رفتن به مطلب

Recommended Posts

اله ماکیل

بعد از رفتن الف، دنیل مدتی طولانی چون سنگ بی حرکت مانده و به سخنان او می اندیشید. هر آنچه دیده بود، هر آنچه شنیده و فهمیده بود را چون قطعات تصویری به هم ریخته در کنار یکدیگر قرار میداد و سعی میکرد به نتیجه ی روشنی برسد. اما حتی اکنون که بسیاری از ابهام هایش برطرف شده بود نیز نمیتوانست خود را در جایگاهی قرار دهد که بتواند مانع تقدیر شومی شود که الف از آن سخن گفته بود. او هیچ نبود. سربازی عادی و متمرد، پسرکی روزنامه فروش که در جهان خود نیزهیچ اهمیتی برای کسی نداشت. چگونه چنین چیزی ممکن بود... احساساتش را در نمی یافت؛ گاهی خشمگین میشد که عده ای او را برای رسیدن به اهدافشان وسیله قرار داده و آرامش زندگی اش را از او سلب کرده بودند، گاهی از قرار گرفتن در چنین جایگاهی وحشت زده میشد، گاهی امیدوار شده وبرای شروعی تازه عزم خود را جزم میکرد و ... ملغمه ای از افکار و احساسات آنی و پریشان شده بود که روحش را آزرده میکرد.

مستاصل و درمانده به پشت بر روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. اگر بنا بود چیزی تغییر یابد نخست باید خود او تغییر میکرد. سردرگم بود که چرا باید تغییر کند؟ در جهانی که او زندگی میکرد، اگر خشونت و بی رحمی و کینه ای بود عیان نبود. مردمان در کنار یکدیگر می زیستند و می مردند و کسی اعتراضی به آنچه در اطرافش میگذشت نداشت. مانع شدن از تقدیر شومی که در برابرش بود آیا به بهتر شدن جهان منجر میشد؟ سرنوشت خود او به کجا می انجامید؟ اصلا چگونه باید اینکار را میکرد؟... دستش را بر صورتش گذاشت و نومیدانه نفس بلندی کشید. لختی آب نوشید، سپس برخواست و از اتاق بیرون رفت.

جلگه ای پست در پناه کوهستانی کوچک که در شرق قرار داشت، هوایی لطیف و نشاط آور، مردمان الف که در هر طرف دیده میشدند، درختان سرسبز و خرم و دریا... دریای بزرگ، بی پایان و سیم گون که نور خورشید بر امواج آن تلالو چشم نوازی داشت. برای یک لحظه آشوب و التهاب دقایق پیش را فراموش کرد. زیبایی شگفت آور آنجا لبخندی بر لبانش نشاند و از پله هایی که به پایین ساحل ختم میشد پایین رفت.

گروهی کوچک را دید که در کنار چشمه ای زلال گرد یکدیگر ایستاده و در حال گفتگو هستند. صدای خنده هایشان به گوش میرسید. دنیل که گویی شعفی به وی دست داده بود به سمت آنان جذب شد اما در میانه ی راه ایستاد. دختر جوانی که در تنگه ی جنوبی همراه سواران دیگر به کمکش آمده بود را در میان آنان تشخیص داد. بدون آنکه دلیلش را بداند مسیرش را عوض کرد و به سمت دیگری رفت، اما دیر شده بود. دختر جوان او را دیده بود.

با صدای بلند او را فراخواند: " سرباز.... سرباز...." و شتابان به سمتش آمد. دنیل از رفتن بازماند و به آهستگی به طرف او بازگشت. دختر جوان به او رسید. لباسی لاجوردی به تن کرده بود که مانند موهای بلند و زرینش در نسیم ملایم دریا به اهتزاز در می آمد. با لبخندی به دنیل نزدیک شد و گفت: "دست کم انتظار قدردانی را به خاطر رساندنت به اینجا از تو داشتم." دست دنیل را گرفت و به طرف جمع کوچکشان کشاند و در همان حال گفت: "اما تو، سرباز قدرنشناس با دیدن ما خود را به ندیدن زدی و دور شدی. حال به جبران این بی احترامی باید شرم روبرو شدن با دیگرانی که همراه من تو را بدینجا رساندند را تحمل کنی."

به جمع کوچک رسیدند. چند تن الف بودند و چند تن از همراهان دختر. دختر دستش را کشید و او به میان آورد و گفت: "گفته بودم. او خیلی جان سخت است. میبینید؟ زنده و هشیار..." به دنبالش سرخوشانه خندید و دیگران نیز با لبخندی او را نگریستند.

دنیل که از منش دختر جوان متعجب شده بود، کمی در سکوت حاضران را نگریست و سپس با صدایی آهسته گفت: " من به خاطر از دست دادن ... پدربزرگم کمی بیمار شده بودم، اما اکنون بهبود یافته ام. از شما به خاطر نجاتم سپاسگزارم..."

دختر جوان که با چشمانی گشاده از نزدیک به او خیره شده بود، با تمام شدن جمله اش خنده ی بلندی سر داد و به دیگران نگاه کرد. دنیل با تعجب و ابروانی گره خورده نگاهی به او کرد و سعی کرد دلیل خنده اش را بفهمد. مردی از میان جمع که قامتی بلند و چهارشانه داشت همراه با لبخند گفت: "حق با تو بود "ایلین"، بهتر از پدربزرگش سخن میگوید."

دنیل نگاه تندی به او کرد و عزم کرد تا پاسخی در خور به او بدهد. اما دختر که گویی قصد او را فهمیده بود در میان آن دو قرار گرفت و در حالیکه میخندید گفت: "بسیار خوب، بسیار خوب. قدردانی ات پذیرفته شد. حال اگر سخن دیگری نداری با من بیا. پرسش هایی دارم که حتما باید به آنها پاسخ دهی."

یکی از الف ها با خنده گفت: "کاپیتان. امیدوارم که با پرسش هایت او را کلافه نکنی."

دختر در حالیکه دست دنیل را چون کودکی گرفته و به دنبالش میکشید گفت: "نمیکنم."

از پله ها پایین رفتند و بر ساحل قدم گذاشتند. دختر مانند کودکان در اطراف دنیل جست و خیز میکرد و مدام پرسش میکرد. دنیل که ابتدا از رفتار دختر متعجب و سردرگم شده بود، به تدریج ولنگاری و سرخوشی حرکات دختر خوشایندش آمد. با لبخندی کم رنگ او را نگاه میکرد و با پاسخ هایی کوتاه به سوالاتش جواب میداد. دختر درباره ی همه چیز از او پرسید. از چگونگی خارج شدنش از دیوار، نبردش با اورک ها، تالارهای دورف ها، خروجشان از تالارها، روبرو شدنش با اورک ها... با هر پاسخ با حالتی کودکانه به فکر میرفت و با انگشتانش بازی میکرد. دنیل در سکوتش به او خیره میشد . حالاتش را زیر نظر میگرفت و بدون آنکه دلیلش را بداند، احساس کرد که از همنشینی و صحبت کردن با او خرسند میشد. اندک اندک با حوصله ی بیشتری به او پاسخ میداد و سعی میکرد سخنانش مفصل تر کند.

پس از اینکه پرسش های دختر به پایان رسید، مدتی سکوت حکمفرما شد تا اینکه دنیل پرسید: "نامت ایلین است؟"

دختر لبخندی از تفاخر زد و گفت: "کاپیتان ایلین، از افسران سواره نظام شهر سپید. من دختر فرمانده ی سواران این سرزمین هستم. پدرم فرمانده "فارامیرن" سرکرده ی سواران و وارث پادشاهی باستانی روهان است که از دیرباز متحد اجداد فرمانروا آناران محسوب میشوند."

دنیل با لبخند به او گفت: "چگونه سپاه سواران تو را به عنوان کاپیتان برگزیده اند؟"

دختر چینی به پیشانی انداخت و گفت: "برای اینکه من دلیر و سلحشورم و توانایی ام را در نبرد اثبات کرده ام."

دنیل گفت: "البته. تردیدی ندارم که انتخاب به جایی بوده است."

دختر از سخنش خنده ای رضایتمندانه کرد و در سکوت به دریا خیره شد. دنیل همچنان که از نیم رخ او را مینگریست، به یاد سخنان الف افتاد و دلش را گویی ابری تاریک در برگرفت: "تمام آنان که تاکنون دیده ای کشته شده اند و جهان در ورطه ی تاریکی فرو افتاده است..." به تدریج لبخند از لبان دنیل محو شد و سرش را به زیر افکند.

ایلین به او نگاه کرد و گفت: "من به تازگی فهمیدم که او پدربزرگ تو نبوده است. نیز میدانم که تو خود نیز این را نمیدانستی، درست است؟"

دنیل با حرکت سر پاسخ مثبت داد. ایلین ادامه داد: "از این امر غمگین هستی؟"

دنیل گفت: "نمیدانم باید غمگین باشم یا نه. نمیدانم چه باید کرد. اکنون که حقایق را فهمیده ام، او را مقصر نمیدانم. او نیز قربانی تقدیری گشته است که مقابله با آن ورای توان او بوده است."

ایلین کمی جابجا شد و گفت: "فرمانروا به من گفت که تو تنها امید دفاع از این سرزمین هستی، و من در تو حقانیت سخنش را میبینم. تو چه فکر میکنی؟"

دنیل با لبخندی سر به زیر افکند و گفت: "گویا فرمانروا اسرار زیادی را با تو در میان گذاشته است."

ایلین خنده ای کرد و گفت: "این یک راز نیست سرباز. اگر هم یک راز باشد مدت ها پیش برملا شده است، چون همه ی مردمان این سرزمین از آن مطلعند."

دنیل پرسشگرانه به چشمان او خیره شد و گفت: "چرا فکر میکنی من همانی هستم که پیشگویی شده است؟"

ایلین خنده اش محو شد، برخواست و چند گام به طرف دریا رفت. برای دقایقی کلامش جدی تر شد، چنانچه در خصوص امری خطیر سخن بگوید. لختی سکوت کرد و گفت: "زمانی که یکه و تنها به طرف لشکر اورک ها گام برمیداشتی چهره ی تو را دیدم. هیچ نشانی از ترس در آن نبود. هیچ تردیدی در گام هایت نمیدیدم. برای همین من از فرمانروا دارن خواستم که تو را بدینجا برسانم. تمام مدتی که از شب گذشته دچار کابوس بودی و درصدد درمان زخم هایت بودند من بر بالین تو حاضر بودم. میخواستم تو را از نزدیک ببینم تا مطمئن شوم که تو "همان" هستی یا نه." سپس به طرف دنیل بازگشت و گفت: "من برای مردمم میجنگم. برای این سرزمین و فرمانروایی. چون ایمان دارم که در جنگ بزرگ دشمن را شکست خواهیم داد. فراوان نیستند افرادی که با من هم رأی باشند. تو به عنوان یک ناجی چه می اندیشی؟ هر چند پاسخت تغییری در عقیده ی من نخواهد داد..."

دنیل در سکوت به چشمان او خیره شد. احساس کرد پاسخی که میخواست به او بدهد پاسخی تنها برآمده از تدبیر و منطقش نبود. نمیخواست چنین پاسخی به او بدهد. آتش این همه امید و انگیزه را به یک باره با پاسخی دلسرد کننده خاموش کردن کاری بیرحمانه بود. هر چند خود هنوز با تردید هایی که بر قلبش سایه افکنده بود دست به گریبان بود، لبخندی زد و گفت: "پیروز خواهیم شد، حتی اگر یک تن از ما زنده بماند..."

ایلین چهره اش از هم گشاده شد و گفت: "پس تمام حدس هایم درست بوده است." چند گام به طرف دنیل آمد و گفت: "از روزی که بدینجا رسیده ای، نبرد دورف ها در کوهستان آغاز شده است و سربازان ما با تمام توان در دامنه های غربی مشغول نبرد هستند. من تا ساعاتی دیگر باید به مقر فرماندهی خود نزد پدرم بروم تا سواره نظام را آماده ی لشکرکشی کنیم." دنیل از جا برخواست. دختر در برابرش ایستاد و گفت: "امیدوارم در میدان نبرد تو را ملاقات کنم سرباز. باشد که به حقیقت پیوستن سخنت را جشن بگیریم." سپس به ملایمت در حالی که لبخندی بر لب داشت بازگشت و به سمت دامنه های ساحل دوید.

دنیل تا زمانی که دختر در دیدرسش بود، به رفتن او خیره شده بود. خوشحال بود و خنکایی دردلش حس میکرد. تاکنون چنین چیزی را حس نکرده بود، تا کنون به هیچ کس چنین با اشتیاق ننگریسته و با او هم کلام نشده بود. در حقیقت پس از ورودش بدینجا، اولین باری بود که لبخند عمیق بر چهره اش مینشست. نوعی آسودگی پر التهاب بود، التهابی شیرین، التهابی دلپذیر؛ و دلش میخواست تا مدت ها این التهاب را در قلبش حس کند، اما نتوانست. صدایی از پشت سر او را به خود آورد: "دنیل..."

به سرعت به طرف گوینده برگشت، گلورفیندل بود. دنیل لبخندی زد و گفت: "فرمانده..." و به طرفش رفت.

الف نیز به طرفش آمد و دستش را بر شانه اش گذاشت. دنیل گفت: "بهبود یافته است، دیگر دردی حس نمیکنم."

گلورفیندل لبخندی زد و گفت: "خوشحالم. که بهبود یافته ای. خروجت از دیوار و همراهی با آدانل کاری دلیرانه بود. هنگامی که از دارن شنیدم که چه کرده ای شگفت زده شدم."

دنیل با حسرت گفت: "اما همراهی من با او سودی نداشت. به قصد محافظت از او رفتم، اما در نهایت باعث کشته شدنش شدم."

گلورفیندل گفت: "هر فرد برای انجام دادن کاری بدین جهان پای میگذارد. هنگامی که کارش به انجام رسید، وقت رفتن او فرا میرسد. این یک قانون بسیار ساده است دنیل. آدانل نیز از این امر مستثنی نبود." دنیل سکوت کرد و چیزی نگفت.

کمی بعد گلورفیندل گفت: "با فرمانروا سخن گفته ای؟"

دنیل همچنان که سر به زیر افکنده بود با صدایی گرفته گفت: "بله."

گلورفیندل ادامه داد: "جویای تصمیمی که گرفته ای نمیشوم. اما باید بدانی که فردا صبح باید به طرف دیوار اول حرکت کنی. سپاه آماده ی گسیل شدن است. نبرد کوهستان به نفع مردم هازال پیش میرود و تا اکنون نیز بسیاری از قرارگاه های غربی کوهستان در تصرف آنان است. به محض خاتمه ی نبرد، با تمام قوا به طرف شرق حرکت خواهیم کرد. تا آن زمان همه چیز روشن خواهد شد پسر ویکتور." دنیل به چشمان الف نگاه کرد. گلورفیندل مهربانانه به او خیره شد و گفت: "امشب را به خوبی بیاسای. سعی خواهم کرد فردا تا دیوار همراهی ات کنم."

دنیل گفت: "متشکرم فرمانده." الف لبخندی زد، سپس برخواست و به طرف خانه ها به راه افتاد و دنیل ساکت و مضطرب به کرانه های سرخ در غروب خورشید مینگریست...
ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

تا رسیدن شب در ساحل گام بر میداشت و می اندیشید. هیچگاه در زندگی اش اینگونه احساس استیصال نکرده بود. قلبش مایل به انجام کاری بود اما هنوز جایگاه خود را به درستی نمیفهمید و گمان میکرد که تمام این وقایع میتواند با یک بار باز و بسته شدن چشمش خاتمه پیدا کند. از سویی دلبستگی مبهمی پیدا کرده بود، انگیزه ای که او را به کنار گذاشتن تردید سوق میداد. اما هر چه بیشتر می اندیشید، به نتیجه ی کمتری میرسید. نمیدانست که چرا و چگونه باید نقش ناجی را برای این مردم ایفا کند. هنوز در ابهام و تردید گرفتار بود.

شب فرا رسیده بود که الفی به طرف او آمد و گفت: "دنیل. میتوانی برای خوردن غذا به تالار میهمانان بیایی."

دنیل با شنیدن این سخن به یادش آورد که مدت هاست غذایی نخورده است. از جا برخواست و گفت: "بسیار خوب." و به دنبال الف به راه افتاد. در بالا دست ساحل، میان درختان و خانه های زیبا و دل انگیز الف ها، تالاری بزرگ به چشم میخورد که همهمه ی ساکنان و ترنم دلنشین موسیقی از آن به گوش میرسید. از پله ها بالا رفت و وارد تالار شد. میهمانان دور میزی بزرگ و مدور نشسته و مشغول گفتگو یا خوردن غذا بودند. دنیل در آستانه ی در نگاهی کرد و برخی ازآنان را شناخت. فرمانروا آناران، الفی که در بستر با او سخن گفته بود و ماگلور را در میان آنان تشخیص داد. کمی بعد توجه همگان به او جلب شد و به طرف او نگریستند.

دنیل تعظیمی کرد و با صدایی گرفته گفت: "سروران، اجازه ی ورود دارم؟"

آناران لبخندی زد و گفت: "پیش آی پسر ویکتور."

دنیل وارد شد و در اولین جای خالی دور میز نشست. دیگران به گفتگو مشغول شدند و دنیل نیزدر سکوت به خوردن غذا مشغول شد. هر از گاهی به حاضران مینگریست و به سخنانشان گوش میداد که توجهش به بانویی که کنار فرمانروای الف و آناران نشسته بود جلب شد. چهره ای تابناک و زیبا داشت و آرامش موجود در حرکات و کلامش دلنشین و زیبا بود. مدت ها به او خیره میشد و بانوی الف نیز هر از گاهی با نگاهی مهربان و همراه با لبخند او را مینواخت و دنیل با شرم سر به زیر می افکند.

کمی بعد ماگلور به او نزدیک تر شد و در کنارش نشست. دنیل از حضور او در کنارش خوشنود شد اما حالت چهره اش تغییری نکرد.

ماگلور پس از مدتی سرش را به طرف او کرد و گفت: "جراحاتت بهتر شده است، اینطور نیست؟"

دنیل گفت: "بله فرمانده."

ماگلور خنده ی کوتاهی کرد و گفت: "پس گمان میکنی از فردا قادر به جنگیدن باشی؟"

دنیل سری تکان داد و گفت: "فکر میکنم میتوانم بجنگم فرمانده."

الف جرعه ای آب نوشید و گفت: "فکر میکنی سرنوشت این جنگ به کجا ختم خواهد شد؟ ما پیروز خواهیم شد؟"

دنیل از خوردن باز ماند و گفت: "نمیدانم فرمانده. پرسش سختی است."

ماگلور گفت: "اما پاسخ ساده ای دارد." دنیل به او نگاه کرد. ماگلور ادامه داد: "سپاه شکست سختی خورده و به غرب باز خواهد گشت و در اینجا با ارتشی بسیار بزرگ تر از آنچه که در شرق با آن روبرو خواهد شد، به هزیمت رفته و نابود میگردد."

دنیل متعجب به ماگلور خیره شد و پس از لختی سکوت گفت: "گمان میکردم امید بیشتری دارید فرمانده. اگر چنین است چرا به جنگ خواهید رفت؟"

ماگلور گفت: "چون تاختن به دشمن برایم ساده تر از پناه گرفتن و دفاع کردن است. خاندان من هیچگاه اینچنین نجنگیده است."

دنیل گفت: "و با این روش پیروزی به ارمغان آوردند؟"

ماگلور لبخند تلخی زد و گفت: "نه. همگی کشته شدند. اما این برای من چیزی را تغییر نمی دهد. در این جنگ تقدیر من نیز رقم خواهد خورد. من برای پیروزی نمیجنگم. تنها چیزی که برایم اهمیت دارد، به درستی دیدن دشمن و فرو کردن تیغم در نقطه ی کاری بدن آنهاست. اگر در این کار موفق شوم، اهمیتی ندارد که کشته شوم یا زنده بمانم؛ پیروز شوم یا شکست بخورم."

دنیل از فرط تعجب به او خیره مانده بود. ماگلور با خنده ای به او گفت: "اما چنین رویه ای در پیش گرفتن را به تو توصیه نمیکنم."

دنیل خنده ای کرد و سرش را به زیر افکند. صدای فرمانروای الف که برخواسته بود و قصد سخن داشت او را به خود آورد: "سروران و فرماندهان غرب." سکوت حکمفرما شد و همگان به او نگاه کردند.

"من امشب را شب تقدیر می نامم. جنگ بزرگ و بی امانی که از آغاز روزگاران میان پلیدی و روشنایی آغاز گشته است، بنا به آنچه که از نیاکان ما برای ما نقل شده، خاتمه خواهد یافت. یا جهان برای همیشه از یوغ نفرت و ویرانی رها خواهد شد، و یا تا ابد در ورطه ی تباهی خواهد پوسید. ما به عنوان آخرین وارثان این جهان تنها امید و یگانه اقبال آینده نیک آن هستیم. فردا بیرق های مردمان آزاد افراشته شده و عازم شرق خواهد شد تا با این اهریمن باستانی روبرو شویم؛ اهریمنی که از دیرباز تاریخ، پیکان نیات شوم و اراده ی شیطانی اش همیشه متوجه این جهان و مردمانش بوده است، باری برافتاد و اینک دوباره بازگشته است. قدرت های برین غرب تنها یک بار کمک حال مردمان بوده اند و من در انتظار بار دوم نخواهم ماند.

امیدی جز پایداری خویش و تهور مردانمان نمی بینم. قلب من به پایانی خوش گواهی میدهد. باشد که در سپیده ی پیروزی، میراث پدرانمان را مصون از گزند اهریمن به فرزندانمان بسپاریم."

حاضران برخواسته و با صدایی پرطنین کلامی به زبان الفی گفتند. سپس کمی سکوت کرده و با چهره هایی خرسند و مصمم، منفرد یا دو به دو به طرف راهروهای اطراف پراکنده شدند.

سخنان الف دنیل را دگرگون کرده بود. احساس میکرد دلگرم تر و امیدوارتر شده و تردیدهایش به تدریج رنگ باخته اند. به آرامی از پشت میز برخواست و به طرف ایوان کوچکی که در نزدیکش بود رفت. جایی نزدیک ایوان تصویر مرد سیاه پوش نظرش را جلب کرد. به سمتش کشیده شد و در برابرش ایستاد و همان حس مبهم و ناشناخته به سراغش آمد. خیره به تصویر مانده بود که کسی از پشت سرش گفت: "او را میشناسی؟"

دنیل به عقب بازگشت و بانوی الف را دید که با لبخندی بر لب به او نگاه میکرد. دستپاچه تعظیمی کرد و گفت: "بانوی من... خیر. نمی شناسم." و نگاهش را به زمین دوخت.

بانوی الف گفت: "نامش "تورین" است، تورین تورامبار. سلحشورترین آدمیان جهان باستان."

دنیل به آرامی پرسید: "تورامبار؟"

بانوی الف پاسخ داد: "به زبان الفی کهن است، به معنی ارباب سرنوشت."

دنیل به طرف تصویر نگاهی کرد و گفت: "آن هیبت سیاه کیست؟"

بانو کمی به او نگاه کرد و در حالی که به طرف ایوان میرفت گفت: "تصویری ار آخرین رویارویی پلیدی بزرگ با مردمان آزاد است." دنیل به دنبال او رفت و با هم در ایوان قدم گذاشتند. بانو ادامه داد: "تورین از انسان های باستانی و از اولین اقوام آنان بود. در جنگی بزرگ پدرش هورین به اسارت مورگوت رفت و مورگوت او و خانواده اش را به نفرینی سهمگین دچار کرد؛ نفرینی که تمام آنان را به نابودی و تباهی کشاند. اما گفته شده است که در نبرد بازپسین، تورین برای انتقام خود و خانواده اش از مورگوت به این جهان بازخواهد گشت."

دنیل پرسید: "ولی گفتید که او مرده است..."

بانو نگاهی به او کرد وگفت: "هیچ شرارتی بی پاسخ نخواهد ماند. تورین مورگوت را با شمشیرش به هلاکت خواهد رساند و انتقام پلیدترین کرده ی مورگوت در حق آدمیان باستان را خواهد ستاند."

دنیل به انعکاس مهتاب بر امواج دریا نگاه کرد و گفت: "پس در این جنگ او را خواهیم دید..."

بانو به دنیل نگاه کرد و گفت: "فرمانروا همه چیز را در مورد تو برایم گفته است. اندوه و تردیدت را در درونت میبینم. اما به زودی تمام آنها مرتفع خواهد شد و تو انتخاب خواهی کرد."

دنیل به او نگریست و با لحنی ملتمسانه گفت: "بانوی من. پس دست کم به من بگویید که انتخاب من چه خواهد بود. من مستأصل و سردرگمم. هیچ نمیدانم که چه باید بکنم."

بانو به طرف او برگشت. دستش را در دستش گرفت و گفت: "اگر آن را بگویم دیگر نمیتوان نامش را انتخاب گذاشت. اما این را بدان که تنها حضور و پایمردی توست که تو را به این انتخاب رهنمون خواهد کرد. گاهی تنها باید ایستادگی کرد، حتی اگر دلیلش بر ما آشکار نباشد."

دنیل احساس کرد که گرمایی امیدبخش در وجودش جاری شد. لبخندی بر چهره اش نشست و نفس عمیقی کشید. بانو به او گفت: "بله. تو در جنگ بزرگ تنها یک سرباز خواهی بود. اما سربازی که حضورش از هر نیرویی امیدبخش تر خواهد بود. آنگاه زمان انتخاب خواهد رسید و من به انتخاب تو امیدوارم."

دنیل به چشمان او نگاه کرد و گفت: "متشکرم بانوی من."

بانو با لبخندی دستش را رها کرد و با آرامش به درون بازگشت. دنیل تعظیمی متواضعانه کرد و مدتی را در سکوت به دریای بزرگ خیره شد. التهاب درونش آرام گرفته و آسوده شده بود. در نگاهش امید موج میزد و احساس میکرد که خود را برای هرگونه پیشامدی آماده میبیند. با اشتیاق برای رسیدن صبح فردا، لبخندی زد و به طرف استراحتگاه به راه افتاد...

پایان فصل چهارم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

فصل
پنجم: مصاف نابرابر

سحرگاه با نسیم ملایمی که از جانب دریا بر صورتش میوزید از خوب برخواست و پس از خوردن غذایی مختصر، به جانب دروازه ی الف ها به راه افتاد. جدا شدن از سکونت گاهی بدین زیبایی هر چند دشوار و ملال آور بود، اما با به یاد آوردن سخنان دیشب و آنچه پیش رویش بود، گام هایش مصمم تر و امیدش پرفروغ تر میگشت. همانگونه که گلورفیندل به او گفته بود، از فاصله ای نه چندان دور گروهی از سواران شهر سپید را دید که در مقابل دروازه ی الف ها در حال آماده شدن برای حرکت بودند. به آنان رسید و جنگ افزاری را که همراه خود داشتند را بر تن کرده و سوار بر اسب به طرف شهر سپید به راه افتادند.

شهر هیجانی غیر قابل وصف داشت. در هر گوشه که دنیل نگاه میکرد، سربازی در حال وداع با خویشان و خانواده اش بود. سپس تمام آنان از کوچه ها گرد یکدیگر آمده و دسته دسته و صف به صف به طرف دروازه ی شهر روانه میشدند. دنیل اما تنها در گوشه ای ایستاده و با لبخند آنان را نظاره میکرد. مدتی را در همان حال ماند تا اینکه کسی او را صدا کرد: "پسر ویکتور.."

دنیل همان آهنگر را دید که در بدو ورودش به شهر سپید دیده بود. خوشحال شد و با لبخند به طرفش رفت. آهنگر در برابرش ایستاد، لبخندی تحسین آمیز زد و گفت: "هممم.. یک شرقی در لشکر شهر سپید. فکرش را میکردم که تو را اینجا ببینم."

دنیل همچنان با لبخند گفت: "چرا چنین فکری میکردی؟"

آهنگر گفت: "به خاطر دارم که به من گفتی تعدادشان مهم نیست. کلامت آن روز مرا به تعجب واداشت. اما بعدها با چیزهایی که از تو شنیدم آنچنان نیز تعجب آور جلوه نکرد."

دنیل گفت: "چه شنیده ای؟"

آهنگر هیچ نگفت و به جایی در پشت سر دنیل نگاه کرد. مسیر نگاهش را دنبال کرد و متعجب بر جای ماند. گروهی از مردم در حالیکه شاخه های سبزی در دست داشتند با لبخند و امیدوارانه به او نگاه میکردند. سربازانی نیز در میانشان بودند که با چهره ای راسخ به او خیره شده و هر از گاهی سری به اطمینان و اعتماد تکان میدادند. دنیل بهت زده چند گام به طرفشان رفت و در برابرشان ایستاد. صدای آهنگر او را به خود آورد: "این را همراه خود ببر."

دنیل نگاه کرد و دید آهنگر قبضه ی شمشیری را به طرف او گرفته است. دنیل متعجب و ذوق زده شمشیر خود را از کمر گشود و تیغ را از آهنگر گرفت. آن را از نیام بیرون کشید و در زیر نور آفتاب گرفت. سبک بود و زیبا، و با در دست گرفتنش دنیل احساس کرد که آتشی در دلش افروخته شد. با لبخندی از آهنگر تشکر کرد و به سربازان ملحق شد. مردم راه را برایشان گشودند و شاخه های سبز را هنگام عبورشان بر زیر پاهایشان انداختند.

هجده هزار مرد جنگی در برابر دروازه ی جنوبی مستقر شده بودند. قراولان دائما در حال آمد و شد بوده و اخبار تنگه و سرزمین های روبرو را به فرماندهان میرساندند. دارن در طول صفوف سپاه مدام با اسب میتاخت و اوضاع سربازان را کنترل میکرد. دنیل به همراه همرزمانش در دسته های میانی ایستاده و همگی در انتظار فرمان حرکت بودند. مدتی بعد دروازه ی جنوبی گشوده شد و فرمانروا آناران به همراه نگهبانانش از میان صفوف ارتش عبور کرد و به جناح مقدم رفت. سربازان نیزه ها و تیغ های خود را به آسمان بلند کرده و فریاد افتخار سر دادند و فرمانروا نیز با فریادی پر طنین به آنان پاسخ میداد. در برابر ارتش با دارن به گفتگو پرداخت و پس از مدتی بیرق های شهر سپید افراشته شد. صدای شیپورها به هوا خواست و ارتش با ضرباهنگی محکم و استوار به راه افتاد.

از بیشه های برابر دیوار عبور کرده و در حال رسیدن به تنگه بودند. آثار نبرد بی امان دورف ها در جای جای مسیر به چشم میخورد. هر از گاهی به تل بزرگی از اجساد بر میخوردند که در حال سوختن و یا دود کردن بود. دنیل شنید که سربازی به دیگری گفت: "کوهستان در کنترل هازال است. آنان نیز به جنگ ملحق خواهند شد؟"

و دیگری پاسخ داد: "در اینباره خبری نشنیده ام. اما گمان میکنم فرمانروا از آنان خواسته است تا مراقب کوهستان باشند."

سرباز دیگری گفت: "این فکر خوبی است. اما اگر تعداد اورک بر نیروهای ما بچربد اوضاع به خوبی پیش نخواهد رفت." دنیل دندان هایش را بر هم فشرد و گام هایش را محکم تر کرد. به چهره های سربازان خیره میشد و سعی میکرد که آنان را به خاطر بسپارد. قلبش به تندی میزد و اضطراب عجیبی بر وجودش سایه افکنده بود، اما همچنان استوار گام برمیداشت و تمام تلاشش را میکرد که به چیزی نیندیشد.

از تنگه عبور کرده بودند و سپاه همچنان به پیش میرفت. هر چقدر از تنگه دورتر میشدند، گویی آسمان را مهی تیره میپوشاند. سکوتی مرگبار بر همه جا سایه افکنده بود و تنها صدای کوبش گام های سپاهیان و فریاد هر از گاه فرماندهان بود که در فضا حکمفرما میشد و مانند خفه شدن صدا در اتاقی دربسته به سرعت به خاموشی میگرایید. در مسیر از رودخانه ی بزرگی عبور کردند و کم کم بیشه ی بزرگ در جانب چپشان هویدا شد. بیرق ها کمی به جانب راست متمایل شدند تا سپاه فاصله اش را با بیشه ی بزرگ حفظ کند. اما دنیل بی آنکه دلیلش را بداند، چشم هایش مدام در حال پاییدن بیشه ها بود. ندایی در درونش میگفت که اینگونه بدون مشکل و خطر به تنها کوه نزدیک شدن شک برانگیز بود. به صفوف کناری دسته اش نزدیک شد و با دقت بیشه را از نظر گذراند. در کمال تعجب میدید که چشمانش تا فراسوی تاریکی اعماق جنگل را میکاوید و ناگهان آنچه را که باید، دید. ..

دسته ی بزرگی از اورک های کمان به دست و سوار بر گرگ هایی غول آسا را دید که لابلای شاخه ها و درختان در هم تنیده پنهان شده و مترصد هجوم بودند. فرصتی برای فکر کردن نبود. بی اختیار فریاد زد: "سپرها.... در بیشه پنهان شده اند..."

قبل از آنکه سپاهیان از فریاد او به خود بیایند، موجی از تیرهای سیاه از بیشه ها بیرون جهید و بر سر سپاهیان نازل شد. صفوف کناری ارتش نقش زمین شدند و باقی افراد قبل از اینکه تیرهای دیگری از راه برسد، سپرها را بالای سر گرفته و به هم نزدیکتر شدند. جناحین سپاه تغییر یافت و سربازان رو به بیشه ها صف آرایی کردند در حالیکه برخی از آنان، همرزمان زخمی یا کشته شده شان را به پشت صفوف میکشیدند.

فرمانروا آناران سوار بر اسب با سرعت زیادی خود را به قلب سپاه رساند. به چابکی از اسب پایین جست و با ضربتی به گردن حیوان آن را از مبدان دور کرد. شنل بلند و لاجوردی اش را از گردن گشود و دنیل خنجرهای متعددی را دید که حمایل کمر کرده بود. سپر بزرگ و منقشش را در دست چپ گرفت و برق آسا شمشیربلند و تابناکش را از نیام کشید. سپس فریاد بلندی بر آورد که به دنبال آن مردانش به او پاسخ گفتند. در همان لحظه گرگ سواران از بیشه ها بیرون جستند و چون سیلابی تیره به طرف سپاه سرازیر شدند. دنیل دید که فرمانروا حتی یک گام نیز به عقب برنداشت و استوارانه ایستاد و تیغش را در دستش تاب داد. سپاه از پشت سربه فرمانروا نزدیکتر شد و دشمن بر صفوف سربازان فرود آمد.

در میانه ی گرد و غبار صدای برخورد شمشیرها، نعره ها و خرناس های گرگ ها و اورک ها و فریادهای متهورانه یا برخواسته از درد سربازان به گوش میرسید. دنیل با تمام توان میجنگید و پی در پی گرگ و یا سوارش را نقش بر خاک میکرد. متوجه شده بود که چند سرباز مدام در اطراف او میجنگند و اجازه نمیدهند که او به شدت در تنگنا قرار گیرد. با این همه هجوم می آورد و هلاک میکرد و آنچنان پیش رفت که فرمانروا را از نزدیک میدید. آناران در سکوت میجنگید و اطراف او تا شعاع معینی همیشه خالی بود. ضرباتش چنان قدرتمند و مهلک بود که به هرخصمی که در برابرش قرار میگرفت تنها یک ضربه زده، سپس پایش را بر لاشه ی جسد میگذاشت و به جنگیدن ادامه میداد. دنیل که با دیدن نبرد او دلگرم تر شده بود با سرعت و حدت بیشتری شمشیرش را تاب داد و جنگید.

مدت زیادی طول نکشید که صفوف دشمن در هم شکست و به سوی جنگل پا به گریز نهادند و کمانداران از پشت سر بسیاری از آنان را به هلاکت رساندند. فریاد پیروزی سربازان به هوا برخواست و فرمانروا کمی بیشه ها را از نظر گذراند و شمشیرش را درنیام فرو کرد. سربازان که گویی جانی تازه گرفته بودند صفوف خود را منظم کرده و منتظر فرمان ماندند.

آناران با صدای بلند گفت: "زخمی ها را همراه با تعدادی نگهبان روانه ی تنگه کنید." سکوتی کرد و ادامه داد: "کشته ها را همینجا بگذارید. ادامه میدهیم."

ظرف مدت کوتاهی گفته هایش عملی شد. سربازان دسته ها را سامان داده و ارتش به راه خود ادامه داد. مدتی را در طول بیشه ی بزرگ حرکت کردند. فضای وهم انگیز همچنان ادامه داشت. در طول این مدت زد و خوردهای پراکنده ای بین سربازان و گروه های کوچکی از اورک ها که از بیشه هابیرون میجستند اتفاق می افتاد. اما کمانداران از همان فاصله ی دور آنان را شکار میکردند و به ندرت پای آنان به نزدیکی ارتش میرسید. آناران به هبچ عنوان دستور توقف نداده و سپاه بی وقفه به راه خود ادامه میداد.

پس از مدتی در شیپورها دمیدند و سپاه از حرکت ایستاد. تنها صدای وزش بادی شوم در فضا پیچیده بود، بادی متعفن و خفقان آور که از جانب روبرو میوزید. سربازان با تردید اطراف و یکدیگر را می نگریستند و مضطرب و پریشان، به انتظار مانده بودند. دنیل از میان آنان به به روبرو خیره شده بود و سعی میکرد تا چیزی ببیند. یکی از سربازان با صدایی لرزان به او گفت: "چیزی میبینی؟" باورشان شده بود که چشمان دنیل میتواند بسی فراتر از آنان را ببیند. دنیل اما بدون اینکه چیزی بگوید چشمانش را باریک تر کرده و همچنان به جلو خیره شده بود. ناگهان بهت زده و با گام هایی لرزان از میان سربازان راه خود را به جلو باز کرد. سربازان مسیر نگاهش را دنبال کردند و به پیش رو نگریستند. باد شدت گرفت و مه تاریک را به کناری راند.

در برابرشان تنها کوه، بلند، استوار و دهشتناک سربرآورده بود. دودی سیاه همراه با زبانه های آتشی آبی رنگ از تارک آن در حال فوران بود که تمامی آسمان اطراف آن را پوشانده بود آنچنان متراکم و غلیظ که هیچ نوری از خورشید به زمین نمیرسید. زمین های اطراف آن بایر و آبله گون گشته و از جای جای آن بخاری گندناک به هوا برمیخواست که تنفس را غیر ممکن میکرد. اما این تمام ماجرا نبود.

فوج ارتش سیاه را دیدند که بیشمار و بیشمار در فاصله ی کمی از تنها کوه در گستره ای دره مانند تجمع کرده و صدای نعره های آنان گوش فلک را کرد میکرد. اورک ها، گرگ ها و موجودات عظیم الجثه ای که سپرهای آهنین سترگی در بر کرده و گرزهای بزرگ در دست گرفته بودند.

سربازان متزلزل شدند و برخی چند گام به عقب برداشتند. بدون لحظه ای درنگ صدای شیپورها به هوا برخواست و فرماندهان سپاه را به ردیف در برابر فوج دشمن مستقر کردند. آناران با اسب سپیدش در طول صفوف می تاخت و سربازان را به مقاومت و حمله تهییج میکرد. سربازی از فرط ترس و نومیدی آرام آرام خود را به پشت دنیل رساند و زیر لب گفت: "کشته خواهیم شد، همگی کشته خواهیم شد."

دنیل به تندی نفس میزد. سخنان آناران در گوش هایش مبهم و نامفهموم بود. تنها میدید که شمشیرش را محکم در دست فشار داده و به طرف تنها کوه نشانه اش میرفت. از اسب پایین جست و صدای شیپورها به هوا برخواست. پیشاپیش لشکر آناران به سمت خیل سیاه هجوم برد و به دنبالش سربازان شهر سپید با دیدن او سایه ی تردید از دلشان کنار رفت و با فریادهایی بلند به سمت دره سرازیر شدند.

دو دسته در برخوردی مهیب با یکدیگر درآمیختند. دارن در جناح راست سپاه، آناران در قلب آن و فرماندهان دیگر در جانب بیشه ی بزرگ میجنگیدند. برتری نفرات با دشمن بود اما این هیچ خللی به روحیه ی سربازان وارد نمیکرد. حتی وقتی موجودات عظیم الجثه با گرزها و قداره های مهیب نیز پا به مبدان گذاشتند، سربازان یا میجنگیدند و یا کشته میشدند و حتی یک تن نیز پشت به میدان نکرد. آناران و گروه نسبتا بزرگی از سربازان در پشت سر او چون پیکانی عظیم در عمق ارتش سیاه فرو رفته و خصم را تارومار میکردند. نفوذشان به قدری کاری و مهلک بود که چیزی نمانده بود که ارتش سیاه به دوجناح تقسیم شود و پیروزی به دست آید. و در حقیقت این اتفاق نیز افتاد، اما نه آنچنان که انتظار میرفت.

فرمانروا اکنون کاملا در برابر تنها کوه قرار گرفته بود و همچنان بی وقفه میجنگید. در یک لحظه سپاه خصم دست از جنگیدن کشید و به جانب شرق و غرب کنار کشید. تعداد بیشتری از نفرات سپاه اکنون در میانه ی گودی دره بودند. سربازان برای یک لحظه از پیروزی ظاهری که کسب کرده بودند فریاد بلندی کشیدند اما فریادشان در میان صدای مهیب شیپورهایی که از جانب راست تنها کوه برخواسته بود گم شد. فوج عظیمی از نیروهای انسان های شرقی تازه نفس از دامنه های مشرف به دره نمایان شدند. سوارانشان به تاخت به طرف ارتش سپید هجوم آورده و کماندارانشان سربازان را به تیر بستند. از جانب جنگل نیز انبوهی از اورک ها و بیرون جستند. اورک هایی که عقب نشینی کرده بودند نیز بدانها ملحق شده و با تمام توان هجوم آوردند.

همه چیز در حال از دست رفتن بود و سربازان متزلزل شده و برخی نیز پشت به میدان کرده و در حال گریختن بودند. آناران فریاد زد: "عقب نشینــــــی... عقب نشینی کنیــــد..."

تا سربازان به خود بیایند و در حالت دفاعی عقب نشینی کنند، بسیاری از آنان در اثر اصابت تیر یا قرار گرفتن در زیر سم اسبان شرقی ها دردمندانه به خاک و خون کشیده شدند. حتی خود فرمانروا آناران نیز به سختی و با برداشتن جراحات بسیار توانست خود را از مهلکه نجات دهد. نبردی سهمگین میان اورک ها و شرقی ها و ارتش سپید که نفراتشان پیوسته در حال کاستی گرفتن بود جریان داشت. تمام عرصه ی نبرد جولانگاه دشمن شده بود و شکست نزدیک بود. سربازان فرمانروا را از میان خود به عقبه ی سپاه انتقال دادند و آناران در همان حال نزار آنان را به دفاع ترغیب میکرد. دارن خود را به فرمانروا رساند. زره، شمشیر و چهره اش غرق در خون بود و به تندی نفس میزد. به فرمانروا گفت: "سرورم. سپاه از سه سو در محاصره افتاده است. قصد دارند به تمامی ما را در بر گرفته و قتل عام کنند. باید بگریزیم."

فرمانروا افرادی را که در حال حمل او بودند به کناری زده و فریاد زد: "ما را قتل عام کنند؟ پس نیک بنگر دارن. امروز روز مرگ آنان خواهدبود، نه ما..."

هنوز سخنش به پایان نرسیده بود که غریو فریادهای بلند و سهمگین از پشت سرشان برخواست و سربازان هراسان به عقب نگریستند.

سواره نظام چون رودی آهنین در دامنه های تپه نمایان شد و مستقیم به طرف خیل شرقی ها تاخت. امید در دل سربازان شعله ور شد. دارن با شگفتی سواره نظام را نگریست و خطاب به سربازان فریاد زد: "ایستادگی کنیـــــد... جناح چپ و پیش رو را حفظ کنید.."

فرمانروا نیزه ای در دست گرفت و با فریادی رساتر بانگ برداشت: "نه دارن... فقط پیش رو را حفظ کنید.."

در برابر چشمان حیرت زده ی سربازان ارتش الف ها با بیرق های زرین و سیمین از بیشه بیرون جسته و با فریاد هایی بلند و شمشیرهای درخشان اورک ها را از دم تیغ گذراندند...
ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سواره نظام در جناح راست سپاه درگیر جنگی مهیب با شرقی ها بود. ارتش شهر سپید که با ورود الف ها به معرکه گویی تاب و توان تازه ای در آنها دمیده شده باشد، از دو سو به خیل دشمن هجوم آورده و آنان را دوباره در دره ی وسیع مقابل تنها کوه منکوب کردند. کمانداران الف در حاشیه ی جنگل ایستاده و قلب ارتش اورک ها را هدف قرار میدادند. سربازان وحشیانه نعره میزدند و راه خود را به ضرب تیغ و نیزه به طرف تنها کوه می گشودند.

دنیل حال دیگر نزدیک به آناران و در قلب سپاه میجنگید. فرمانروا با وجود جراحات بسیار، همچنان دلیرانه در حال جنگیدن بود. نیزه در دست داشت و آنرا با فریاد های بلندی تاب میداد. هر از گاهی نیز چند گام به عقب بر میداشت و خنجرهایش را از فواصلی بسیار دور، برق آسا و مهلک پرتاب میکرد و اورک یا دیوهای عظیم الجثه را نقش بر زمین میکرد. در بحبوحه ی نبرد، گلورفیندل راه خود را به ضرب تیغ به نزد آناران گشود. فرمانروا چند گام به عقب برداشت و سربازان جای او را گرفتند. به تندی نفس میزد و چهره اش غرق در عرق و خون بود.

گلورفیندل گفت: "فرمانروا. گروهی از مردانت را به سمت بیشه گسیل کن. اگر بتوانیم پیشروی آنان را از جناحین کنترل کنیم کوه به محاصره ی ما در خواهد آمد."

فرمانروا نفس زنان گفت: "گمان نمیکنم به سادگی کوه را محاصره کنیم فرمانده. نیرنگ های او در تاریخ بی نظیر است."

گلورفیندل گفت: "آنچه که لازم است را انجام میدهیم فرمانروا. در حال حاضر کاری جز این نمیتوان کرد."

فرمانروا نگاهی مضطرب به سواره نظام انداخت که در با سواران شرقی در حال نبرد یوده و یا پیادگانشان را مورد تاخت و تاز قرار میداد. گفت: "بسیار خوب." و با فریاد گفت: "دسته های میانی را به جانب چپ گسیل کنید."

شیپورها به صدا درآمد و و دسته ی بزرگی از سربازان بالغ بر چهارهزار تن که دنیل نیز در میان آنان بود به سرعت به جانب چپ متمایل شده و خود را به برابر بیشه رساندند. نگهبانان الف کوهستان به فرماندهی ماگلور در آن سو در حال پیکار بودند. تعدادشان زیاد نبود اما تمام طول خط نبرد را در اختیار داشتند. دنیل و همرزمانش به صفوف آنان ملحق شدند. تمامی الف ها جامه ای سیاه و کلاهخودی به همان رنگ بر سر گذاشته بودند و تنها سر ماگلور برهنه بود. دو شمشیر در دست گرفته و مانند گردونه ای میچرخید و قلمع و قمع کرده و فریاد میزد. دنیل میدید که اورک ها بیشتر به او هجوم می آوردند اما دست هیچکدام به او نمیرسید. الف در حال جنگ جملاتی را به زبان الفی با صدای بلند فریاد میزد و مردانش مدام کلامش را پاسخ میدادند. به مثابه یک تن میجنگیدند و پیش میرفتند به نحوی که حضور یا عدم حضور سربازان شهر سپید برایشان اهمیتی نداشت.

ارتش اورک ها گام به گام عقب مینشست و به تنها کوه نزدیکتر میشد. جنگاوران با وجود تلفات بسیاری که میدادند پیش میرفتند. ساعت ها بود که در حال جنگیدن بودند و روشنایی روز در حال رنگ باختن بود. عرصه ی نبرد به تدریج کاملا در اختیار ارتش سپید قرار گرفته بود و کم کم به تنها کوه نزدیک تر میشدند. پیروزی نزدیک بود و فرماندهان ارتش را به پیشروی ترغیب میکردند که دشمن برای لحظاتی دست از جنگ کشید و عقب نشست.

دنیل و همرزمانش چند گام به جلو برداشتند و در کنار الف ها قرار گرفتند. اورک ها در حالیکه خرناس های نامفهومی میکشیدند سلانه سلانه در حالیکه تلاش میکردند ناشیانه خود را از گزند تیرهای کمانداران حفظ کنند به عقب رفتند. دنیل خود را به کنار ماگلور رساند و هراسان گفت: "فرمانده چه شده است؟"

ماگلور گویی در خلسه فرو رفته بود. دنیل صدای شیپورهای ارتش را شنید که به نشانه ی عقب نشینی به صدا درآمد. مبهوت و متعجب عرصه ی نبرد را از نظر گذراند. اگر کمی دیگر پیشروی میکردند میتوانستند وارد تنها کوه شوند، حال چرا دست از جنگ میکشیدند؟ نگاهش به سمت ماگلور برگشت و دید الف لبخندی بر لب دارد. پرسید: "فرمانده... "

کلامش بریده ماند. ماگلور نوک شمشیرش را به طرف تنها کوه گرفت و مانند تندیسی بر جای ماند. دنیل به کوه نگریست. دود و آتش به شدت از تنها کوه در حال فوران بود و زمین به تدریج به لرزه افتاد. صدای فریاد و فغان سربازان، پراکنده از همه جا به گوش میرسید. لرزش زمین بیشتر و بیشتر میشد و ارتش در حالیکه به یکدیگر فشرده تر میشدند گام به گام عقب نشستند. اما بسیار دیر شده بود.

قله ی تنها کوه با انفجاری رعب آور و دهشتناک متلاشی شد و آتش و گدازه های سیاه از آن بیرون ریخت و به سمت دره جاری شد. تخته سنگ های عظیم انفجار در حالیکه خطی از دود را به دنبال داشتند در اطراف کوهستان، در میان سربازان، اورک ها و حتی بیشه فرود آمدند و صدای برخوردشان دلها را به لرزه انداخت. تعداد زیادی از سربازان کشته شدند و باقیمانده ی آنان هراسان و مضطرب خود را از دره بیرون کشیدند. بعد از آن سکوت حکمفرما شد.

صدای فریادهای فرماندهان به گوش میرسید که در حال سرو سامان دادن تتمه ی ارتش بودند. تاریکی بر همه جا حکمفرما شده بود و خورشید پریده رنگ به نظر میرسید. گویی هیچ نوری نداشت و مانند حجمی گرد و کدر در آسمان خودنمایی میکرد.

ماگلور همچنان در همان حال ایستاده و به تنها کوه مینگریست. صدای کوبش طبل ها و گام ها از کوهستان به گوش میرسید. در میان آنان هر از گاهی نعره ی موجوداتی مهیب و غول آسا کوهستان را به لرزه می انداخت. سیل اورک ها از کوه بیرون زدند و در دره جمع شدند. تعدادشان از زندگان و اجساد اورک های دره بسی بیشتر بود. چون رودخانه های سیاهی از جای جای کوه بیرون آمده و در دره و سرازیر میشدند. سواره نظام به تاخت از جناح راست عقب نشست و با کمی فاصله از شرقی ها که با وجود تلفات بسیار هنوز پرشمار بودند منتظر ماند.

زمین به شدت شروع به لرزین دوباره کرد و دیوارهای جانب دروازه ی کوهستان فرو ریخت وهیکل های مهیب و بلند قامتی از آن بیرون آمدند. ده ها تن بودند به شکل قامت انسان اما تمام جثه شان تیره و سیاه بود. نه چشمی، نه گوشی و نه دیگر جوارحی بر بدنشان دیده نمیشد. در سکون و طمانینه گام برداشته و در میان اورک ها ایستادند و سرشان به اطراف میچرخید. تمام سربازان در خلسه ای هولناک فرورفته و با چشمانی گشاده از ترس دیوهای وحشت را مینگریستند.

گلورفیندل دوان دوان با گروهی از سربازان به جانب بیشه رسید و خود را به ماگلور رساند. در همان حال لرزشی شدید تر آغاز شد و تخته سنگ های عظیم از اطراف کوهستان فرو ریخت. کوه در حال متلاشی شدن بود. گلورفیندل بر زمین خورد، اما ماگلور همچنان ایستاده و لبخند بر لب، شمشیرش را به طرف کوه نشانه رفته بود. صدای شیپورها به هوا برخواست و دنیل دید که سواره نظام به تاخت از مهلکه گریخت. سربازان شهر سپید نیز با سرعت زیادی عقب نشینی کرده و از دره دور شدند.

گلورفیندل در برابر ماگلور ایستاد و گفت: "فرمانده.... عقب نشینی میکنیم... باید به شهر سپید بازگردیم..."

اما ماگلور با صدایی آرام و در حالیکه چشمانش به کوه دوخته شده بود گفت: "حال نوبت خود اوست گلورفیندل ... باید بیرون بیاید..."

گلورفیندل با صدایی بلندتر گفت: "ماگلـــــــور... فرصتی نیست... مقاومت بی فایده است..."

غرشی مهیب از کوهستان برخواست و صدای طنطنه ی گام هایی از کوه به گوش رسید. تازیانه به دست خارج شدند در حالیکه از پیکرشان آتش برمیخواست، چهار تن بودند. گلورفیندل با صدایی لرزان، زیر لب گفت: "بالروگ ها....."

و در پشت سرشان "او" بیرون آمد. دنیل بهت زده نگریست. اگر کسی قرار بود ارباب تاریکی باشد، همان بود. بلندتر از تمام خادمانش، پوشیده در زره ای سیاه و با سری برهنه از کوه بیرون زد و در برابر دروازه ایستاد. نور خورشید به کلی محو شد و آسمان در تاریکی رنگ پریده ای فرو رفت. چشمان سرخش از میان توده ابر تاریکی که چهره اش را در بر گرفته بود میدرخشید و اطراف را از نظر میگذراند...با تمام خوف و هراسی که برتمام سپاهیان مستولی کرده بود، شکوهمند بود و چشم ها را به خود خیره میکرد...

گلورفیندل در حالیکه نیم نگاهی به کوهستان داشت، با صدایی مملو از اضطراب به ماگلور گفت: "فرمانده... بازگرد... اینجا پایان کار نخواهد بود..."

ماگلور همچنان لبخند بر لب گفت: "سالیان دراز... فرمانده... سالیان دراز به انتظار چنین روزی نشستم. دیدار دوباره ی قاتل پدرم، کشنده ی برادرانم، نابود کننده ی دودمانم... چرا باید بازگردم..."

گلورفیندل شانه هایش را گرفت و با صدایی که التماس از آن میبارید چیزی به زبان الفی به او گفت.

ماگلور دستش را پس زد و با فریاد گفت: "بلـــــه... و امروز همینجا آن را به پایان خواهم رساند. این تقدیر نیست گلورفیندل، انتخاب من است..."

الف پا پس کشید. لشکر سیاه در حال غلیان و جوش و خروش بود و نعره هایشان تمام افق را پر کرده بود. سپاه شهر سپید حال دیگر از مهلکه دور شده و فاصله اش را هر دم با کوه بیشتر میکرد. تنها گروهی که در دیدرس دشمن بود، ماگلور و گروه کوچکی از الف های کوهستان و باقیمانده ی سربازانی بودند که بدانها ملحق شده بودند. ماگلور چشمانش درخشیدن گرفته و به تندی نفس میزد. گلورفیندل نگاهی ملتمسانه به او انداخت و در همان حال به بانگ بلند به سربازان گفت: "هر کدام از شما که میخواهد در این پیکار باقی بماند، جانش را نجات داده و به شهر سپید بگریزد... این جنگ نابرابر است..."

سربازان شهر سپید و تعداد کمی از الف ها رو به بیشه کرده و بدون درنگ به میان درختان گریختند. دنیل چشمی به ارتش سیاه و چشمی دیگر به دو فرمانده داشت. با صدایی لرزان به گلورفیندل گفت: "فرمانده... باید بگریزیم..."

ماگلورشمشیرش را پایین آورد و دستش را بر شانه ی گلورفیندل گذاشت و همچنان با لبخند گفت: "بدرود خویشاوند... اینک یک تن از دو تن بازمانده ی نولدور به ترانه ها پیوسته و در آن سوی کرانه ها در کنار دودمانش آرام خواهد گرفت. حال به شهر سپید برو و آخرین امید مردم آزاد باش..."

گلورفیندل نیز دست بر شانه اش گذاشت و بدون کلامی مدتی در چشمان او نگریست، سپس به سرعت نگاهش را دزدیده و به دنیل گفت: "با من بیا... عجله کن..."

دنیل بر جا خشکیده بود. ماگلور نگاه کوتاهی به او کرد و گفت: "فرار کن پسر ویکتور..." به دنبال آن با صدایی که با وجود هیاهوی کر کننده ی دره، چون صدای رعد در آسمان طنین انداز شد، شمشیرش را به سمت "او" گرفته و گویی جملاتی را خطاب به او فریاد زد. پس از آن دره در سکوتی مرگبار فرو رفت. گلورفیندل از پشت سر صدا زد: "دنیل... بیا..."

دنیل مردد رویش را برگرداند و در حالیکه هر از گاهی نگاهش به سمت الف ها برمیگشت نزد گلورفیندل دوید.

ماگلور نگاهی به مردانش کرد و آخرین سخنانش را با آنان بازگو کرد. الف ها سپرها را به کناری انداخته و شمشیرهایشان را یکصدا بیرون کشیدند. دنیل در حالیکه به دنبال گلورفیندل میدوید، صدای فریاد الف ها را شنید که دور و دورتر میشد. توان گریختن نداشت. بدون آنکه چیزی به گلورفیندل بگوید، بر جای ماند و پس از مدتی بازگشت و از بیشه خارج شد و دزدانه از پشت تخته سنگی نبرد الف ها را نظاره کرد.

چیزی قریب به ششصد تن بودند که برق آسا و مهلک در میان ارتش سیاه افتادند. در کنار یکدیگر حلقه زده و به سان نوری درخشنده در تاریکی، امواج خصم را میشکافتند و راهشان را به سوی "او" میگشودند هیکل های مهیب و سیاه، آرام آرام بدانها نزدیک شدند و دنیل میدید که با کوچکترین تماس جنگاوران با آنان، رنگ چهره شان به تاریکی و سیاهی گراییده و بر زمین می افتادند. اما هیچکدام از الف ها فرار نکردند. ماگلور در میان آنان به مانند رب النوعی می نمود که با وجود زره و جنگ افزار تیره ای که به تن کرده بود، نوری از او ساطع میشد. حلقه ی جنگاوران کوچک و کوچک تر و چشمان دنیل از دیدن سلحشوری او خیس و خیس تر میشد. دلش میخواست به یاری اش بشتابد اما میدانست که آنجا جای او نبود. اورک ها و گرگ ها به مانند موجودات گرسنه ای که بر خوان نعمتی فرود آمده باشند، جنگاوران را به خاک و خون کشیده و میدریدند. هیکل سیاه یکی از سربازان را از زمین برداشت. ماگلور یکی از تیغهایش را حواله ی گردنش کرد، اما تیغ در وی فرو رفت و هیچ گزندی به او نرساند و پیکر بیجان و کبود سرباز را بر زمین کوبید.

سربازان همه از میان رفتند و ماگلور یکه و تنها در میان سپاه ایستاد. اورک ها و دیوهای سیاه از برابر او کنار رفتند و ماگلور در حالی که جراحات بسیاری برداشته بود، شمشیرش را به طرف آنان گرفت و دور خود چرخید. راه باز شد و "او" با کوبش گام هایش به طرف الف به راه افتاد. ماگلور در حالیکه ناباورانه او را مینگریست، به شمشیرش تکیه داد و به زانو درآمد. نزدیک و نزدیک تر شد و قداره ای بلند و تاریک در دستانش شکل گرفت. ماگلور برخواست و تلو تلو خوران چند گام به عقب رفت. قداره با صدایی مهیبی فرود آمد، ماگلور جستی زده و به کناری پرید و گرد و خاک برخورد قداره به آسمان برخواست. ضربتی دیگر و ضربتی دیگر و ماگلور همچنان خسته و زخمی، آخرین توانش را به پاهایش داده و از برابر او میگریخت. اما دیگر توانی نداشت. خسته و زخمی شده و زره بر تنش پاره پاره گشته بود. اینبار قداره به پرواز درآمد، پهلوی ماگلور را شکافت و مسافتی بلند و زیاد او را به عقب پرتاب کرد. الف باز هم با تنی لرزان از زمین کنده شد و بر زانو نشست. هیبت تاریک به طرفش آمد تا ضربت آخر را وارد کند اما الف... به پا خواست و با فریادی بلند شمشیرش را چون صاعقه به طرفش پرتاب کرد. تیغ بر شانه نشست و دودی سیاه از محل اصابت برخواست. به دنبالش چنان نعره ای از "او" به آسمان رفت که دنیل احساس کرد گوشهایش از شنیدن بازماند. نعره فروکش کرد و به تدریج صدای ماگلور که با پرتاب تیغ همچنان بی وقفه فریاد میکشید شنیده میشد.

خداوند تاریکی صفیرکشان هجوم آورد و قداره را بی امان در سینه ی ماگلور فرو کرد، به هوا بلندش کرده و در آسمان تاب داد... فریاد ماگلور همچنان شنیده میشد تا اینکه او را با شدتی تمام برزمین کوبید... جسمش در هم شکست و فریادش برای همیشه خاموش شد...
ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دنیل پشت تخته سنگ، بهت زده و با چشمانی اشک آلود به جنازه ی ماگلور که زیر پای اورک ها و گرگ ها لگدمال میشد خیره شده بود و به هیچ وجه به پیشروی ارتش سیاه که هر دم به بیشه و به جایی که او در آن پنهان شده بود وقعی نمی نهاد. اما در همین اثنا دستی از پشت او را گرفت و به دنبال خود به درون بیشه کشاند. به محض اینکه از دیدرس اورک ها خارج شدند، گلورفیندل خشمگین به او گفت: "برخیز ... باید خود را به تنگه برسانیم... البته به شرط اینکه زنده از بیشه خارج شویم..." و با گفتن این حرف به سرعت از میان درختان به طرف غرب شروع به دویدن کرد. دنیل کمی اطراف را از نظر گذراند و به دنبالش به راه افتاد. هنوز آخرین لحظات زندگی و پیکار ماگلور در برابر چشمانش مجسم میشد و غمی سنگین بر دلش می نشست. گفته های ماگلور به حقیقت پیوسته بود. ارتش شکست سنگینی خورده و عقب نشینی کرده بود. قلبش از تصور اینکه شهر سپید ویرانی کشیده و سرنوشت شوم رقم خواهد خورد به در آمد.

هیاهوی اورک ها از پشت سرشان به گوش میرسید. دنیل در حال دویدن به گلورفیندل گفت: "فرمانده... وارد بیشه شده اند..."

گلورفیندل نفس زنان گفت: "سریعتر بیا... ویرانی دامنگیر همه جا خواهد شد. از بیشه گرفته تا کوهستان باستانی را تصرف خواهند کرد. هر جایی که مردمان آزاد مقاومت کنند..."

دنیل شتاب بیشتری به گام هایش داد و سعی کرد از الف عقب نیوفتند. صدای برافتادن درختان و شکستن شاخه ها با هیاهو و جنجال فراوان از پشت سرشان به گوش میرسید و دم به دم نزدیکتر میشد. دو تن بدون آنکه لحظه ای به پشت سر بنگرند می دویدند. درختان در تاریکی منحوسی که بر جنگل سایه انداخته بود، سحرآمیز و هولناک به نظر میرسیدند. دنیل احساس میکرد که در دوردست در میان درختان، اشباحی را میبیند که از لابلای شاخه ها و تنه ی درختان به سرعت در تکاپو هستند. چشمانش را باریک تر کرد تا بهتر ببیند و همین سرعتش را کمتر کرد. صدای گلورفیندل او را به خود آورد: "سریعتر... نزدیک میشوند..."

و این عین حقیقت بود. صدای کوبش گام ها از پشت سرشان به وضوح شنیده میشد. دنیل دیگر توان ادامه دادن نداشت و پاهایش به فرمان او نبودند. گلورفیندل دور و دورتر میشد که دنیل صدا زد: "فرمانده..." پایش به ریشه ی برآمده ی درختی گرفت و نقش زمین شد. گلورفیندل هراسان او را دید و به سرعت به طرف او دوید. اما کوبش گام ها از میان درختان نزدیک و نزدیکتر شدند و نعره زنان به سمت آنان هجوم آوردند. گلورفیندل با فریادی شمشیرش را از نیام بیرون کشید و حمله کرد. اما مهاجمین بر جای ایستادند و در حالیکه با سرگشتگی اطراف را نگاه میکردند دور خود چرخیدند. گلورفیندل علیرغم تحیرش دنیل را بلند کرد و چند گام از آنان دور شده و به حالت دفاعی نیزه و شمشیرهایشان را به طرف آنان گرفتند. دنیل با صدایی لرزان پرسید: "چه شده است؟"

گلورفیندل هیچ نگفت. اورک های غول پیکر فریاد هایی از روی استیصال میکشیدند و نومیدانه گرزهایشان را در هوا پرتاب میکردند. در برابر چشمان حیرت زده ی فراریان، شاخه های درختان از اطراف به طرف آنان فرود آمدند و مانند دست ها و پنجه هایی قدرمند مهاجمان را در میان گرفتند. نعره ی خفه گونی از آنان برخواست و در پی آن، صدای در هم شکستن استخوان های آنان به گوش رسید و کمی بعد، درختان لاشه های بی شکل آنان را بر زمین رها کردند. گلورفیندل حیرت زده و با تردید گفت: "بیا... باید بگریزیم..."

دنیل در حالیکه به لاشه ها خیره شده بود پرسید: "آنها چه بودند فرمانده؟"

الف پاسخ داد: "نمیدانم... اما هر چه که بود بسیار به هنگام به کمکمان آمد. داستان درختان را شنیده بودم، گمان میکردم مدت هاست که به خاموشی فرو رفته اند. حال بیا..."

به عقب برگشتند و بر جا خشکشان زد. پیرمردی عصا به دست در برابرشان ایستاده بود. ریش بلند، چشمانی که برقی سبز درآنان میدرخشید، و جامه ای که به سان چشمانش سبز رنگ و بلند بود، آنچنان که مسافتی کوتاه به دنبالش کشیده شده بود. ظاهر هولناکی داشت و بدون آنکه کلامی بگوید به طرفشان آمد. گلورفیندل بی اختیار شمشیرش را به طرفش گرفت و از برابرش کنار رفت. اما مرد پیر توجهی به او نمیکرد. کمی دورتر از آنان ایستاد و عصایش را سه بار بر زمین کوبید. احساس کردند که صدا تا اعماق جنگل پراکنده شد. در میان صدای نعره های اورک ها و زوزه های گرگ ها که دوباره به گوش میرسید، ریشه های درختان از جا کنده شد و پیکرهای سترگ و پر از شاخ و برگشان، به سان موجوداتی جاندار درآمده و در کنار پیرمرد ایستادند.

صدای اورک ها و موجودات پلید ارتش سیاه در تمام جنگل پراکنده شده بود. پیرمرد از بالای شانه چشمان مخوفش را به آنان دوخت و با صدایی که گویی ترنم بیشه زارهای جهان در آن متجلی بود گفت: "بگریزید..." و با سخن او سیل پرندگان از میان شاخه ها، آهوان با خیزهای بلند از میان درختان و هر جنبنده ای که در بیشه بود به طرف کوهستان و غرب پا به گریز نهادند. گلورفیندل و دنیل مبهوت به رخدادهای پیرامونشان مینگریستند. در میان هیاهوی فرار حیوانات، دو تن صدای پیرمرد را شنیدند که گفت: "تقدیر موجودات این جهان به فرجام خود نزدیک میشود... بگریزید و کورسوی امید را پر فروغ کنید..."

گلورفیندل با صدایی آهسته به دنیل گفت: "بیا... عجله کن..." به طرف کوهستان برگشته و قصد فرار داشتند که شاخه های درختان فرود آمده و آنان را بر سر دست گرفته و با سرعتی حیرت آور از فراز بیشه، از درختی بر درخت دیگر نهاده و به طرف کوهستان هدایتشان کردند. صدای غرش های مهیبی در جنگل پیچیده بود و دنیل میدید که درختان در جنب و جوشی هراس آور به این سو و آن سو کشیده میشوند. نعره های اورک ها که در حال هلاک شدن زیر شاخه ها و تنه های درختان بودند به گوش میرسید و هر چقدر که به جانب غرب میرفتند صداها خفه تر و مبهمتر میشد. پس از مدتی نه چندان طولانی، کوهستان در پس ابرهای تاریک و تیره ای که آن را در بر گرفته بود نمایان شد. تا منتها الیه جنوبی کوهستان پیش رفته بودند و در هنگامی که دامنه های سنگلاخی کوهستان در زیرپاهایشان به چشم خورد، به نرمی بر زمین فرود آمدند. گلورفیندل اطراف را از نظر گذراند و به دنیل گفت: "باید عجله کرده و خود را به ارتش سپید برسانیم. گمان نمیکنم هنوز از تنگه عبور کرده باشند."

دو تن به سرعت از حاشیه ی جنگل به طرف جنوب دویدند. دنیل در حین دویدن پرسید: "او که بود فرمانده؟"

گلورفیندل نفس زنان گفت: "نمیدانم. اما اگر همانی باشد که حدس میزنم، پایان تلخ نزدیک است. او از زمان جنگ بزرگ در این سرزمین مانده است. در افسانه ها گفته شده که یکی از پنج تنی که از آن سوی دریا به یاری مردمان آزاد آمدند تا نبرد بزرگ فرجامین در این سرزمین مانده و ناجی موجودات دیگر خواهد شد. گفته شده است که ظهور او طلیعه ی شکست بزرگ است..."

دنیل پرسید: "چگونه تا کنون او را هیچ کس ندیده است؟"

گلورفیندل گفت: "او روح جنگل است... و از آن زمان مراقب و پشتیبان موجوداتی است که جز مردمان آزاد در این سرزمین می زیند..."

دنیل با درماندگی زیر لب گفت: "در افسانه ها سخنی از امید به پیروزی ندیده ام..."

گلورفیندل نگاهی به او کرد و گفت: "امید را خود تو باید بیافرینی..."

کلامش هنوز به اتمام نرسیده بود که صدای فریاد بلند و گوشخراشی بر آسمان طنین انداز شد، آنچنان که گویی تمام افق به لرزه درآمد.

دو تن در حین دویدن به یکدیگر نگریستند. گلورفیندل فریاد زد: "عجله کن... سریعتر..."

صدای انفجارهایی از آن سوی بیشه به گوش رسید و روشنایی پریده رنگی از میان مه تاریکی که بیشه را پوشانده بود به چشم خورد. روشنایی نزدیک و نزدیک تر شد و همزمان با آن صدای جرقه های آتش زبانه کشیدن لهیب سوزنده ی آن به گوش رسید. چشمانشان به بیشه ها بود که شراره های آتش را از میان شاخ و برگ و تنه ی درختان تشخیص دادند که با سرعت زیادی چون سیلی سرخ رنگ و درخشان به طرفشان می آمد.

گلورفیندل فریاد زد: "از جنگل دور شو... به طرف دامنه ها..."

دو تن به سختی با چنگ زدن به سنگلاخ ها تا می توانستند از بیشه فاصله گرفتند و در همین اثنا آتش از حاشیه ی بیشه بیرون زد و با شدت هر آنچه سوختنی و رستنی بود را در بر گرفت. دو تن در حالیکه چهره شان را در پناه دستانشان گرفته بودند به بیشه ی سوزان خیره شدند. جنگل بزرگ و باستانی در یک چشم به هم زدن در آتشی پلید میسوخت و به خاکستر تبدیل میشد. دنیل میدید که نورهایی آبی رنگ از میان شعله های بلند و مهیبی که به آسمان میرفت، پدیدار شده و مدتی را بر فراز جنگل سوزان معلق میماند، سپس به آرامی محو شده و دود و جرقه جای آن را میگرفت.

گلورفیندل با چهره ای پریده رنگ و صدایی لرزان به دنیل گفت: "برویم... باید به تنگه برسیم."

دنیل در حالی که بهت زده به جنگل مینگریست، چند گام آهسته و سپس دوان به دنبالش به راه افتاد. مدتی در حاشیه ی سنگلاخ طی مسیر کردند تا اینکه به تدریج بیشه ی سوزان از آنان فاصله گرفت و به طرف شرق کشیده شد. به تنگه نزدیک میشدند. گلورفیندل از سنگلاخ پایین کشید و کمی به شرق متمایل شد. اطراف را از نظر گذراند و به نقطه ای در تنگه خیره شد. به دنیل گفت: "بیا. سربازان در حال عبور از تنگه هستند. باید بدانها برسیم." و با سرعت زیادی دویدند. کم کم آیزنگارد در برابرشان در جانب راست از پشت تخته سنگ های کوهستان نمایان میشد. در کوره راهی قرار گرفتند تا بدون دیده شدن از تنگه عبور کنند. مدت زیادی نگذشته بود که در پایین دست مسیر، عباری از دور نمایان شد. دنیل گفت: فرمانده.. چیزی میبینم..."

گلورفیندل ایستاد و نگاه کرد. پس از کمی خیره شدن لبخندی بر لبانش نشست و گفت: "سواره نظام است. باید ما را ببینند."

دنیل که از فرط خستگی توان ایستادن نداشت، از کوره راه خارج شده و به طرف پایین سرازیر شد. صدای اسبان نزدیک و نزدیکتر میشد. دنیل درست به هنگام از میان بوته ها خارج شد و در مسیرشان قرار گرفت. پس از چندی سواران از پیچ مسیر نمایان شدند و با دیدن دنیل مهار اسب را کشیده و ایستادند. گلورفیندل نیز خود را به آنان رساند.

یکی از سواران از اسب پیاده شد و دوان دوان به طرفشان آمد. کلاهخودش را برداشت و دنیل از دیدن او لبخندی زد. ایلین بود. با صدای بلند گفت: "فرمانده، دنیل... همگی گمان میکردیم که شما کشته شدید..."

گلورفیندل نفس زنان گفت: "نه کاپیتان، زنده ایم اما بسیار خسته. ارتش به شهر سپید رسیده است؟"

ایلین در کنار دنیل ایستاد و چهره اش در هم رفت. گفت: "آنچه از ارتش باقی مانده بود به دیوار اول رسیده است. پس از عقب نشینی، مخلوقات سیاهی که در دره دیدیم تا مسافت زیادی سربازان را قلع و قمع کرده و از بین بردند. تعداد زیادی از فرماندهان کشته شده اند. دارن در عقبه ی سپاه هنگامی که دسته ی خودش را از مهلکه نجات میداد به ضرب تیری در سرش کشته شد، همینطور هارادال، تئورادون و بسیاری دیگر..."

گلورفیندل سخنش را برید و گفت: "فرمانروا؟"

ایلین سری تکان داد و گفت: "نه او با سپاه است. اما به شدت زخمی شده است. قبل از اینکه از هوش برود در خصوص شما به من گفت و اصرار کرد که شما را یافته و به شهر بازگردانم. به من گفت آخرین بار شما را در جناح بیشه و پیاده دیده است." نگاه کوتاهی به دنیل کرد و گفت: "فرمانده ماگلور...؟

دنیل سر به زیر افکند و چیزی نگفت. ایلین به گلورفیندل نگاه کرد و الف گفت: "تصمیم خودش بود. اصرار کردم که بگریزد اما او چنین نخواست."

ایلین کمی به کوهستان نگاه کرد و گفت: "باید به شهر سپید برسیم." با صدایی بلند دو اسب فرا خواند و عنانشان را به دست دو تن داد. سپس بر اسب نشست و با صدای بلندی فرمان حرکت داد. دنیل در کنار او میتاخت و احساس خستگی زیادی میکرد. به سرعت از تنگه عبور کرده و وارد بیشه های برابر دیوار شدند. کم کم دیوار از روبرو نمایان شد و سواران به دروازه ی جنوبی رسیدند.

شبی ظلمانی و شوم بر همه جا سایه افکنده بود. سربازان در گوشه و کنار محوطه ی قلعه پراکنده شده بودند. اندک تعدادی کماندار بر روی دیوارها ایستاده و با چهره های گرفته به سمت کوهستان نگاه میکردند. شمار کشتگان بسیار زیاد بود، حتی اجساد آنان نیز به شهر نرسیده بود. برخی از سربازان به انتظار خبری شوم بودند که به همه چیز خاتمه ذهد. تاب مقاومت و جنگیدن را نداشتند. تنها آناران بود که همچنان با ظاهری استوار در حالی که چوبی به زیر بغل گرفته بود در اطراف قلعه و روی دیوار راه میرفت، مدام قاصدانی را به شهر سپید و در طول دیوار روانه میکرد و همواره دستوراتی میداد. اما به وضوح میشد ترس را در نگاه او نیز تشخیص داد.

در محوطه ی پشت قلعه، کمی دورتر از گورپشته ی پدربزرگ چند تن دور آتشی رنگ باخته نشسته بودند. چند سرباز سواره نظام، ایلین، دنیل و گلورفیندل که مهیای رفتن به کرانه های غربی بود. در سکوت غذای میخوردند و یا با چشمانی گشاده حوادث آن روز را در ذهن خود مرور میکردند.

ایلین که دیگر نشانی از رفتار سرخوشانه در او دیده نمیشد به دنیل گفت: "او بیشه ی بزرگ را به آتش کشید. در تمام عمرم چنین چیزی ندیده بودم. درختان آتش گرفته به عمق سپاه دشمن فرو میرفتند و پس از مدتی تقلا کردن بر زمین می افتادند. مانند دوزخی بود که به حرکت درآمده باشد."

دنیل به چشمان او نگاه کرد و گفت: "او را دیدیم، مردی که آنان را برانگیخت و به حرکت واداشت. فرمانده به من گفت که او کیست. من نیز چون تو باور نمیکردم."

ایلین نفس بلندی کشید و گفت: "افسانه ها به حقیقت می پیوندند. در لحظاتی از جنگ گمان میکردم که پیروزی از آن ماست... به یکباره اوضاع دگرگون شد..."

دنیل سکوت کرد. ناگاه نگاهش با گورپشته ی پدربزرگ تلاقی کرد و یادآوری تلاش و سختی هایی که او کشیده بود آتشی را در دلش شعله ور کرد. از گلورفیندل پرسید: "فرمانده. بر آن پاره چوب بر روی گورپشته چه نوشته است؟"

الف زین اسب را محکم کرد و به طرف تل خاک رفت. چیزی به زبان الفی خواند و به دنبالش چنین گفت: "اینجا یک الف آرمیده است..."

دنیل اشک در چشمانش حلقه زد و سر به زیر افکند...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

در حالیکه بغض راه گلویش را بسته بود، از جا برخواست و به طرف گورپشته رفت. به چوب پاره خیره شده بود و سعی میکرد کلمات آن را به خاطر بسپارد. در درونش تلاطمی بر پا بود. باور نمیکرد که همه چیز بدین سان خاتمه می یافت. اینچنین تلخ و شوم. هنوز ندایی در درونش او را به تلاش و مقاومت میخواند. به آن ندا ایمان اورده بود اما هنوز نمیدانست که چه باید بکند. هنوز انتخاب نکرده بود و هنوز همه چیز در آینده برایش مبهم و تاریک بود.

گلورفیندل بر اسبش نشست و به دنیل گفت: "به زودی باز خواهم گشت. در اطراف دیوار بمانید و پراکنده نشوید. هنوز نمیدانیم ارتش سیاه به دیوار حمله خواهد کرد یا نه." و با شتاب در طرف غرب دور شد.

صدای سم اسبش به تدریج دور شد و سکوت برقرار گشت. "دنیل..." صدای ایلین را شنید. به طرفش نگاه کرد. دختر از جا برخواست و به نزد او آمد. در حالیکه به گورپشته نگاه میکرد با لحنی نگران گفت: "گمان میکنم به این باور رسیده ای که کاری از ما ساخته نیست، همینطور است؟"

دنیل نفس بلندی کشید، سرش را بالا گرفت و گفت: "البته که نه. من به پایان خوش هنوز ایمان دارم. هنوز زنده ایم و شهر سپید هنوز سقوط نکرده است. این بدین معناست که ما هنوز حق انتخاب داریم. باید از شهر دفاع کنیم."

دختر لبخندی از سر آسودگی زد و گفت: "تا زمانی که تو اینچنین سخن میگویی امید در دلم زنده می ماند."

دنیل به طرفش برگشت و در چشمان او خیره شد. پس از لختی گفت: "چرا اینچنین به من باور داری؟ چه چیز باعث میشود فکر کنی که توان انجام کاری در من هست؟"

دختر سکوت کرد و چیزی نگفت. همچنان به گورپشته خیره مانده بود و انعکاس نور کم سوی آتش بر چهره اش به او حالتی مرموز و در عین حال دلنشین داده بود. دنیل دوباره گفت: "کاپیتان؟"

دختر با صدایی گرفته گفت: "نام من ایلین است..."

قلب دنیل به تپش افتاد و آب دهانش را فرو برد. دختر نگاهش را به چشمان او دوخت و بدانها خیره شد. دنیل احساس کرد که در برابر خورشیدی تابان قرار گرفته است که حرارت و نورش تمام زیر و بم وجودش را در معرض دید قرار داده است. دختر در حالیکه به چشمان دنیل خیره شده بود گفت: "چون...." و کلامش را فرو خورد. دنیل تاب نگاهش را نیاورده و به گورپشته خیره شد. ایلین نیز به آنجا خیره شد و گفت: "چون سرباز دلیری هستی و تا جایی که میتوانی..."

صدای گام های شتابان سربازی از دور به گوش رسید. دنیل و ایلین به او خیره شدند. سرباز از تاریکی به کنار آتش رسید و ایلین با تعجب گفت: "آرمانیل..! اینجا چه میکنی؟"

سرباز در کنار آتش ایستاد، خم شد و دستانش را بر زانوانش گذاشت. به تندی نفس میزد، عرق بر چهره اش نشسته و رنگ به رخسار نداشت. سربازانی که کنار آتش نشسته بودند برخواسته و با نگرانی او را نگاه کردند. ایلین به طرفش دوید و گفت: "مگر با پدرم به مقر فرماندهی نرفته بودید؟"

سرباز لختی آسود و سرش را بالا گرفت. با صدایی که ترس و اضطراب از آن میبارید گفت: "کاپیتان..."

ایلین شانه هایش را گرفت و به آرامی گفت: "چه شده است؟"

سرباز بریده بیرده گفت: "فوج بزرگی از شرقی ها به فرماندهی و سرزمین ما حمله کردند.... شبانگاه بود و غافلگیر شدیم.... نمیدانیم چگونه از دیوار عبور کردند... فرصت صف آرایی و دفاع نداشتیم.... بسیاری از سربازان کشته شدند..."

دنیل هراسان به آنان نزدیک شد. ایلین با صدایی لرزان پرسید: "پدرم...؟"

سرباز هیچ نگفت و به چشمان او خیره شد. دنیل از پشت به ایلین نزدیک شد. دختر در حالیکه دستانش بر شانه ی سرباز باقی مانده سرش را به زیر افکنده و با چشمانی گشاده به زمین خیره شده بود. به تندی نفس میزد که با ضجه های خفیفی همراه بود. هیچ یک از سربازان به او نزدیک نمیشد. اما دنیل به طرفش رفت و گفت: "کاپیتان..."

دختر که گویی دچار جنون گشته بود به سرباز گفت: "چند تن گریختید؟"

سرباز به دیگران نگاهی کرد و با مکثی کوتاه گفت: "نمیدانم کاپیتان... نزدیک به هزار و پانصد تن..."

ایلین به آتش خیره شد. چهره اش خوفناک بود و چشمانش درخشیدن گرفته بود. با صدایی جنون آمیز گفت: "سربازان را جمع کنید. به سمت فرماندهی میتازیم."

دنیل که گویی تصمیم دختر را حدس زده بود بلافاصله گفت: "نه کاپیتان... عاقلانه نیست. باید تمام نیروها در دروازه ی جنوبی باقی بمانند."

دختر وحشیانه در حالیکه صدایش از بغض میلرزید گفت: "عاقلــــانه؟ عاقلــــانه.... اینجا منتظر مرگ بمانم و بگذارم آن پست فطرت های رذل در سرزمینم آزادانه جولان دهند و میراث پدرانم را با لوث وجودشان آلوده سازند...؟ تو این را از من میخواهی؟ نه... نــــــه.... من چنین نخواهم کرد. سواران شهر سپید زیر بار این خفت نخواهند رفت. اینطور نیست..؟ (سربازان با سردرگمی سخنانش را تایید کردند) همگی ما خواهیم مرد. چنین باد... اما من اینجا نخواهم مرد. بزدلانه در حال دفاع از دیواری متزلزل و شهری متزلزل تر از آن... در سرزمینم خواهم مرد و در حال حمله... در حال حمله و جنگ ..."

کلامش با گریه بریده شد و بر زمین افتاد. سربازان پریشان به او مینگریستند. دل دنیل از دیدن او به درد آمده بود. به آرامی به او نزدیک شد و کنارش بر زمین نشست. لختی دختر را به حال خود گذاشت. کمی بعد از شدت گریه ی دختر کاسته و ناله های خفیفی جای آن را گرفت. دنیل به آرامی دستش را بر شانه اش گذاشت و گفت: "کاپیتان..."

ایلین به سرعت برخواست و ایستاد. نگاهی به سربازان و سپس به دنیل کرد. پس از کمی سکون در حالی که صدایش گویی از خشم دورگه شده بود گفت: "با من بیا... با من به آنان بتاز. آنان را از سرزمینمان بیرون رانده و به اینجا بازخواهیم گشت.."

دنیل ایستاد و بهت زده گفت: "کاپیتان. این کار شدنی نیست. آنان اکنون تمام قلمرو جنوبی را تصرف کرده اند. خود را به هلاکت خواهید داد..."

ایلین که گویی تمام آنچه از او انتظاز داشت به یکباره فروریخته و رنگ ببازد، چهره اش به سردی گرایید. کمی در سکوت با چشمانی کم فروغ او را نگاه کرد و با لحنی خشک گفت: "هلاک خواهیم شد..."

دنیل گامی به سمت او برداشت و گفت: "کاپیتان. اندکی تأمل کن. تو دلاورانه بر آنان خواهی تاخت و آنان با قساوت تمام شما را تار و مار خواهند کرد. بدون آنکه کوچکترین تاثیری بر این جنگ گذاشته باشید. سلحشوریتان به هیچ نخواهد ارزید..."

دختر ناباورانه او را نگاه میکرد. گویی انتظار سخنانی جز این را داشت. سری به نشانه ی گوش ندادن تکان داد و به سربازان گفت: "اسب ها را آماده کنید. تا دقایقی دیگر به شما ملحق خواهم شد." سربازان تعظیمی کرده و به سرعت به طرف محوطه ی قلعه حرکت کردند.

ایلین به دنیل نزدیکتر شد چهره اش را در برابر چهره ی او گرفت. از نزدیک مدتی به چشمان او خیره شد. سپس گفت: "به من بگو... می ترسی؟"

دنیل بهت زده گفت: "نه... من ترسی ندارم."

ایلین گفت: "پس بدان که درخواست من برای ملحق شدن به ما به عنوان کاپیتان یا فرمانده ی تو نبود..."

ضربان قلب دنیل شدت گرفت. در سکوت به چشمان زیبا و مسحور کننده ی ایلین خیره شده بود. پس از تقلای بسیار، با صدایی گرفته گفت: "کاپیتان... من...."

ایلین لبخندی زد و از او دور شد. سپس گفت: "من وارث فرماندهی پدرم هستم و اختیار هدایت سربازان پدرم اکنون با من است. شاید شما دفاع را به هجوم ترجیح دهید. اما مردان پدرم در برابر ریختن خون فرمانده شان سکوت نخواهند کرد. حال بمان و وفاداریشان را نظاره کن..."

و به سرعت به طرف محوطه ی قلعه دوید. دنیل از پشت سر او را صدا زد: "کاپیتان... صبر کنید..."ایلین خنده ای از روی تمسخر زد و در سایه های شب پنهان شد.

دنیل مستاصل شده بود. مسیر کوتاهی را به چپ و راست پیوسته طی میکرد و هر از گاهی نگاهی به گورپشته ی پدربزرگ می انداخت. مردد مانده بود و پیوسته دستش را در موهایش فرو میبرد. خود را در میانه ی فشار احساس و خردش تصور میکرد و نمیدانست چه باید بکند. نگاهی به آسمان انداخت. آسمان تیره و تار بود و ابرهایی شوم به سرعت با وزش باد به طرف غرب در حرکت بودند. چشمانش را بست و بدون آنکه لحظه ای به چیزی بیندیشد به دنبال ایلین دوید. اگر این همان انتخابی بود که بانوی الف از آن سخن گفته بود، انتخابی حماقت بار بود. اما برای یک بار هم که شده، بر آن بود که تصمیم خود را بگیرد. برخواسته از قلبش و میل پنهان درونی اش. با خردی سطحی و توجیه گرانه به خود می قبولاند که اگر با شرایط خطرناکی مواجه گردند، به هر نحو که شده خواهند گریخت؛ و با این تصور خود را به خیل سواران رساند که کمی دورتر از قلعه ی جنوبی تجمع کرده بودند.

سربازان نگهبان دیوار در سکوت در اطراف آنان ایستاده و با اضطراب نظاره گرشان بودند. دنیل خود را به یکی از آنان رساند و به او گفت: "به فرمانروا پیغام دهید که سواره نظام در حال تاختن به مقرشان در جنوب است." سرباز سری تکان داد و به طرف دروازه دوید. دنیل به خیل سواران نزدیک شد و با تعجب به سازوبرگشان نگریست. جهاز فلزی صیقلی و درخشانی حمایل گردن اسبان کرده بودند که تمام سینه ی آنان را پوشانده بود. بر سطح آنها نیزه های بلند و مخوفی به طول یک دست انسان تعبیه شده بود که دیدنشان هراس بر دل می افکند. دنیل لجام اسبی را که در گوشه ای نزدیک در ورودی قلعه ی فرماندهی بسته شده بود باز کرد و سوار آن شده و خود را در میان سواران جا داد. برخی از آنان با لبخند به کناری رفته و او را در میانشان پذیرفتند.

سکوتی غم انگیز بر محوطه سایه افکنده بود. سواران نگاهشان به سربازانی که در اطرافشان ایستاده بودند خیره شده و سخنانی در بین آنان رد و بدل میشد. برای برخی از نگهبانان دشوار بود که بی مثال ترین سواره نظام سرزمین میانه اینچنین کم تعداد و مردد به جنگ میروند. اما هیچ کس آنان را از رفتن منصرف نمیکرد. عشق به سرزمین و فرمانده شان برای تمام مردم شهر سپید شناخته شده و قابل احترام بود. با به یغما رفتن سرزمین و کشته شدن امیر فارامیرن، جنونی بر آنان مستولی گشته بود که برای هر کاری مهیاشان میکرد که کمترین آن کشته شدن در راه سرزمینشان بود.

شیپور سواره نظام به صدا درآمد و به راه افتادند. سربازان نگهبان با فریادهایی بغض آلود بدرقه شان کردند. دنیل تا آخرین دقایق به پشت سر مینگریست تا فرمانروا را ببیند، بلکه مانع رفتن سواران شود، اما نشانی از آناران ندید.

سواران به سرعت در سکوت تاخته و در امتداد دیوار به پیش میرفتند و پس از چندی از دیوار فاصله گرفته و به جانب غرب متمایل شده و ساعاتی را در همان مسیر ادامه دادند. دنیل خود را از صفوف میانی جلو کشیده و به سواران پیشتاز رساند. نگاهش به دختر خیره مانده بود و به طریقی سعی میکرد او را از حضورش آگاه کند. اما در مدت کوتاهی ایلین خود به عقب برگشت تا چیزی به سواران بگوید که نگاهش به دنیل افتاد. کمی با ناباوری او را نگاه کرد و لبخندی بر لب نشاند. کم کم به کناری رفت و دنیل در میان صفوف آنان جای گرفت. ایلین همچنان با لبخند او را نگاه میکرد. دنیل به آرامی گفت: "کاپیتان. بهتر است شما در میانه ی گروه حرکت کنید، اینطور نیست؟"

ایلین خنده ای کرد و بر رکاب اسب بلند شد و با صدایی بلند گفت: "شنیدید؟ او به من گفت که در میانه ی سپاه حرکت کنم..."

سواران خنده ی بلندی کردند. در پیش رو کورسوی آتش هایی دیده میشد. یکی از سواران به ایلین گفت: "کاپیتان اردوگاهشان نزدیک است."

ایلین گفت: "چند تن به اطراف رفته و مراقب قراولانشان باشند. باید غافلگیرشان کنیم." چند سوار از صف جدا شده و در جانب چپ و راست دور شدند. ایلین همچنانکه ایستاده اسب میراند با فریاد گفت: "از کودکی در میان شما بزرگ شده ام... چه کسی در خاطرش مانده است؟"

سواری از پشت سر پاسخ داد: "من کاپیتان... بارها به خاطر شیطنت های شما از طرف فرمانده مورد شماتت قرار گرفتم..."

سربازان با صدایی بلند خندیدند. دنیل حیرت زده به آنان گوش میداد و نگاهش را به پیش رو و اردوگاه شرقی ها دوخته بود که دم به دم نزدیکتر میشدند. ایلین خنده ی کوتاهی کرده و ادامه داد: "بله ریوان... به خاطر دارم. و امشب از تو عذرخواهی میکنم. شاید فرصت دیگری نباشد..." سربازان سکوت کردند. صدای شیهه ی اسبی به گوش رسید. ایلین با صدایی بلندتر ادامه داد: "اما آنانی که از کودکی مرا دیده اند، به خاطر دارند که من از نبرد ترسیده باشم؟ به خاطر دارند که در تاختن به دشمن تعلل کنم...؟" سواران نیزه هایشان را سه بار بر سپرها کوبیدند. اردوگاه کاملا در دیدرس بود و دنیل میتوانست شرقی ها را ببیند.

ایلین فریاد زد: "من همان هستم، ایلین، دختر فارامیرن... و بدانید که من تمام زنان و کودکان شرق را به عزای همسران و پدرانشان خواهم نشاند... کدامین شما مرا یاری خواهد کرد...؟"

آنچان فریادی از سواران برخواست که گویی به جای هزار و پانصد تن، پانزده هزار تن فریاد کشیدند. دنیل دندانهایش را بر هم فشرد و به پیش تاخت. اردوگاه شرقی ها کاملا غافلگیر شده و سواران چون طوفانی مرگبار بر آنان فرود آمدند....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

شرقی ها غافلگیر شده بودند. سواره نظام مانند رودی آهنین از میان سربازانی که سراسیمه و آشفته به این سو و آن سو میدویدند عبور کرده و شکارشان میکردند. شیپورهای شرقی ها در اطراف اردوگاه به صدا درآمده و سربازانشان از اطراف به طرف فرماندهانشان میدویدند تا صفوف خود را تشکیل دهند. اما در همین اثنا نیز سواره نظام شهر سپید با فریادهای بی امان و پرتاب نیزه و تیرباران آنها عده ی زیادی را به خاک و خون کشیده بودند.

سربازی از پیشاهنگان فریاد زد: "از میانشان خارج شوید. به آن سوی اردوگاه میرویم."

سواران با سرعت زیادی در حالیکه آخرین نفرات دشمن را که در دسترسشان بود به هلاکت میرساندند، از اردوگاه خارج شدند و مستقیم به پیش رفتند. شرقی ها پس از نابودی فرماندهی سواران شهر سپید کمی اینسوتر به طرف قلعه ی جنوبی اردو زده بودند. ایلین قصد داشت تا پس از به سامان کردن گروه کوجکش دوباره بر آنان بتازد که روشنایی رنگ پریده ی آتشی که از پشت تپه ها به چشم میخورد نظرش را به خود جلب کرد. کمی ایستاد و نگاه کرد و سپس با سرعت به طرف تپه ها تاخت. چند سوار فریاد زدند: "کاپیتان باید بازگردیم..." اما ایلین توجهی نکرد و چون باد از آنجه دور شد. ابتدا چند تن از سواران و سپس گروه به دنبال آنان روانه شدند.

کمی دورتر تا بالای تپه ای، ایلین ایستاده و به مقر فرماندهی و خانه های ساکنان آن سرزمین که در آتش میسوخت نگاه میکرد. دنیل سررسید و کاخ بلندی را دید که در تارک گنبد آن تمثالی از اسبی سپید دیده میشد که زبانه های آتش آنرا در برگرفته بود. سواران با ناباوری به عرصه ی سوزان مینگریستند. پشته های کشته ها در اطراف کاخ و راه هایی که به سرزمین ساکنان جنوبی منتهی میشد به چشم میخورد. مردان، زنان و کودکان همگی قتل عام شده و همانجا بر زمین رها شده بودند. هیچ کلامی قادر به توصیف آنچه در دل سواران میگذشت نبود. یکی از آنان از اسبش پایین پرید و به طرف جنازه ای رفت که کمی دورتر بر زمین افتاده بود. بر بالینش نشست و سرجنازه را در آغوش گرفت. ایلین به او گفت: "ریوان. برادر توست؟"

شانه های ریوان بی صدا لرزید و هیچ نگفت. ایلین کمی در سکوت او را نگاه کرد و گفت: "برخیز. اینک زمان سوگواری نیست." صدای فریادهای شرقی ها از پشت سر به گوش میرسید. ایلین ادامه داد: "چنین قساوتی را تنها با انتقام میتوان جبران کرد، برخیز..." ریوان جنازه را به کناری کشید و به سرعت بر اسبش نشست. سواران بازگشته و با سرعت به طرف اردوگاه تاختند.

گروهی نسبتا بزرگ در برابرشان صف آرایی کرده بود. اسبان سرعت بیشتری گرفتند و به سمتشان هجوم آوردند. کمانداران شرقی در فاصله ی کوتاه رسیدن سواره نظام تعدادی از آنان را به خاک افکندند اما حاصلی برایشان نداشت. جز تعداد ناچیزی که خود را از برابر اسبان کنار کشیدند، تمام آنان در برخورد اسبان و نیزه هایی که بر آنان حمایل شده بود تارومار شدند. خیل با سرعت زیادی، همچون خزنده ای آهنین در اردوگاه شرقی ها می پیچیدند و هرکه در برابرشان قرار میگرفت را از دم تیغ میگذراندند. چهره هاشان گویی از سنگ شده بود. نه فریادی میزدند و نه هیجانی بروز میدادند. با وجود اینکه تعدادشان به کندی اما پیوسته در اثر اصابت تیرهایی که از گوشه و کنار دزدانه به سمت آنان پرتاب میشد کاستی میگرفت اما ظرف مدت کوتاهی از ورودشان به اردوگاه شرقی ها، افراد آنان را تارومار کرده و از اردوگاه خارج کردند. باقیمانده ی آنانی که در حال فرار بودند نیز توسط سواران شکار شدند. پیروزی به دست آمده بود اما نه شادی در کار بود و نه فریادی.

سواران خسته و زخمی گرد یکدیگر جمع شدند. دنیل در کنار ایلین ایستاده بود . نگاهش پیوسته تپه های اطراف را میکاوید و قلبش گواهی شومی میداد. به ایلین گفت: "کاپیتان. بهتر است به قلعه بازگردیم."

ایلین بی توجه به سخن او به سواران گفت: "به مقر فرماندهی میرویم. کشتگان را به خاک سپرده و به قلعه بازمیگردیم."

دنیل به او نزدیکتر شد و گفت: "کاپیتان گمان نمیکنم شرقی هایی که مقر فرماندهی را به نابودی کشاندند، همین هایی باشند که اکنون کشته شدند. بهتر است بازگردیم."

ایلین گفت: "زمان زیادی طول نخواهد کشید. به خاطر همراهی ات سپاسگزارم. کمی بعد با هم به قلعه خواهیم رفت." به آرامی با اسب تاخت و به طرف مقر فرماندهی رفت و سواران نیز در سکوت به دنبالش به راه افتادند. دنیل چشمانش را بست و دندانهایش را بر هم فشرد. غوغایی در درونش برپا شده بود که به او نهیب میزد به هر نحوی شده سواران را از آنجا خارج کند و یا دست کم خود بگریزد. اما تمام تلاش خود را به کار بست تا آن را نادیده بگیرد. ضربتی به اسب نواخت و به دنبال سواران به راه افتاد.

گروه گروه از سواران در جاهای مختلف محوطه ی قلعه در حال کندن زمین و حمل اجساد بودند. دنیل به سرعت به آنان کمک میکرد تا در کمترین زمان ممکن به قلعه برسند. اما ایلین که جنازه ی نیم سوخته ی پدرش را در برابر ورودی فرماندهی یافته بود به آرامی و در حالی که چیزی زیر لب زمزمه میکرد با کمک سربازان او را به پایین کاخ آورد. مردان در سکوت در کنار او ایستاده و به فرمانده شان مینگریستند. مردی میانه بالا که با وجود سوختگی هایی که بر چهره اش دیده میشد خوش سیما بود. هر کدام سخنی در رثای او میگفتند و اندوهگین با وی وداع میکردند. ایلین با چشمانی اشکبار به او خیره شده و هیچ سخنی نمیگفت. دنیل هراسان و بیمناک تپه های اطراف کاخ را زیر نظر گرفته بود و هر از گاهی به سواران هشدار میداد که عجله کنند.

آسمان روشنایی کم رنگی به خود گرفته بود که نشان از فرا رسیدن صبح میداد. سربازان فرمانده را در گورپشته ای بزرگ به خاک سپردند و به سراغ اسبانشان رفتند. روشنایی از جانب مشرق در پشت تپه ها پرفروغ تر شد اما این سپیده دم نبود که نمایان شد. دنیل که همچنان بدان سو خیره شده بود، ناگهان فریاد زد: "شرقی ها... شرقی ها...."

سواران هراسان بدان سو نگریستند و بیرق های سرخ و سیاه آنان از تپه های اطراف نمایان شد. دور تا دور محوطه ی کاخ را در محاصره گرفته و آنچنان پر تعداد بودند که دنیل هیچ بختی برای نجاتشان نمیدید. سواران نیزه هایشان را در دست گرفته و شمشیرهایشان بیرون کشیدند. دنیل فریاد زد: "این یک دام بود... زمان جنگیدن نیست... کاپیتان باید بگریزیم..."

ایلین هراسناک نگاهی به اطراف انداخت و به معبر باریکی اشاره کرد که به طرف شمال میرفت. فریاد زد: "بتازید... نزدیک هم نمانید... به طرف شمال..."

در چشم به هم زدنی سواران در ردیف های پراکنده در حالیکه سپرهایشان را در جانب چپ و راست حمایل سر و بدنشان کرده بودند به سرعت به طرف معبر تاختند، اما بسیار دیر شده بود. موجی از تیرها بر آنها باریدن گرفت و بسیاری از سواران قبل از آنکه حتی به معبر نزدیک شوند به خاک افتادند. بارش تیرها همچنان ادامه پیدا کرد و دنیل، ایلین و حدود هشتصد سوار که آنها را در بر گرفته بودند به طرف معبر تاختند و از آن عبور کردند.

هیچکدام نگاهی به پشت سر نمیکرد و تنها یک چیز در فکر تک تک آنان بود؛ اینکه زنده به قلعه ی جنوبی برسند. دنیل که در کنار ایلین اسب میتاخت با خشم گفت: "قابل پیش بینی بود کاپیتان... نیازی به ابن کار نبود..."

ایلین با لبخندی پریده رنگ نگاهی به او کرد و گفت: "ما موفق میشویم دنیل... کمی جلوتر..." و نگاهش به پیش رو خیره ماند. در اردوگاه ویران شده ی شرقی ها فوج عظیمی از سواران، نیزه داران و کماندارانی که بر دامنه های مشرف به معبر کمین کرده بودند دیده میشد. سربازان خود را نباخته و چند تن از آنان به ایلین گفتند: "کاپیتان. ما شما را محافظت میکنیم. شما باید بگریزید. این دودمان باید حفظ گردد." و به دو تن نزدیکتر شدند. برخی از آنان با تسمه های زین اسبان، خود را محکم به اسب بستند. ایلین با عتاب گفت: "نــــه. یا همه با هم میرویم یا هیچکدام از ما نخواهیم رفت، اینطور نیست دنیل؟"

دنیل چیزی نگفت و با چشمانی مضطرب در جستجوی مفری بود که بتوانند از آن بگریزند. نزدیک خیل شرقی ها شده بودند. ایلین فریاد زد: "کاری را میکنیم که انتظارش را ندارند: مستقیم به قلبشان بزنید."

سواران فریادی کشیده و و رعب آور به قلب فوج شرقی ها زدند. قبل از آنکه به آنان برسند، موجی از تیرها از کمان شرقی ها رها شد و سواران پیش آهنگ را به خان افکند. نیزه های بلند در برابرشان قرار گرفت و سواران پیشاهنگ با وجود اینکه بدنشان آماج زوبین ها قرار گرفته بود، بدون واهمه خود را به آنان کوبیدند تا راه برای دیگران باز شود.

سپیده دم نمایان شده بود و در آن روز ایلین دید که مردانش برای نجات جان او پایمردانه به خاک می افتادند. برخی از آنان در حالیکه در اطراف دنیل و ایلین اسب میراندند، بر پشت و سینه شان انبوهی تیر نشسته بود اما جنازه شان همچنان با تسمه هایی بر اسب بسته شده و اجسادشان تا حد زیادی مانع اصابت تیر به آنان میشد. سواران همچنان خود را بی محابا به صفوف درهم تنیده ی شرقی ها می زدند تا اینکه شکافی در میانه ی آنان ایجاد شد. افراد گروه در چشم به هم زدنی تعدادشان تنها به ده ها نفر کاستی گرفته بود و باقیمانده ی آنان جز دنیل و ایلین، در پس پشت دو تن در میان خیل شرقی ها گرفتار نبرد شدند تا آنان بگریزند؛ آنان گریختند و صدای فریاد های جنگاوران در پشت تپه به خاموشی گرایید.

با شتاب به پیش میرفتند و پشت سرشان را نگاه نمیکردند. دنیل گفت: "کاپیتان... شیپور را به صدا در بیاور... باید به پیشوازمان بیایند..."

ایلین پاسخی نداد. دنیل کنجکاوانه او را نگریست و دید که دختر در حال تاختن با رنگی پریده و لبخندی محتضر او را مینگرد. دنیل دوباره پرسید: "کاپیتان؟ ... حالتان خوب است؟" و ناگهان نگاهش به تیری افتاد که از پشت بین شانه های دختر نشسته بود. ایلین با صدایی گرفته او را صدا زد: "دنیل...." و با شدت از پشت اسب به کنار جاده ی باریک سرنگون شد.

دنیل شتابان مهار اسب را کشید و بر زمین جست و به بالین او دوید. دختر در میان بوته های کوچکی فرود آمده بود. او را بیرون کشید و سرش را بر زانوان خود گذاشت. ایلین با چشمانی بی روح به او مینگریست. دنیل به تندی و هراسان زیر لب او را صدا میکرد: "کاپیتان... کاپیتان..." و تقلا کرد تا زره او را باز کرده و زخمش را وارسی کند.

ایلین به سختی مانع شد و با صدایی بریده و دردناک، در حالیکه باریکه ی خونی از کنار لبش جاری شده بود گفت: "بسیار خوب... تمام شد... حق با تو بود... کار بیهوده ای بود... اما لذت بخش..."

دنیل در حالی که پرده های اشک چهره ی دختر را برایش تار کرده بود گفت: "کاپیتان... زخم مهمی نیست... تو را به قلعه خواهم رساند..."

ایلین گفت: "نه... به دنبالمان خواهند آمد... مرا بگذار و فرار کن... به قلعه برو..."

بغض مانع حرف زدن دنیل میشد. با صدایی ضجه مانند در حالیکه دستش را بر صورت دختر گذاشته بود گفت: "کاپیتان... ایلین... نمیتوانم... نمیتوانم تو را اینجا...."

صدای سم اسبانی از پشت تپه هایی که از آن آمده بودند به گوشش خورد. چشمانش را پاک کرد و با دقت نگریست. شرقی ها بودند، چیزی نزدیک به ده تن. دنیل هراسان به ایلین نگاه کرد. چشمان دختر بسته شده بود و سرش به طرفی افتاده بود. ناباورانه در حالیکه به صورتش خیره شده بود گفت: "ایلین..." و سخنش در اعماق جانش انعکاس یافت، به مانند کسی که در دالانی تو در تو فریادی بزند. چشمانش سیاهی رفت و برای لحظاتی گویا در این جهان نبود.

شرقی ها به آنان رسیده و از اسب پایین جستند. چند تن در پشت سر دنیل قرار گرفتند و بقیه که یکی در بین آنها یال و کوپال بزرگتری داشت در برابرشان ایستادند. با استهزا کلماتی را به یکدیگر گفتند و دنیل گویی از خلسه بیرون آمد. دستانش به فرمانش نبودند و مانند زوبینی که آماده ی پرتاب باشد، مهیای جهش شده و قبضه ی شمشیر را در دست میفشرد.

سرکرده ی آنان با صدایی نخراشیده به دنیل گفت: "نیازی به عجله نبود سوار. ما خود خبر مرگتان را به قلعه خواهیم رساند."

دنیل با خشم و چشمانی دریده به آرامی ایلین را بر زمین گذاشت و سپس نیم خیز شده و آماده ی حمله شد که ناگهان خنکی جسم نوک تیزی را در درونش احساس کرد. نگاهش به آرامی به سمت سینه اش پایین آمد و نوک شمشیر سر کج شرقی را برآمده از سینه اش دید. به تندی نفس زد و سعی کرد خود را از شمشیر رها کند. اما ضربت زننده شمشیر را در زخم چرخاند، خون در گلوی دنیل دوید و با چشمانی گشاد، پیکر بی جانش بر زمین افتاد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دوستان سلام.

ممنون از همه ی کسایی که این داستان رو تا اینجا دنبال کردن. دو تا پست آخر رو (البته با اجازه ی مدیران) حذف کردم. دلیلش هم این بود که داستان قراره ادامه پیدا کنه و ادامه ی اون با چیزی که تو دو تا پست آخر اتفاق می افتاد زیاد سنخیتی نداشت.

لذا به خاطر استقبال دوستان شفیق، این داستان رو با سیری متفاوت و پرشکوه تر ادامه خواهم داد؛ در آینده ای نه چندان دور.

بسیار متشکرم. :huh:

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

فصل ششم: طلیعه ی تاریکی

آسمان صاف، درخشان و نیلگون بود؛ مملو از ستارگان و اخترهای تابناکی که هر کدام درخششی نه چندان کمتر از خورشید داشتند. برخی در افق مأوا گرفته و برخی دیگر در طول روز کرانه های آسمان را همراه با خورشید یا در جهات مختلفی از شرق به غرب طی میکردند. آسمان به میدانچه ی رقصی می مانست که پریانی ملبس به جامه هایی نورانی آنرا تسخیر کرده و به پایکوبی مشغول باشند.

نسیم ملایم و روحبخشی بر درختان سیم گون تپه هایی که سرتاسر افق غربی را پر کرده بودند می وزید و چون دستی نوازشگر که گیسوان آشفته ای را بیاراید، شاخه ها را در هر وزش به طرفی متمایل می کرد. پرندگان به نغمه سرایی مشغول بوده و سکوت دلنشین و روح افزای باغ های والینور را به الحان مینوی خود می آراستند.

بر صخره های مشرف به تپه های پوشیده از درختان، ملبس به جامه ای زرین به سان گیسوان بلند و طلایی اش، ته آنیس ایستاده و آسمان غربی را نظاره میکرد. چشمانش به نقطه ای در غرب خیره مانده بود و ستاره ای را می نگریست که در تمام طول روز بر مسیری نسبتا طولانی بر آفاق غربی آسمان، آنجا که چشم را توان دیدن بود حرکت میکرد. سالیان دراز ایستادن در آنجا و نظاره کردن آن ستاره برایش آرامشی دلپذیر به ارمغان می آورد. اما چندی بود که تشویشی در دلش افتاده و حسرت آرامش روحش را آزرده کرده بود؛ ستاره ی محبوبش مدتی بود که لرزان و کم فروغ شده بود.

سالیان بی شماری از کوچ عظیم الدار به جهان غرب گذشته بود و از آن دوران تنها خاطرات مبهم و تیره ای در خاطرش مانده بود. ایام بیداریشان در زمین های آن سو چون رویایی دور و دراز جلوه میکرد که سعادت پایدار دیار قدسی آنها را در غباری افزون تر فرو می برد. اما با تمام این ها هنوز پیوندی استوار، قلب دختر را به سرزمین های آن سو متصل کرده بود. خاطره ی جرقه ی عشقی که هیچگاه حرارت شعله اش را نچشید، در تاریکی انبوه حوادث و اتفاقات این جهان، کورسوی امیدی بود که هیچگاه فروغش را از دست نداده بود. در تمام ایام عمر بی پایانش، هر روز با به یاد آوردن خاطرات شیرین دیدارش با آدانل از خواب بر میخواست و هر شب با تداعی تقدیر هولناکشان با دیدگانی اشکبار به خواب میرفت. به خاطر می آورد که بارها به تقلا و التماس و حتی جهد به گریختن خواسته بود که آنجا مانده و به انتظار محبوبش بنشیند اما هر بار ناکام مانده و لابه هایش در قلب رهبرشان موثر نیفتاده بود. سرانجام با روحی خسته، چشمان چون ستاره ای در حال افول و قلبی دوپاره بین وصل و فراق، پای بر جزیره نهاده و به والینور آمده بود.

روزهای نخست اقامتشان در آمان به راستی سعادت بار بود. اما با گذشت زمان، خاطره ی دلپذیر آن ایام چون آتشی گشته بود که در خرمن سعادت لایزال قدسی افتاده بود. بارها تلاش کرد تا بگریزد. حتی پنهانی خود را در میان فرزندان عصیانگر فینوه جای داد تا به زمین های این سو بازگردد اما نفرین خداوند تقدیر او را همراه عده ی نه چندان زیادی از تبعیدیان به قلمرو قدسی بازگردانده بود و بدین سان انتظار بی پایان او آغاز شده بود.

بر خلاف مردمش او همواره همنشین نیه نا و ندیمگانش شده بود تا صبر و شکیبایی پیشه سازد و از همان ایزد بانو شنیده بود که ماندوس، تحقق تقدیر او و آدانل را تا پایان جهان پیشگویی کرده بود. پس ته آنیس با عزمی استوار، چشمانش را بر تمامی خواهان هایش بست و امیدوارانه به انتظار نشست.

دوران ها گذشت و ایام سپری شد اما هیچگاه هیچ خبری از آدانل به او نرسید. حتی زمانی که نفرین ماندوس خاتمه یافت و تبعیدیان در والینور پذیرفته شدند، چون کودکانی مشتاق خود را به اره سئا رساند تا شاید کسی خبری از او داشته باشد اما هیچ کس به چشمان مشتاق و پرسشگر او پاسخی نداد. انتظار ادامه داشت، ایام سپری شدند و پس از سالیان دراز، دیار بی مرگان از مرئی جهان آن سو خارج شد. اشک های ته آنس نومیدانه تر و گریه هایش سوزناک تر شد تا سرانجام یافت آنچه را می جست.

گالادریل را به خاطر داشت. خویشاوندی از خاندان فینوه که ته آنیس زیبایی روزهای جوانی او را به خوبی به یاد می آورد. پس از دوران های متمادی، سرشار از حکمت و دانایی به قلمرو قدسی بازگشته بود. ته آنیس را جست و آنچه دیده و دریافته بود را برایش بازگفت. ته آنیس مالامال از حیرت و اندوه، قلبش از شنیده هایش به درد آمد و یأسی جانکاه روحش را در برگرفت. اما در سخنان گالادریل ردپایی از پیش بینی محتوم ماندوس را دید، با این حال از آنچه پیش رویش بود هیچ نمیدانست و تنها انتظار بود که برایش معنا پیدا کرده بود.

حال با گذشت سالیان عذاب آور از بازگشت گالادریل، همه چیز در قلمروی قدسی رنگ و بوی دیگری به خود گرفته بود. زمزمه ها در میان مینویان از روزهای تاریکی سخن میگفت که پیش رو بودند. از تحقق تقدیر جهان و انتهای هولناک...

و قلب ته آنیس همچنان در میان ترس و اشتیاق دوپاره شده بود...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

پاسی از غروب گذشته بود آسمان چون گوی عظیمی که با گوهرهای زرین و سیمین آراسته شده باشد در گرگ و میش غروب چشم نواز جلوه میکرد. ته آنیس برای آخرین بار نگاهی به ستاره ی پرفروغش کرد، نفس بلندی کشید و به طرف باغ های غربی به راه افتاد.

آوای نغمه سرایی مینویان از باغ ها به گوش میرسید که به پیشواز اختران شبانگاهی می رفتند. بی اشتیاق و دلزده مسیرش را تغییر داد. تشویشش فراتر از آن بود که با الحان خوش مینویان التیام یابد. نیاز با هم کلام شدن با کسی را داشت که از اضطرابش با او سخن بگوید و بشنود. از صبر و امید خسته شده بود و زبانی می جست تا از پایان برایش بگوید. بی اختیار به یاد گالادریل افتاد و گام هایش به طرف تیریون روان شد. پس از مدتی شهر سپید از دور نمایان گشت. از پشت دروازه های بلند و پر نقش و نگارش هویدا بود که شهر یکسره نورباران شده است. صدای بزم و شادی به گوش میرسید. ته آنیس مدتی از دور گوش فرا داد و سرانجام تردید میان مرفتن و بازگشتن را کنار گذاشته و ار دروازه ها وارد شهر شد.

پیوندی میان دو تن از الف های نولدو صورت گرفته بود و تمام شهر غرق در شادی بود. صدای خنده و موسیقی از جای جای میدان اصلی شهر به گوش میرسید. مردمان همگی جامه های سپید و سبز و آبی به تن کرده و گیسوان و چهره هاشان به حلقه های گل های رنگارنگ آراسته شده بود.درمیانه ی بزم و طرب الف جوان و همسرش دست در دست در حال گشت گذار بودند و لحظه ای لبخند از لبانشان رخت بر نمی بست. ته آنیس دزدانه و در سکوت مدتی نگاهشان کرد و دید که الف جوان در میان هلهله ی حاضران، تاجی آراسته با جواهراتی درخشان چون اخگرهای خورشید را بر سر نوعروسش نشاند و پیشانی بلندش را بوسید. اشک در چشمان ته آنیس حلقه زد، روی برگرداند و به طرف بارگاه شاهی به راه افتاد.

با دور شدن از میدان اصلی از همهمه ای که برایش عذاب آور می نمود کاسته شد. تنها هر از گاهی صدای خنده ی الف ها از پنجره های باز خانه های سپید رنگ به گوش میرسید. ته آنیس به گام هایش شتاب بخشید و پس از مدتی بارگاه باستانی پادشاه نولدور بر فراز تپه ای بزرگ و خرم در تیریون که در زیر نور ماه باشکوه و خیره کننده جلوه میکرد، از دور نمایان شد. از شاهراه اصلی به دروازه نزدیک شد و نگهبانان با دیدن او تعظیم کوتاهی کرده و از برابر دروازه ی باز کاخ کنار رفتند.

به آرامی از میان درختان و چشمه هایی که نور ستارگان در آن خودنمایی میکرد به درب مسکن شاهانه نزدیک شد. دوالف در برابر طارمی ورودی کاخ در حال صحبت بودند و یکی از آنان با دیدن ته آنیس با لبخندی ازپله ها پایین آمده و به پیشوازش شتافت: "خوش آمدید بانوی من. گویا امر خطیری پیش آمده که شبانگاه شما را دیدار میکنم."

ته آنیس با نگاهی مضطرب اندکی درون کاخ را جستجو کرد و با صدایی لرزان گفت: "برای دیدار بانو گالادریل آمده ام."

الف گفت: "بانو به همراه پدرشان در باغ پشت کاخ هستند. شما را به آنجا راهنمایی خواهم کرد."

ته آنیس در حالیکه به طرف کاخ حرکت میکرد گفت: "سپاسگزارم. خود بدانجا خواهم رفت." و از برابر چشمان کنجکاو الف ها دور شد.

از مقابل کاخ عبور کرد و پای در کوچه باغی گذاشت که در دو طرفش تندیس های زیادی از بزرگان خاندان نولدو تراشیده از سنگ سپید قرار داشت و در پیچ های ملایمی به پشت کاخ منتهی میشد. این کوچه باغ را دوست میداشت چون او را به یاد گذشته و گذشتگان می انداخت و هر چیزی که او را به یاد گذشته می انداخت، به آن دلبستگی مبهمی پیدا میکرد. با نگاهی مشتاق در حالیکه پیکره ها را از نظر می گذراند از کوچه باغ عبور کرد و پای در محوطه ی بازی گذاشت که عاری از درخت بود. در انتهای این محوطه، در محیط کوچک ایوان مانندی که با نرده هایی سیمین محصور شده و رو به دریای بزرگ بود، پادشاه فینارفین و گالادریل به سان پیکره های کوچه باغ در سکوت ایستاده و آسمان را نظاره میکردند. ته آنیس کمی از دور بدانها خیره شد و ناگاه احساس کرد که حضورش در آنجا بی مورد است. سر به زیر افکند و در سکوت بازگشت. اما گالادریل او را دید و با خوشحالی فراخواند: "ته آنیس..."

بازگشت و با لبخندی کم رنگ او را نگریست. گالادریل از پله ها پایین آمد، دستش راگرفت و با لبخند به طرف پادشاه حرکت کردند که او نیز مشتاقانه به آن دو مینگریست.

وارد محوطه ی ایوان مانند شدند. ته آنیس تعظیمی کرد و گفت: "سرورم. امیدوارم مزاحم آرامشتان نیستم."

فینارفین با لحنی مهربان گفت: "خوش آمدی خویشاوند. مدت هاست که ملاقاتت نکرده ایم."

ته آنیس سر بلند کرد و گفت: "آری، اما حقیقتا امشب نیازمند دیدار با بانو بودم."

گالدریل گفت: "بله. اگر تو خود به اینجا نمی آمدی، من به دیدارت می آمدم." نگاهی پر معنی به ته آنیس انداخت.

فینارفین خنده ی کوتاهی کرد و گفت: "به ما ملحق شو ته آنیس، آسمان زیبایی ست..."

دو تن به آرامی در کنار پادشاه قرار گرفته و به آسمان خیره شدند. مدت نسبتا طولانی در سکوت سپری شد. ته انیس احساس کرد که علیرغم سکوت به ظاهر آرامش بخشی که برقرار شده است، پادشاه و دخترش نیز دچار اضطرابی مبهم شده اند که از بروز آن میهراسند. به آرامی از گوشه ی چشم نگاهشان کرد. فینارفین همچنان با لبخندی کم رنگ بر لب آسمان را می کاوید، گویا به دنبال چیزی میگشت. گویا در دل با ستارگان سخن میگفت تا رازی را برایش برملا کنند. اما چهره ی گالادریل را گویی سایه ای در برگرفته بود. چشمانش بی اراده به این سو و آن سو میچرخید، اما افکارش در ورطه ای ناشناخته غوطه ور بود. سکوتی اینچنین، به تدریج برای ته آنیس آزاردهنده میشد. قصد سخن داشت که فینارفین لب گشود: "آرامش همیشگی را در آسمان نمی یابم. چیزی تغییر کرده است، اما چشمانم از دیدن آن عاجزند."

ته آنیس با صدایی گرفته گفت: "پس شما نیز چون من دچار تشویش گشته اید سرورم."

چهره ی فینارفین جدی تر شده و گفت: "من از تشویش سختی نگفتم ته آنیس، اما مایلم بدانم تشویشی که تو از آن سخن گفتی از چه روست؟"

سکوتی حکمفرما شد و پس از لختی ته آنیس پاسخ داد: "نمیدانم سرورم. در خواب دچار کابوس هایی شده ام که بسیار گنگ و نامفهوم هستند، آنچنان که هنگامی که بر میخیزم چیزی به یاد نمی آورم..." کمی تعلل کرد و ادامه داد: "و اینکه..."

گالادریل پرسشگرانه او را نگریست و گفت: "و اینکه چه؟"

ته آنیس پاسخی نداشت. به اکراه تو گویی چیزی را پنهان کند گفت: "امر مهمی نیست. شاید دلیلش این است که از انتظار فرسوده شده ام."

گالادریل نگاه کوتاهی به پدرش کرد و فینارفین با لبخند، گویا اجازه ی کاری به او داده باشد، دوباره به آسمان خیره شد. گالادریل نگاهش رابه ته آنیس بازگرداند و گفت: "انتظار رو به پایان است ته آنیس."

قلب دختر به تپش افتاد و به تندی به چهره ی گالادریل نگریست. فینارفین سخنش را دادمه داد: "بله، درست است. چندی پیش مرا به همراه بزرگان مردمان دیگر به والیمار فرا خواندند. ماندوس از بازگشت قریب الوقوع دوباره ی او سخن گفت، اما در میان فرمانروایان کمتر کسی سخنش را پذیرفت؛ تا زمانی که نگهبان دروازه های شب فراخوانده شد. دریانورد بزرگ از تاریکی سخن می گفت که مدت هاست افق غربی را تیره گون کرده است، به نحوی که او با تمام قدرتش یارای نزدیک شدن به آنجا را ندارد. دیدگانش تار، و مرکبش لرزان میگردد. سخن از طلیعه ی تاریکی فرجامین می راند. گمان میکنم که کابوس هایت با سخنانش بی ارتباط نیست ته آنیس."

ته آنیس هیچ نگفت و در سکوت به افق غربی خیره شد. روشنایی سرخ گون کرانه های غربی را از نظر گذراند و به ستاره ی پرفروغ خیره شد. فینارفین ادامه داد: "پایان نزدیک است. اما قلبم گواهی میدهد که پایان خوشی خواهد بود. من نیز مدت هاست که با تردید هایی دست به گریبانم. اما برای به تصویر کشیدن پرده ی پایانی این داستان، ناگزیر از عبور از این بزنگاه هستیم." با لبخندی به آنان نگریست و به آرامی از پله ها پایین رفته و به طرف کاخ به راه افتاد. ته آنیس و گالادریل مدتی او را از پشت سر نگریسته، سپس در سکوت به آسمان خیره شدند...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

مدتی در سکوت سپری شد تا اینکه ته آنیس به سخن آمد: "چه تقدیر غریبی، اینطور نیست گالادریل؟ اینکه برای تحقق آرزوهایت به انتظار تقدیر این جهان بنشینی..."

گالادریل گفت: "این تقدیر نیست ته آنیس. انتخاب توست و انتخاب رشک برانگیزی است."

ته آنیس نگاهی سرد به او افکند و گفت: "رشک برانگیز؟ حقیقتا اینگونه می اندیشی؟ از چه روی باید به چنین تقدیری غبطه خورد؟"

گالادریل همچنان خیره به آسمان گفت: "تو دل در گرو کسی نهادی که جهان برای رهایی از ورطه ی نابودی چشم به او دوخته است. در تمام این سالیان زندگی اش را با مشقاتی غیر قابل وصف حفظ کرده تا تنها بتواندبه آنچه که بوده است بازگردد. من در نگاه او خواندم که فراهم آوردن فرصتی برای غلبه بر تاریکی بسیار بی ارزش تر از دیدار دوباره ی توست. او تنهاست، تنهاتر از هر کس دیگری که تاکنون پای در این جهان گذاشته است. با این وجود ایستاده و پایمردی میکند. مهم نیست برای چه." نگاهش را به ته آنیس دوخت و گفت: "جهان باید حکایت او را بشنود، حکایت تلخی هایش را. همگان باید بدانند که در سایه و تاریکی نیز نوری از ایمان همیشه می درخشد. گمان میکنی در انتظار چنین فردی نشستن رشک برانگیز نیست؟"

ته آنیس هیچ نگفت. چشمانش در پرده ی اشکی فرو رفت و زیر لب گفت: "اگر چنین نشد چه؟ اگر سایه و تاریکی بر نور ایمان فائق آمد چه؟ پاسخی برای اینهمه پایمردی و انتظار خواهد بود؟"

گالادریل با لبخند دستان او را گرفت و در حالیکه در چشمانش خیره شده بود گفت: "این جهان پیر است ته آنیس. زخم های بسیاری بر پیکرش نشسته است و چون ما در انتظار است.در انتظار روزی که زخم هایش درمان شود، شکستگی هایش التیام یابد و آنچه از او گرفته شده به او بازگردانده شود. و آن روز خواهد آمد. روزی که بی عدالتی ها و ناجوانمردی ها جبران شود، روزی که پاسخ تمام کینه ها، نفرت ها و دشمنی هاداده شود و روح جهان در نور لایزال آفرینش پالوده شده و جوان گردد. در انتظار آن روز بمان و بدان که بی گمان آنچه به دنبالش هستی را زیباتر از آنچه خواهد بود نخواهی یافت."

لبخندی بر لبان ته آنیس نقش بست و بغضش را فرو خورد. به گالادریل نگاه کرد و سپس بی آنکه کلامی بگوید به آرامی دست از دستش کشید و با تانی از او دور شد. از کاخ خارج شد و پس از لختی به میدان اصلی شهر رسید. از هیاهو کاسته شده بود و در میدان الف ها گرد بر گرد هم نشسته و در وصف مهتاب ترانه ای میخواندند. اینبار ته آنیس در کناری ایستاد و بدانها خیره شد. تشویشش به تدریج فرو کاست و پس از مدتی، زیر لب ترانه را همصدا با آنان زمزمه کرد. احساس آرامشی غریب به او دست داده بود اما دیر نپایید.

نزدیک سحرگاه وقبل از طلوع خورشید بود. گیسوانش بر چهره ی خیس از عرقش چسبیده بود و در خواب به تندی نفس میزد. کابوس هایش عینی تر شده بودند. خود را در کنار آبگیرهای کوئی وینن می دید که در حال فریاد زدن بود. در آنسوی آبگیرها، آدانل را به چهره ی ایام آشنایی شان در میان بیشه ای سوزان میدید که با لبخند به او می نگرد. شعله های آتش پیکرش را در برمیگرفت اما آسیبی به او نمی رساند. نفس های دختر با ناله های خفیفی همراه شده بود. ناگهان از پشت سر آدانل از میان شعله هایی که مدام مهیب تر میشدند، پیکری سیاه رنگ نزدیک شد و لبخند آدانل به تدریج محو و محوتر شد. پیکر سیاه دستانش را بر شانه های آدانل گذاشت و در لحظاتی کوتاه چهره ی آدانل تیره تر شده و تبدیل به موجودی کریه شد...

ته آنیس با فریاد از خواب پرید و بر جای نشست. با چشمانی گشاده نفس هایش را بریده بریده بیرون میداد. آشفتگی اش باعث شد تا مدت ها توجهش به هیاهویی که در بیرون خانه اش در جریان بود جلب نشد. مدتی گذشت تا آرام گرفت و ناگهان گوش فرا داد. صدای ناله و فغان مردمان را میشنید که گویی از دیدن چیزی وحشت زده شده بودند. هراسان و متعجب از جا برخواست و از درب خانه بیرون دوید.

الف ها با سراسیمگی به طرف صخره های منتهی به دریا می دویدند. کسی پاسخی به پرسش های او نمیداد. نگاهش به سمت سواحل دریا چرخید و او نیز در میان سایرین به آن سو دوید. با هر گامی که بر میداشت بر وحشتش افزوده میشد، با این وجود خود را به سواحل صخره ای رساند و ناگهان از وحشت فریادی هولناک برآورد.

جمله مردمان در سرتاسر کرانه ی دریا جمع شده و با فریاد و ناله به افق غربی اشاره میکردند. سراسر آسمان غرب در تاریکی پلید و هراسناکی فرو رفته بود....

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

بادهایی توفنده و قدرتمند که تو گویی از اعماق تاریکی وزیدن گرفته بود، دریای بزرگ را به تلاطم افکنده و امواج سهمگین مشت بر ساحل می کوبیدند. تاریکی پلید که آسمان را تسخیر کرده و جمله اختران را به درون خود میکشاند، کمی بعد به هیبت پنجه ای سیاه درآمد و سرزمین ها و باغ های غربی والینور آرام آرام در سایه فرو رفت. جمله الف ها که تا آن زمان نظاره گر مهلکه ی آسمانی بودند، با دیدن تاریکی مخوف که به سویشان شناور بود، با وحشت و هراسی دیوانه وار از کرانه ها گریخته و با فریاد و ناله به جانب خانه ها و سرزمین های شرقی می دویدند. سیاهی به آفاق شرقی نزدیک تر شده و آسمان بر فراز سر مردمان اندک اندک تیره و تار میشد.

در آن میان، ته آنیس در حالیکه در بحبوحه ی وزش بادهای مهیب خود را به سختی در پناه صخره ای پنهان ساخته بود، به غرب مینگریست و با نگاه تیزبینش به دنبال ستاره ی محبوبش بود که گاه گاه چون غریقی بی رمق از میان تاریکی هویدا میشد و دوباره در آن فرو میرفت. آشفته و سراسیمه هر از گاهی با ناله از پشت صخره بیرون می آمد اما تاب ایستادگی در برابر بادهای دوزخی را نیاورده و دوباره خود را دزدانه پنهان میکرد. در میان بادهای ویرانگری که دم به دم گرم تر و سوزنده تر میشدند، صدای کسی را شنید: "فرار کن ته آنیس..."

اما او آشفته تر از آن بود که بداند چه کسی او را صدا کرد. دیرهنگامی به نظاره ی به محاق رفتن ستاره ی محبوبش ماند و سرانجام در حالیکه اشک هایش به سرعت بر گونه هایش میخشکیدند، مایوس و وحشت زده از پناه صخره ها خارج شده به سمت باغ های غربی دوید و کوشید خود را به مردمانی که در حال گریختن بودند برساند.

طوفان دم به دم شدیدتر و سوزنده تر میشد و تمام درختان و رستنی های زیبا در تف اهریمنی آن به زردی گذاشته و تباه میشدند. مدت زیادی نگذشت که تمام باغ های غربی و تپه ماهورهای منتهی به آن تبدیل به تل خاک هایی بایر و نفرین شده گشتند که باد شوم بقایای آن را در آسمانی که حال در تاریکی فرو رفته بود میپراکند. مرغزارهای ایزدبانو نیه نا و جمله سرزمین های غربی نابود شده و تندبادهای سوزان در حال استیلا بر تالارها و شهرهای جانب شرقی والینور بود. رعد و برق های مهیب برج ها و بناهای سپید را ویران میکرد، زمین زیر پای الف ها به لرزه می افتاد. چه بسیار آنانی که در زیر آوار خانه ها و عماراتشان مدفون شده و یا در تف مسموم بادها به خفقان افتاده و جان باختند. سرزمینشان رو به ویرانی و امیدهایشان به یاس میگرایید؛ اما در آخرین دم نگاه جمله مردمان به شرق خیره شد و هریو شادیشان در تلاطم مهلکه ی جهنمی به گوش رسید.

از فراز کوه سپید و باستانی، نوری رخشنده چونان تیری بر آسمان بر شد و با تلألویی خیره کننده چون هزاران خورشید درخشیدن گرفت. آنچنان پرشکوه که الف ها نگاهشان را برتافته و در پناه دستانشان به آسمان نگریستند. پرتو نور با تاریکی در هم آمیخت و در آنی از شدت طوفان کاسته شد و زمین آرام گرفت. الف ها متحیر و هراسان، گاه خود را در حرارت اهریمنی و گاه در خنکای قدسی می یافتند. پرتو های نور با بادهایی که از جانب شرق وزیدن آغاز کرده بود، چون دستی نیرومند آسمان را به تدریج از تاریکی زدود. مصاف تا مدها ادامه یافت تا اینکه تاریکی منحوس از آسمان به تدریج کنار نشست و نسیم دلنشین بر باغ های سوخته والینور وزیدن دوباره گرفت. ابرهای سیاه به سرعت به جانب شرق رفتند و کمی بعد چون نقطه ای سیاه در آسمان شرقی ناپدید گشتند. خورشید سوگوارانه طلوع کرد و گرمای روحبخش بر چهره ی الف ها تابیدن گرفت.

از گوشه و کنار صدای زاری الف ها که با ناباوری به منزل گاه ها و باغ های ویران شده ی شرقی مینگریستند بر پا بود. برخی مدهوش و گریان بر جنازه ی عزیزان و دوستانشان ایستاده و برخی بهت زده در میان خاکستر و خاک راه رفته و زیرلب جملاتی را زمزمه میکردند. سرزمینشان که در پناه دستان خداوندان بود به تاراج و ویرانی رفته بود و این در باورشان نمیگنجید. سرگشته بودند و نمیدانستند عازم کدام سو شوند. کم کم دو به دو و گروه گروه گرد یکدیگر آمدند و با گام هایی لرزان و مستأصل به جانب شرق روان شدند؛ اما ته آنیس در میانشان نبود.

دختر پس از آرام گرفتن فاجعه، شتابان در حالیکه به تندی نفس میزد و خاکستر در هر گام بر جامه هایش مینشست، به سمت کرانه های غربی میدوید. با آنکه همه چیز به ظاهر خاتمه یافته و والینور در سکوتی مبهم فرو رفته بود، قلب او آشفته بود و بیقرار و در جستجو و دیدار ستاره ی محبوبش شتابان به جانب دریا میدوید. پس از مدتی کرانه های صخره ای دریا نمایان شدند. چند گام مانده به لبه ی صخره ها ایستاد. میان رفتن و نرفتن مردد بود. از آنچه نمیخواست ببیند میهراسید. آرام آرام گام برداشت و از صخره ها بالا رفت و نگاه مضطربش را به آفاق غربی آسمان دوخت.نفسش حبس شد و قلبش به تپش افتاد. سرتاسر کرانه را از نظر گذراند اما اثری از ستاره نبود. نفس لرزانش را بیرون داد و بغضی سنگین راه گلویش را بست. دیدگانش در پس پرده های اشک تار شد و ناتوان برجای نشسته و نومیدانه به غرب خیره شد. به گریه افتاد و با چشمانی اشکبار به دنبال اثری از اختر امید به هر سو مینگریست و به ناگاه، نوری لرزان و کم فروغ به آرامی از افق دریا و آسمان بالا آمد و در آسمان غربی ثابت ماند.

دختر در میان گریه لبخندی بر لبانش نقش بست....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

مردمان ساکن سرزمین های غربی در دسته های بزرگ و کوچک به سمت خویشاوندانشان در شرق کوچ میکردند. هیچ کس مانند آنان رعب و وحشت ظهور پلیدی تاریک را لمس نکرده و نچشیده بود. تاریکی که بر روح آنان سایه افکنده بود تنها به سبب از دست دادن خانه و کاشانه و آوراگی شان نبود. همه ی آنان آنچه را که دیده بودند، به خوبی دریافته بودند. اما کسی جرات بر زبان آوردنش را نداشت. کسی جرات این را نداشت که بگوید در همهمه ی طوفان های دوزخی چه شنیده بود. کسی را یارای این نبود بر زبان بیاورد که در لابلای ابرهای تیره و اهریمنی برخواسته از غرب، گاه گاه چهره ی تاریکی را میدیدند که نمایان شده و دوباره زیر ابرها مخفی میشد؛ هیچ کس از سخنانی که آن چهره ی اهریمنی در گوش جانشان رانده بود کلامی نگفت؛ سخنانی که بوی نفرتی باستانی، کینه ای ازلی و ابدی و خشمی دلهره آور از آن به مشامشان میرسید. خویشانشان در حالیکه با نگرانی به چهره های پریده رنگ و چشمان گشاده از ترس آنان خیره شده و زیر لب چیزهایی با یکدیگر زمزمه میکردند، آنان را دسته دسته در میان خود پذیرفته و به سکونت گاه هایشان میبردند. سعی میکردند به عطوفت و استمالت آنان را که مسخ شده در گوشه ای نشسته و به نقطه ای نامعلوم خیره میشدند به سخن آورند که چه اتفاقی افتاد، چه بر سرشان آمد و نظاره گر چه چیز بودند؛ اما جز سکوت چیزی عایدشان نمیشد.

دو روز بعد برای نخستین بار پس از سالیان دراز، در سپیده دم ساکنین والینور در تپه بزرگ و گسترده ای که مشرف به دامنه غربی کوه باستانی بود گرد هم آمده بودند. گروه بسیار بزرگی از مردمان ساکن تیریون که فینارفین خردمند در میانشان بود، خیل عظیم مردمان ساکن بندرگاه های باستانی تلری ها که مصایب بی شماری از طوفان هولناک دیده بودند، دسته کوچکی از مردم اینگوه به رهبری خود او، بازماندگان سکونت گاه های غربی والینور، و مردمان تول اره سئا که به خاطر قرار گرفتن در پشت کوهستان باستانی حائل میان والینور و دریای بزرگ کمترین تلفات و خسارات را دیده بودند، گرد هم آمده و به سوگواری برای از بین رفتگان و رایزنی در خصوص آنچه پیش آمده بود می پرداختند. مدتی نسبتا طولانی، مردمان دو به دو و یا دسته دسته گرد یکدیگر جمع شده و سخن میگفتند. همهمه ی عظیمی در تپه ی بزرگ در جریان بود. همهمه ای که حاکی از سخنانی نگران کننده بود. همه حاضران به نیکی دریافته بودند که در درون همه آنان تلاطمی از نومیدی و خشم در جریان است، خشمی که در طی این دو روز در درونشان انباشته شده و چون هیچ قاصدی از والیمار به نزد آنان نیامده بود، تنها منتظر جرقه ای بود تا شعله بکشد. اما کسی نمیدانست پس از آن چه پیش می آمد.

سرکردگان در گوشه ای جدا از مردمان، گرد یکدیگر جمع شده بودند. تمام آنان از گذشته های دور در این سرزمین ساکن بوده و شاهد اتفاقات و وقایع بسیاری بودند. فینارفین، اینگوه، نولوه فرزند اولوه فرمانروای بندرگاه ها که به نیابت از پدرش که در اثر طوفان دچار جراحت شدیدی شده بود بدانجا آمده بود و نجیب زاده ای از تول اره سئا به نام "گلاندور" که از بازماندگان دوریات بود، به عنوان نماینده مردمان جزیره، در سکوت مدتی را به سخنان مردمانی که نزدیک آنان بودند گوش میدادند، تا اینکه نولوه که نسبت به سایر سرکردگان جوانتر به شمار می آمد، در حالیکه سر به زیر افکنده و گویی با خود سخن میگفت سکوت را شکست: "هنوز صدای شیون مردمانم در گوشم طنین انداز است... هنوز اجساد بسیاری از دریانوردانمان را از آب بیرون نکشیده ایم." به ناگاه چنانکه گویی از به یادآوردن اینها خشمگین شده باشد، با صدایی لرزان رو به سایرین گفت: "حال چه باید بکنیم؟ چرا هیچ پیغامی از والیمار نرسیده است؟"

فینارفین با صدایی گرفته گفت: "آرام باش نولوه. پیغام خواهد رسید. کمی دیگر صبر میکنیم."

نولوه با حالتی عتاب گونه و خشمگین گفت: "چه پیغامی خواهد رسید سرورم؟ چه پیغامی که پاسخ محنت مردمانم را بدهد؟"

دیگران در سکوت به او نگریستند. الف جوان کمی مضطرب به چشمان سرکردگان خیره شد و پس از لختی سرش را به زیر افکند.

مدتی به سکوت گذشت تا اینکه اینگوه گفت: " باغها و سکونت گاه های ما را نیز سکوت فرا گرفته است. از ظهر دیروز، خداوندان در حلقه داوری گرد هم آمده اند. قلبم گواهی بدی میدهد."

فینارفین گفت: "بله سرورم، و قلب من نیز. هر چند مدتها بود که در انتظار این روز بودم. اما با مشاهده آن تاریکی بر افکارم مستولی شده است."

گلاندور با تردید و صدایی آهسته پرسید: "شما نیز همچون من و مردمانم باور کرده اید آنچه شاهد آن بودیم، طنطنه ی خداوند تاریکی بود که از مرزهای پوچی گریخت؟"

نولوه با صدایی آرامتر گفت: "همو بود. پدرم او را باز شناخت. میگفت ترسی قدیمی را در دلم زنده کرد که سالیان بیشمار پیش تجربه اش کرده بودم."

اینگوه گفت: "در چنین اوضاعی تصمیم درست برای مردمانمان از اراده و دانش ما خارج است. باید منتظر قاصد بمانیم."

نولوه که در سکوت و بهت به سخنان آنها گوش میداد، ناگهان برآشفته شد و گفت: "منتظر چه بمانیم سروران؟! اینکه طوفان هرج ومرجی دیگر رخ داده و تتمه دارایی و زندگی مان را با خاک یکسان کند؟!"

با صدای او مردمانی که نزدیکشان بودند، توجهشان بدانها جلب شده و مضطرب و پریشان نزدیکتر شدند.

اینگوه با سرگشتگی و خشمی مهار شده گفت: "شاید به جای انتظار برای رسیدن قاصد، باید بیشتر منتظر می ماندیم تا خود سرورم اولوه بدینجا بیایند. بهتر است آرام بگیری، هنوز چیزهایی هست که بسیاری از مردمان از آن بی خبرند. اگر پدرت او را باز شناخت، حتما از مصیبت های آن دوران نیز برایت گفته است، مصیبت هایی که در اثر خشمی کورکورانه و عبث به بار آمد."

نولوه سراسیمه نگاهی به سرکردگان انداخت و عزم رفتن به طرف مردم خویش نمود. گلاندور به آرامی دستش را بر بازوی او نهاد و گفت: "امیدوارم تصمیم عجولانه ای نگرفته باشی ." نولوه دستش را پس کشید و از آنان دور شد. با شتاب از میان مردمی که متحیر او را مینگریستند راه خویش را گشود و به طرف مردم خود رفت.

فینارفین در حالیکه رفتن او را مینگریست، نفس بلندی از سر اندوه کشید و رو به گلاندور گفت: "سرزمین شما در چه حال است گلاندور؟"

گلاندور سری تکان داد و گفت: "گویا به اندازه مردمان نولوه دچار لطمه نشده ایم. تعدادی از ما که در سپیده دم سوار بر زورق هایی در اطراف جزیره در حال گشت و گذار بودند، دستخوش امواج سهمگین شده و غرق شدند. اما خانه هایمان از طوفان در امان ماند. هر چند این موضوع هیچ تاثیری در واهمه ای که بر روحمان سایه افکنده نداشته است. بسیاری از ما شاهد مصایبی بودیم که شما تنها آوازه ی اندوهبارش را شنیده اید. فاجعه ی امروز، آنان را دوباره برایمان تداعی کرد."

اینگوه گفت: "سکوت بیشتر جایز نیست فینارفین. باید با مردمانمان سخن بگوییم."

فینارفین در حالیکه با چشمانی نگران به نقطه ای در میان خیل مردمان خیره شده بود، گفت: "شاید برای سخن گفتن بسیار دیر باشد."

در همان حال صدای نولوه، رسا و رعب آور از میان مردم برخواست که بر صخره ای ایستاده و سخن میگفت: "مردم والینور.... گوش کنید..."

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

جمله مردمان که گویی منتظر صدای واحدی برای گفتن حرفهایشان بودند، نگاهاشان به سمت نولوه چرخید و به آرامی در اطراف صخره ای که بر روی آن ایستاده و سخن میگفت جمع شدند. خورشید به میانه آسمان رسیده بود و بادی گرم از جانب غرب والینور وزیدن گرفته بود. نولوه با در حالیکه هر از گاهی موهایش را که در وزش باد بر چهره اش میریخت کنار میزد، آنان را به سمت خویش فرا میخواند. به مانند خویشانش از قوم باستانی ته لری بلند قامت بود و موهای خاکستری و چشمانی به همان رنگ داشت. او در زمان خویشاوند کشی در آلکوئالونده کودک نو رسته ای بیش نبود، اما صدای شیون مردمانش، رنگ سرخ امواج بندرگاه ها که با خون مردمانش در هم آمیخته بود، کشتی های آتش گرفته در فاصله ای نه چندان دور از ساحل و تمام اینها را به خاطر سپرده بود. کینه ی مبهمی که از خاندان فینوه بر دلش مانده بود، پس از گذشتن سالیان بسیار و حتی پس از خاتمه یافتن نفرین ماندوس نیز از دلش رخت بر نبسته بود؛ هر چند به اقتضای شرایط و سعادت والینور و نیز به تاسی از پدرش، که از خردمندان الدار به شمار می آمد، سکوت پیشه کرده و از کینه اش چیزی در وجناتش مشهود نبود.

صدای همهمه به گوش میرسید و نولوه با صدای بلندتری گفت: "نزدیکتر شوید... به سخنانم گوش کنید..." سرکردگان دیگر در جایی دورتر در میان مردم ایستاده و با نگرانی گوش فرادادند. سکوت بر تپه حکمفرما شد.

نولوه نفس عمیقی کشید، ردای فیروزه ای رنگ و منقش خود را که گویی مزاحمش بود از تن گشود و کنار خود بر زمین انداخت.مردمان را از نظر گذراند و اینچنین گفت: "بسیاری از شما مردم هنوز از ضربت فاجعه ی مهلکی که به خویشان و خانه هایتان وارد شده به خود نیامده اید. آنانی که چون ما صدمتی از این مهلکه ندیدند نیز در غم از دست رفتگان و خویشانشان در سرزمین های دیگر سوگوارند." مردمان سر به زیر افکنده و اندوهگین سخنانش را تایید کردند. "دو روز از این فاجعه گذشته است و ما هنوز نمیدانیم چه کسانی از ما کشته شده و چه کسانی جان سالم به در برده اند. خود من نیز در نهایت استیصال، فریاد و فغان مردمانم را پس پشت نهاده و برای رایزنی و تصمیم گیری به میان شما آمدم. اما هنوز از جانب والیان این سرزمین باستانی پاسخی برای محنت ها و رنج هایمان نشنیده ایم." سرهای مردمان بالا گرفت و با چشمانی گشاده به او نگریستند. "مدت کوتاهی پیش با سرکردگان مردمان سرزمین های دیگر سخن میگفتم. آنان هنوز به انتظار و رسیدن پیغامی از والیمار و خداوندان امید بسته اند. اما از شما میپرسم: آیا دو روز برای درک کردن و چشیدن رنج های مردمانی که در ریر سایه دستان خداوندان می زیند، کافی نیست؟!"

همهمه ای در میان مردم افتاد. اینگوه و فینارفین، با نگاهی پریشان یکدیگر را نگریستند. گلاندور با گام هایی مردد به آرامی راه خود را از میان مردم به طرف صخره ای که نولوه بر آن سخن میگفت گشود. فینارفین و اینگوه نیز به دنبال او به راه افتادند.

نولوه ادامه داد: "سالیان بیشمار پیش نیز چنین مهلکه ای در درون این مرزهای محروس رخ داده بود. نتیجه ی آن مهلکه چه بود؟ سکوت خداوندان، شورش عده ای از برترین مردمان الدار که سوگوار سرکرده خود بودند، به خاک و خون کشیده شدن بهترین دریانوردان و عزیزترین مردمان من در بندرگاه ها، و در نهایت نفرین خداوندان که باعث کشته شدن و از میان رفتن همان بهترین مردم الدار از این سرزمین بود که جهان دیگر مثالشان را نخواهد دید..."

همهمه ی مردمان بالاتر گرفت. برخی به نشانه تایید و برخی به نشانه اعتراض، جملاتی مبهم را از دور و نزدیک فریاد زدند.

فینارفین به آرامی صدای اینگوه را شنید که در گوشش گفت: "این سخنان چیزی را برای تو تداعی نمیکند؟ آیا ما آنچه را که زیسته ایم، دوباره خواهیم زیست؟" فینارفین نگاهی به پادشاه زرین موی کرد و با صدای بلندی، در حالیکه به صخره نزدیکتر میشد خطاب به نولوه گفت: "شاهزاده ی ته لری!!! سخن راندن از رنج خویشان مرا به خود من بسپار. افسانه ها در گذشته مانده اند. مقصودت را بازگو کن."

همهمه ها کمی فروکش کرد. نولوه نگاهی به فینارفین کرده، سری به نشانی احترام تکان داد و ادامه داد: "مقصودی در سخنانم نبود، جز یادآوری حقایقی که سالیان بی شمار چشم بر آنها فرو بستیم و آنها را نادیده گرفتیم. مقصودم این است که باید بطلبیم آنچه را که از آن ماست."

گلاندور پرسید: "و چه چیز از آن توست شاهزاده؟"

نولوه با صدای رساتری فریاد زد: "سعادت.... امنیت....و کامروایی... حال اگر از ما گرفته شد چه باک، ولی بی پاسخ ماندن خواسته هایمان از جانب خداوندانی که این ها را برایمان تضمین کرده اند را نمی توان به اغماض نگریست..."

بانگ فریاد مردمان، از معترض و موافق به هوا برخواست. فینارفین و اینگوه در میانه فریادها، بر فراز صخره رفته و در کنار نولوه قرار گرفتند. اینگوه به کوشش فراوان مردمان را به سکوت فراخواند و گفت: "گوش کنید. تمام شما مرا میشناسید، و همگی میدانید که من و مردمم نزدیکتر از همه شما به والیمار زندگی میکنیم. چنین سخنانی شایسته خداوندان نیست. آنان بیش از آنچه که در توان تصور ماست، نگران ما و امورات جهانی هستند که ما میشناسیم. سکوت دو روزه را حمل بر اهمال یا بی توجهی کردن روا نیست."

فینارفین سخنان او را پی گرفت: "و پرسش من از شما این است: آیا رخدادهایی که همه ی ما از گذشته ها در ترانه ها و افسانه هایمان شنیده ایم را فراموش کرده ایم؟ آیا هیچ عبرتی از آن پیشامدهای تلخ برنگرفته ایم؟ زمانی که برادرخوانده ام همین اتهامات را متوجه حلقه داوری کرد و راه خود را در پیش گرفت، من و بسیاری از مردمانم آنجا بوده و ناخواسته از سخنانش متاثر شدیم. اما مدت زیادی طول نکشید که هم ما و آنان که راه تبعید را پوییدند به بی اساس بودن آن سخنان پی بردیم. البته که سخنان شاهزاده شبیه آن سخنان نیست، اما خاطرات تلخی را برایمان زنده کرد."

گلاندور از میان مردم بانگ برداشت: "و ما که در سرزمین های آن سو، ناخواسته درگیر کشمکشی تلخ گشتیم که ریشه در چنین سخنانی داشت. اگر پادشاه فینارفین و مردمانش تنها از شنیدن افسانه ها و ترانه ها عبرت گرفته اند، ما با تجربه کردن و چشیدن آن رویدادهای تلخ با تمام وجود خود به آگاهی رسیدیم. اینک اگر از ما پرسیده شود که در قبال از دست دادن خانه و کاشانه و عزیزانمان مجاز به زیر سوال بردن اندیشه ها و نیات خداوندان هستیم، پاسخ ما منفی ست. تنها کمی صبر بسیاری از ابهامات را در زمان نه چندان زیادی رفع خواهد کرد."

مردمان با سردرگمی با یکدیگر به گفتگو پرداختند. فینارفین فرصت را غنیمت دانسته و به آرامی به سمت نولوه متمایل گشته و گفت: "شاهزاده. بهتر است..."

نولوه سخنش را قطع کرده و رو به مردم گفت: "البته شنیدن این سخنان و دم زدن از امید و عبرت از مردمانی که کمترین لطمه را از فاجعه دیده اند محل شگفتی نیست. اما من و مردمانم که چه در گذشته و چه اکنون، همیشه سپر مصایب و فجایعی بودیم که هیچ نقشی در آن نداشتیم متفاوت تر از اینان می اندیشیم. در گذشته نیز برای کشته ها و آلام ما مرهمی پیشکش نشد، اما اینبار دیگر منتظر نمی مانیم تا خود به صلاحدید خود و هر زمانی که مناسب دیدند ما را از مشکلاتمان رهایی دهند..."

در این هنگام سواری با بیرقی که نقش چند قو بر آن خودنمایی میکرد از میان خیل عظیم به آرامی راه خود را گشوده و از پشت به صخره سخنرانی نزدیکتر میشد. مردمان در حالیکه به سخنان نولوه گوش میدادند نگاهشان به سمت سوار چرخید. سرکردگان رد نگاه مردم را تعقیب کرده و سوار را دیدند. سوار از اسب پایین جست و با گام هایی آهسته از صخره بالا رفته و خود را به نولوه رساند. نولوه سخنانش را قطع کرد و پرسشگرانه او را نگریست. پیک در گوش شاهزاده چیزی گفت که با شنیدنش چهره ی شاهزاده به تیرگی گرایید. پیک چند گام عقب تر رفت و در گوشه ای ایستاد.

همهمه ای بین مردم افتاد و با تعجب گاهی پیک و گاهی شاهزاده را مینگریستند. فینارفین به نولوه نزدیکتر شد و نگرانی پرسید: "شاهزاده! چه شده است؟"

...
ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سکوت بر تپه حکمفرما بود. مردمان، که بیشتر آنان از ساکنین بندرگاه ها و از مردمان نولوه بودند به صخره نزدیکتر شدند. فینارفین با نگرانی به اینگوه نگاه کرد و هر دو به نولوه نزدیکتر شدند. شاهزاده همچنان سر به زیر افکنده و هیچ نمیگفت. پس از لختی سکوت فینارفین با صدایی آهسته پرسید: "نولوه. چه اتفاقی افتاده است؟"

پیک سوار، با صدایی مالامال از اندوه در پاسخ گفت: "ساعاتی پیش، پادشاهمان.... فرمانروای بندرگاه ها در اثر جراحات مهلکش... جان خود را از دست داد..."

فینارفین و اینگوه با تحیر بر جا ایستادند. صدای پیک به مردمانی که نزدیک آنان بودند رسید و به تدریج، چون آتشی که در انبار کاهی بیفتد، در میان سایرین منتشر شد. بانگ فغان و فریاد مردمان بندرگاه ها کم کم بالا گرفت و صدای زاری و گریه هایشان بر تپه حکمفرما شد. مردمان دیگر برای لحظاتی اندوه خود را فراموش کرده و با نگاه هایی مغموم گرد مردمان ته لری جمع شدند. گریه و سوگواری مردمان دقایقی به طول انجامید و به تدریج، صدای زاری هاشان به فریاد و اعتراض مبدل شد. با چشمانی اشکبار و چهره هایی در هم، شاهزاده ی ته لری را خطاب قرار داده، گویی داد از دست دادن پادشاهشان را از او میخواستند. سایرین نیز به تاسی از آنان، رو به سرکردگانشان بانگ برداشته و خواهان تاوان خسارات و مصایبی بودند که به آنها ورد شده بود.سرکردگان همچنان در کنار نولوه ایستاده و مردمانشان را مینگریستند. سایه ای بر چهره ی فینارفین افتاده بود. اینگوه کسی از مردمانش را به جانب سکونتگاه هایشان گسیل کرده بود تا شاید از حلقه داوری خبری برایشان بیاورد.

نولوه پس از مدت ها سر خویش را بالا گرفت و با چشمانی بی روح، مدتی مردمان را که در بانگ و فریاد بودند نگریست. اولوه از محبوب ترین مردمان والینور بود و غم از دست دادنش نه فقط بر ساکنین بندرگاه ها، بلکه بر تمام ساکنین قلمرو محروس، غمی سنگین و دلخراش بود. اما هیچ کس از تلاطم درون نولوه خبر نداشت. جنونی بر او مستولی شده بود که در آن حال به آتش زیر خاکستر و آرامش قبل از طوفان می مانست. با ظاهری آرام با حرکت دست مردم خویش را به سکوت فرخواند. به تدریج سکوت بر تپه حکمفرما شد. هیچ کس سخنی نمیگفت. سپس شاهزاده تو گویی سرکردگان دیگر را به جایگاه سخنرانی دعوت میکند، تعظیم کوتاهی به فینارفین و اینگوه کرد و بعد به آرامی و آهستگی از صخره پایین آمده و در نزدیکی صخره در میان مردمانش قرار گرفت. ساکنین بندرگاه به نشانه دلجویی به گرد او نزدیک تر شدند، اما شاهزاده بی توجه به آنان و با چهره ای سرد، منتظر سخنان فینارفین و اینگوه ایستاد.

دو تن، متحیر از رفتار نولوه، با تردید یکدیگر را نگریستند. آنگاه اینگوه در حالیکه نیم نگاهی به راهی که قاصد را گسیل کرده بود می انداخت، پس از لختی سکوت، با صدایی گرفته و مردد گفت: "مردم الدار. با هیچ کلامی غم از دست دادن اولوه خردمند را نمی توان توصیف کرد. او را از سالیان بیشمار پیش می شناختم و دوستی عمیقی بین ما برقرار بود. خردمند بود و مهربان، و به راستی که مردمش با وجود او، غیاب شاه فقیدشان را که در سرزمین های آنسو ماند، حس نمی کردند." لحظاتی به چهره ی مردمان نگریست. به خوبی میدانست که کلامش یا باید تلام رو فرو مینشاند یا به آن دامن میزد. نولوه همچنان بی حرکت و سرد او را مینگریست. چنین ادامه داد: "ما نیز چون شما در غم این فقدان سوگواریم. اما در این اندوه می بایست صبور بوده و با درایت و امید به فکر چاره کار باشیم. این سخن من با شماست...." نگاهی به چهره ی مضطرب فینارفین انداخت و گفت: "به یقین همه ما میدانیم که آنچه دو روز پیش شاهد آن بودیم، تنها طوفانی مهلک و ویرانگر نبود. بلکه نوید وقایع شومی بود که همه ی شما از آن آگاهید. پیشگویی که از دیرباز در باره ی آن سخن گفته شده بود.... در حال تحقق است."

همهمه ای در میان مردم افتاد. فینارفین مردم را به سکوت فراخواند و اینگوه ادامه داد: "حال در این اوضاع نابسامان، و پلیدی که از نو ظهور کرده است، دم از تاوان خواهی ویرانی مسکنمان، و از دست دادن پادشاهی بسیار گرانمایه سودی به حال ما نخواهد داشت. باید به فکر چاره ای بود که پلیدی را برای همیشه از این جهان دفع کرده و سعادت ابدی را برای خویش به ارمغان آوریم. و با شما میگویم، که این چاره تنها از عهده و خرد خداوندانمان بر می آید؛ همچنان که سالیان پیش از این نیز چنین بود."

نولوه با صدایی مطمئن از میان مردم بانگ برداشت: "سرورم. آیا پیغامی از خداوندان به ما رسیده است؟ و آیا شما که نزدیکتر از همه ما به والیمار زندگی میکنید، در این دو روز کوچکترین نشانه ای از عزم و اقدام برای این تصمیم از سوی خداوندان دیده اید؟ شاید شما از اموری خبر دارید که سایرین از آن بی خبرند، و شاید دانستن آنها التیامی باشد برای رنج و فلاکت این مردم." و پرسشگرانه به پادشاه خیره ماند. همه ی مردم در انتظار پاسخ به اینگوه خیره شدند. اینگوه کمی تعلل کرده و سپس گفت: "خیر. هنوز هیچ نشانه ای از تصمیم حلقه داوری نشنیده ایم. اما دیر یا زود خواهیم شنید."

نولوه زهرخندی بر لب راند، سپس رو به مردم کرد و گفت: "من نیز با پادشاه وانیار موافقم. اما پرسشم از شما این است که اگر خود ما عزم والیمار کرده و از خداوندان پاسخی بخواهیم، چه چیز گریبانگیر ما خواهد شد؟ آیا ما را طرد خواهند کرد؟ یا به نفرین دیگری دچار خواهیم شد؟"

از گوشه و کنار صدای مردمان مبنی بر تایید سخنان او به گوش رسید و بار دیگر همهمه بالا گرفت.

فینارفین پاسخ داد: "ما در این باره هیچ نمیدانیم. مقصود پادشاه اینگوه این است که اینچنین غضب آلود و دادخواهان به درگاه والیمار رفتن ممکن است در نظر آن والایان اهانتی به شمار آید."

نولوه این بار برآشفته فریاد زد: "اهانت؟!! ... ما فراتر از اهانت را چشیده ایم... ما تنها پاسخی میخواهیم که گمان میکنیم مستحق آنیم، همین..."

صدای فریاد مردمان در حمایت از نولوه به آسمان برخواست. گروهی از مردمان که در میانشان از ساکنین اره سئا، تیریون و همه مردم اینگوه دیده می شدند از گروه معترضان کناره گرفته و با چشمانی مضطرب به خیل آنان نگاه میکردند. فینارفین و اینگوه همچنان تلاش میکردند که آرامش از دست رفته را بازگردانند. اما نولوه با فریادی بلند در آن میانه بانگ برداشت: "به والیمار می رویم .... " و خیل عظیم معترضان از تپه ها سرازیر شده و به طرف شاهراه اصلی که به والیمار منتهی میشد به راه افتادند.

اما هنوز مدت زیادی از رهسپاری آنان سپری نشده بود که صدای شیپوری، بلند و مهیب بر تپه طنین انداز شد. مردمان بر جای ایستادند و پس از لختی، چاوش خداوندان بر دامنه کوه باستانی نمایان شد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

هوا رو به تاریکی می رفت. ته آنیس ناهشیار بر بستر سنگی کنار دریا آرمیده بود. بادی گرم همراه با بویی ناخوشایند بر چهره ی دختر وزیدن گرفت و به آرامی چشمانش را گشود. نگاهش بر کرانه های غربی خیره ماند و مدتی در همان حال به آن نگریست. کمی طول کشید تا دریابد که آنجا چه میکند. به تدریج تصاویر گنگی در ذهنش نقش بست تا سرانجام طوفان و ویرانی را به خاطر آورد. سراسیمه از جا برخواست و اطراف را از نظر گذراند. سرزمین های غربی، در گرگ و میش غروب حال و روز غم انگیزی داشت. تنه های نیم سوخته درختان پراکنده و نا منظم در جای جای تپه های بایر و خاکستری رنگ به چشم میخورد که دود و خاکسترشان در باد تفتیده ای که از جانب دریای غربی می وزید پراکنده شده و در آسمان ناپدید میگشت. موجی از هراس در دلش ریشه دواند. هراس از اینکه طوفان مهلک جمله سرزمین های باستانی را به نابوده کشانده و از میان برده باشد... با اضطراب و به آرامی از کرانه ی صخره ای به زیر آمده و به طرف شرق به راه افتاد. هیچ اثری از نشاط و آرامشی که در این سوی سرزمین های والینور وجود داشت نبود. صدای ناله ی محزونی از جای جای تپه ها به گوش میرسید. با گام هایی آهسته راه میرفت و گوش میداد. ترانه ی غم انگیزی بود که ندیمگان نیه نا در حال سرودن آن بودند. آوازهای سرزمین غربی را به خوبی میشناخت و در طول سالیان با آنها انس گرفته بود؛ اما به نظرش می آمد که این بار، الحان سوگواری به شیوه ای غریب سروده میشوند. به زبانی که در آن تنها غم از دست دادن هویدا نبود، نویدی مایوس کننده در آن موج میزد که برایش تازگی داشت. کمی تعلل کرد و ایستاد. ترنم نواها چیزی را برایش تداعی کرد. به ناگاه به یاد سخنان شاه فینارفین افتاد و نگاهش به تندی به سوی شرق چرخید و شتابان به راه افتاد.

به شاهراه اصلی رسید. سکوتی گنگ جمله سکونت گاه های مردمان را فرا گرفته بود، اما از ویرانی خبری نبود، و همین امر تشویشش را دو چندان کرد. مدتی ایستاد و نفس زنان به اطراف خیره شد. از روی استیصال عزم رفتن به تیریون را کرد و در حاشیه شاهراه به طرف شرق به راه افتاد. مدتی را به راه ادامه داد تا اینکه صدای پای اسبی از دور دست را شنید. ایستاد و منتظر ماند و به امتداد شاهراه خیره شد.

سوار با شدت می تاخت و به پیش می آمد. نزدیکتر که رسید، ته آنیس را دید. از شتابش کاسته شد و با رسیدن به او در برابرش ایستاد و اسب پیاده شد. از مردم وانیار بود. تعظیمی کرد و گفت: "بانو. مدت هاست به دنبالتان میگردم."

ته آنیس گامی به جلو برداشت و گفت: "چه اتفاقی افتاده است؟ چرا همه جا را سکوت فرا گرفته است؟ مردمان کجا هستند؟"

سوار گفت: "جمله مردمان به والیمار فرا خوانده شده اند. در تالارهای وسیع حلقه داوری اجتماع بزرگی است، خبرهای بدی به گوش رسیده است."

ته آنیس هراسان پرسید: "چه خبرهایی؟"

سوار گفت: "من نیز چون شما بی اطلاعم. پادشاه اینگوه امر کرده است تا زمانی که شما را نیافته ام بدانجا باز نگردم. بهتر است عجله کنیم."

ته آنیس کمی تعلل کرد و سپس بر ترک زین سوار شده و دو تن شتابان و با سرعت به طرف غرب و به تالارهای والیمار روانه شدند.

پس از سپری شدن مدتی بسیار طولانی، در انتهای شاهراه بر فراز تپه های بسیار بزرگ و پهناور که در سرتاسر شمال تا جنوب گسترده شده و تو گویی پایان جهان بود، مسکن شکوهمند و زیبای خداوندان هویدا شد. باروهای سترگ و عظیم به رنگ سپید و سرخ تا بدانجا که چشم را توان دیدن بود از شمال تا جنوب کشیده شده و در زیر نور سپید و نقره ای ماه و اختران بزرگ دیگر، جلال و هیبتی خیره کننده داشت. سالیان دراز غیاب ته آنیس، شمایلش والیمار را در نظرش شکوهمندتر جلوه میداد. اما اینک دغدغه ای دیگر داشت.

سوار به سرعت از دروازه های والیمار گذشت و ادامه شاهراه را که با سنگ های سفیدی فرش شده بود، از شیب تپه بالا رفته و سپس به جانب چپ و به سوی تالارهای بزرگ راهش را ادامه داد. پس از چندی با پشت سرگذاشتن انحنای ملایم جاده، در برابر پله هایی بزرگ توقف کردند. به سرعت از اسب پایین آمده و از پله ها بالا رفتند و پس از مدتی، به محوطه اصلی تالار رسیدند.

محوطه ای گسترده و وسیع بود. اطراف آن با ستون هایی بسیار بزرگ و به رنگ سبز محصور شده بود که سر به آسمان کشیده و انتهای آنها معلوم نبود، گویی تا دل آسمان پیش رفته بودند. ستارگانی پر فروغ و تابناک بر صحن تالار میتابیدند و روشنایی آنها به حدی بود که چشم را توان خیره شدن بدانها نبود. در میانه ی صحن بزرگ تالار، خیل عظیم مردم والینور از تمامی سرزمین ها گرد یکدیگر آمده بودند؛ به چنان کثرتی که حتی کهنسال ترین دانایان نیز در گذشته ها مثالش را به خاطر نداشتند.

در منتهی الیه غربی تالار، که گویی مرکز ثقل آن بود، بر مداری نیم مدور، اریکه های بزرگ و اورنگ های شکوهمندی قرار داشت که فرمانروایان برین والینور، پر جبروت و با چهره هایی تابناک بر آن هبوط کرده و گاه به کلام و گاه به اشاره با خیل عظیم سخن میگفتند. در مرتبه ای پایین تر از آنان، جایگاه های بسیاری قرار داشت که خردمندان الدار از تمام اقوام بر آنان ایستاده و در حال گفتگو بودند. پادشاه وانیار، فرمانروای نولدور، سرکرده بندرگاه ها و مرد میانه بالایی از ساکنین اره سئا در میانشان دیده میشد. اما تنها با دیدن یکی از آنان بود که برق شادی در چشمان دختر درخشیدن گرفت؛ دریانورد بزرگ، حامل ستاره ی امید که بر جبینش برق خیره کننده و زیبایی دیده میشد، در حال سخن گفتن بود. ته آنیس به آرامی راهش را از میان حاضران گشود و به سخنانش گوش فرا داد....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دریانورد گفت: "توان مقابله ای نبود. هر چند سهمگین و کوبنده بود، اما به گمانم نیرویی فراتر از قدرت پلیدی را در پیش رو میدیدم. نیرویی که ریشه در تقدیری هولناک داشت. عزم والینور نداشت، این را به اطمینان دریافتم. حتی هنگامی که با آن درآمیختم، گویی از سر قدرت و استهزاء بر من گذشت، چون شکارچی قدرتمندی که از سر سیری، میلی به شکار جسور خود نداشته باشد."

همهمه ای گنگ در صحن تالار طنین انداز شده و دقایقی چند سپری گشت. صدای فینارفین در آن میانه به گوش رسید: "گویی از ابتدا، مراقبت از مرز پوچی بیهوده بوده است. اگر توان گریختن از چنین بند و چنین مراقبانی را باز یافته است، تصور آنچه در شرف وقوع است قلبم را به درد می آورد."

اینگوه گفت: "هنوز برای نومیدی بسیار زود است. ما برای چاره اندیشی بدینجا آمده ایم."

نولوه ی جوان در پاسخ اینگوه با لحنی نومید و اندوهگین گفت: "چه چاره ای باید اندیشید؟"

مرد میانه بالا که از اره سئا آمده بود گفت: "اگر او گریخته باشد، اکنون در ورای دسترس ماست. زیرا به یقین قصد سرزمین های آنسوی دریاها را کرده است، سرزمین هایی که از دیرباز تاریخ در آرزوی حکمرانی بر آنها بوده است."

نولوه رو به او کرد و گفت: "گویا مقصود شما این است که حال که بدانجا گریخته است، او را به حال خود بگذاریم؟"

مرد میانه بالا در پاسخ گفت: "این سخن که گفتی، هیچگاه مراد و مقصود من و هیچکدام از افراد دودمانم نبوده است."

فینارفین با لبخند و به صدایی آهسته تر به میان کلامشان آمد: "قاصد اولمو هیچگاه خود را یکی از الدار به شمار نیاورده است!"

مرد میانه بالا در پاسخش با لبخندی ادامه داد: "خیر فرمانروا. خاطرات و تعلق به دودمانم هیچگاه از قلبم زدوده نشده است. اینک نیز در اندیشه آنانی ام که میراث دار این جنگ بی پایان در سرزمین های آنسو هستند. به همین دلیل سخنان سرکرده ی جوان بندرگاه ها در نظرم عجیب آمد."

نولوه اندوهگین به احترام اشارتی به مرد میانه بالا نمود. اینگوه سخن را ادامه داد: "اما جهانی میان ما و مردمان سرزمین های آنسو فاصله انداخته است. دیگر گذر از روی دریاها برایمان میسر نیست."

ائارندیل پاسخ داد: "چه بسا اموری که در نظر ما نامیسر جلوه میکند. از چه روی بدینجا فراخوانده شده ایم؟" با صدایی رساتر خطاب به جمله مردمان ادامه داد: "اگر بنا بر این می بود که به آنچه پیش آمده است تن داده و آن را بپذیریم، برای رایزنی بدینجا فراخوانده نمی شدیم. آری، مورگوت بازگشته است، و چنان بازگشتی که گویی سالیان بیشمار در بند بودنش در پوچی تنها زمانی برای استراحت برایش فراهم کرده است. یقین بدانید که قدرتش بیشتر، خشمش شعله ورتر، عزمش جزم تر و نیرنگ هایش مسحورکننده تر گشته است. اما اگر ما این را به فراست دریافته ایم، فرمانروایان والینور بسی پیش از ما آن را دانسته و پیش بینی کرده اند. اگر ما تنها در بهبوهه ی طوفان و ویرانی بود که دریافتیم با نیرویی مضاعف بازگشته است، فرمانروایانمان بسی پیشتر از ما آن را پیش بینی کرده اند. با این حال چرا بدینجا فراخوانده شدیم؟ ما فرزندان آن یگانه هستیم. آنچه به وجود آمد برای ما بوده و ما میراث داران آن هستیم. بدینجا فراخوانده شدیم تا دریابیم در این پیکاری که از دیرباز تاریخ آغاز گشته و تا به انتهای آن ادامه خواهد داشت، تا به کجا توان پایمردی داریم. اینک که در این قلمرو سعادت بار مسکن گزیده و از گزند، دست کم برای مدتی در امانیم، سرزمینی که اسلافمان دیر زمانی در آن جنگیده و اخلافمان اکنون برای آن در حال جنگند را به حال خود میگذاریم؟"

جمله مردمان در سکوت به سخنانش گوش فرادادند. سرکردگان با سری افراشته به او می نگریستند. ائارندیل کمی در سکوت به مردمان و سرکردگان خیره شده و سپس به آرامی بر جایگاهش بازنشست.

در همین حین، فرمانروای برین، که تا آن زمان در سکوت، چون پیکره ای شکوهمند اما غرق در شعور و اعتنا بر جای نشسته بود، به ناگاه قیام کرد و شولای گسترده و سیمینش، چونان نقشی از آسمان پرستاره از دامانش گسترده شد. به دنبالش جمله ایزدان، در جوانبش به تاسی از او برخواسته و بر جا ایستادند. مردمان به احترام با سری افکنده در سکوت گوش فرا دادند.

ماندوس به کلام آمد، به صدایی که گویی تک تک مردمان، صدایش را نه از او، که از اعماق جانشان می شنوند. پوشیده در ردایی نقره ای رنگ، چوگان بزرگ خود را در دست گرفت و چنین گفت: "آنچه از آن سخن رفت، تنها پاره ای کوچک از آنچه بود که در نهان داشته و به زبان نیاوردید. لیکن آنچه مکتوم می ماند، در نظر من آشکار از آن چیزی ست که عیان میگردد. با گام هایی سست به پیشواز آنچه محتوم است پیش نمیتوان رفت. جمله آنچه در دریاها و آسمان و زمین است، برای این فرجام مهیا خواهد گشت. شما را نیز از آن گریز و گزیری نیست. لیکن چشمان مرا یارای دیدن فراسوی این فرجام نیست. بشنوید سخن فرمانروای برین را ..."

مانوه دست راست خویش را بالا گرفت و سخن گفت: "جهان بر آستانه ی بزنگاهی ایستاده است که از آن پاره پاره و چاک چاک، و یا به شکل و تازگی جوانی اش برون خواهد آمد. این پیکار فرجامین است، و جمله ساکنین این جهان، آنانی که از مرزهای آن نگذشته اند، در این پیکار مبارزه خواهند کرد. جمله شما و مردمان آنسوی دریاها از موهبت زیستن بهره مند گشته اید. زیستنی که آن را به رغم تلخی ها و مرارت هایش خوش پنداشته و ارج می نهید. این موهبت، اینک در معرض سرانگشتان پلیدی ست که تنها به ستاندن آن بسنده نخواهد کرد. او به عزم ستاندن و از میان بردن هر آنچه هست و نیست آمده است. سرانگشتان پلید او در فراسوی عدم نیز خواهد کاوید تا عطش سیراب نشدنی اش را در سراب اوهامش فرو بنشاند. لیک یک بار برای همیشه، این حدیث مفصل و دردناک را پایانی خواهد بود. بسته به آنچه میپندارید، و آرزویش را دارید..."

سخنش به اتمام رسید. جمله صحن تالار در نوری خیره کننده غرق شد، و پس از لختی مردمان چشم گشوده و به اریکه های خالی چشم دوختند...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

توصیف روحیه مردمان به سختی ممکن بود. در مرزی بین اشتیاق و هراس سرگردان مانده بودند. مدت ها پس از عروج خدایان، بی آنکه کلامی رد و بدل شود یکدیگر را مینگریستند. گویی در سیمای هم به دنبال چیزی بودند. در جستجوی امیدی که آنان را به وجد آورد، یا هشداری که آنان را از چیزی که به آن مشتاق بودند منصرف سازد. سخنان خداوندان رنگ و بویی از اجبار و تحکم داشت. امری که در تمام سالیان دراز سکونتشان در والینور بی سابقه بود. آنان هیچگاه مردمان را به امری مجبور نکرده بودند. اما این بار گویی همه چیز متفاوت بود.

ته آنیس اما به طرز مبهمی در دلش احساس سبکی میکرد. تصور نزدیک شدن به پایانی که به آن وعده داده شده بود، غبار مبهم خاطرات و مرور سالیان را از ذهنش زدود، و بار دیگر چهره آدانل، نه به آن کراهت که در کابوس هایش میدید، بلکه به روشنی ایام آشنایی شان در تاریخی دور و دراز در نظرش مجسم شد. قلبش به ضربان افتاد و در حالیکه به آرامی راهش را از میان مردم میگشود، به سمت سرکردگان رفت. دیگران نیز، که تا آن زمان مانند مسخ شدگان برجای مانده بودند، به خود آمده و به حلقه ی سرکردگان نزدیکتر شدند.

رهبران از جایگاهشان پایین آمده و گرد یکدیگر ایستاده بودند. برخی از آنان نیز دچار تشویش گشته بودند. در طی سالیان دراز زعامتشان بر مردمان خود، این نخستین بار بود که احساس استیصال میکردند. اما همه ی آنها در این احساس مشترک نبودند. سرکرده ی اره سئا و دریانورد بزرگ، با لبخندی کمرنگ منتظر کلامی از جانب رهبران دیگر بودند. اما سکوت همچنان ادامه داشت تا اینکه مردمان گرد آنان جمع شدند.

آنگاه در سکوت صحن تالار، صدای تور، رسا و مطمئن به گوش همگان رسید و رهبران را از افکار خود بیرون کشید: "دست کم حال میدانیم چه باید کرد. به نظر میرسد تنها در عزم به این تصمیم مردد مانده ایم."

رهبران به او نگریستند. نولوه با سری افکنده نفس بلندی کشیده و گفت: "تصمیمی در کار نیست. ما به اجبار در این امر سهیم شده ایم."

ائارندیل پرسشگرانه به او گفت: "گمان میکردم در میان مردمان، عزم ساکنین لنگرگاه برای گرفتن انتقام پادشاهشان از همه جزم تر باشد."

چشمان نولوه درخشیدن گرفت. سر بالا گرفت و به چشمان دریانورد خیره شد.

اینگوه گفت: "دریغ که ارباب تقدیر از آنچه رخ خواهد داد سخنی به میان نیاورد. تردیدی بر دلم سنگینی میکند. نمیدانم چه چیز در انتظار ماست. ما به سعادت و پایداری آن وعده داده شده بودیم. اما اینک..."

تور کلامش را برید: "و آیا از آن بی بهره ماندید؟ اگر امشب به پایانی خوش نوید داده نشدیم، دست کم برایمان هلاکت و تباهی نیز پیش بینی نشد. روا نیست که از هم اینک سر به جیب نومیدی فرو برده و استیصال پیشه کنیم. ما را از عداوت و تحدی مورگوت باکی نیست، تا زمانی که فروغ ایمان در دلهایمان زنده است. به خاطر دارم زمانی که در جستجوی امید، در بیابان ها و جنگل های سرزمین های آن سو پرسه میزدم، برایم چنین می نمود که هر گام من در حیطه ی اراده ی پلید او پیش رفته و هر نفسم در بازدم هوای مسموم اوست. اما در ورطه ی پلیدی و سیاهی چشم به روشنای سعادت داشتم. و هر چند با پر و بالی کوفته و جسم فرسوده، به آنچه ایمان داشتم رسیدم. حال اوضاع آنچنان که گمان میبریم متفاوت نیست."

هیچ کس کلامی نگفت. ابهام فراتر از آن بود که کسی از مردمان را یارای زدودنش باشد. ته آنیس مضطرب به چهره ی سرکردگان و مردمان خیره شد. او نیز چون دیگران، از پایان خوش یا غم انگیز این پیشگویی هیچ نمیدانست. اما احساس کرد قلبش دیگر توان انتظار ندارد. سردرگمی و تردید مردمان، گویی بر آنش داشت تا او نیز به سهم خود مردمان را به عزم این پایان ترغیب کند. با گام هایی لرزان را خود را از بین مردم گشود و خود را به میانه صحن رساند. اینگوه با اشتیاق و خوشحالی گامی پیش آمد و گفت: "ته آنیس! سالیان بسیاری ست که تو را ندیده ایم. گمان نمی بردم که تو را اینجا ببینم."

ته آنیس با لبخندی به سرکردگان تعظیمی کرد و به اینگوه گفت: "آری سرورم. من نیز مشتاق دیدار شما بودم. اما اگر مجالی باشد میخواهم سخنی بگویم."

سرکردگان و مردمان در سکوت به او گوش فرا دادند.

دختر در حالیکه دامان جامه ی سپیدش به دنباش کشیده میشد، مدتی در میان راه رفت. با نگاه نافذش که اندوهی عمیق بر آن سایه افکنده بود مردمان را از نظر گذراند و سپس با صدایی رسا خطاب به آنان گفت: "گمان نمی برم هیچ کدام از شما به مانند من مفهوم انتظار را بدانید. چنانکه آوازه ی آن به گمانم تا کنون به گوش همه ی شما رسیده باشد. آنچنان طولانی و طاقت فرسا که به هیچ کلامی نمی توان بازگویش کرده و به هیچ ترانه ای نمیتوانش سرود. سالیان بیشمار از آغاز تقدیر من می گذرد. چه بسیار بودند لحظاتی که از فرط ناتوانی بر آن شدم تا خود را از بار این زیستن رها سازم. اما... نمیدانم چه چیز مانعم شد. این حدیث ... در نظر بسیاری از شما فراتر از انتظار رفته و ... شکل جنون به خود گرفته است..."

بغض کلامش را برید و دل مردمان از شنیدنش به درد آمد. مدتی سکوت کرد، بغضش را فرو خورد و سپس ادامه داد: "بارها از خود پرسیده ام که من به این تقدیر برگزیده شده ام یا آن را خویشتنم انتخاب کرده ام؟! آیا مرا از این روزهای محنت بار بیشمار رهایی خواهد بود؟! اینک در میان شما ایستاده ام و مرا به خوبی می بینید، با قامتی فرسوده از انتظار در دیار بی مرگی... این بهایی ست که برای رسیدن به این پاسخ پرداخته ام. حال، قلبم گواهی میدهد که پاسخ بسیار به من نزدیک است، هر چند نمیدانم که چه خواهد بود؛ انجامی تلخ و بیهوده، یا پایانی مسرت بخش و روح نواز؟! ... اما برای رسیدن به آن، هر آن چه که باشد، بی تاب و مشتاقم. دیگر توانی برایم نمانده است...."

مردان از اندوه سر به زیر افکندند و زنان اشک خود را زدودند. ته آنیس کمی سکوت کرد و سر به زیر افکند. سپس به ناگاه با صدایی رسا و در عین حال لرزان، خطاب به مردمان بانگ برداشت: "حال پرسشم از شما این است: از چه روی در تعللید؟! آیا آنانی که در سرزمین های آن سو، در طول این سالیان با پلیدی ها درآمیخته و استوار بر جای ایستاده اند، از ما به این زیستنی که به آن فراخوانده شده ایم، اولی ترند؟! آیا در این پایان سهیم نخواهید شد؟! چه اهمیتی دارد پایانی خوش باشد یا تلخ، اما یقین بدانید که حتی اگر خوش باشد، آنانی که از آن روی بر تافتند را سهمی در آن سرور نخواهد بود... دست کم نه به اندازه ی آنانی که عمری بی پایان را در جوار پلیدی بر علیه ش جنگیده اند..." تاب از کف داد، زانوانش سست شد و گریان بر زمین نشست.

چشمان اشکبار مردمان درخشیدن گرفته بود. به آرامی و در سکوت به دختر نزدیکتر شدند. آتشی در درونشان شعله ور شده بود، آتشی که یادآور غرور باستانی نژادشان و تداعی کننده مرارت هایی بود که متحمل شده بودند. از میان سرکردگان، تور به طرف دختر آمد، در کنارش ایستاد و مدتی با لبخند او را نگریست. سپس به غریوی بلند که جمله مردمان را به خود آورد بانگ برداشت: "آیا او در این تصمیم تنهاست.....؟"

صدای فریاد مردمان در صحن تالار طنین انداز شد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

شب فرا رسیده بود. ته آنیس بر فراز تپه ای مشرف به آلکوئالونده ایستاده بود و به سوسوی چراغ های خانمان مردم ته لری خیره شده بود، در حالیکه نسیم دریای طوفانی گیسوانش را بر چهره اش میوزاند. صدای سوگواری بندرنشینان در غم فقدان شاهشان، مبهم و سوزناک به گوش میرسید. اما او آسودگی شیرینی در درونش حس میکرد؛ احساس کسی را داشت که مدت های مدیدی از رو در رو شدن با فاجعه ای طفره رفته، پس از تلاطم و آشوب بسیار، عاقبت با آن مواجه گشته و تلخی ها و مرارت های آن را به آشوب و اضطراب قبل از آن رجحان می دهد. همانگونه که در والیمار سخن گفته بود، برایش اهمیتی نداشت که چه خواهد شد. سالیان بی شمار انتظار بر آنش میداشت تا خود را ولنگارانه در دست تقدیر رها کند تا همه چیز خاتمه یابد. خاتمه... پایان.... فرجام.... مشتاقانه به استقبالش می رفت. چون کودکی که تنها تمنایش آغوش مادرش باشد و دیگر هیچ. چشمانش رابست، نفس بلندی کشید و نسیم دریا را در سینه اش حبس کرد.

دمی چند در این خیال شیرین آسود، اما به ناگاه از آنچه می اندیشید شرم کرد. فکر رها شدن از برزخ انتظار، به هر بها و قیمتی را نابخشودنی انگاشت. آیا کسی که او در طی سالیان به انتظارش مانده بود نیز در این بزنگاه این چنین می اندیشید؟ آیا ممکن بود طوفان توفنده زمان، شعله ی عشق و اشتیاقش را خاموش کرده باشد؟ آیا او نیز هنوز منتظر بود؟ آه... ته آنیس بسیار خسته بود. حتی اندیشه ی انتظار آدانل نیز در برابر اشتیاق خاتمه ی همه چیز، کم رنگ جلوه میکرد. چشمانش را گشود، گویی از اوهام به واقعیت درآمد. نه ... چنین نبود. فرجام به هر قیمتی را خوش نمی پنداشت، فرجامی که او را از محبوبش دورتر کند را انتظار نمی کشید. و آنگونه که شنیده بود، همه چیز ممکن بود. در این فرجام، به همان اندازه که انتظار پیروزی میرفت، شکست و ویرانی نیز محتمل بود؛ و اگر نصیب آنان سقوط در سایه ها و تباهی می بود.... تاب آن را نداشت. پس از سالیان بی شمار چنین پایانی فراتر از تحملش بود. به شیب تندی که پیش رویش بود و به دامنه های صخره ای آن خیره ماند. افکاری بسیار به ذهنش خطور کرد. در یک آن تصمیمی شوم گرفت و گامی دیگر به شیب تند نزدیکتر شد. اما صدایی او را بازداشت.

"بانوی من..."

به تندی بازگشت و به تور، مرد میانه بالای اره سئا نگریست که نسیم دریا دامان لباس سپیدش را به اهتزاز درآورده و موهای زرینش را پریشان می ساخت. "می توانم به شما ملحق شوم؟"

ته آنیس با تانی کمی به او خیره شد. نگاهی به شیب صخره ای کرد و گفت: "بله."

تور تعظیم کوتاهی کرد و در کنارش ایستاد. مدتی طولانی را در سکوت به صدای مبهم سوگواری ته لری گوش فرا دادند. ته آنیس به گوشه چشم هر از گاهی به چهره ی تور خیره میشد. مردی از نژاد آدمیان باستان که در گیر و دار تقدیری حیرت انگیز، در جرگه ی نامیرایان شده و به والینور آمده بود. آوازه ی او پیش از خود او به ته آنیس رسیده بود و قبل از آن هرگز با یکدیگر دیداری نداشتند تاهنگام حضور در حلقه ی داوری. به چهره ی تور که لبخندی کم رنگ بر آن نقش بسته بود خیره شد. با اینکه به هیچ وجه از نامیرایان قابل تمیز نبود، اما در عمق نگاهش میتوانست درخشش نگاه اداین را که وصفش در ترانه های الدار ماندگار گشته بود ببیند. تور به دختر نگریست و ته آنیس به تندی نگاهش را دزدیده و به سواحل دریا خیره شد.

"مدتها بود که صدای سوگواری در این دیار به گوش نرسیده بود. تا مدت ها فقدان اولوه ی خردمند چون زخمی بر پیکره ی این سواحل بر جای خواهد ماند."

ته آنیس پاسخی نداد. سخنی نمی یافت تا با این مرد غریبه ی پرآوازه بازگو کند و حضورش به تدریج برای دختر آزاردهنده می نمود.

اما تور که پاسخی نشنیده بود، به صراحت و صمیمیت بیشتری ادامه داد: "سخنانتان در والیمار هنوز در گوشم طنین انداز است. از اوصافی که شنیده بودم بسیار متمایزتر بودید بانو."

ته آنیس سرانجام پرسشگرانه به سویش برگشته و گفت: "چه چیزی شنیده بودید؟"

تور همچنان با لبخند، پس از کمی سکوت گفت: "اهمیتی ندارد. اکنون برایم بانویی با اوصافی بسیار تحسین برانگیز هستید. اوصافی که مرا بر آن داشت تا شما را یافته و از نزدیک با شما سخن بگویم. همین کافی نیست؟"

ته آنیس کمی جاخورده از این ابراز لطف، با لبخندی کم رنگ اما هیجان زده گفت: "سپاسگزارم." و پس از کمی سکوت ادامه داد: "سخنان شما نیز بسیار چیزها را برای من و جمله مردمان تداعی کرد، چیزهایی که می رفت تا فراموش شود."

تور خنده ی گرمی کرده و گفت: "چیزهایی که از آنها سخن میگویید بانوی من، هیچگاه فراموش نخواهد شد. تنها می بایست برایمان یادآوری شوند."

ته آنیس با چهره ای گشاده تر گفت: "بی شک سخنان شما و دریانورد بزرگ در زایل نمودن تردید مردمان این دیار موثر بود."

تور فروتنانه گفت: "تردیدی در کار نبود. تنها دلیل این بود که مردمان این دیار هیچگاه جنگ و ویرانی را به چشم ندیده اند. یقینا اوصاف چیزی که با آن رو در رو نشده اند، آن را در نظرشان مهیب تر و موهش تر جلوه کرده است. اما برای من و بازماندگان قلمروهای باستانی ساکن در اره سئا، سخن گفتن از جنگ و ویرانی ساده تر است." با گفتن این سخن، چهره اش جدی تر شده و در حالیکه به ستارگان می نگریست گویی در افکاری تیره غوطه ور شد.

ته آنیس با ابهام و اضطراب از او پرسید: "به چه می اندیشید؟ آیا به سخنانتان در والیمار یقینا باور دارید؟ یا اینکه سخنانتان تنها تلنگری بود بر شهامت مردمان؟"

تور با جدیت به او نگریست و گفت: "البته که باور دارم بانو، به تک تک سخنانی که بر زبان آوردم ایمان دارم. اما جای شگفتی است. چرا که من نیز در صدد آن بودم که همین پرسش را از شما بپرسم..."

ته آنیس کمی مردد در حالیکه سعی داشت نگاهش را از او بدزدد، با صدایی گرفته گفت: "آیا به نظر میرسید که سخنانم متظاهرانه است؟"

تور گفت: "خیر بانو. مقصود من چنین گستاخی نبود. اما می خواستم از زبان خودتان چند و چون چنین سرنوشتی را بشنوم."

ته آنیس به نقطه ای در دریای روشن از نور ستارگان خیره شد. پس از لختی سکوت با لحنی اندوهگین گفت: "چه سرنوشتی؟"

تور پرسید: "به راستی پس از این همه سال...."

ته آنیس به تنگ آمده، کلامش را بریده و با عتاب گفت: "نمیدانم.... من خود نیز سرنوشت خود را نشناخته ام، چگونه میخواهید چند و چون آن را از زبان من بشنوید....؟"

تور کمی به او نگریست. قصد سخن گفتن داشت که صدایی از پشت سر توجهش را جلب کرد: "سرورم؟"

هر دو به سمت صدا بازگشتند و بانویی را دیدند که چند گام آن سوتر پرسشگرانه آنان را مینگریست. ته آنیس سردرگم و تور با لبخند به آن بانو نگریستند که مانند تور ملبس به جامه ای سپید و آزاد بود و زیبایی خیره کننده ای داشت.

تور پس از کمی سکوت، با لبخند تعظیم کوتاهی به ته آنیس کرده و گفت: "بسیار خوب بانوی من. شما را تنها میگذارم." سپس با ملایمت به طرف بانویی رفت که گویی منتظرش بود.

ته آنیس گامی در پی اش برداشت و گفت: "سرورم، صبر کنید..."

تور با لبخند به سمت او بازگشت و منتظر ماند. ته آنیس لختی تعلل کرده و سپس گفت: "به سبب رفتارم مرا ببخشید."

تور با صدایی سرشار از اطمینان گفت: "در لحظه ی پیروزی سخنانتان در والیمار را به خاطر خواهم سپرد بانو ته آنیس. ترانه ی چنین سرنوشتی تا ابد در سرود آفرینش طنین انداز خواهد بود و ... حقیقتا شما کسی هستید که این سرنوشت برازنده ی اوست." و سپس دست در دست بانوی سپیدپوش از آنجا دور شدند.

ته آنیس لختی رفتنشان را نگریست و سپس پرده های اشک، پی در پی بر چشمانش فرو نشست....

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...