان گروهی اورک خود را پنهان کردم و به طرف تنهاکوه رفتم. تمام رودخانه ها خشکیده شده و از زمین بخار متعفنی برمیخیزد. هر آنچه رستنی است نابود شده و از میان رفته است. برهوتی وحشتناک که هر جنبنده ای را به خفقان می اندازد..."

چهره ی گلورفیندل در هم کشیده شد و گفت: "ادامه بده."

چشمان پیرمرد از وحشت گشاده شد و ادامه داد: "فوج فوج به طرف کوه میرفتند. با کثرتی که حتی در خواب هم ندیده بودم. وارد تالارهای باستانی شدیم و به طرف طبقات تحتانی رفتیم. آنقدر پایین رفتیم که دیگر گرما غیر قابل تحمل شد. در تالاری وسیع و پهناور جمع شده بودند و در یکدیگر میلولیدند. اما گویا این آغاز مراسمشان بود. از انتهای تالار صدای نعره ی اورک ها به هوا برخواست و نوری مهیب از آنجا درخشیدن گرفت. اورک ها راه را برای آنچه که می آمد باز کردند. کوبش گام هایشان تالار را به لرزه در آورده بود... و پس از لختی وارد تالار شدند..."

پیرمرد به نفس افتاده و رنگ از چهره اش پریده بود. گلورفیندل با صدایی گرفته پرسید: "آنجا چه دیدی؟"

پیرمرد هراسان و بریده بریده گفت: "وا...والارائوکار..."

گلورفیندل دندانهایش را بر هم فشرد و گفت: "بالروگ..."

دنیل هراسان پرسید: "بالروگ دیگر چیست؟"

گلورفیندل چهره اش به تاریکی گرایید. از کنار بستر دور شد و دربرابر پنجره ایستاد. در حالیکه به بیرون خیره شده بود گفت: "دیوهای آتش. موجودات قدرتمندی که توسط خداوند تاریکی اسیر شده و تبدیل به دهشتناک ترین خادمان او شدند. پس کابوس هایم به واقعیت تبدیل شدند. آنها تنها به موجودی قدرتمند تر از خود پاسخ میگویند . . . و تنها یکی است که این توانایی را دارد."

به طرف درب به راه افتاد و گفت: "باید فرمانروا را از این خبر مطلع کنم."

پدربزرگ در حالیکه با التهاب فراوان ضجه میزد، گفت: "دیر شده است سرورم..."

الف بر جا میخکوب شد. از بالای شانه هایش نگاه مضطربی به او انداخت. دنیل به پدربزرگ نگریست. پیرمرد رنگی به رخسارش نمانده بود. با حال نزار گفت: "به نظرم رسید گوی شیشه ای عظیمی را تا نیمه در دیوار فرو کرده بودند. نوری سیاه از آن به بیرون می تابید. نوری که پلیدی در آن موج میزد. یکی از آنان به طرف گوی عظیم رفت و خود را به آن چسباند..."

الف به طرف پدربزرگ بازگشت و بالای بسترش ایستاد. نگاهش را به دهان او دوخت. پیرمرد همچنان که نفس میزد گفت: "دو دستش را در گوی فرو برد... آتشش فروکش کرد... دیدم که نور سیاه به درون او میخزید و او را در برمیگرفت... بالروگ نعره میزد و پاهایش را بر زمین میکشید... کمی بعد پیکرش در هم شکست و خاموش و دودناک بر زمین افتاد..."

گلورفیندل خاموش و دژم چهر به او نگاه میکرد. پیرمرد ساکت ماند. گویی در خلسه ای عمیق فرورفته بود. گلورفیندل تکانی به او داد و با صدای بلندی گفت: "سخن بگو پیرمرد..."

پدربزرگ به خود آمد و در حالیکه آب دهانش را فرو میداد گفت: "کمی بعد بالروگ از جا برخواست... اما ... دیگر بالروگ نبود ..." چشم خونبارش را به طرف الف گرداند و با صدایی آهسته گفت: "او را دیدم... ما بختی نداریم ... سرورم..."

گلورفیندل چشمانش را بست و سر به زیر افکند...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
گیملی

درود

باید بگم فوق العاده است همینطور ادامه بده راستی این ماجرای بعداز جنگ حلقه است دیگه؟

بدرود

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

پدربزرگ بیهوش شده بود. الف مدت زیادی در همان حال ایستاد و صدای نفس های لرزانش در اتاق پیچیده بود. دنیل بهت زده گاهی پیرمرد و گاهی الف را نگاه میکرد. پس از لختی با صدایی گرفته پرسید: "سرورم؟"

گلورفیندل سرش را بالا آورده و با چشمانی کم فروغ به او نگریست. دنیل گفت: "چه باید کرد؟"

الف گفت: "به سرعت به طرف شهر سپید رفته و با فرمانروا سخن خواهم گفت. درنگ بیشتر جایز نیست."

دنیل گفت: "سرورم شاید بهتر باشد که منتظر بمانیم تا خود او اخبار را برای فرمانروا ببرد؟"

الف پاسخ داد: "نه. با این حال و روزی که دارد معلوم نیست کی توان راه رفتن را داشته باشد. تو همینجا بمان." صدایی از پشت سرشان آمد: "نیازی به عجله نیست فرمانده."

به طرف صدا بازگشتند، ماگلور بود. در آستانه ی در ایستاده بود و چهره اش حالت مهیبی داشت. گلورفیندل به آرامی گفت: "این خبری نیست که فرمانروا از آن بی خبر بماند. باید ارتش را به عقب بخوانیم. دور از دیوارها دانه دانه افرادمان را نابود خواهد کرد."

ماگلور پرسید: "چه کسی نابود خواهد کرد؟"

گلورفیندل نگاهی مردد به او انداخت و گفت: "تو سخنان او را شنیدی. میدانی که در مورد چه سخن میگفت."

ماگلور به آرامی بر سر بستر پدربزرگ رسید. نگاهی تحقیرآمیز به بدن پاره پاره ی اوانداخت و گفت: "من به سخنان این اورک اعتمادی ندارم. چرا که اگر قید و بند "او" همچنان پس از سالیان دراز بر او مانده باشد چشمان او از دیدن حقیقت عاجز است."

گلورفیندل پرسید: "مقصودت از این سخنان چیست؟"

ماگلور انگشت اشاره اش را در خون پدربزرگ فرو برده و در برابر چشمانش گرفت. سپس گفت: "او" توان بازگشت را ندارد فرمانده. تو این را بهتر از هر کس دیگری میدانی. تا زمانی که دنیا فروریزد و چیزی بر جای نماند، در پس دیوارهای شب در پوچی خواهد پوسید. اورک ها تنها و تنها آن دیوهای آتش را فراخوانده اند. دست کم تو نباید از یک بالروگ بترسی." و نگاهی پرمعنی به گلورفیندل انداخت.

گلورفیندل گامی به طرف او برداشت و گفت: "نگرانی من از سر ترس نیست. این سرزمین دیگر تاب جنگ ویران کننده ی دیگری را ندارد ماگلور. مردمان بسیاری در این سرزمین زندگی میکنند و نیت فرمانروا حفظ جان و زندگی آنهاست، نه سنجش جنگاوری مردانی چون ما..." گامی به ماگلور نزدیک تر شد و گفت: "وگرنه من از رودررو شدن با یک بالروگ هیچگاه هراسی نخواهم داشت." چشمانش درخشیدن گرفت و ماگلور با لبخندی رویش را از او برتافت. دنیل متعجب به آنان خیره شده بود و به سخنانشان گوش میداد.

ماگلور در برابر پنجره ایستاد. در حالیکه به کوهستان خیره شده بود گفت: "مقصود من این بود که هرچقدر میتوانیم باید از نزدیک شدن آن لشکر به شهر جلوگیری کنیم. با اینکار تنها راه را برای آنها باز میکنیم. وظیفه ی سربازان جنگیدن است و نه چیز دیگر."

گلورفیندل با تحکم گفت: "و وظیفه ی یک فرمانروا جلوگیری از کشته شدن سربازانش بدون دلیل و علت است... هرچند این وظیفه از دیرباز در خاندان شما به فراموشی سپرده شده است."

ماگلور به تندی به طرف او برگشت و گفت: "فرمانده گلورفیندل. آنچه گذشته است باید به فراموشی سپرده شود. من در این هزاران سال در این سرزمین نمانده ام که اینک از طرف خویشاوندم به ریشخند گرفته شوم." در برابر گلورفیندل ایستاد و گفت: "من به تنهایی میراث شوم خاندانم را به دوش خواهم کشید. اگر قصد یاری مرا نداری دست کم به باد تمسخرم مگیر."

دو الف مدتی در چشمان هم خیره شدند و دنیل نیز با نگاه پرسشگرانه آن دو را مینگریست. کمی بعد، گلورفیندل لبخندی زده، دستش را بر شانه ی ماگلور گذاشت و گفت: "البته. در این شرایط ما کاری به جز یاری کردن یکدیگر نداریم. حال از تو میخواهم به کوهستان بروی. مردانت را برای همه چیز آماده کن. دستور فرمانروا را با پیکی به تو خواهم رساند." و دوستانه از او جدا شد.

ماگلور مدتی در اتاق ماند. گاهی بر بستر پدربزرگ می آمد و گاهی از پنجره به بیرون خیره میشد. خشمگین بود و سردرگم، گویا منتظر بود که پیرمرد به هوش آید. دنیل بی آنکه کلامی بگوید سر به زیر افکنده و گام های او را مینگریست. پس از لختی سکوت که به شدت آزاردهنده بود، به آرامی پرسید: "فرمانده. کدام میراث شوم؟"

و ماگلور باز پاسخی نداد. همچنان بی قرار و آشفته طول اتاق را پشت سر هم طی میکرد. دنیل دیگر چیزی نگفت. مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه ناگهان ماگلور با شتاب به بیرون رفت. کمی بعد دنیل صدایش را شنید که در محوطه با کسی سخن میگفت. از پنجره بیرون را نگریست و دید که ماگلور به دو الف دیگر چیزی گفت و بعد هر سه شتابان بر اسب هایشان پریدند و به سرعت به طرف دیوار و کوهستان تاختند.

دنیل بر سر بستر پدربزرگ بازگشت و نشست. پاسی از شب گذشته بود که مردی به اتاق آمد و شروع به پرستاری از او کرد. دست او را از ناحیه ی قطع شده سوزاند و پس از گذاشتن مرهمی آن را بست. زخم های کوچک و بزرگش را مداوا کرده، آنچه لازم بود به دنیل گفت و سپس آنجا را ترک کرد.

غروب روز بعد پیرمرد کم کم به هوش آمد و آب خواست. دنیل که تمام طول روز بر بسترش حاضر بود، آنچه لازم داشت برایش مهیا ساخت. پیرمرد با حالی نزار و با مشقت زیاد کمی غذا و آب خورد و سپس چشمانش را گشوده کمی به اطراف نگریست. از دنیل پرسید که چه مدت خوابیده است و پسرک به او پاسخ داد. سپس ناگهان در بستر نیم خیز شد و با اضطراب گفت: "باید فرمانروا را مطلع کنم.." و عزم رفتن کرد. دنیل او را با تندی به بستر بازگرداند و گفت: "آرام باش پدربزرگ. فرمانده گلورفیندل تمامی آنچه گفتی را برای فرمانروا بازگو خواهد کرد."

پدربزرگ همچنان مضظرب کمی به دنیل نگریست و گفت: "من چه گفتم...؟"

دنیل گفت: "از آنچه در دالان های باستانی دیدی... بالروگ ها..."

پیرمرد ساکت شد و به سقف خیره ماند. دنیل با تردید گفت: "پدربزرگ. پس از گفتن اخبار به فرمانده از هوش رفتی. چیزی هست که نگفته باشی؟"

پدربزرگ کمی بعد با صدایی لرزان پاسخ داد: "قصد حمله به گذرگاه های کوهستانی را داشتند. میخواهند از مسیر مستقیم کوه ها عبور کرده و به دیوارهای شهر سپید هجوم آورند."

دنیل از جا برخواست و هراسان گفت: "پس برای همین بود که دیشب فرمانده ماگلور با شتاب به طرف دیوار تاخت."

پیرمرد نیم خیز شد و گفت: "دیشب؟!... تنها رفت؟"

دنیل گفت: "با دو الف دیگر که گویا از کوهستان آمده بودند رفت. بعد از رفتن گلورفیندل مدتی بر بستر تو مانده بود. گویا میخواست چیزی از تو بپرسد. اما تو بیهوش بودی."

پیرمرد به نفس افتاد و سعی کرد از جا برخیزد. دنیل با استیصال دست او را گرفت و کمکش کرد. پدربزرگ گفت: "خوب گوش کن. هرچه سریعتر به شهر سپید برو و این خبر را به فرمانروا برسان. دنیل با تمام سرعت برو."

صدای گام هایی شتابان از بیرون اتاق آمد. به طرف در نگاه کردند. هارادال به همراه یک مرد دیگر وارد اتاق شدند. هراسان بود و از صدایش اضطراب میبارید. رو به پدربزرگ کرد و گفت: "سریعتر برخیز. همراه سواران به شهر سپید خواهی رفت."

پیرمرد برپا ایستاد و گفت: "چه شده سرورم؟"

هارادال بدون اینکه پاسخی به وی بدهد رو به دنیل کرد و پرسید: "فرمانده ماگلور دیشب تا چه ساعتی اینجا بود؟"

دنیل کمی به پدربزرگ نگاه کرد و گفت: "پاسی از نیمه شب گذشته بود سرورم. سپس به تندی با دو تن از یارانش به طرف کوهستان تاخت."

هارادال نگاهی به همراهش کرد و گفت: "شیپور را به صدا درآورید." رو به پدربزرگ کرد و گفت: "برخیز پیرمرد. با سواران حرکت کن و به شهر سپید برو." سپس رو به دنیل کرد و گفت: "تو با من بیا..."

پیرمرد با فریادی از نگرانی گفت: "سرورم... چه شده است؟"

هارادال نگاه مضطربی به او کرد و گفت: "به کوهستان حمله شده است..."...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تهانو

سلام. مثل همیشه زیبا و عالی! کاش استاد زنده بودن و داستان های زیبای شما رو میخوندن.

همیشه ادامه یافتن داستان های استاد تالکین آرزوی من بوده. امید وارم در این راه و تمام مسیر های زندگیتون موفق باشید. بی نهایت ممنونم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سلام. مثل همیشه زیبا و عالی! کاش استاد زنده بودن و داستان های زیبای شما رو میخوندن.

همیشه ادامه یافتن داستان های استاد تالکین آرزوی من بوده. امید وارم در این راه و تمام مسیر های زندگیتون موفق باشید. بی نهایت ممنونم.

ای وای!اصلا مقایسه خوبی نبود!به هرحال مرسی. :|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دو مرد پدربزرگ را به طرف حیاط بردند. دنیل نیز به دنبال هارادال سوار بر اسب شده و به طرف دیوار تاختند. صدای شیپوری مهیب طنین انداز شد. کمی بعد صدای شیپوری دورتر از جانب جنوب و صدایی ضعیف تر از مسافتی دورتر از آن شنیده شد. سربازان پیاده و سواره به طرف دیوار میرفتند. همهمه ای در میان محوطه و برسر باروهای دیوار دیده میشد. کمی بعد همگی بر سر دیوار مستقر شده و نگاهشان را به کوهستان دوخته بودند.

در سکوت مطلق شبانگاهی صدای وزش بادی سرد شنیده میشد. سربازان با اضطراب به کوهستان و بیشه ی پیش رو نگاه میکردند. دنیل کمی پایین تر از دروازه به طرف جنوب در میان چند کماندار ایستاده بود و نظاره میکرد. همه چیز در سکوتی هولناک فرو رفته بود. صدای سواری از پشت سرشان در محوطه شنیده شد و سربازان به طرف او بازگشتند. سواری بود که گویا از قلعه ی جنوبی آمده بود. نزدیک دیوار ایستاد و بالا را نگریست. هارادال شمشیرش را بلند کرد. سرباز بلافاصله ندا داد: "کاپیتان. قلعه ی جنوبی و قلعه ی میانی درگیری های دامنه ها و کوهستان را دیده اند. فرمانده دارن پیغام فرستاد که گروهی کماندار و نیزه دار را بدینجا گسیل کرده است. پس از چندی به اینجا خواهند رسید."

هارادال با صدای بلند گفت: "به طرف دیوار دوم بتاز و به سرنگهبان دیوار بگو گروهی از افرادش را به اینجا روانه کند."

سرباز با شتاب به طرف غرب تاخت و هارادال نگاهش را به بیشه ها دوخت. زمان به کندی میگذشت. سربازان سرآسیمه بر روی دیوار ها در حرکت بودند. نگاهی به بیشه ها و نگاهی به سمت جنوب و در انتظار مردان بیشتر بود. دنیل نگاهی به همرزمانش انداخت. همگان گویا میدانستند که با این تعداد کم قادر به دفاع نخواهند بود. هر چند دیوار کاملا غیرقابل نفوذ بود. اما در طول سالیان دراز گذشته هیچ موجودی به نزدیکی دیوارها حمله ور نشده بود و این میتوانست طلیعه ی فجایع بعدی باشد.

ناگهان صداهای مهیبی از ارتفاعات کوهستان شنیده شد. سربازان هراسان بدان سو نگریستند. گویا چیزی مدام در حال انفجار بود. از دوردست جنوب آغاز شده و به تدریج به طرف شمال آمد، پی در پی و تندر آسا. همهمه در میان سربازان و هراس در دلشان افتاد. هارادال فریاد زد: "در یک صف قرار بگیرید، پراکنده نشوید..."

سربازان سردرگم در کنار یکدیگر قرار گرفتند. یکی از آنان که نزدیک فرمانده بود به آرامی پرسید: "صدای چه بود کاپیتان؟"

هارادال بی آنکه پاسخی دهد با صورتی عرق کرده چشمانش را باریک تر کرد و به کوهستان خیره شد. صدای انفجار ها همچنان به گوش میرسید. تا اینکه کمی بعد به تدریج آرام گرفته و سپس قطع شد. در همین حین صدای پای اسبان زیادی در پشت سرشان از محوطه شنیده شد.

همگی نگاه کردند و سواران پرتعداد الف را دیدند که در میان آنان قاصدی که هارادال روانه کرده بود دیده میشد. گلورفیندل از میان آنان به چالاکی از اسب پیاده شد. در میانشان راه رفت و با صدای بلند چیزی به آنان گفت. سپس شمشیرش را کشید و جمله ای را فریاد زد. به دنبال آن همراهانش با فریادی به او پاسخ دادند. دل سربازان روی دیوار گرمتر شد و استوارانه نیزه ها و کمان هایشان را در دست فشردند. نیزه داران در پشت دروازه ایستادند و کمانداران الف بر روی دیوارها مستقر شدند.

گلورفیندل نزد هارادال آمد و گفت: "کاپیتان. از نگهبانان کوهستان خبری ندارید؟"

هارادال گفت: "خیر فرمانده. هنوز هیچ کدامشان را ندیده ایم."

گلورفیندل مدتی به بیشه ها خیره شد و سپس گفت: "از دامنه ها سرازیر شده اند. آماده باشید."

هارادال به بیشه ها خیره شد. مدتی در سکوت سپری شد و سپس صدای نعره ها و شکستن شاخ و برگ درختن در زیر پاهای اورک ها از بیشه برخواست.

گلورفیندل در طول دیوار به راه افتاد و با صدایی رسا و مهیج کمانداران را برانگیخت: "خوب گوش کنید... من در برابر خود هیچ چیز تازه ای نمیبینم... مشتی موجود رقت بار که شایستگی شان برای تیغ ها و تیرهای شما را از دیرباز روزگاران ثابت کرده اند..." کمانداران با صدای بلند خندیدند.

دنیل لبخندی کم رنگ و ناشی از هیجان بر صورتش نشست. صدای نعره های اورک ها هردم نزدیک و نزدیک تر میشد. الف با چشمانی درخشان و صدایی دوچندان رساتر فریاد زد: "امشب هیچ تیری به خطا نخواهد رفت..." کمانش را به دست گرفت و تیری از ترکش خارج کرد. موج کمانداران تیرها را بر چله ی کمان گذاشتند. نعره ی اورک ها حال به وضوح شنیده میشد.

الف فریاد زد: "به نام فرمانروا...." تیر را بر چله گذاشت و به نرمی کشید: "آماده ...." صدای زه کمان ها به هوا برخواست. موج اورک ها از بیشه بیرون جهید. الف فریاد زد: "تیربارانشان کنید..."

صدای صفیر تیرها به هوا رفت و موج اورک ها نقش زمین شدند. کمانداران به نرمی تیری دیگر درآورده و بر چله گذاشتند. بی وقفه و با صلابت تیرها رها میشدند و محوطه ی مقابل دروازه از خون اورک در سیاهی شب تیره تر مینمود. کشته ها بر روی هم تلنبار شده و اورک ها با نعره های بلند، وحشیانه از بالای سر اجساد پریده و به طرف دروازه هجوم می آوردند.

گلورفیندل در حال تیراندازی فریاد زد: "کاپیتان... تعدادشان زیاد است... از دروازه محافظت کنید..."

هارادال به سرعت باد خود را به دروازه رساند و با گروهی نسبتا بزرگ در پشت دروازه تجمع کرد. نگاه نیزه داران در بالای دیوار به گلورفیندل دوخته شده بود. کمانداران بی وقفه هدف گیری کرده و تیراندازی میکردند. صدای نعره های اورک ها و کوبیدن دروازه به گوش میرسید.

گلورفیندل فریاد زد: "آماده...." نیزه داران آماده ی یورش شدند. الف دوباره فریاد زد: "دروازه را باز کنید..."

به محض باز شدن دروازه پوزه ی اورکی از لای دروازه نمایان شد. هارادال در سکوت نیزه را در دهان موجود فرو کرد. دروازه تا نیمه باز شد و کاپیتان فریاد زد: "حمله کنید..." نیزه داران با فریاد بیرون جستند و نبرد تن به تن آغاز شد. نعره های اورک ها و گاه گاه در لابلای آن فریاد مرگ یک سرباز دلهره آور بود. اما با اینحال سربازان دلیرانه میجنگیدند و توجهی به کثرت دشمن نداشتند. به تدریج اورک ها را به عقب رانده و در تیررس تیرها قرار دادند اما عقبه ی فوج اورک ها همچنان از پشت اضافه میشد. هارادال هر ازگاهی فریاد بلندی میکشید و نیزه داران را که به شکل نیم دایره ای در برابر دروازه در نبرد بودند به جلو میراند. اما تعدادشان رو به کاستی بود و اورک ها همچنان بیشمار از بیشه ها بیرون میجهیدند.

گلورفیندل ناگهان فریاد زد: "کاپیتان... پیشروی نکنید..." هارادال توقف کرد و سربازان در کنارش به جنگیدن ادامه دادند. یک اورک شلنگ انداز به سربازان نزدیک شد و تیغش را از دور پرتاب کرد. تیغ بر سینه ی سربازی در کنار دنیل نشست و نقش زمین شد. گروه به هم فشرده تر شد. سربازان به تدریج خود را باخته و خسته بودند و اگر حمایت کمانداران نبود همگی قتل عام میشدند.

صدای فریادهایی از بیشه به گوش رسید. نیزه داران ایستادند و نگریستند. برای چند لحظه از کثرت اورک هایی که از بیشه بیرون میجهیدند کمتر شد و اغلبشان گویی از برابر چیزی از بیشه ها میگریختند. گلورفیندل دستور توقف داد و نظاره کرد. اورک ها حالا از برابر نیزه داران به طرف بیشه ها هجوم می آوردند.

به مثابه شعله هایی سپید رنگ و درخشان، ماگلور و همراهانش از بیشه ها بیرون جهیدند. چنان متهورانه میجنگیدند که نیزه داران و کمانداران بهت زده بر جای ایستادند و نظاره شان کردند. تعداد نگهبانان کوهستان بیشتر از بیست نفر نبود اما هیچ اورکی حتی به نزدیکی آنان نمیرسید. ماگلور در مرکز گروه کوچکش، شمشیر بزرگ و براقش را جنون آمیز تاب میداد و اورک ها را سلاخی میکرد. دنیل هراسان و مضطرب به هارادال گفت: "کاپیتان. به یاریشان بشتابیم."

اما هارادال دستش را به حالت توقف بالا برد و در سکوت، تو گویی منظره ای باشکوه را مینگرد به مهلکه خیره شد. به سرعت زیادی بیشتر اورک ها سلاخی شده و بر زمین افتادند. الف ها آنان محاصره کرده و گرد بر گردشان ایستادند. اورک ها که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمیکرد، مستاصل نعره میکشیدند و الف ها با چشمانی خوفناک بدانها خیره شده بودند. ماگلور چیزی گفت و در پس آن نیزها و شمشیرها با سرعتی برق آسا، همه ی اورک ها را چون برگی که از شاخه فرو ریزند نقش زمین کرد. همه را جز یکی. ماگلور به او نزدیک شد. اورک زیر لب به زبانی خشن و نامفهوم به او چیزی گفت. اما ماگلور همچنان با سری افکنده نزدیکتر رفته و با ضربتی به زمینش انداخت. پایش را بر سینه اش گذاشته و نوک شمشیرش را بر گلویش قرار داد. سرش را بالا گرفت، چشمانش را بست و شمشیر را به آرامی فرو کرد. اورک به رعشه افتاد و خون سیاه از دهانش به بیرون ترواید. تیغ همچنان فرو رفت تا اینکه از پس گردن بیرون زد و بر زمین فرو رفت.

گلورفیندل دوان دوان از پشت نزدیک شد و نگاه کرد. ماگلور زیر نور ماه بی حرکت مانده بود. گلورفیندل به آرامی صدایش زد: "ماگلور..."

و ماگلور چشمان اشکبارش را گشود...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سربازان آهسته به گروه الف ها نزدیک شدند، الف هایی که هیچ نشانی از شادی در چهره هاشان پیدا نبود. همگی مغموم و سرافکنده در اطراف فرمانده شان جمع شده و جنگ افزارشان را پاک میکردند. ماگلور همچنان بی حرکت در زیر نور ماه ایستاده بود و گلورفیندل، هارادال و دیگر سربازان یارای سخن گفتن با او را نداشتند. ظاهر دلهره آورش نشان از این داشت که جنونش حتی با وجود کشتار آن همه اورک تسلی نیافته بود.

گلورفیندل بار دیگر به آرامی گفت: "فرمانده..."

ماگلور پس از لختی، به آرامی سرش را پایین گرفت و شمشیرش را از گردن اورک بیرون کشیده و در نیام فرو کرد. سپس در حالیکه به آرامی به طرف دروازه حرکت میکرد، با صدایی گرفته و حزن آلود به گلورفیندل گفت: "او بهترین سرباز مرا سلاخی کرد." الف ها به آرامی به دنبال فرمانده شان به راه افتادند.

گلورفیندل نگاهی به بیشه ها انداخت و با صدای بلند رو به سربازان گفت: "جنازه ها را تلمبار کرده و سوزانده، سپس دروازه را ببندید."

دنیل به همراه سایر سربازان مشغول جمع کردن اجساد شدند. هنوز از بیشه ها و از مسافتی دوردست صدای انفجار و نعره های اورک ها شنیده میشد. بوی تعفن فضا را پر کرده بود و سربازان با چهره هایی در هم کشیده اجسا را تلمبار کرده و آتش زدند. سپس به درون دیواررفته و دروازه را بستند.

کمی دورتر از دیوار ماگلور بر سنگی در کنار درختان نشسته بود و الف ها مشغول خوردن غذا یا تیز کردن شمشیرهاشان بودند. در اطراف ماگلور هارادال و چند سرباز دیگر ایستده بودند. دنیل به آرامی به طرف آنان رفت و به سخنانشان گوش داد.

هارادال پرسید: "کی این اتفاقات افتاد فرمانده؟"

ماگلور جرعه ای آب نوشید و گفت: "دیشب ساعاتی مانده به سپیده ی صبح بود که دو تن از نگهبانان برایم پیغام آوردند. هنگامی که به کوهستان رسیدم خبردار شدم که در جانب شرقی، جنگی هولناک میان اورک ها و نگهبانان در درون تالارها در گرفته است."

هارادال با تعجب پرسید: "چگونه نفوذ کرده بودند؟"

ماگلور پاسخ داد: "یکی از نگهبانان به من گفت که در زمان جابجایی کمانداران، یکی از سواران سیاه وارد دروازه شده و همه ی نگهبانان آن حوالی را سلاخی کرده و به سرعت خارج شده است، بعد از آن درب سنگی تا مدت ها باز مانده بود. تا اینکه یکی از نگهبانان به تاخیر بازگشت کماندار مشکوک شده و به طرف خروجی میرود. اما به جای مواجهه با کمانداران، با خیلی از اورک ها مواجه میشود که مانند مور و ملخ در دالان ها سرازیر میشدند. تمام نگهبانان جانب شرقی تا مدت ها ایستاده و مقاومت کردند. اما سواران سیاه با سرعت زیادی وارد دالان ها شده و راه را برای اورک ها باز کردند. هنگامی که من رسیدم تمام دالان های مرکزی به جولانگاه آنان تبدیل شده بود."

هارادال پرسید: "اآنها که هستند فرمانده؟"

ماگلور سرش را تکان داد و گفت: "نمیدانم کاپیتان. حتی نامی که به آنان داده ایم نیز وصف بیهوده ای از آنان است. سوار نیستند. در تمام زندگی خویش حتی یک بار نیز با چنین چیزی روبرو نشده بودم. اهریمنان هولناکی هستند. چون توده ابری تیره و متورم به این سو و آنسو میروند. جسمی ندارند که شمشیر یا نیزه در آن فرو رود. هنگامی که نزدیک ما میشدند، چنان تف سوزانی به خود میگرفتند که حرارتش چهره ها را بریان میکرد. جنگیدن با آنان غیر ممکن است. دست کم از هیچ سربازی ساخته نیست."

هارادال با چهره ای عرق کرده به سمت دیوار نگریست. سربازانی که نزدیک آنان بودند پریشان و هراسان یکدیگر را نگریستند. دنیل قلبش به ضربان افتاد. اگر فرمانده ی دلیر و سلحشور کارکشته ای چون ماگلور که سالیان سال از کوهستان مراقبت کرده بود چنین چیزی میگفت، هیچگونه امید به مقاومتی برای سایرین قابل تصور نبود.

هارادال پس از لختی درنگ گفت: "هازال از آنچه پیش آمده مطلع گشته است، اینطور نیست فرمانده؟"

ماگلور گفت: "نگهبانان ورودی های غربی را نزد آنان فرستادم. تعدادشان به هزار نفر میرسید. به آنها گفتم که آنچه پیش آمده را با او در میان گذاشته و منتظر دستور فرمانروا باشند."

صدای همهمه ای از میان بیشه ها برخواست. فرمانده و کاپیتان بدان سو نگریستند. مردان گسیل شده ی فرمانده دارن بودند که بسیار دیر رسیده بودند. مردی از میان سربازان خارج شده و به طرف آنان آمد. تئورادون بود.

هاردال با شگفتی به طرف او رفت و گفت: "تئورادون! اینجا چه میکنی؟"

تئورادون خنده ای بلند کرد و گفت: "هارادال! گمان نمیکردم هنوز زنده باشی. اورک ها را کشتید؟"

هارادال گویی پرسش او را نشنیده باشد پرسید: "تنگه در چه حال است؟"

تئورادون به تدریج لبخندش فروکش کرده و سکوت کرد. سپس گفت: "دستور فرمانروا بود. عقب نشینی کرده و به داخل دیوار آمدیم. ارتش جنوبی نیز در حال عقب نشینی است. فرمانروا در حال جمع آوری تمام قواست. گویا به جانب شرق لشکرکشی خواهد شد."

ماگلور که از دور دست این سخنان را شنید، به تندی از جا برخواست و همراهانش را با صدای بلند فرا خواند. الف ها به دنبال او به راه افتادند و به سمت دیوار شهر حرکت کردند. هارادال با نگاه آنان را تعقیب کرد. تئورادون که حال دیگر کاملا جدی و نگران به نظر میرسید، از هارادال پرسید: "او فرمانده ماگلور بود؟ اینجا چه میکند؟"

هارادال به آرامی رو به او کرد و گفت: "کوهستان به تصرف اورک ها در آمده است.."

تئورادون چهره در هم کشید و بهت زده پرسید: "تمام کوهستان؟"

هارادال با حرکت سر پاسخ داد. تئورادون چند گام به طرف دیوار رفت و به کوهستان خیره شد. سپس گفت: "پس آنچه دهان به دهان میگردد درست از آب درآمده است. جنگ در حال آغازیدن است. پیشگویی ها تحقق یافته و افسانه ها به حقیقت بدل میشوند." خنده ی کوتاهی کرد و ادامه داد: "در کودکی به این افسانه ها گوش میدادیم. لذت میبردیم و خود را جای قهرمانان آن میگذاشتیم. حال که در گیرودار آنان قرار گرفته ایم... آنچنان هم که گمان میبردم لذت بخش نیست." با خنده ای به طرف هارادال بازگشت و گفت: "اینطور نیست کاپیتان؟"

هارادال با نگاهی مضطرب به او خیره شد و پاسخی نداد. تئورادون با خنده به طرف او آمد و نگاهش به دنیل افتاد. با تعجب به طرف او آمد و گفت: "تو باید همان جوانی باشی که همراه فارگالاین برای سرکشی به اردوگاه تنگه ی جنوبی آمده بودید، همانکه همیشه همراه آن اورک است، اینطور نیست؟"

دنیل گفت: "بله سرورم."

تئورادون گفت: "پس فارگالاین تو را از آن مهلکه خارج کرد. فرمانده دارن آنچه پیش آمد را برایم بازگو کرد. اما نگفت که آن سرباز تو بودی." چند گام دیگر به دنیل نزدیک تر شد و با صدایی گرفته و کمی توام با سوءظن به او گفت: "امیدوارم که اعتماد به تو و پدربزرگت، از سوی هر کس که باشد، منجر به نتایج شومی نشود." نگاهش پر کینه و تند بود. دنیل سر به زیر افکند و چیزی نگفت.

هارادال از پشت سر او را صدا کرد و گفت: "تئورادون. نگهبانی دیوار را بر عهده بگیر. من به جانب شهر خواهم رفت."

کاپیتان همچنان که به دنیل خیره شده بود گفت: "بسیار خوب کاپیتان." سپس به تندی بازگشت و به سمت دیوار رفت و سربازانش را فراخواند.

هارادال در حالی که او را نگاه میکرد به دنیل نزدیک شد و گفت: "مرد بسیار دلیری است. او در جلگه ی جنوبی همراه با خانواده ی خود زندگی میکرد. در آن هنگام هنوز مرد جوانی بود. روزی راهزنان و غارتگران هاراد به منزل آنها حمله ور میشوند. او نیز در صدد دفاع از خانه و خانواده اش برمی آید. اما اقبالش زیاد بلند نبود."

دنیل به هارادال نگاه کرد و کاپیتان ادامه داد: "هارادریم ها در پیش چشمانش همسر و دو فرزندش را به قتل میرسانند. او نیز تا حد جنون خشمگین گشته و یک تنه هفده مرد جنگی را قتل عام میکند. نگهبانان ما او را در حالیکه بیهوش بر مزار خانواده اش افتاده بود می یابند و به قلعه ی جنوبی می آورند. از آن روز زمان زیادی میگذرد اما آن جنون هنوز در وی مرتفع نشده است."

دنیل ناراحت و متعجب پرسید: "او نیز چون فرمانده ماگلور به پدربزرگ کینه میورزد؟"

هارادال لبخند کم رنگی زد و گفت: "نه. نسبت به تو کینه میورزد. فارگالاین بهترین دوست او بود."

...

خب دوستان اینجا فصل دوم هم تموم شد. میخوام یه اونتراکت بدم برای صحبت و نقد و حرف و حدیث. در خدمت همگی هستم. بسم الله.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دروازه با صدای بلندی بسته شد. بیشتر شبیه چند سنگ عظیم بود که روی یکدیگر میغلطیدند، نه شبیه یک دروازه و دنیل با خود اندیشید که از درون پنهانی تر به نظر میرسد تا از بیرون. توان راه رفتن نداشت و با کوچکترین فشار پایش به زمین، سوزش زجرآوری در بدنش جاری میشد. چشمانش را بست و بدنش را به دورف هایی سپرد که او را با خود میبردند. اما ناله نمیکرد. در حقیقت نوعی احساس سبکی به او دست داده بود. از اینکه ناکام نشده بود، از اینکه جان پدربزرگش را نجات داده بود و ماموریتشان را به انجام رسانده بود خوشحال بود. اما این موفقیت را درک نمیکرد. حالاتی که برایش پیش آمده بود غیر قابل توصیف بود. اگر با خود بود به راحتی از آن مهلکه میگریخت و جانش را نجات میداد، اما اینکار را نکرد. صدایی از درونش میشنید. این صدا را از وقتی که پا به این عرصه گذاشته بود میشنید اما آن روز واضح تر و رساتر آنرا حس میکرد. گویی کسی از درون با او سخن میگفت. به او میگفت که چگونه بجنگد، چگونه بکشد و چگونه زنده بماند و این افکار در عین حالی که به او نوعی آسودگی خیال میبخشید، نگران و سردرگم اش میکرد.

مدتی را در راهروهایی که شیبی ملایم رو به پایین داشت طی کردند. این راهروها در جای جای مسیر در جهات مختلف منشعب شده و به مرور عریض تر میگشتند. سقف راهرو ها کوتاه بود ونفس کشیدن در آن دشوار مینمود، چرا که هوایی گرم از پایین دست راهروها به طرف بالا جریان داشت که نشان از فعالیت و زندگی دراعماق راهروها بود. سرتاسر دیوارهای این راهروها از سنگی یکپارچه تراشیده شده و سطح آن کاملا صاف و صیقلی بود. هر از گاهی نوشته هایی نیز روی آنها به چشم میخورد که برای دنیل ناآشنا بود. گروه گروه نگهبانان دورف در جای جای مسیر دیده میشدند. چهره های مخوفی داشتند و نقاب هایی بر چهره گذاشته بودند که تنها چشمانشان از آن پیدا بود. زره های بلندی در بر کرده بودند که کاملا به اندام ورزیده و تنومندشان چسبیده بود و هر کدام نیزه در دست داشته و شمشیری حمایل کمرشان بود.

مدتی طولانی در راهروها پایین رفته و به جانب چپ و راست متمایل شدند. پس از مدتی از شیب راهرو کاسته شد و وارد تالاری با سقفی بلند و مرتفع شدند. قندیلی بزرگ از سقف این تالار آویخته شده بود که تمام تالار را چون روز روشن میساخت. گروه نگهبانان پس از مدتی به سکویی مرتفع، مدور و بزرگ رسیدند که تنها راه دسترسی به آن از جانب دروازه همان مسیری بود که آمده بودند. دور تا دور این سکو دیواری نسبتا بلند ساخته شده بود که بر روی این دیوارها دورف ها با زوبین هایی در دست در حال نگهبانی بودند. چند دورف در میانه ی آن سکو نشسته و با یکدیگر گفتگو میکردند. با ورود نگهبانان همگی از جا برخواستند و به طرفشان آمدند. سردسته ی نگهبانان گفت: "ارباب. اینان قاصدان فرمانروا هستند. این اورک و این سرباز که برای محافظت از او همراهش بود."

نگهبانان راه را برایشان باز کردند و یکی از دورف ها به پدربزرگ نزدیک شد و گفت: "پیغامی همراهت هست یا اینکه خود با فرمانروا سخن خواهی گفت؟"

پدربزرگ گفت: "خیر ارباب. پیغامی با خود نیاوردم. راه پر خطر بود و همراه داشتن نامه ای مکتوب کاری عاقلانه نبود. اجازه بدهید نزد فرمانروا هازال بروم. اما قبل از آن استدعا دارم به جراحات آن سرباز رسیدگی کنید."

دورف به دنیل نگاه کرد و به طرفش آمد. زخم های او را برانداز کرد و گفت: "تنها تو را برای همراهی گسیل کردند؟"

دنیل که از فرط خونریزی توان سخن گفتن نداشت، تنها سرش را بالا گرفت و به دورف نگاه کرد. رنگش پریده و لبانش خشک شده بود. یکی از نگهبانان به سخن آمد و گفت: "بله ارباب. به تنهایی راه دالان را در برابر اورک ها مسدود کرده بود. اگر کمی دیرتر رسیده بودیم کشته میشد."

دورف در سکوت نگاهی تحسین آمیز به او کرد و به نگهبانان گفت: "او را به شفاخانه برده و مداوایش کنید. سپس هر دو را به تالار شاهی ببرید."

نگهبانان همراه به طرف دروازه بازگشتند و دورف ها همراه پیغام رسانان به طرف راهرویی دیگر رفتند که به نظر میرسید تنها راه خروج از آن محوطه است. پس از مدتی طی مسیر، راهروها به انتها رسید و وارد محوطه ی میدان مانندی شدند که گذرگاه های بزرگتری در جهات مختلف از آن جدا میشد. سقف بسیار مرتفع تر از آنی بود که در ورود به سکوی نگهبانی دیده بودند. نیز تا چشم کار میکرد گذرگاه ها و میادین وسیعی درعمق کوه ساخته شده و پایین رفته بود. تنها راه اتصال این میادین به یکدیگر همین معبرها بودند و فواصل بینشان خالی بود، تو گویی در هوا معلق بودند. دنیل با حال نزارش اطراف را مینگریست و با خود می اندیشید که به راستی مسکن بزرگ، شکوهمند و شاهانه ایست. مردمان دورف در هر طرفی در آمد و شد، گفتگو و یا ساختن چیزی بودند. چنان پرشمار بودند که صدای همهمه و فعالیتشان تمام تالار را فراگرفته بود.

نگهبانان از برخی میادین عبور کرده و وارد محوطه ای محصورتر شدند. محیطی بسته که در اطراف آن قفسه هایی رو ی دیوار تعبیه شده بود که پر از شیشه های بزرگ و کوچک بود و در چند جا تخت های کوچکی نیز گذاشته بودند. یکی از دورف ها فریاد زد: "ارباب میراک!"

دورفی پیر از گوشه ای از محوطه پدیدار شد و به طرفشان آمد. نگهبان به او گفت: "این دو تن به حضور فرمانروا خواهند رسید. زخم هایشان را ببیند و غذایی به آنان بده. تا دقایقی دیگر بازخواهیم گشت."

دورف پیر به سراغ دنیل رفت و با تیغ کوچکی که داشت بالاپوشش را پاره کرده و مدتی به شانه اش نگاه کرد. ابروانش را در هم کشید و به جانب یکی از قفسه ها رفت. شیشه ی کوچکی به همراه ظرفی بزرگ تر را با خود آورد و بدون درنگ محلول شیشه را بر شانه ی دنیل ریخت. سوزش آن دنیل را به خود آورد و فریادی کشید اما دورف بدون توجه به فریاد او مرهمی از طرف دیگر خارج کرده بر شانه اش گذاشت و زخمش را بست. همین کار را بر زخم پایش نیز انجام داد. سپس به طرف پدربزرگ رفت اما پیرمرد با اشاره ی دست به او گفت نیازی ندارد. دورف در حالی که به دنیل اشاره میکرد به پدربزرگ گفت: "این مرهم کارساز نخواهد بود." و به طرف دیگر محوطه رفت تا برایشان غذایی بیاورد. پدربزرگ با پریشانی دنیل را نگاه کرد اما هیچ نگفت. دنیل سرش را به دیوار تکیه داده بود. کم کم خنکی مرهم را بر زخم هایش حس میکرد و تلاطمش آرام گرفته بود.

نگهبانان کمی دیگر بازگشتند و پیغام رسانان را به طرف تالار شاهی همراهی کردند. دنیل حال دیگر به تنهایی و هرچند به سختی راه میرفت و حتی وقتی که سرگیجه گرفت و چیزی نمانده بود که از لبه ی گذرگاه به پایین پرت شود اجازه نمیداد کسی به او کمک کند. مدتی را به گمان دنیل در خیابان ها و میادین به طرف جنوب کوهستان راه رفتند. تالارهای بسیاری را پشت سر گذاشتند که هر کدام جذابیت و شکوهی خاص داشت. تا اینکه به طاق بلند و دروازه مانندی رسیدند که در دو طرف راهرو منتهی به آن نگهبانان به ردیف ایستاده بودند. دنیل سلاح هایش را به نگهبانان تحویل داد و از دروازه وارد شدند.

تالاری دراز و مملو از ستون های عظیم بود که در انتهای آن اورنگ پادشاهی فرمانروا هازال به چشم میخورد. امیران سپاه و نجیب زادگان دورف در اطراف تخت هازال ایستاده و صدای گفتگو و همهمه ی آنان در ورودی تالار به گوش میرسید.

با صدای گام های نگهبانان تعداد زیادی از آنان سکوت کرده و به طرف تازه واردان بازگشته و بدان ها خیره شدند، گویی که منتظر آنان بودند. نگهبان پیش رفته تعظیمی کرد و گفت: "ارباب. قاصدان فرمانروا آناران هستند که کمی حوالی نیم روز وارد کوهستان شدند و پیغامی با خود دارند."

هازال با اشارت دست آنان را فراخواند. پدربزرگ و دنیل جلوتر رفته و تعظیمی کردند. تالار در سکوت فرو رفت و پدربزرگ چنین سخن گفت: "ارباب هازال. فرمانروا شما را به جنگ فراخوانده است."

شروع خوبی نبود. همهمه در میان حاضران افتاد و هازال آنان را به سکوت فراخواند. پدربزرگ ادامه داد: "مدت هاست که در این مورد در شهر سپید مشغول رایزنی و مشورت هستند. فرمانروا گفت که سکوت و انزوا بیش از این جایز نیست. حتما مطلع هستید که نگهبانان کوهستان در حدود چهار ماه پیش از کوهستان رانده شده و هم اکنون دالان های بالای سر شما به جولانگاه دشمن مبدل شده است. ارتش نمیتواند به شرق گسیل شود مگر اینکه فرمانروا از امنیت کوهستان اطمینان حاصل کند. اگر چنین شود، دو سپاه میتوانند در مرزهای بیشه ی بزرگ به یکدیگر ملحق شده و به جانب تنها کوه، که به گمان ما کانون تجمع دشمن است حمله کنند. فرمانروا این درخواست را به پاس اتحاد و مودتی که از دیرباز بین انسان ها و دورف ها برقرار بوده مطرح کرده و امیدوار است که این اتحاد در این شرایط که امید دیگری به جز سلحشوری و جنگاوری دورف ها در پیش رو نیست، عاقبت خوشی را برای این سرزمین رقم زند."

هازال به فکر فرو رفت و لختی اندیشید. باردیگر همهمه در میان حاضران افتاد. یکی از آنان رو به پدربزرگ گفت: "فرمانروا تصوری از لطماتی که سپاه دورف ها باید متحمل شود دارد؟"

پدربزرگ گفت: "خیر ارباب. در این شرایط سنجش این لطمات نفعی برای این سرزمین نخواهد داشت. از سوی دیگر لطمات وارد شده به این سرزمین، آن هنگام که پلیدی در غرب جای گرفت بسی بیشتر از لطمات دورف ها خواهد بود."

مدتی حاضران با نگرانی با یکدیگر گفتگو کردند. تا اینکه هازال به سخن آمد: "فرمانروا برای اینکار چه کمکی به ما خواهد کرد؟"

پدربزرگ گفت: "تنها کمکی که میتوان کرد. و آن این است که از رسیدن کمک به دشمن از جانب غربی کوهستان پیشگیری کند. در اینصورت سپاه دورف ها میتواند به راحتی نیروهایش را متمرکز کرده و جانب شرقی کوهستان را تخلیه کند."

همه ی حاضران نگاهشان به هازال دوخته شده بود. دورف پس از لختی اندیشیدن از جای برخواست. تبرزینش را در برابرش گرفت و گفت: "تصمیمم را بشنوید." همگی با اضطراب به او نگریستند. هازال ادامه داد: "ارتش خود را به طرف دالان های کوهستانی روانه خواهم کرد. در کوتاهترین زمان ممکن کوهستان را باز خواهیم گرفت. اما سپاه فرمانروا باید وعده ی کمکش را به هنگام عملی کند. وگرنه سپاه ما مدت زیادی را نمیتواند در کوهستان از خود دفاع کند. باشد که در این ایام خطیر، سلاح هایمان در کنار هم پلیدی را برای آخرین بار براندازد." امیران سپاه مشتهایشان را گره کردند و تبرهای خود را در دست فشردند. هازال تبرزینش را بالا گرفت و فریادی پرطنین برآورد: "مرگ... یا پیروزی..."

و به دنبال آن صدای فریاد ها در تالار طنین انداز شد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

پیغام رسانان به استراحتگاه دورف ها رفتند تا پس مدتی استراحت، نیمه شب از دروازه ی جنوبی دورف ها خارج شده و به شهر سپید بازگردند. زخم های دنیل بسته شده بود اما مدام سورش خفیفی را در آنها حس میکرد، سوزشی کلافه کننده که بی وقفه ادامه داشت. پدربزرگ از زمان ورودشان به تالارها کلامی با او سخن نگفته بود. حتی از رویارویی و همکلام شدن با او نیز اجتناب میکرد و این برای دنیل عجیب می نمود. بارها تلاش کرد تا به طرق مختلف اورا به سخن آورد اما بی حاصل بود. دنیل نیز بیش از این اصراری برای اینکار نداشت و دو تن در سکوت استراحتگاه بر بستری نشسته و غرق در افکار خود بودند. دنیل در حال وارسی کردن زخم پایش بود و سعی میکرد به طریقی از سوزش آن بکاهد تا بتواند کمی بخوابد. پدربزرگ نیزدر حالیکه کمی دورتر از او دراز کشیده بود هر از گاهی نگاهی به او میکرد. تا اینکه سرانجام به سخن آمد: "تقلای بیهوده نکن. آن زخم ها مرهم بهتری میخواهد."

دنیل خوشحال شد، اما در حالیکه سعی میکرد آنرا در چهره اش بروز ندهد گفت: "چیز مهمی نیست. بهتر شده است."

پدربزرگ گفت: "تیغ هاشان زهرآگین بوده است. رنگ به چهره نداری و نفس هایت سنگین تر شده است."

دنیل با لحن خشکی گفت: "حال من خوب است پدربزرگ."

پیرمرد کمی سکوت کرد و سپس گفت: "باید به سرعت خود را به کرانه های غربی نزد الف ها برسانی. وگرنه مدت زیادی طول نخواهد کشید به ورطه ی جنون افتاده و خواهی مرد."

دنیل نگاهش را به او دوخت و گفت: "پس آنگونه که گمان میکردم نسبت به سلامت من بی اعتنا نبوده ای."

پیرمرد کلامی نگفت و دنیل نیز دوباره به کار خود مشغول شد. لختی به سکوت گذشت تا اینکه پدربزرگ گفت: "در نبرد با آن اورک... چرا فرار نکردی؟"

دستان دنیل از حرکت ایستاد. ظاهرسازانه لبخندی زد و گفت: "اگر فرار میکردم اکنون اسیر و یا کشته شده بودیم..."

پدربزرگ کلامش را برید و گفت: "مقصودم را فهمیده ای. به من بگو و حاشا نکن. مدت زیادی است که به چنین حالاتی دچار میشوی؟"

دنیل دانست که انکار بیهوده است. سرش را به دیوار تکیه داد و گفت: "نه. نمیدانم چگونه اتفاق می افتد." پدربزرگ برخواست و نشست و به او خیره شد. دنیل ادامه داد: "در چنین مواقعی که مرگ خود را نزدیک میبینم، اندامم گویی به فرمان من نمی مانند. گمان میکنم که کسی دست مرا گرفته و میجنگد. قدرتی و ذکاوتی در خود می یابم که تا کنون هیچگاه تجربه نکرده ام. برایم عجیب است. عجیب و لذت بخش. اما وقتی به خود می آیم سنگینی زیادی در خود حس میکنم."

پدربزرگ بهت زده به او می نگریست و به سخنانش گوش میداد. دنیل لبخندی زد و گفت: "اما همین برایم کافی است که که جان به در میبرم. اهمیت دیگری نمی دهم."

پدربزرگ گفت: "به هر حال در خصوص این موضوع حتما باید با فرمانروای الف ها سخن گفت. ممکن است برایت خطرناک باشد. حماقتی که در تو هست به اندازه ی کافی خطرناک است. اگر به این توهم دچار شوی که شکست ناپذیرهستی، هم خود و هم دیگران را به دردسر خواهی انداخت."

دنیل خنده ای عمیق کرد و به سرفه افتاد. سپس گفت: "بسیار خوب. قدردانی تو را به خاطر نجات جانت میپذیرم پدربزرگ. حال بگذار کمی استراحت کنم. اگر فردا زنده به شهر سپید رسیدیم نزد فرمانروای الف ها خواهم رفت."

پدربزرگ پریشان حال به پهلو غلطید و چشمانش را بست. دنیل نیز با تقلا دراز کشید و هر دو تقریبا بلافاصله به خواب رفتند.

نیمه های شب بود که یک نگهبان دورف هر دو را بیدار کرد: "برخیزید. تا دروازه ی جنوبی راه درازی در پیش داریم. باید تا قبل از سپیده ی صبح خود را به دیوار برسانید." پیغام رسانان با اکراه از جا برخواستند و به دنبال دورف به راه افتادند. تالارها اکنون در تکاپویی غیر قابل وصف بودند. دسته دسته سربازان در میادین و معبرها صف آرایی کرده و در حال آماده باش بودند. دنیل به آهستگی به پدربزرگ گفت: "فرمانروا چقدر به توان اینان تکیه کرده است؟"

پیرمرد پاسخ داد: "بسیار زیاد. باید جنگیدنشان را ببینی. مانند گلوله های آهنینی هستند که در میدان میچرخند و قتل عام میکنند. گمان نمیکنم مدت زیادی طول بکشد که کوهستان را پس بگیرند."

دنیل در حال عبور از تالارها ارتش دورف ها را نظاره میکرد. به سپاهیان ورزیده، به فرماندهان دلیر و نیز ماشین آلات جنگی بزرگشان نگاه میکرد و دلگرم میشد. مطمئن شد که با وجود چنین متحدی جنگ به نفع آنان به پایان خواهد رسید و از این احساس لبخندی بر لبانش نقش بست. پس از مدتی طی مسیر به دروازه ای کوچک رسیدند که با عبور از آن وارد محوطه ی کوچکی شدند که نقاله های کوچکی بر روی مسیرهای بخصوصی قرار داده شده بود. نگهبان گفت: "با اینها به سرعت به دروازه ی جنوبی خواهید رسید. نگهبانان الف تا جایی از مسیر را با شما خواهند آمد ولی با خروج از دروازه باید بر توان خود اتکا کنید. پیغام ارباب هازال را به سرعت به فرمانروا ابلاغ کنید و بگویید که ارتش را آماده ی نبرد کند. موفق باشید."

دو تن سری تکان داده و بر نقاله ها نشستند. نگهبان اهرمی را کشید و نقاله به راه افتادند. به تدریج بر سرعت آن افزوده شد، به حدی که موهای دنیل در اثر باد به پرواز در می آمد. از دالان های بزرگ و کوچک بسیاری گذشتند که عظمتشان چشم را خیره میکرد. برخی خالی از سکنه ولی برخی دیگر مملو از جمعیت و سربازان بودند. قریب به دو ساعت طی مسیر کردند تا اینکه در انتهای مسیر، چشمان دنیل به نگهبانان الف کوهستان افتاد. گویی منتظر آنان بودند. نقاله بر مسیر مسطحی افتاد و آرام آرام از سرعتش کاسته و کمی مانده به انتهای مسیر متوقف شد.

الف های نگهبان در پایین آمدن کمکشان کرده و سپس در گروهی کوچک به طرف دروازه ی جنوبی حرکت کردند. راهرو به تدریج پر پیچ و خم تر و دیوارهای آن نابسارده تر و بدشکل تر میشد. کمی دیگر به پیش رفتند و به دروازه رسیدند. الف ها به آرامی دروازه را گشودند و دزدانه خارج شدند. دنیل به پدربزرگ گفت: "از کجا خارج میشویم؟"

پدربزرگ پاسخ داد: "از ارتفاعات مشرف به برج سنگی عظیم."

دنیل با لبخند گفت: "آیزنگارد."

پدربزرگ نگاه خشکی به او کرد و گفت: "گوش کن. نمیدانم آن بیرون چه در انتظار ماست و نمیدانم که تا کجا باید پیش برویم تا به سپاه خود برسیم. پس از تو میخواهم که حماقت نکنی و تنها پیش رو را بنگری. تو زخمی هستی و توان دیروز را نداری. کوچکترین تعلل در سرعتمان برابر با مرگ است. فهمیدی؟"

دنیل پاسخی نداد. پدربزرگ به طرف او آمد و قصد داشت چیز دیگری بگوید که یکی از الف ها از بیرون بازگشت و با اشارت دست آنان را فراخواند. دنیل به طرف دروازه رفت و پدربزرگ از خشم چیزی زیر لب گفت و سپس به دنبالش روانه شد در حالیکه گروه کوچکی از الف ها نیز همراهیشان میکردند.

از دروازه خارج شدند. هوا سرمای ملایمی داشت و آسمان را ابری تیره فرا گرفته بود. هیچ چیزی در پایین دست دامنه ها دیده نمیشد ولی در دوردست، جایی نزدیک برج سنگی سوسوی مشعل های دشمن به چشم میخورد. سکوتی رعب آور بر همه جا حاکم بود که هر از گاهی با صدای زوزه ی گرگ یا نعره ی اورک یا موجودات دیگری شکسته میشد. گروه در میان بوته ها و سنگلاخ های دامنه به زانو نشسته و منتظر بودند. کمی بعد از ارتفاعی پایین تر در میان سنگلاخ ها صدایی به گوش رسید. به دنبال آن یکی از الف ها با اشارت دست مسیری را به آنان نشان داد و خود جلوتر از همه رفت. مدتی پایین رفتند تا اینکه به الف دیگری برخوردند که در میان چند سنگ پنهان شده بود. مدتی آنجا منتظر ماندند تا اینکه صدایی مشابه از پایین دست به گوش رسید. گروه به همبن منوال مسافت هایی را فرود آمدند تا اینکه شیب دامنه کاسته شد و سنگلاخ ها در پشت سر ماند. در پیش رویشان سایه ای از آیزنگارد را میتوانستند ببیند. گروه متوقف شد. الف ها که در اطراف دنیل و پدربزرگ پراکنده بودند به طرف آنها آمدند و یکی از آنان گفت: "پیشروی بیشتر برای ما مقدور نیست. از اینجا به بعد باید با شتاب خود را به محدوده ی دیوار برسانید. هر از گاهی سواره نظام را دیده ام که کمی جلوتر از دیوار اورک ها را تارومار کرده و به دیوار عقب نشینی میکنند. اگر خوش اقبال باشید شاید به آنان بر بخورید. در اینصورت بدون خطر به دیوار خواهید رسید."

پدربزرگ با دلهره به طرف الف خزید و خواست چیزی بگوید اما دنیل به میانشان آمد و گفت: "بسیار خوب. ما از اینجا به دیوار خواهیم رفت. به خاطر همراهیتان سپاسگزارم."

الف متعجب به دنیل خیره شد و پس از کمی درنگ اشاره ای به همراهانش کرد وبه طرف دامنه ها بازگشتند. دنیل با لبخند به پدربزرگ نگاه کرد و دید پیرمرد متعجب و خشمگین او را مینگرد. بدون هیچ کلامی با احتیاط به طرف غرب به راه افتاد در حالیکه پیرمرد او را تعقیب میکرد...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دوتن به آرامی و با احتیاط به پیش میرفتند. آیزنگارد عظیم و مخوف کم کم در برابرشان به وضوح دیده میشد. بدون آنکه به آن نزدیک شوند کمی به جانب غرب متمایل شدند و از نزدیک دامنه های کوهستان به جانب دیوار حرکت کردند. دنیل به خاطر اتفاقاتی که در اینجا برایش افتاده بود دلهره ی بسیاری داشت. کمی پایین تر بود که فارگالاین به همراه سواران دیگر به خاطر نجات او و رساندن پیغام قتل عام شدند. هنوز نیز رویدادهای آن روز را میتوانست به وضوح تجسم کند و از اینکار دلش به درد می آمد.

گاهی دنیل و گاهی پدربزرگ جلو می افتادند و با توقف های کوتاه و اطمینان از اینکه خطری پیش رو نیست به راهشان ادامه میدادند. حال دیگر کاملا در تنگه ی جنوبی بودند و پدربزرگ خطر را بیش از پیش احساس میکرد. توقف کردند و پیرمرد با دقت به اطراف خیره شد. چشمانش با اضطراب تاریکی مه آلود را میکاوید و سعی میکرد مسیر کم خطر تری را انتخاب کند. اما مستأصل و درمانده شده بود. دنیل گفت: "پدربزرگ؟ از کدام سو برویم؟"

پدربزرگ مکثی کرد و گفت: "آرام تر سخن بگو... نمیدانم. گویا در تمام عرض تنگه پراکنده شده اند. باید چند تن از الف ها با ما می آمدند."

دنیل گفت: "چند تن از آنان کمکی به ما نمیکرد. هیاهوی بسیاری به راه می افتاد. اگر احتیاط کنیم، من می توانم از عهده ی دو یا سه اورک برآیم."

پدربزرگ نگاهی به او انداخت و به آرامی لبخند زد. پس از کمی سکوت گفت: "پسر بچه ی کوچک و ترسوی گذشته، امروز به راحتی در مورد کشتن سخن می گوید، اینطور نیست؟"

دنیل با لبی خندان گفت: "آن پسر بچه ی کوچک و ترسو در گذشته مانده است. امروز نام من دنیل است و به تنها چیزی که می اندیشم نجات جان خود است. اگر بهای اینکار کشتن چند اورک باشد با طیب خاطر خواهم پرداخت."

پدربزرگ دوباره به اطراف خیره شد. مدتی نسبتا طولانی به سکوت گذشت تا اینکه پدربزرگ گفت: "زمانی که به دنیا آمدی از تماشا کردن تو بسیار لذت میبردم..." چشمان دنیل از تعجب گشاده شد. پدربزرگ خنده ی کوتاهی کرد و گفت: "بله. بسیار کنجکاو و بازیگوش بودی. تا حدی که مایه ی اعجاب همگان میشدی. همیشه طالب آن چیزی بودی که ورای دسترس تو بود و تا زمان نوجوانی این خصیصه در تو به بهترین شکل بالید و شکوفا شد."

دنیل همچنان متعجب گفت: "تاکنون در این مورد هیچ سخنی از تو نشنیده بودم."

پیرمرد بی توجه به او، ادامه داد: "اما پدر احمقت زندگی تو را تباه کرد و از تو موجودی پوچ و بی ارزش ساخت. به او گفتم که تو را درسرنوشت خود سهیم نکند. حاضر بودم هر آنچه لازم بود را به تو ببخشم اما برای یک روز هم که شده تو را به سرزندگی و شادابی نوجوانی ات ببینم. اما متوجه شدم که تو نیز زندگی بی ارزشت را پذیرفته ای. پس تقلا و اصرار من بیهوده بود."

دنیل که کمی آزرده شده بود، با تلخی گفت: "او چاره ای نداشت. آنچه من به دنبال آن بودم بهای زیادی داشت. حتی اگر او نیز حاضر به اینکار بود من نمیپذیرفتم."

پیرمرد لحن خشکی به خود گرفت و گفت: "این وظیفه ی هر پدر است که در تحقق سرنوشت فرزندش کمکش کند. اهمیتی ندارد که اینکار چه بهایی دارد."

دنیل با لحنی کمی تند گفت: "همانگونه شما کمکش کردید؟ من به خاطر ندارم که حتی کوچکترین محبتی از شما نسبت به او یا خانواده تان دیده باشم. شما به قدری خشمگین و منزوی بودید که هیچ کدام از ما جرأت سهیم شدن در دنیای شما را نداشتیم. کوچکترین تلاش ما برای اینکار با ضرب و شتم و ناسزا و خشم شما روبرو میشد. حال چگونه سخن از کمک به تحقق سرنوشت میزنید؟" خشمش به تدریج فوران کرده بود و تمام آنچه که در زندگی اش به یاد داشت در نظرش مجسم میشد. برایش قابل قبول نبود که پدربزرگ در مورد پدرش اینچنین سخن بگوید. پیرمرد اما سکوت کرده و سرش را به زیر افکنده بود. دنیل که احساس میکرد کمی در خشمش افراط کرده است، با لحنی آرام تر گفت: "به هر حال اینجا جای چنین سخنانی نیست. نزدیک سپیده دم است. بهتر است هرچه سریعتر به دیوار برسیم." به آرامی عزم برخواستن کرد که کلام پدربزرگ با صدایی لرزان او را بر جایش میخکوب کرد: "او پسر من نبود..."

احساس کرد که کلام پدربزرگ را به اشتباه شنید. به آرامی نشست و با صدایی گرفته گفت: "چه گفتی پدربزرگ...؟"

پیرمرد چشمانش را بست و بدون وقفه با صدایی که اضطراب از آن میبارید شروع به سخن کرد: "نه پدرت و نه عمویت فرزندان حقیقی من نیستند. تو و پسر عموهایت نیز نوادگان من نیستید. شما فرزندان پدرانتان هستید. من آنان را به فرزندی پذیرفتم و بزرگشان کردم. نمیتوانستم فرزندی از خود داشته باشم که این نفرین را برای او به میراث بگذارم. زندگی ابدی من سرشار از تلخی و مرارت بوده است. گمان میکنی یک موجود که از ازل در حال زیستن است و تا ابد خواهد زیست، در دنیای شما با آنهمه گیرودار و محاسبه چگونه میتواند زندگی کند؟ سالهای بیشماری را در آن جهان از جایی به جای دیگر و از سرزمینی به سرزمین دیگر میرفتم تا شناخته و انگشت نما نشوم، تا بتوانم برای خود یک زندگی هرچند کوتاه داشته باشم، تا رازم را پنهان کرده و نفرینم را فراموش کنم. هفت بار ازدواج کردم و هفت بار همسرانم را به خاک سپردم. سپس رها کرده و به کشور دیگری رفتم. اما اینبار دیگر ...."

دنیل به میان کلامش دوید و در حالی که درماندگی و آشفتگی از صدایش میبارید گفت: "صبر کن...صبر کن..." تاب هضم اینهمه حقیقت تلخ را نداشت. در حالیکه به تندی نفس میزد، بریده بریده گفت: "دروغ میگویی، اینها ساخته و پرداخته ی ذهن توست که کوتاهی های خود را در حق خانواده ات توجیه کنی، باور نمیکنم..."

پدربزرگ کلامش را برید و گفت: "باور خواهی کرد. هرچند اکنون این انتظار را از تو ندارم..." صدای اورک ها که در اطراف پیچیده بود او را به خود آورد و ادامه داد: "پیشتر باید اینها را با تو در میان میگذاشتم. اما فرصتی دست نداد. حال برخیز برویم. اینجا دیگر جای ماندن نیست."

دنیل سردرگم و خشمگین پرسید: "صبر کن پدربزرگ... پدر و عمویم از اینهایی که گفتی باخبرند؟"

پدربزرگ در حالی که به آرامی و با احتیاط به پیش میرفت با صدای آهسته و مضطرب گفت: "باید به دیوار برسیم. همه چیز را برایت خواهم گفت." و در حالیکه نگاهش را از نگاه دنیل میدزدید ادامه داد: "تو نیز سعی کن دیگر مرا پدربزرگ خطاب نکنی."

دنیل از خشم دندان هایش را بر هم فشرد ودر حالی که زخم شانه و پایش او را به ستوه آورده بود، به دنبال پیرمرد روانه شد. آنچنان سردرگم بود که احتیاط زیادی به در حفظ سکوت به خرج نمیداد. بی محابا پایش را بر صخره ها میگذاشت و آنها را میغلطاند. پدربزرگ که میدانست او از سر خشم چنین میکند، هر از گاهی تنها به گفتن "آرامتر... ما را به کشتن خواهی داد..." اکتفا میکرد اما دنیل بی توجه به او همچنان خشمگین و مضطرب به پیش میرفت.

آسمان روشنایی رنگ باخته ای به خود گرفته بود و دو تن در حال خروج از تنگه بودند. نزدیک شدن به دیوار آنان را بی پرواتر ساخته و بدون احتیاط در راهی که از اطراف به خوبی قابل رویت بود به پیش میرفتند. پدربزرگ از اقبال بلندشان خشنود به نظر میرسید. اما دنیل با چهره ای گرفته از خشم و درد بی امانش جلوتر از او راه میرفت. صدای نفس های پدربزرگ کلافه اش کرده بود و سعی میکرد تا زمانی که به دیوار برسد به هیچ چیز نیندیشد. صدایش را شنید که نفس زنان گفت: "دنیل... آرامتر... نمیتوانم به تو برسم..."

اما دنیل بی توجه به او زیر لب گفت: "تو موجود حقیر... تمام زندگی ات بر دروغی بی شرمانه استوار بود و تو با بی شرمی بیشتر آن را حتی از فرزندانت نیز پنهان کردی..."

پدربزرگ دیگر توان پیشروی را نداشت و از حرکت ایستاد. در حالیکه به زانو افتاده بود به دنیل گفت: "بسیار خوب... تو پیشتر برو و خبر را به دارن برسان... من از پشت سر خود را ..."

کلامش با هیاهویی وحشتناک بریده شد. دنیل هراسان به عقب بازگشت و تعداد زیادی اورک را دید بر سر پدربزرگ ریخته و سعی داشتند او را بگیرند. در یک لحظه هر آنچه بود را فراموش کرد. فریاد بلندی کشید و گفت: "پدربزرگ..." و نعره زنان به طرف اورک ها هجوم آورد. اما فاصله اش زیاد بود و به موقع نرسید. نیزه ی یکی از اورک ها از جلوی شانه ی پدربزرگ بیرون زد و پیرمرد از درد به زانو افتاد. اورک نیزه را چرخاند و توان هر حرکتی را از پیرمرد سلب کرد. دنیل شمشیرش را کشید و نزدیکتر شد اما یکی از اورک ها شمشیرش را بر گلوی پدربزرگ قرار داد و دنیل بر جایش ایستاد. با فریاد گفت: "تحمل کن پدربزرگ... نجاتت خواهم داد..."

اورک ها با استهزا و ریشخند اطراف پدربزرگ ایستادند و او را نگریستند. هیچکدام حمله نمیکرد و دنیل نیز یارای حمله به آنها را نداشت. اورکی بزرگ شبیه آنی که در ورودی دروازه دیده بودند از پشت به پدربزرگ نزدیک شد. دنیل شمشیرش را در دستش فشرد و نگاهی غضبناک به او کرد. پدربزرگ که صدای گام هایش را شنیده بود با ضجه های درد، بریده بریده گفت: "گوش کن دنیل... فرار کن... به دیوار برو و پیغام را ..."

کلامش تمام نشد. اورک بزرگ با قدرت تیغش را فرو آورد و سر پدربزرگ چون گویی سیاه تا پیش پای دنیل غلطید... اورک دیگر نیزه اش را بیرون کشید و با ضربت پا بدن رعشه کنان پدربزرگ را نقش زمین کرد.

گوشهایش از شنیدن بازماند و چشمانش سیاهی رفت. بدنش سست شد. شمشیرش از دستش افتاد و چون سنگ به زانو درآمد... زیر لب گفت: "پدربزرگ..."...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

چشمش بر سر پدربزرگ خیره مانده بود. هیچ ادراکی از آنچه پیش آمده بود نداشت. همچنان بر دو زانو بر زمین افتاده و مدام زیر لب کلمه ی پدربزرگ را تکرار میکرد. صدای اورک ها مبهم و نامفهوم در گوش هایش طنین انداز شده بود و او هیچ توجهی به آنان نداشت. گریه نمیکرد اما اشک بی اختیار از چشمانش سرازیر بود.

یک اورک ضربتی بر سر او نواخت و نقش زمینش کرد و او همچنان به چشمان کم فروغ پدربزرگ که گویا به او خیره شده بود نگاه میکرد. توان هیچکاری نداشت. اندامش به فرمان او نبودند و برایش اهمیتی نداشت که چه بر سرش خواهد آمد. شنید که اورک بزرگ چیزی به دیگران گفت و به راه افتاد. دو اورک به طرف او آمده طنابی به پاهایش بستند و او را کشان کشان به دنبال خود بردند. تقلای کوچکی کرد که مقاومت کند اما بی حاصل بود.

در همان حال که بدنش بر سنگ ها و شن ها کشیده میشد به آسمان خیره مانده بود. به تدریج بخشی از وجودش گویی از توهمی یخ زده خارج میشد. خود را مقصر میدید. خشم بی موقع اش و بی توجهی اش به پدربزرگ منجر به مرگش شده بود. نمیتوانست با این حقیقت تلخ کنار بیاید. حتی اکنون نیز که پیشینه ی زندگی پدربزرگ را فهمیده بود، از عذاب وجدانش کاسته نمیشد. ندای درونش را پیوسته واضح تر میشنید. ترغیبش میکرد به ایستادن و مقاومت کردن، اما خود او بیش از این تمایلی به ادامه دادن نداشت. کسان بسیاری به خاطر او جانشان را از دست داده بودند اما دیگر تاب تحمل این را نداشت.

به ابرهای پریده رنگی خیره شد که در آسمان با وزش باد در حرکت بودند. به یاد آخرین لحطات مرگ پدربزرگ افتاد. آخرین کلامش: "فرار کن ... و پیغام را..." ناگهان گویی شعله ای در درونش زبانه کشید. سرش را به جانب چپ گرداند و برج عظیم سنگی را دید که در دوردست دامنه ها کم کم در پس پشت میماند. دور شدن از غرب او را به خود آورد. چشمانش گشاد تر شد و تصمیمش را گرفت و ندای درونش گویی پاسخ او را شنید.

برق آسا پاهایش را از دست اورک ها رهانید. قبل از آنکه دو اورک فرصت واکنش بیایند، از جا پرید و خنجر کوچکی را که حمایل کمر یکی از آنان بود بیرون کشید و دو تن را نقش زمین کرد. اورک های دیگر که به خاطر سرعتشان کمی جلوتر افتاده بودند با دیدن این صحنه نعره ای کشیدند و دیگران را فراخواندند. فوج اورک ها به طرف او سرازیر شد و اطرافش را گرفته و محاصره اش کردند. به آهستگی خم شد و شمشیریکی از اورک های کشته را به دست گرفت و با چهره ای سنگی چهره های نخراشیده و زمخت آنان را از نظر گذراند. آنچنان چهره ی مهیبی به خود گرفته بود که هیچ کدامشان یارای هجوم را نداشتند. اورک بزرگی که سر از تن پدربزرگ جدا کرده بود وحشیانه از پشت سر اورک ها رسید و قدم در درون حلقه ی محاصره گذاشت. دنیل هیچ واکنشی نشان نداد و همچنان شمشیر به دست با سری افکنده منتظر بود. به خوبی میدانست که فکر و جسمش گویی در اختیار نیرویی برتر و ناآشنا قرار دارد اما برای رها شدن از عذاب کشته شدن پدربزرگ خود را به دست آن سپرده بود و مقاومتی نمیکرد.

اورک بزرگ هجوم آورد، چنان وحشیانه که دنیل حتی در آن حال نیز از هیبت هجوم او یکه خورد. به سرعت گامی به عقب برداشت و شمشیر زشت و بدترکیب اورکی را بالای سرش گرفت. اورک سه ضربه به او وارد کرد اما از زدن ضربه ی چهارم ناتوان ماند؛ شمشیر دنیل دستش را از شانه چنان برید که اندام اورک تنها به پوستی آویزان ماند. خون سیاه از بریدگی تراوش میکرد و اورک تلو تلو خوران و نعره زنان به عقب رفت و بر زمین افتاد. اورک ها نگاهشان از اورک بزرگ به دنیل میگشت و دستپاچه نعره میزدند. جوان چند گام به جلو برداشت و حلقه ی محاصره فراخ تر شد. اورک بزرگ ناشیانه شمشیرش را به طرف دنیل پرتاب کرد و کشان کشان به عقب خزید اما دنیل بدون درنگ و تأنی شمشیر را تاب داد و سر اورک بزرگ از شانه اش فرو افتاد.اورک ها هراسان از اطراف او پراکنده شدند اما از پشت سرشان هیاهویی برخواسته بود.

فوج عظیمی از اورک ها چون سیلی سیاه رنگ از تپه های کم ارتفاع تنگه به سمت غرب در حال سرازیر شدن بود. اورک ها نعره زنان به طرف همنوعانشان بازگشتند و دنیل همچنان از پشت سر به آنان خیره شده بود. لشکر بزرگ اما پراکنده ای به نظر میرسید و در مسافتی از شمال تا جنوب به پیش می آمدند. واضح بود که دنیل را دیده بودند، چرا که به تدریج به سمت وسط لشکر متمرکز شده و با سرعت بیشتری به پیش آمدند.

حال دیگر دنیل میدانست که مجال ماندن نیست و باید بگریزد اما نمیتوانست. به نوعی رخوت جنون آمیز مبتلا شده بود، شبیه آن حالاتی که سربازان در بحبوحه ی جنگ بدان دچار میشوند و دیوانه وار در برابر دشمن می ایستند. میدانست که باید بازمیگشت، باید پیغام هازال را به دارن میرساند اما نکرد. دستش را دید که بی اختیار شمشیر را به طرف فوج اورک ها گرفت و با گام هایی استوار به طرفشان رفت. فوج اورک ها همچنان پیش می آمد و نزدیکتر میشد و دنیل همچنان به سمتشان گام برمیداشت. دلش به لرزه افتاد و چشمانش را بست. اما شنید که از صدای کوبش گام های اورک ها کاسته شد. چشمانش را گشود و نگریست. فوج از حرکت ایستاده بود.

کمی بعد صدای کوبش گام های بیشماری از پشت سرش که مدام در حال نزدیکتر شدن بود برخواست. از حرکت ایستاد و گوش داد. صدای شیهه ی اسبان، صدای فریاد هر از گاه سواران و صدای کوبیدن نیزه ها بر سپرها را شنید. لبخندی بر لبانش نقش بست و به آرامی به عقب بازگشت. در همان حال سواره نظام شهر سپید، کوبنده و رعد آسا از طرفین او عبور کرده و صدای فریاد هایشان به آسمان برخواست. موهای دنیل در تلاطم عبور آنان در میان گرد و خاک به پرواز درآمد. از پشت سرش صدای نعره های اورک های نگون بخت را شنید که در زیر سم اسبان هلاک شده و به خاک می افتادند. سواران همچنان چون رودی آهنین به چالاکی از برابرش عبور کردند تا اینکه صدای چکاچک شمشیرها و نیزه ها به تدریج فروکش کرد و آرام گرفت.

به خود آمده بود. گویی از خوابی گران برخواسته بود. نفسی عمیق کشید و به پیش رو نگریست. در دوردست افق دیوار را میدید که نور کم رنگ سپیده ی صبح خودنمایی میکرد و نزدیکتر در مسافتی نه چندان دور... جنازه ی پدربزرگ را تشخیص داد که چون سنگ سیاهی بر زمین افتاده بود. قلبش به تپش افتاد و در حالی که بغض کرده بود به طرفش دوید. مدتی دوید تا اینکه به بالای سر جنازه رسید. به زانو در کنارش نشست و بغضش شکست. گریست ... و گریست در حالیکه دستش را بر شانه ی بریده ی او گذاشته بود. کلماتی بر زبانش جاری میشد که در ضجه هایش نامفهوم بود. پس از لختی از جابرخواست و با شانه هایی افتاده سر پدربزرگ را در کنار جنازه اش قرار داد و کمی به آن نگاه کرد. گویی تازه یقین پیدا کرده بود که همه چیز تمام شده است و دیگر او را نخواهد دید.شمشیرش را که بر زمین افتاده بود برداشت و در نیام فرو کرد. خسته بود و غمگین. اطراف را از نظر گذراند تا وسیله ای بیابد که جنازه را با آن به شهر ببرد. پاره الواری پهن از درختی تناور در آن نزدیکی افتاده بود. آن را برداشت و در کنار پدربزرگ قرار داد و با تقلا، سعی کرد تا جنازه را بر روی آن گذاشته و به طرف شهر بکشد.

صدای نزدیک شدن سواران را از پشت سرش شنید اما دلمرده تر از آن بود که به سمتشان رفته یا تشکر کند. به نگاه کوتاه همراه با لبخندی اکتفا کرد و به کار خود مشغول شد.

سواران به آرامی نزدیک شدند و مدتی به تلاش او نگاه کردند. دنیل بی توجه به کارش ادامه داد تا اینکه صدای دختر جوانی او را به خود آورد: "میبینید؟ افسانه ها به حقیقت می پیوندند. اما دیدن یک انسان در حالی که جسد یک اورک را بر دوش بکشد تا کنون در هیچ افسانه و هیچ ترانه ای شنیده نشده است." صدای خنده ی آرام سواران در پاسخ به سخن گوینده شنیده شد.

دنیل به تندی نگاهش را به طرف گوینده برگرداند. اسبی جلوتر آمد و سوارش پیاده شد. کلاهخودش را برداشت و اولین چیزی که دنیل دید، موهای بلند و طلایی اش بود که بر شانه هایش میریخت. قامت بلندی داشت و شنلی نقره ای رنگ بر دوش افکنده بود. زره اش نیز به رنگ نقره ای و لاجوردی بود که تا بالای زانوانش را پوشانده بود. نزدیکتر که آمد، جوان به چهره اش نگاه کرد. صورت استخوانی و براقی داشت که چشمان سیاهش در آن خودنمایی میکرد. زیبا نبود، اما جذابیتی در آن بود جوان قبلا هیچگاه ندیده بود.

در برابر دنیل ایستاد و با لحنی نسبتا محترمانه گفت: "شما باید پیغام رسانان فرمانروا باشید، اینطور نیست؟"

دنیل با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت: "بله."

دختر مدتی را پرسشگرانه در چشمان او نگریست و سرانجام گفت: "جنازه را بر اسبی بگذار. با هم به شهر خواهیم رفت." و با شتاب به طرف اسبش رفت...

پایان فصل سوم

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

فصل چهارم: کرانه های سیم گون

سواره نظام آرام و منظم از تنگه خارج میشد. دنیل در میانه های صفوف آنان به چشم میخورد؛ در حالی که جنازه ی پدربزرگ را بر اسبی گذاشته و لجام آنرا گرفته و در حالیکه سرش را به زیر افکنده بود راه میرفت. یکی از سواران آب به او داد و دنیل گرفته و چند جرعه ای نوشید. فاصله ی زیادی از دیوار نداشتند. نمیدانست با رسیدن به دیوار چه چیز در انتظارش است. در حقیقت اهمیتی نیز نمیداد. تنها دلیلش از ادامه ی راه، جامه ی عمل پوشاندن به آخرین درخواست پدربزرگ بود، رساندن پیغام هازال به فرمانروا. آخرین درخواست پدربزرگ، آخرین لحظات زندگی اش را برای دنیل تداعی کرد. لحظات مرگش به سرعت برایش تداعی شد، چشمانش را بست و بغضی خفیف گلویش را گرفت.

در افکار خود غرق بود که صدای دختر جوان او را به خود آورد: "نگهبانان به من گفته بودند که بدون اجازه ی فرمانده و پنهانی از دیوار خارج شده ای، حقیقت دارد؟"

دنیل چشمانش را گشود و به دختر نگاه کرد. در جانب راستش سوار بر اسب برابر با او می آمد. دوباره سر به زیر افکند و با صدایی گرفته گفت: "بله، درست است."

دختر لختی سکوت کرد و گفت: "فرمانده دارن به خاطر این تمرد بسیار خشمگین شده است. گویا با رسیدن به دیوارها زندانی ات خواهد کرد." به دقت دنیل را زیر نظر داشت تا واکنش های او را ببیند.

اما دنیل همچنان بی تفاوت پاسخ داد: "اهمیتی ندارد." زخمش سوزش خفیفی گرفت و دستش را بر شانه اش گذاشت.

دختر پرسید: "چرا به دنبالش رفتی؟ فکر نمیکنی اگر تنها میرفت بهتر بود؟"

دنیل با صدایی واضح تر گفت: "نه اینطور فکر نمیکنم. به هر صحبت کردن بر سر آنچه اتفاق افتاده است بی حاصل است."

دختر دانست که دنیل مایل به ادامه ی گفتگو نیست. کمی در سکوت در کنارش ادامه داد تا اینکه سواری به او نزدیک شد و گفت: "کاپیتان. به دروازه نزدیک میشویم."

دختر سری تکان داد وگفت" بسیار خوب. شما به استراحتگاه بروید. ما با او به دروازه خواهیم رفت." سوار دور شد و در حال رفتن شاخی نسبتا بزرگ را به صدا درآورد و دنبالش سواره نظام به جانب جنوب متمایل شدند. تنها دنیل، دختر جوان و چهارسوار همراهش بر جای ماندند. دختر خطاب به او گفت: "سوار شو. باید به سرعت به دیوار برسیم."

دنیل کمی اطراف را برانداز کرد و با اکراه بر اسب نشست. به آرامی شروع به تاختن کردند و وارد بیشه های برابر دیوار شدند. چهار سوار با کمی فاصله می راندند اما دختر نزدیک تر به دنیل بود که اکنون دیگر به وضوح رنگ به چهره نداشت و هر از گاهی با او سخن میگفت تا هشیاری اش زایل نشده و از اسب سقوط نکند. تا زمانی که به دیوار برسند اتفاقی نیفتاد. از بیشه ها خارج شدند و به آرامی به برابر دروازه رسیدند. دنیل دیوار را نگریست و به نظرش آمد که در میان سربازان، دارن را دید که او را مینگریست.

گروه از دروازه ی جنوبی وارد شدند. سربازان در مقابل دروازه حلقه زده و با شگفتی به دنیل خیره شده بودند. دنیل در میانشان تئورادون را دید که بهت زده و سردرگم به او مینگریست. مدت زیادی طول نکشید دارن از قلعه به زیر آمد و با عجله و کمی خشمگین سربازان را کنار زده و به سواران نزدیک شد. دنیل با دیدن او از اسب پیاده شد و در حالیکه زخم هایش توان از او ربوده بود لنگ لنگان در برابر دارن ایستاد و تعظیمی کرد. سکوت برقرار شده بود.

دارن کمی او و جنازه ی روی اسب را برانداز کرد و گفت: "با فرمانروا هازال دیدار کردید؟"

دنیل با سری افکنده و صدایی گرفته گفت: "بله فرمانده." و بدون درنگ سرش را بالا گرفت و با صدایی بلندتر، به گونه ای که همگان بشنوند گفت: "فرمانروا هازال پیغام فرستاد که ظرف مدت کوتاهی کوهستان را آزاد خواهد کرد. تنها از ما خواست که در این مدت از گسیل شدن نیروی بیشتر از شرق برای کمک به دامنه های غربی کوهستان ممانعت کنیم. آنگونه که به ما اطمینان داد، حملاتشان ظرف چند روز آینده آغاز خواهد شد."

سربازان فریادی از شادی کشیدند و نیزه ها و سلاح هایشان را بلند کردند. در آن هیاهو دنیل همچنان به چشمان دارن خیره شده بود. فرمانده با نگاهی که در عمق آن میشد لبخند رضایت را دید به او نگاه میکرد. پس از لختی خطاب به سربازان گفت: "بسیار خوب. پیغام را به فرمانروا خواهم رساند. باید آنچه هازال از ما خواسته است را به بهترین شکل انجام دهیم. پرقدرت و بدون نقص..." سربازان با هیجانی دوچندان، خطابه ی کوتاهش را پاسخ گفتند و در همان حال در اطراف پراکنده شده و در پی سامان دادن امور و آمادگی سپاه رفتند و از اطراف دنیل پراکنده شدند.

دنیل همچنان بر جای ماند. دلش به درد آمده بود. کسی منتظر خود آنان یا نگران به سلامت بازگشتنشان نبود. تنها خبر مهم بود، همین. به طرف اسبش بازگشت و به جنازه ی پدربزرگ خیره ماند. دستش از زیر شنلی که بر رویش انداخته بودند آویزان بود. به طرفش رفت و شنل را بر روی آن کشید. بغض راه گلویش را بست و اشک در چشمانش حلقه زد. روزهایی را که با او سپری کرده بود به یاد آورد: خشمش را، خوشحالی های خنده آورش را، سکوتش را، زندگی پر ابهامش را ... و اینک مرگ بی اهمیتش را. دلش به سردی سنگ شده بود و دیگر به چیزی اهمیت نمیداد. تنها چیزی که برایش اهمیت داشت این بود که جسد پیرمرد را به جایی برده و به خاک بسپارد. تاب رفتاری اینچنین بی تفاوت را نداشت.

هوای صبحدم لطافت عجیبی داشت. نور خورشید از میان شاخه های درختان جلوه گری میکرد و صدای آواز پرندگان به گوش میرسید. در این احوال دنیل در حالیکه عنان اسب را در دست گرفته بود به بیشه زار پشت قلعه رسید. اسب را به درختی بست و با بیلی کوچک جایی را در میان درختان نشان کرده و به کندن مشغول شد. گودال به عمق مورد نظرش رسید. به طرف اسب رفت و سعی کرد جسد را پایین آورد، اما درد زخم هایش که گویی هر دم بیشتر میشد، توان این کار را از او سلب کرده بود.

خشم و ناراحتی اش قابل توصیف نبود. حتی کسی به کمک او نیز نیامده بود. با اینحال دلش نمیخواست از کسی کمک بخواهد و تصمیم داشت به هر نحو که شده خودش اینکار را خاتمه دهد. عاقبت ناکام ماند و ناچار شد اسب را به دهانه ی گودال رسانده و جسد را در همان حال به درون آن بیندازد. دستش را بر روی جسد گذاشت و از فرط فشار تنهایی دندان هایش را بر هم فشرد. سپس به آرامی جنازه را از روی اسب به طرف گودال سرازیر کرد. جسد در حال افتادن بود که دستی قدرتمند آنرا گرفت و در پی آن شنید که کسی گفت: "اینگونه به خاک سپردن محترمانه نیست."

به طرف گوینده برگشت. ماگلور بود. دنیل بهت زده به او نگاه کرد. سپس با صدایی گرفته از بغض گفت: "فرمانده..."

ماگلور چشم در چشمش دوخت و دنیل لرزش چشمانش را دید. الف با صدایی که تسلی از آن می بارید گفت: "بگذار کمکت کنم..."

بغض دنیل شکست و به گریه افتاد. ماگلور با چهره ای مغموم کمی به او نگاه کرد و سپس در سکوت جنازه را پایین آورده بر زمین گذاشت. کمی بی حرکت بر جای ایستاد و دنیل همچنان که در سکوت میگریست به او نگاه کرد. ماگلور سپس در حالیکه چیزی را زیر لب زمزمه میکرد جنازه را به آرامی در گودال گذاشت و بر رویش خاک ریخت تا اینکه به پشته ای تبدیل شد. دنیل به آرامی به طرف پشته رفت و در کنار آن ایستاد.

دو تن مدتی را در سکوت در حالی که به پشته خیره شده بودند سپری کردند. دنیل گفت: "من باعث مرگش شدم. حقایقی را به من گفت که توان کنار آمدن با آنها را نداشتم. خشمگین شدم و او را به حال خود رها کردم."

ماگلور چیزی نگفت و نفس بلندی کشید. دنیل نگاهی به او کرد و گفت: "فرمانده. گمان نمیکردم شما از او ..."

ماگلور کلامش را برید و گفت: "باید زودتر به کرانه های غربی نزد فرمانروایمان بروی. زخم هایت باید معالجه شوند. وگرنه به زودی تو را از پای در می آورند." در همین حال از زمین چوبی پهن وبزرگ برداشت. خنجرش را بیرون کشید و کلماتی را بر روی آن حک کرد. دنیل با تعجب کارهای او را مینگریست. پس از نوشتن، الف آنرا در بالای پشته بر خاک فرو کرد و در حالیکه چهره اش را از دنیل میدزدید به راه افتاد و گفت: "به دنبال من بیا."

دنیل کمی به حروف نوشته شده بر تکه چوب نگاه کرد. با صدای بلند به ماگلور گفت: "فرمانده. خواهش میکنم به من بگویید که بر روی ..."

ناگهان چشمانش سیاهی رفت و سوزش شدید و بی امانی در شانه و زانویش آغاز شد. از شدت درد فریاد بلندی کشید و در حالیکه بدنش به لرزه افتاده بود به روی پشته افتاد. کمی در همان حال ماند و سپس بیهوش شد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

چشمانش بسته بود. بدون آنکه ببیند، احساس کرد در فضایی سپید و لایتناهی قرار دارد و صدایی مانند صدای موج های ساحل در آن طنین انداز است. در آن فصا که نوعی احساس شناور بودن میکرد، آرامشی بود که قبل از آن هیچگاه تجربه نکرده بود؛ آرامشی کامل و پایدار. گذرزمان را نمیدانست، زمانی وجود نداشت و گویی گذشته، حال و آینده در برابر وجودش ترسیم میشد. لذتی بی وصف در وجودش جاری شده بود اما ناگهان احساس کرد ابرهایی تیره و مملو از آتش از گوشه و کنار فضای سپید پدیدار شدند و به تدریج گردبرگردش را گرفتند. شعفش چون شعله ای کم سو فرو کاست و خاموش شد. توده های ابر که گویی شعوری پلید همراهشان بود او را احاطه کرده و گویی قصد تسخیر او را داشتند.

تقلا کرد و در همان حال صدایی شنید، صدایی زنانه، اما پرطنین و شکوهمند: "سلاحی در تو فرود خواهد آمد ..." طنین کلام در اعماق جانش پیچید و انعکاس گرفت و به شکل فریادی دلهره آور و خروشان از او خارج شد...

با فریادی نیم خیز شد و بر تخت نشست. به تندی نفس میزد و عرق بر پیشانی اش نشسته بود. کابوس هولناکی بود که پیوسته دربرابر چشمانش مجسم میشد. مدتی گذشت تا آرامش خود را باز یافت و نگاهی به اطرافش انداخت. در اتاقی کوچک و آرام بر تختی نشسته بود. پنجره های بزرگی که تا نیمه باز بودند، چند صندلی برای نشستن وظرفی آب که روی میزی بر کنار تخت قرار داشت، چیزهایی بود که به چشمش خورد. حدس زد که اینجا باید همان کرانه های غربی باشد که ماگلور از آن سخن گفته بود، سکونت گاه الف ها در کنار دریای غربی. نسیم معتدل و مرطوب دریا را در سینه حبس کرد و دوباره بر تخت دراز کشید. ناخودآگاه دستش را به طرف زخم شانه اش برد و لمسش کرد. گوشت بدنش در جای زخم ها سفت شده بود، گویی غده ای سنگ مانند در زیرپوستش قرار داشت. اما هیچ دردی حس نمیکرد. به سقف اتاق خیره شده بود و به اتفاقات چند روز گذشته می اندیشید. اندوه از دست دادن پدربزرگ در دلش فرو کاسته بود اما اهمیتش را از دست نداده بود. به یاد سخن پدربزرگ افتاد: "سعی کن دیگر مرا پدربزرگ خطاب نکنی..." چشمانش را بست و تلاش کرد تا به افکارش نظم ببخشد اما موفق نبود.

صدای پایی شنید که به سمت اتاق می آمد. برخواست و منتظر ماند. الفی وارد اتاق شد. دنیل او را تنها دوبار دیده بود. یک بار در جنگل و یک بار در شورای شهر سپید و همانجا از سلوک فرمانروا با او فهمیده بود که شخص بسیار مهمی است. دستپاچه در حالیکه سعی میکرد از جا برخیزد گفت: "ام.. سرورم..."

الف که لباسی سرتاسر سپید بر تن کرده بود، به طرفش آمد و با حرکت دست به او فهماند که آرام باشد. دنیل بر جای نشست. الف بر صندلی در کنار تخت نشست و کمی نزدیکتر آمد. جامه ی دنیل را از بالای شانه اش کنار زد و به زخمش خیره شد. لبخندی زد و گفت: "مانند پدربزرگت جان سخت هستی مرد جوان."

دنیل لبخند کم رنگی زد و گفت: "چندان عمیق نبودند." و لباسش را مرتب کرد.

الف گفت: "تمام دیروز و دیشب را کابوس میدیدی و فریاد میزدی. مدت زیادی نیست که آرام گرفته ای."

دنیل با صدایی گرفته گفت: "بله. مرگ او را هنوز باور نمیکنم."

الف با چهره ای مملو از شفقت گفت: "اما آنچه که من از شب گذشته تا کنون شاهدش بودم، کابوس های ناشی از غم از دست دادن کسی نبود، تو اینطور فکر نمیکنی؟"

دنیل رو به او کرد. الف با چشمانی خاکستری کنجکاوانه به او خیره شده بود. دنیل منظورش را فهمید و سردرگم نگاهش را به زمین دوخت. لختی درنگ کرد و گفت: "بله... نمیدانم... تنها آخرین کابوسی که دیدم را به خاطر دارم..."

الف از کنارش برخواست و به طرف پنجره رفت. کمی به ساحل خیره شد و سپس گفت: "یک سرباز غریبه که مدت زیادی نیست در این جهان به سر میبرد، تنها از دیوار خارج میشود، تنها با دشمن میجنگد و در انتها سواران ما او را در حالی می یابند که تنها با شمشیری به طرف فوج عظیمی از دشمن گام بر میدارد." به طرف دنیل بازگشت و با لبخند گفت: "در این باره چه نظری داری؟"

دنیل بهت زده گفت: "نمیدانم سرورم، عجیب است..."

الف گفت: "بله. اما ارزش شنیدن دارد." به طرفش آمده، در کنار او نشست و گفت: "برایم بازگو کن. از آنچه در آن حالات حس میکنی بگو."

دنیل کمی سکوت کرده و سپس آغاز کرد. از تمام آنچه که برایش پیش آمده بود گفت. در تمام مدتی که سخن میگفت، الف با دقت به او گوش فرا داده و سر تکان میداد. سخن دنیل به پایان رسید و پرسشگرانه به او خیره شد. الف کمی سکوت کرد، برخواست و به کنار پنجره رفت.

دنیل گفت: "سرورم به چه می اندیشید؟"

الف گفت: "آنچه اکنون خواهی شنید تنها نقل قولی است که از گذشتگان به من رسیده است و من تنها بازگو کننده هستم. آدانل را یکی از خویشاوندان من که سالیان پیش به وادی بی مرگان رفت برای ما به جا گذاشت. او سالیان دراز در برابر پلیدی مقاومت کرده و در راه نجات این سرزمین از یوغ تاریکی بی وقفه کوشید. در جنگلی باستانی در شرق کوهستان اقامت داشت. نامش گالادریل بود. از بزرگترین بازماندگان الف های برین در این سرزمین بود که پس از برافتادن تاریکی نیز مدت ها در آن جنگل ساکن بود. حکمتی بی پایان داشت و چشمانش تا فراسوی مرزهای زمان را می کاوید. پیش از عزیمتش به نزد نخستین فرمانروای انسان ها پس از برافتادن پلیدی رفت و به او درباره ی پدربزرگت هشدار داد."

دنیل که متعجب به او خیره شده بود گفت: "چه هشداری سرورم؟"

الف گفت: "در طومارهای فرمانروا اله سار نقل قولی از بانو گالادریل خطاب به شاه اله سار را خوانده ام." و با صدایی بلند که گویی خطابه ای ایراد میکند ادامه داد: "آنچه برافتاد روزی پرقدرت تر برخواهد خواست و این فرماروایی را در برابر آن تاب مقاومت نخواهد بود. فرزندان تو پس از تو بر این پادشاهی فرمان خواهند راند. در آن روزگاران کرده های تو برای مردمت افسانه خواهد نمود، همانگونه که کرده های نیاکان تو و من برای مردم این زمان افسانه می نماید. فرزندت را آگاه کن تا او نیز جانشینانش را هشدار دهد. فردی کهنسال از خادمان دشمن که او را پنهانی به تو خواهم سپرد، تقدیر این سرزمین را رقم زده و آخرین امید نجات را برایتان به ارمغان خواهد آورد..."

تعجب دنیل قابل توصیف نبود. با چشمانی گشاده به الف خیره شده و به سخنانش گوش فرا داده بود. الف نگاهی به او کرده و ادامه داد: "زمانی که بازگشتم، از فرمانروا گالادون، جد فرمانروا آناران در خصوص این امر پرس وجو کردم و او در خفا مرا از صحت این امر مطلع کرد..."

دنیل کلامش را برید و پرسید: "او در میان شما جایگاهی نداشت. سپاهیان از کوچکترین عملی برای آزردن او ابا نمی کردند، چگونه آن بانو به او اعتماد کرده بود؟!"

الف لبخندی زد و گفت: "همانگونه که گفتم او حکمتی وسیع و بی پایان داشت که آنرا از دوران باستان به میراث برده بود. آدانل برایم باز گفت که هزاران سال پیش، زمانی که تاریکی سقوط کرد، او از کوهستان باستانی که در آن زمان متروک و بی سکنه بود خارج شد و به طرف شرق به راه افتاد. زمانی که از نزدیکی جنگل محل سکونت بانو عبور میکرده است، با ایشان روبرو میشود. بانو تقدیر سترگ و دیرینه اش را میخواند و از همین رو مخفیانه او را پناه داده و مدتی در التیام آلامش میکوشد.تا زمانی که عزم رفتن به غرب را میکند و حقیقت را برای آدانل بازگو میکند."

دنیل سر به زیر افکند. افکارش آشفته و پریشان بود و نمیتوانست وقایع را در کنار یکدیگر قرار دهد. با صدایی گرفته گفت: "از زمانی که به اینجا پای گذاشتم، در گیرودار حوادثی افتادم که مرا از کنجکاوی در بدیهی ترین امور بازداشت، اما این از همه مبهم تر است..."

الف به سوی او امد و پرسید: "کدام امور؟"

دنیل به او نگاه کرد و پرسید: "اینجا کجاست؟ در چه زمان و مکانی از این دنیا واقع شده است؟"

الف مشفقانه نگاهی به او کرد و گفت: "اینجا دنیای تو است، دنیایی که در آن زندگی میکنی... و یا به عبارت بهتر ... دنیایی که در آن زندگی خواهی کرد."

دنیل چشمانش راباریک تر کرد و در سکوت به الف خیره شد. الف که معنای نگاهش را فهمیده بود در کناربسترش نشست، نفس بلندی و آه گونه کشید و گفت: "دنیایی که در آن زندگی میکردی آتیه ی جهانی است که ما در آن زندگی میکنیم. جنگ بزرگ بازپسین رخ داده و تاریکی بار دیگر ظهور کرده است. تمام سرزمین هایی که تاکنون دیده ای تحت سلطه ی پلیدی قرار گرفته است... تمام اشخاصی که تاکنون دیده ای کشته شده و از میان رفته اند. جهانی که در آن زندگی میکردی، جهانی زیر یوغ نفرت خداوند تاریکی است. هزاران هزار سال از نبرد بازپسین میگذرد و تو در فراسوی مرزهای زمان و مکان بدینجا خوانده شده ای تا مانع از تحقق تقدیر هولناک این سرزمین شوی..."

دنیل هیچ چیز از سخنانش نفهمیده بود. گنگ و سردرگم سر به زیر افکند و تصویر دنیای خود را در ذهنش مجسم کرد. جنگ های بسیار، ویرانی های بسیار، کشته شدن انسان ها در گوشه گوشه ی جهان، بلایای مصیبت بار، بی تفاوتی همه از جمله خود او به این وقایع با اینکه در جریان همه ی آنها قرار میگرفت را به یاد آورد. اما نمیتوانست چنین چیزی را باور کند. ناباورانه به الف نگاه کرد منتظر ادامه ی کلامش ماند.

الف نگاهش را از پنجره ی نیمه باز به دریا دوخت و گفت: "باورش کمی مشکل است اما گمان میکردم با ورودت بدینجا متوجه تفاوت ها خواهی شد." به دنیل نگاه کرد و گفت: "شمایل پدربزرگت همانی بود که در جهان خود میشناختی؟"

دنیل بهت زده سرش را به نشانه ی نه تکان داد. الف ادامه داد: "پدربزرگت به وعده ای که به بانو داده بود وفا نکرد. او مدت ها قبل از ظهور تاریکی پی برده بود که ارباب سیاه در حال بازگشت است، اما از سر نومیدی و ترس به اعماق کوهستان رفت و پنهان شد. پلیدی بار دیگر ظهور کرد، فرمانروایی انسان ها سقوط کرد و جهان برای همیشه در ورطه ی تباهی گرفتار شد. پس از آن هزاران سال در تنهایی و خفا به زندگی ادامه داد تا اینکه به تو برخورد."

دنیل با صدایی خفه گون پرسید: "من...؟"

الف با لبخندی پاسخ داد: "بله. برایم بازگو کرده است که مدتی قبل از متولد شدن تو دچار کابوس هایی شده بود که در آنها به وی گفته شد که تنها راه زوال نفرین او، و در حقیقت تنها اقبال او برای انجام وظیفه اش در قبال این سرزمین که دیری در جرگه ی سپاه دشمن در تخریب و ویرانی آن کوشیده بود، این است که امید بازپسین را با خود به گذشته برده و در برابر تاریکی قرار دهد، باشد که طینت زمان بیدار شدنش را باز یافته و به مردم و "محبوبش" در آن سوی دریاها ملحق شود..."

دنیل با چهره ای پریشان زیر لب گفت: "ته آنیس...."

الف با چهره ای مهربان به سمت او بازگشت و دنیل سردرگم زیر لب گفت: "چگونه بعد از این مدت طولانی...؟"

اینبار الف کلامش را برید و گفت: "عشق در زمان فرسوده نمیشود، از بین نمیرود و تا زمانی که قلب به امید آن می تپد، پایدار مانده و حتی به ورای مرزهای هستی می رسد."

دنیل چشمانش را بست و تقلا کرد که خود را در ورطه ی این حقایق بهت آور بازیابد، اما نتوانست. زیر لب گفت: "سرورم... باورش مشکل است... و من نمیدانم چه باید بکنم... من ضعیف و بی اهمیتم..."

الف نگاهی به او کرد و گفت: "تقدیر تو را نیز پدربزرگت برایت رقم زده است. اما من از آن بی اطلاعم. از زمانی که تو را در جنگل دیدم در صدد آن بودم که در تو نشانی از آخرین امید این سرزمین بیابم. اما جز تصاویری مبهم و سیاه در باطنت ندیدم. با این حال منتظر زمان خواهم ماند. آدانل کشته شده است و قلب من گواهی میدهد که نفرینش نیز زوال یافته است. اگر چنین باشد، تو باید همانی باشی که پیشگویی شده است."

دنیل قلبش به تپش افتاد و به الف نگاه کرد. الف با لبخندی به او نزدیک شد و کمی در سکوت او را نظاره کرد. سپس گفت: "حال لختی بیاسای. به اندازه ای شنیده ای که بتوانی تصمیم بگیری." سپس با طمأنینه از بسترش دور شد و از اتاق بیرون رفته و دنیل را با طوفانی از تردید و ابهام در درونش تنها گذاشت...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...