رفتن به مطلب

Recommended Posts

اله ماکیل
ارسال شده در (ویرایش شده)

پیرمرد مدت زیادی زار زد و گریست. دنیل لحظه ای به آنچه بر سر پدربزرگ گذشته بود فکر کرد. سالیان چنین بی شماری را با چنین میراث شومی به سر کرده بود و در این سرزمین که هنوز برای پسرک ناشناخته و پر از خطر بود زندگی کرده بود. اکنون میفهمید چرا دیگران با اینگونه اند. تمام آن اهانت ها و ضرب و شتم ها به خاطر چیزی بود که در ید اراده ی پیرمرد نبود. با این حال در تمام این سالیان همچنان زیسته و ادامه داده بود و به این نقطه رسیده بود و ظاهرا همین برای او کافی بود. حس افتخار توام با ترحمی ناچیز بر دل پسر سایه افکند. اشک چشمانش را زدود و دستانش را بر بازوهای پیرمرد گذاشت.

پدربزرگ کم کم آرم گرفت و به درخت تکیه داد. صدای نفس هایش کم کم فروکش کرد و بی حرکت ماند. دنیل پرسید: "بعد چه شد؟"

پیرمرد پاسخ داد: "دیگر در آن میان جایی نداشتم. بارها و بارها به همنوعان سابقم در جای جای این سرزمین برخوردم. اما آنان نیز رفتار مشابه خویشاوندانم را با من داشتند. حتی چند بار به سختی جان به در بردم. تا اینکه دانستم بیشتر از این جستوجو بی حاصل است. مدتی روزگارم را در میان غارها و کوهستان های خالی از سکنه میگذراندم. تمام آنچه بر من گذشته بود را مرور کرده و بر تقدیر شوم خود نفرین میفرستادم. تمام وجودم پر از کینه و نفرت شده بود هر آن چه پیش رو میدیدم را ویران و تباه میکردم. چرا که لذتی نمیتوانستم از آن ببرم. این کینه و عداوت نسبت به این سرزمین آنچنان در وجود من ریشه دوانده بود که میخواستم هر آن چه هست و نیست و خواهد بود را به آتش بکشم و از بین ببرم. اما تنها بودم. تا اینکه یک روز به گروهی از همنوعان جدیدم برخوردم. دسته ای اورک بودند که خود را به جویباری افکنده و آلوده اش میساختند. بی تعلل به میانشان رفتم و هماهنگ با آنان هر آنچه میکردند من نیز تبعیت میکردم. به راه افتادند و به سمت شمال رفتند. چشمانم به برج و بارویی افتاد که سر به آسمان میکشید. آنجا پناهگاه ما بود. در حالیکه سرشار از کینه ودر عین حال هراسناک بودم به نزد "او" بازگشتم."

دنیل پرسید: "او کیست؟"

پیرمرد پاسخ داد: "خداوندگار تاریکی. نامش را نمیدانستیم. او را ارباب صدا میکردیم. هم او را میپرستیدیم و هم از او میترسیدیم. بعدها دانستم که نامش "مورگوت" است. تحت فرمان او به جنگ های زیادی گسیل شدم و بسیار کشتار کردم. اعمالم هم برایم لذت بخش بود و هم زجرآور. اما قید و بند او بر من چنان استوار بود که یارای ایستادگی در برابرش را نداشتم. سالهای بیشمار سپری شد تا اینکه سپاهی بزرگ و درخشان در برابرش صف آرایی کرد. من دانستم که این بار جان سالم به در نخواهم برد. دزدانه و پنهانی از صفوف سپاهش جدا شدم و به کوهستان پس پشتمان گریختم. تمامی سپاهیانمان چون مورچگان در برابر سیل نابود شدند و کوهستانمان به ویرانه ای بدل شد. او را دیدم که به زنجیر کشیدند و با خود بردند. سپاهیان کم کم پراکنده شدند و باد، غبار جنگ هولناک را پراکنده کرد. نمیدانستم باید خوشحال باشم یا اندوهگین. سرافکنده و سردرگم در این سرزمین میگشتم و روزگارم به سختی میگذشت.

تا جایی که میتوانستم از این سرزمین دور شدم و به جانب شرق رفتم. آنچه رخ میداد برایم اهمیتی نداشت. جهان از آن روز بسیار تغییر کرده است. بسیاری از زمین ها زیر آب رفتند و نابود شدند. بسیار لشکرکشی ها صورت گرفت و جنگ های زیادی رخ داد. اما من در گیرودار این حوادث نبودم.

مدتی پیش از این اما همه چیز برایم تغییر کرد. سعی میکردم که خود را به ندیدن و ندانستن بزنم. اما این حقیقت را دردرون حس میکردم و نمیتوانستم نادیده بگیرمش.

پسرک پرسید: "کدام حقیقت؟"

پیرمرد با صدایی آهسته پاسخ داد: "مدتی است بوی او را در این جهان میشنوم. این بو هر لحظه بیشتر و بیشتر میشود. گمان میکردم در این فکر تنها هستم. اما گویا فرمانروا نیز این را فهمیده است. گمان میبرد دورانی که از روزگاران گذشته پیشگویی شده، نردیک است. او در حال بازگشت است و تخم و ترکه و خادمان منحوسش مقدمات بازگشتش را فراهم میکنند. همانگونه که گلورفیندل گفت اورک ها روز به روز بیشتر و گستاخ تر میشوند و از همین الان بسیاری از سرزمین های آزادمردمان را مورد دست اندازی قرار میدهند."

دنیل پرسید: "فرمانروا کیست؟ یک الف است؟"

پیرمرد گفت: "نه. انسان است. از دودمان پادشاهان باستانی است که ازهزاران سال پیش در این سرزمین فرمانروایی میکردند."

پسرک گفت: "چه زمانی او را خواهیم دید؟"

پدربزرگ پاسخ داد: "شورایی تشکیل خواهد شد که فرمانروایان و امیران سپاه آنان گرد هم خواهند آمد تا درباره ی این موضوع رایزنی کنند. من نیز بدانجا خواهم رفت. اگر با من بیایی شاید بتوانی او را ببینی."

پیرمرد سپس کمی به پشت متمایل شد و چشمانش را بست. دنیل برخواست و کمی به اطراف نگاه کرد و خواست سوال دیگری بپرسد که فکر کرد پیرمرد به خواب رفته است. آنگاه غرق در تفکر در ساحل رودخانه به راه افتاد.

پس جنگی در راه خواهد بود. هر چند زمانش بر او آشکار نبود اما دانست که گواهی دلش بر پایانی نه چندان خوش بیراه نبوده است. اما دلیل حضور خود در میان این مردمان را نمیدانست و افکارش آشفته بود. هنوز سوالات بسیاری داشت که جوابی برای آنها نمی یافت و کسی نیز برای یافتن جواب کمکش نمیکرد. از این فکر احساس استیصال کرد و با درماندگی به طرف خانه ی چوبی به راه افتاد.

تا حوالی ظهر بی آنکه کاری انجام دهد در اطراف در گشت و گذار بود. غذایی مختصر از هارادال گرفت و تنها در گوشه ای خورد. سپس در گوشه ای نشست و به رفت و آمد ها خیره شد. مردمان هر یک مشغول کاری بودند. انسان های کوتاه قد ریش دار در گوشه ای جمع شده و به زبان خود با صدای بلند گفنگو میکردند. انسان ها و الف ها نیز دو به دو مشغول گشت و گذار یا صحبت کردن بودند و کسی از آنان به مردمان کوتاه قد اهمیتی نمیداد. همگان گویا منتظر خبر یا در انتظار کسی بودند و دنیل همچنان که در این افکار غوطه ور بود کم کم به خواب رفت.

مدت زیادی نگذشته بود که با صدای شیپوری از خواب پرید. دید که همه در حال جمع شدن در محوطه هستند و او نیز به آرامی به طرفشان به راه افتاد. کمی بعد چند سوار را دید که از سمت دیوار به طرف محوطه می آمدند. کمی دقت کرد و سواری که پیشاپیش می آمد را شناخت. گلورفیندل بود و در پشت سرش همراهان او. در میان آنان الف دژم چهر را نیز دید. همانکه به گفته ی هارادال نامش ماگلور بود. اما تنها آمده بود. گلورفیندل از دور او را دید و با لبخندی از اسب پیاده شد. دنیل دید که پدربزرگ نیز به آرامی از استراحتگاهش به طرف محل اجتماع می آمد. صدای الف را شنید که سخن میگفت:

"همگی گوش کنید. فرمانروا شمارا به جانب خویش خوانده است. با غروب خورشید حرکت میکنیم و صبح به شهر سپید میرسیم. هر آنکس که اینجا حضور ندارد را مطلع کنید."

دنیل به پدربزرگ نگاه کرد. پیرمرد با چشمانی مضطرب به گلورفیندل مینگریست...

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

دنیل چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. سخنان الف تا حدی او را نسبت به آنچه که پدربزرگ از بازگو کردنش طفره رفته بود، آگاه کرد. اما کینه ای که در دل ماگلور بود مضطربش کرده و او را نسبت به زندگی پدربزرگ نگران ساخت.

حرکت گروه شتاب بیشتری به خود گرفته بود. ساعاتی را درتاریکی شب سپری کردند تا اینکه سپیده ی صبح از مشرق سر زد. گروه مردان کوتاه قد از پیش رو نمایان شدند که با سرعت کمی در مسیر بودند. اندکی بعد گروه از پشت سر به آنان رسید و گلورفیندل با خنده گفت: "سریعتر بیاید اربابان. گمان نمیکنم فرمانروایتان شفاعت من برای دیرآمدنتان را بپذیرد." الف ها دزدانه خندیدند. یکی از مردان کوتاه قد به تندی به گلورفیندل گفت: "ما راه رفتن بر روی زمین را ترجیح میدهیم. وگرنه ما باید شفاعت شما را نزد فرمانروایتان میبردیم." همراهانش شروع به غرولند کردند و گلورفیندل با لبخند به راهش ادامه داد. ماگلور سوار بر اسبش شد و با کمی سرعت به نزد او رفت و به آرامی در کنارش شروع به صحبت کرد.

دنیل خود را به پدربزرگ رساند و پرسید: "اینها که هستند پدربزرگ؟"

پدربزرگ پاسخ داد: "دورف. کوتوله هایی که از زمان باستان در این سرزمین زندگی میکنند و به هیچ کاری هم نمی آیند. زمانی که از دالان ها عبور میکردیم، دریچه هایی را میدیدی که در کف زمین بودند. اگر آنها را پایین تر بروی به مسکن باستانی آنها برمیخوری. مردمان ثروتمندی هستند. از گذشته با الف ها میانه ی خوبی نداشتند. اما اکنون یکی از قدرتمند ترین متحدان هم محسوب میشوند. البته این فقط نظر فرمانروایشان است. سلوک مردمش با الف ها هنوز به سیاق اجدادشان است."

دنیل پرسید: "مردمان جنگاوری به نظر میرسند."

پیرمرد گفت: "بله، بله. با هرکسی که قصد آزار یا توهینشان را داشته باشد بیرحمانه وارد نبرد میشوند. بیشتر عمرشان را در غارها و معادن خود به سر برده و به ثروت اندوزی مشغول میشوند. در گذشته های دور جنگ هولناکی میان آنان و الف ها درگرفت که آن هم بر سر ثروت بود. فرمانروایشان دورفی است به نام "هازال". بسیار ثروتمند و مورد احترام مردمش است. فرمانروا او را نیز به شورا دعوت کرده است. چرا که اگر دورف ها نیز به جنگی که پیش بینی میشود بپیوندند قدرت مردمان آزاد بسیار فراتر خواهد رفت."

پدربزرگ به پیش رو نگاه کرد و گفت: "رسیدیم. شهر سپید ... نگاه کن..."

دنیل نگاه کرد. در دشتی پهناور شهری را دید که زیر نور کم رنگ آفتاب میدرخشید. شهر در گستره ای از شمال تا جنوب گسترده و خانه ها و مزارع را در سرتاسر شهر پراکنده و نهرهای بسیاری از میان باغ های آن عبور میکرد. در مرکز شهر ارگی بلند قرار داشت که گنبد سپیدرنگ و بزرگی در مرکز آن به چشم میخورد. درفاصله ی کمی از شهر دیوار بزرگی قرار داشت که تا آنجا که چشم توان دیدن داشت به شمال و جنوب کشیده شده بود. هرآنقدر که به شهر نزدیک تر میشدند، هیبت و جلال آن بیشتر خودنمایی میکرد. دنیل پیش خود اندیشید که به راستی شهری شایسته ی یک فرمانرواست.

پس از پشت سر گذاشتن چند تپه ی کوچک کم کم به دیوار ها نزدیک میشدند. روی هم رفته شهر نسبت به مناطق پشت سر در زمین پست تری بود و شیب زمین در مسیر شهر کاملا ملموس بود. وقتی کاملا در دیدرس شهر قرار گرفتند، گلورفیندل شیپورش را بیرون آورده و در آن دمید. مدت کوتاهی بعد از بالای دیوارها آوای شیپوری دیگر به وی پاسخ داد. گروه کمی به جانب راست متمایل شد و زیر سایه ی دیوار بلند در برابر دروازه ی عظیم توقف کرد. دروازه از فولاد ساخته شده و فلزی از حلقه های به هم پیوسته به رنگ نقره ای رویش را پوشانده بود. روی دروازه شمایلی از مردی بلند قد با نقره نقش بسته بود که شمشیری بلند را در دو دست گرفته و نوک آن را بر زمین فرو کرده بود. چهره ای راسخ داشت و چشمانش گویی تا فراسوی کوه های باستانی را میکاوید. دنیل داشت خطوط ناآشنای حک شده بر شمشیر را نگاه میکرد که دروازه با صدایی مهیب گشوده شد و نور خورشید از میان آن بر چهره ی اعضای گره افتاد.

شهر در سپیده ی صبح گویی کم کم از خواب برمیخواست. هر از گاهی چند سرباز مسلح از برابرشان عبور میکردند و نگاهی مردد به تازه واردان می انداختند. زیاد از دیوار ها دور نشده بودند که سواری از راه رسید. نیزه اش را بالا برد که نوعی سلام به نظر آمد. به دنبال آن گلورفیندل و ماگلور نیزه هایشان و دو تن از دورف ها، تبرهایشان را بالا بردند. سوار از اسب پیاده شد و به سمت مسافران آمد و با صدایی رسا گفت: "به نام فرمانروا ورود شما را خوشامد میگویم. شورا در نیم روز در مقر خود در ارگ تشکیل خواهد شد. من شما را به طرف استراحتگاهتان..."

گلورفیندل کلامش را قطع کرد و گفت: "از دیدنت خوشحالم "بارگان". نیازی به این سخنان نیست. ما راه را بلدیم."

مرد کلاهخودش را برداشت در حالیکه لبخندی بر لب داشت به طرف گلورفیندل آمد. الف او را برادرانه در آغوش گرفت. مرد به کناری رفته و با دست و احترام راه را به الف نشان داد. دیگران به دنبال گلورفیندل حرکت کردند. بارگان نگاهی به ماگلور کرد و تعظیمی کوتاه نمود و الف با حرکت سر احترامش را پاسخ گفت. سپس همچنان منتظر ماند تا همگان رد شدند اما از دور نگاهی به دنیل و پدربزرگ کرد، منتظرشان نمانده و به دنبال گروه به راه افتاد.

گروه از میادین زیاد و گذرگاه های متعددی عبور کرد. شهری زنده و خرم به نظر میرسید. در هر طرف مجسمه و پیکره ای از شخصی قرار داشت که در زیر آن بر لوحی سنگی کلماتی حک شده بود. دنیل از پدربزرگ پرسید: "اینها به زبان الفی است؟"

پدربزرگ پاسخ داد: "بله. مردم اینجا غالبا قادر به تکلم به زبان الفی هستند. زبان الفی زبان حکمت و آموزه هایشان است. اما در میان خود به زبان ما سخن میگویند."

دنیل به پیکره ای که از کنارش رد میشدند اشاره کرد و گفت: "اینجا چه نوشته است؟"

پدربزرگ که گویا نوشته را از بر داشت گفت: "خرامان سوار بر موج رفت ... و تلالو نگاه خیره اش به من... در غروب پاییز درخشیدن گرفت..."

دنیل به پیکره خیره شد. زنی بود ایستاده و پوشیده در ردایی سپید که موهایش تا به دامانش میرسید. صدای پدربزرگ او را به خود آورد: "رسیدیم. گمان نمیکنم تو را به درون راه دهند. ولی تا جایی که میتوان رفت با من بیا."

دنیل نگاهی به پیش رو افکند . ارگ بزرگ را در برابرش دید. از نزدیک بس مهیب تر و باشکوه تر جلوه میکرد. همانگونه که از دور دیده بود سپید بود. ساختمان عظیم از سنگ هایی به رنگ لاجوردی و سپید ساخته شده بود و نقش و نگارش چشم را خیره میکرد. محوطه ی بزرگی داشت که ورودی کاخ بود و در پس پشت آن، بناهای زیبا و چشم نواز به ترتیبی مثال زدنی ساخته شده و بالا رفته بود و در نهایت گنبدی سپید رنگ و بزرگ قرار داشت که از راس آن برجی باریک و سپید رنگ قد برافراشته بود. دنیل همچنان که به درب حیاط کاخ نزدیک میشد، در وسط حیاط درختی سپیدرنگ دید که نسبتا تنومند و پرشاخ و برگ قدکشیده بود. محو تماشای درخت بود که نگهبان کاخ روبرویش ایستاد و گفت: "شما نمیتوانید وارد شوید."

پدربزرگ گفت: "با همراهان به مهمانخانه برو. در بازگشت تو را خواهم یافت."

دنیل کمی به حیاط کاخ نگاه کرد و مردی را دید که از پله های کاخ به سمت مسافران پایین می آمد. درب کاخ بسته شد و دنیل خسته و سردرگم به دنبال مهمانخانه رفت...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...