رفتن به مطلب

Recommended Posts

تور

فصل پنجم

33

آفتاب خود را به پهنه آسمان می کشید و صبح می گذشت. هوا داغ بود با این حال نسیم ملایمی می وزید و خوشه های گندم را به حرکت در می آورد. هالدار با سرعت می دوید و باد، موهای بلند و آشفته اش را به حرکت در می آورد. مزارع یکی پس از دیگری از نظرش می گذشتند و در افق، سیاهیی بالارونده ای تا سقف آسمان پیدا می شد. آهنگرخانه پدر بود. آن را به فاصله بیشتری از مزارع قرار داده بودند چون مردم از دودهای سیاه کوره های سوزان آن برای مزارع شان می ترسیدند. اما در عوض نزدیک معادن دولمد بود. بسیاری مردان آن جا مشغول کار بودند و به اندازه نصف مردان قوم، سلاح تهیه شده بود. در میان کوره های متعدد، کوره آهنگرخانه پدر بزرگترین بود و او پیوسته کار می کرد و آهن و فولاد را آب و تیغه برنده شمشیر را شکل می داد. در آن کارگاه، تنها بود اما همیشه دوست داشت کسی همراهش باشد و به او کمک کند. هالدار این را می دانست. پدر خیلی به او اصرار کرده بود تا کار آهنگری را بیاموزد و در کنارش کار کند اما هالدار چندان میل و رغبتی به این کار نشان نمی داد تا این که از چند روز پیش عزم کرد پدر را در آهنگرخانه تنها نگذارد. این را خواهرش از او خواسته بود.

دودکش های بلند آهنگرخانه ها و از پس آن بناهای سنگی کارگاه ها نمایان شدند و هالدار از سرعت خود کاست. مسیر همواری را طی کرده بود اما تکه آهنی را که در دست داشت او را به نفس نفس زدن انداخته بود. تق تق مکرر چکش ها شنیده می شد. وقتی وارد کارگاه پدر شد گرما را دو چندان حس کرد، اما در دل آن جهنم قامت استوار و در عین حال خسته پدر را دید که سنگ ها را در کوره قرار می داد. موهای سپیدش از دور بر جامه سیاهش نمایان بود. صدای پدر، گرم تر از همیشه برخاست: «مانند همیشه دیر آمدی. کار زیاد داریم بیا جلو.»

هالدار در کنار پدر قرار گرفت. گرمای طاقت فرسا راه نفس را بر هر انسانی می بندد. هالداد پیر در حالیکه عرق می ریخت زیر لب غرغر می کرد:

«الف ها هرچقدر زبان خود را به تو خوب آموخته اند، وقت شناسی را به تو نیاموخته اند! چه زمان می خواهی مرد شوی؟ طلوع آفتاب را در خواب ناز بودی که من از معدن، سنگ آوردم و در کوره گذاشتم. اما مهم نیست.» سپس قد راست کرد و رو به هالداد گفت: «ببینم؟ تو واقعا می خواهی آهنگری یاد بگیری؟»

هالدار به پدر نگاه کرد؛ به چین و چروک های صورت او که با عرق پر شده بود و با خودش فکر کرد که چقدر این پیرمرد را دوست دارد و اگر خودش هم بخواهد نمی تواند کاری را بکند که پدر ناراحت شود.

پدر دوباره گفت: «بگو! نترس من مشکلی با علایق تو ندارم.»

هالدار پاسخ داد: «من به هر کاری که شما دوست داشته باشید علاقه دارم، پدر.»

هالداد لبخند رضایت بخشی زد و دست بر شانه پسر گذاشت و گفت: «خستگی را از تنم به در کردی جوان! بیا. باید چیزهایی را بیاموزی. با همین تکه آهن شروع میکنیم. با انبر آن را میگیری و در کوره قرار می دهی تا رنگش سرخ شود. سپس آهن نرم و آماده چکش خوردن است.»

و تمام روز را در آهنگرخانه این گونه گذراندند. پدر از آموختن مهارتهای حرفه اش به هالدار خوشحال بود و هالدار نیز از خوشحالی پدرش خرسند بود. هرچه باشد آهنگری کار محترمی است و لبخند پدر از آن هم بالاتر است. هالدار گرمای فزاینده آن جهنم را تحمل می کرد و لبخند میزد با این که چندبار از فرط خستگی و گرما مجبور شد مدتی را در اطراف و اکناف دشت سپری کند و سپس بازگردد و به کار ادامه دهد و اما سایه پدر را چون ابری که گرمای آفتاب را می کاهد ترجیح می داد.

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

34

چند روز به همین منوال گذشت تا این که روزی در بازگشت به خانه با هالت رو به رو شد. تیری صفیرکشان هالدار را بر سر جای خود میخکوب کرد و سپس هالت از پشت بوته ها جستی زد و جلوی برادر ظاهر شد. مثل همیشه لباس هایش خاکی و تیر هایش خون آلود بودند. تیر رها شده را از تنه درختی که به آن چسبیده بود جدا کرد و با صدای رسایش هالدار را خطاب قرار داد: «در بیشه هایی که هالت کمین کرده است بی پروا راه می روی پسر هالدار. نمی ترسی شکار شوی؟»

هالدار دور خواهر چرخید و گفت: «مرا از دام تو باکی نیست چه سال ها پیش یک بار دلم را شکار کردی!»

- «شمشیرت هم به اندازه زبانت کارگر هست؟»

- «اقرار می کنم که به اندازه تیرهای تو نافذ نیست. اما برق چشمانت از آن هم بران تر است.»

- «تو امروز یک چیزی ات شده است برادر!»

هالدار آهی کشید و گفت: «از فرط خستگی دارم هذیان می گویم! چند ساعت که با پدر کار کنی مغزت داغ می شود.»

هالت با شیطنت پرسید: «راستش را بگو! مغزت داغ شده یا دل ات؟» سپس چشمکی زد و نزدیک برادر شد و نجوا کنان پرسید: «دل در پی چه کسی داری که اکنون داری رویارویی با او را تمرین می کنی؟ به خواهر بگو.»

هالدار سری جنباند اما قبل از آن که بتواند مخالفت خود را ابراز کند هالت ادامه داد: «بگو تا او را با تیرهای خود به درب خانه شان بدوزم.» و سپس خندید.

هالدار گفت: «بس کن خواهر! کدام یک از مردان این قوم حاضرند در این روزگار خطیر دخترشان را به من بدهند؟ کسی ام که نه در زور و بازو هم پای دیگر مردان هستم و نه پیشه ای دارم. و نیز در تعجبم که چه کسی حاضرست به قیمت جان خود دل در گرو تو بگذارد!» و حالا نوبت هالدار بود تا خنده های بلند کند.

هالت که سعی کرده بود خنده خود را پنهان کند ،گویی غرورش جریحه دار شده بود، ادامه داد: «مطمئن باش قبل از آن مفلوک، من جان تو را می گیرم.» و با کمان خویش ضربه ای به هالدار زد. اما در کمال ناباوری برادر را نقش زمین یافت. خنده دیگر بر لبانش نبود و چشمانش بسته بود. هالت هراسان زانوانش خم شد و با دستان لرزان شانه های هالدار را تکان می داد و او را صدا می کرد اما جوابی نمی آمد. پیشانی اش زخم شده بود. هالت مضطرب و وحشت زده نام برادر را فریاد زد. اما هالدار که در دل می خندید زیر لب گفت: «اگر به گوش هیرگون برسانم که چه کردی مطمئن باش کمانش را از تو پس خواهد گرفت.»

هالت به سرعت خودش را پیدا کرد. ایستاد و کمانش را نوازشی کرد و گفت: «به کمان الفی امیدوار شدم.» لرزش هنوز در صدایش پیدا بود. هالدار نشست؛ خندید و پوزش خواست: «مرا ببخش. نباید ناراحتت می کردم.»

هالت دست برادر را گرفت و او را از زمین بلند کرد. سرش را نوازشی کرد و گفت: «از این کارها با من نکن. هالت بی تو خواهد مرد.» و سپس ناگهان روی برگرداند. هالدار دور شدن هالت را می نگریست، تیر هایی که در تیردانش به جنبش افتاده بودند و موهای بلندش که در باد می رقصیدند.

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

35

غروبی پر امید از راه رسید. صدای خش خش خوشه های گندم به گوش می خورد. چراغ های متعدد میدانچه بزرگ محصور در درختان را روشن کرده بودند. زوج جوانی که در صدر مجلس جای داشتند آغاز خوشبحتی خویش را جشن گرفته بودند. جوانی با موهای اصلاح کرده و جامه ای آراسته و تیره رنگ که با لبی خندان کنار بانویی با لباسی سبز رنگ و موهای طلایی بافته ای نشسته بود. پیش روی آن دو مردم، نشسته یا ایستاده، زورآزمایی دو مرد را وسط میدانچه تماشا می کردند. هالت و هالدار، ایستاده کنار هم مسابقه را با هیجان دنبال می کردند. آن دو پهلوان هر دو زورمند بودند و برتری به همدیگر نداشتند اما عاقبت یکی بر زمین افتاد و فریاد تشویق و هورای جمعیت بلند شد.

هالدار، پدر را آن طرف مجلس کنار دیگر مردان دید. هاسوفل که او نیز موهایش سفید شده و هالمیر که اثر گذر سالیان بر چهره اش مشهود بود. هالدار به یاد می آورد زمانی را که آنان جوان بودند. زمان، خیلی بی رحم است. گاهی برنده تر از شمشیر بر دل ها زخم می زند. زخمی کاری که تا پایان عمر همراه انسان خواهد بود. مانند مرگ مادر که گرچه پدر همیشه هنگام سخن گفتن از او می خندد اما غم از دست دادنش را نمی تواند پنهان کند. هالدار به یاد آورد سخن هیرگون را که در ایام کودکی به او گفته بود زخم زمانه بر دل الف ها بیشتر کارگر است چه الف ها در این دنیا جاودانند اما عمر انسان ها کوتاه است و پس از چند صباحی این دنیا را ترک می کنند. در همین افکار بود که شخصی با نیزه و لباس رزم راه خود را به میان جمعیت باز کرد، عده ای را متوجه خود کرد و در گوش پدر چیزی گفت که او را بسیار هراسان کرد. نجوا کنان سخن می گفت و گاه از ایما و اشاره هم استفاده می کرد بهرحال هر چی می گفت کاملا بر هالدار پوشیده بود. پدر ناگهان برخاست و همراه آن قراول به بیرون از جمعیت رفتند. جز هالدار هیچ کس دیگر در آن مجلس نبود آن دو را احساس نکرد. پس از مدتی دوباره با لبخندی بر لب به مجلس بازگشت و سر جای خود قرار گرفت. در گوش هاسوفل چیزی گفت که او را هم سراسیمه کرد.

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

36

هالدار زیر لب سخن گفتن پدر و هاسوفل را می نگریست و نمی دانست چرا نگرانی آن دو به او هم سرایت کرده است. صدای هالت او را متوجه خود کرد: «به کجا خیره شدی برادر؟»

هالدار پاسخ داد: «به پدر! احساس می کنم اتفاقاتی در حال وقوع است با به زودی رخ خواهند داد. تاکنون پدر را این چنین آشفته ندیده بودم.»

هالت که پدر را زیر نظر گرفته بود تایید کرد: «راست می گویی. اما من به تو می گویم که چیز مهمی نیست. لابد مانند سال های پیش اورک ها اموال مردم را غارت کرده یا گوسفندانشان را دریده اند.» و نگاهش را به مجلس دوخت.

هالدار با شک گفت: «امیدوارم همینطور باشد.»

پاسی از شب می گذشت و مردم اینک مشغول خوردن شام بودند. میزهای بزرگی پر از انواع خوراکی جات و شربت های گوناگون با فاصله زیادی از هم قرار داشتند و مردم گرد آن ها نشسته و در حال صحبت یا خنده بودند. برای بزرگان و نیز زوج جوان مجلس میزهای جدایی تعبیه شده بود. هالت و هالدار نیز در کنار هم مشغول صرف شام بودند. اوقات مفرحی بود که می گذشت و پس از صرف شام مراسم به انتهای خود نزدیک و کم کم خواب بر هالدار چیره می شد. هالت سکوت را شکست و بار دیگر به یکی از دختران حاضر در مجلس اشاره کرد و گفت: «هالدار! او را ببین. همان که موی طلایی بافته دارد و پیرهنش گلدوزی شده و به رنگ سرخ است. ببین چقدر با وقار نشسته و به آرامی غذا می خورد؟ او دختر سوم آلاندیر و تازه رسیده است. او را به اولین مرد خواستگارش خواهد سپرد خصوصا اگر آن مرد، فرزند هالداد کبیر باشد!»

هالدار با بی میلی گوش می کرد و هر از گاهی برای دل خوشی هالت نگاهی به دختر می کرد. هالت ادامه داد: «می گویند او فنون عجیبی در زیبایی و سحر مردان می داند. هنرش در دوخت و دوز است و لباس های زیبای این مجلس را همه او دوخته است. میخواهی از او درخواست کنیم برایت لباسی در خور بدوزد؟!»

هالدار گفت: «هالت بس کن. باور کن تلاش هایت همه بیهوده است. موقع اش که بشود خبرت می کنم کسی را پیدا کنی تا لباس هایم را بدوزد!»

هالت با تعجب پرسید: «چرا؟ من که می دانم تو کسی را زیر نظر داری اما چرا به خواهر نمیگویی؟!»

هالدار که خستگی برو چیره شده بود و هر طور که فکر میکرد دیگر راه گریزی پیدا نمیکرد عاقبت راز دل سالیان خود را به خواهرش وانهاد گرچه هالت هم تاکنون به این قضیه پی برده بود اما همیشه اولین بازگو کردن راز از زبان خودت خیلی سخت تر است. بنابراین خودش را جمع و جور کرد و با احتیاط شروع به سخن گفتن کرد: «درست فکر می کنی هالت. یکی هست...» و با مشاهده برق چشمان هالت خنده اش گرفت.

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

37

هالت با تعجب پرسید: «درست حدس زده بودم. حالا او کیست؟»

اما قبل از آنکه هالدار بتواند جواب دهد توگویی از آن دور ها صدای ناله های مردی به گوش رسید: «اورک ها! دشمن! ای مردم...» هالدار جوابی نداد اما به جای آن گوش تیز کرده بود. هالت بی تفاوت گرفت: «به پدر نخواهم گفت فقط به من نشانش بده.» و با لبخندی بر لب چشم در چشم برادر دوخت. اما هیچ جوابی نیامد. هالدار نجوا کنان گفت: «هالت! گوش کن.»

از فراز درختان فریاد خشن مردی پر از درد و ناله برخواست که بر دیگر صداها رجحان یافت: «اورک ها! اورک ها بدین سو می آیند. ای مردم نادان! نشسته اید و خوش گذرانی می کنید؟ برخیزید و دست خانواده خود را بگیرید و ازین منطقه بگریزید. اورک ها! سپاهی از اورک ها به سوی ما می آیند.» و صدای فریادش در هوهوی بادی که بین درختان می وزید گم شد. سکوت بر مجلس حاکم بود توگویی مردم از شکستن آن واهمه داشتند. هیچ صدای مشکوکی نمی آمد. هالدار انتظار داشت هر دم شیپور جنگی یا صفیر تیری سکوت را بر هم زند اما همه چیز آرام بود و جمع حاضر سرد و سخت بر جای خود میخکوب شده بودند و نمی دانستند آنچه را می شنوند باید باور کنند یا نه. کم کم ترس در چهره زنان و دلهره در چهره مردان نمایان گشت. بالاخره هاسوفل برخواست و رو به آن مرد که روی درختی قرار گرفته بود کرد و فریاد زد، صدایش در دشت پیچید: «چه می گویی ای دیوانه؟! اورک ها چه کار به کار ما دارند؟ مگر با نگهبان نداریم که تو آسمان جل برای ما اخبار جنگ می آوری؟ از روی آن درخت بیا پایین تا زبانت را داغ نکردم. چشم نداری خوشی و دورهمی این مردم را ببینی؟ آهان...فهمیدم...نکند زن می خواهی و به تو نمی دهند؟»

صدای خنده مردم بلند شد اما دوباره زود خوابید چون آن مرد با ضجه توضیح می داد: «چه می گویی ای دلاور! من خود آن ها را به چشم دیدم. مردمانی زشت صورت بودند با جامه هایی آهنین و سیاه که شمشیر های پهن و آبدیده حمل می کردند. زمین زیر پایشان می لرزید. من رفتم تا از رود بزرگ ماهی بگیرم...» و ناگهان کلامش را فروخورد و سکندری خوران روی درخت لغزید و با صورت به روی یکی از میزهای غذا افتاد. سر و صدای زیادی به پا خواست و مردم با هیاهوی بسیار از جا پریدند و دور او جمع شدند. هالدار راه خود را از میان جمعیت باز کرد و در میان الوار های شکسته و غذا های در هم آمیخته جسم نحیف و خون آلود مرد را پیدا کرد. دستان او را ظالمانه قطع کرده بودند. با دهان خون آلود هشدار داد: «دست زن و بچه خود را بگیرید و ازینجا بروید که سپاه بزرگ آن ها این بار برای کشتار و غارت تمام مردم می آیند.» و دیگر کلامی بر نیاورد.

هالدار به خود آمد. دور و برش را نگاه کرد. مردم در حال گریختن بودند. گریه کودکان و ناله زنان بلند بود. همه از ترس و بی تفاوت به دیگران به این سو و آن سو می دویدند. مجلس بهم ریخته بود و داد و بی داد هاسوفل هم کارگر نیافتاد. کم کم سر و صدا ها دور شدند و میدانچه بی درخت آنجا خلوت شد. هالدار وزش باد سردی را احساس کرد و به خود لرزید اما گرمایی آشنا بر او نفوذ کرد. دستش را در دستان هالت یافت. قامت پدر را دید که از میان میزهای شکسته و غذاهای ریخته به آن ها نزدیک می شد. مشت های گره کرده و لرزانش حکایت از خشم او می کردتد. کسی جرأت آغاز سخن نداشت. هالداد به جسد آن مرد نزدیک شد و خطاب به او گفت: «ای مفلوک مزدور! تو تندبادی شدی که پیش از سررسیدن طوفانی سهمگین آرامش این مردم را بهم زد و آن ها را بیش از پیش از هم پراکند.»

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

38

دخترک با لباس سفیدش ناباورانه بر صحنه به هم ریخته مراسم ازدواجش خیره شده بود. پدرش آلاندیر و چند تن از مردان دیگر در آنجا باقی مانده بودند و نیز مرد زندگی اش که به هالدار نزدیک می شد. از او پرسید: «حال تصمیم شما چیست؟ آنچه این مرد می گفت راست بود؟»

هالداد گفت: «آری! اخبار درستی را اما نادرست بیان کرد.» سپس چشم از زمین برگرفت و به صورت جوان نگاه کرد و پرسید: «نام تو چیست جوان؟» و پاسخ شنید: «هاروین هستم فرزند هاردویر.»

-« تو چرا نگریختی هاروین؟ تو هنوز جوانی. اگر اخبار راست باشد که هست ماندن تو کمکی برای زندگی ات با معشوق ات نخواهد بود. دستش را بگیر و برو.»

هاروین پاسخ داد: «چشمان آلایره! چشمانش که به هم ریختن مجلس ما را دید حاکی از ناامیدی داشت. من با او پیمان بستم در سختی ها در کنارش بمانم و بجنگم نه که بگریزم. زندگی در سختی هاست که معنا پیدا می کند. من اگر به این پیمان وفادار ماندم می توانم امید زندگی را به چشمانش برگردانم.» با گفتن این سخن آلایره چشم از میدانچه برگرفت و پشت شوهرش جای گرفت و دست به دستانش سپرد.

هالدار برای آنکه باری از روی دوش پدرش بردارد به او گفت: «پدر! من بزرگان از دیگر مناطق را خبر خواهم کرد تا برای شور به اینجا بیایند.»

هالداد برگشت و با رضایت تایید کرد: «حتما همین کار را بکن. می خواهم فردا صبح همه آن ها جهت امور جنگ در اینجا حاضر باشند.»

هالدار سر فرود آورد و سپس خواهر را وداع گفت و به اصطبل رفت. بی درنگ چابک ترین اسب را برگزید و دل به تاریکی شب زد. به مناطق جنوبی و شرقی می تاخت. به هر کدام از مناطق که می رسید بزرگشان را از اخبار جنگ مطلع می کرد و می گفت که هالداد همه آن ها را فردا صبح برای مشورت فراخوانده است. تمام شب را بی وقفه در حرکت بود و نمی دانست تاکنون به چندین نفر خبر رسانده بود. با پدیدار شدن اولین شعاع های نور در آسمان به نزد پدر بازگشت که خانه را محل گردهمایی بزرگان و سران کرده بود. صندلی های بسیاری را به دور میز بزرگی چیده بودند که روی آن نقشه ها و طومار های متعددی پهن بودند. هالداد، هالدار را خوشامد گفت: «درود بر تو. پسرم! اندکی استراحت کن و سپس با خواهرت در جلسه ما شرکت کن.»

هالدار پاسخ داد: «همین کار را خواهم کرد.» و به اتاق خواب رفت و هالت را آرمیده در بستر یافت. آنجا بود که هالدار دانست حتی از برداشتن یک قدم دیگر عاجز است. تمام بدنش مغلوب خستگی و خواب شده بود و در کنار این ها هجوم افکار متعددی درباره جنگ ذهنش را مشوش ساخته بود. دستان بریده آن مرد مفلوک جلوی چشمانش بود و خنده های مردم که به گریه بدل شد. اما نفس های آرام و منظم هالت کنار گوشش مانند لالایی مادر برای فرزندش هالدار را آرام آرام به دنیای خواب هدایت کرد.

...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

39

پس از لختی آرمیدن، هالدار مهیای شرکت در گردهمایی شد. آن روز صبح همه آمده بودند. تمام سران قبائل مختلف هالادین از شمال و غرب و جنوب. تمام آن هایی را که هالدار شب گذشته دعوت کرده بود به همراه کسانی که در ماجرای دیشب حضور داشتند اکنون به سرعت در جاهایشان مستقر می شدند. به اندازه کافی میز و صندلی آنجا بود و صبحانه مختصری برای همه وجود داشت. هالدار، هالت را روی یک صندلی در گوشه ای از جمع پیدا کرد و کنار او نشست. هالداد نیز در بالای مجلس کنار هاسوفل و آلاندیل و هالمیر قرار گرفت.

هالدار چهره ها را از نظر گذراند. بیشتر آن ها را می شناخت. مردی سیاه موی و خاکستری چشم بهمراه ریشی بلند و صورتی آفتاب گرفته در کنار او قرار داشت. او از جنوب آمده بود. پیشه اش نجاری بود و الوار ها را در جنوب به هم می دوخت و حصارهای چوبینه ای گرداگرد مزارع درست می کرد. در کنار او مرد مسنی با صورتی پر چین و چروک و چشمانی روشن با ردایی خاکستری بر دوش نشسته بود. نگاه نافذش را به نقشه های روی میز دوخته بود و گویی به فکر فرو رفته بود. هالدار نام او را نمی دانست اما میدانست که از شمال آمده بود. هالدار از روی میز دو کاسه شیر برداشت، یکی را به هالت داد و دیگری را خودش برداشت.

هالداد کلام خود را این گونه آغاز کرد:

«همه شما از اتفاقات شب گذشته آگاه شده اید یا در آن حضور داشتید. بنابراین بی مقدمه و با افزودن گزارشاتی که به دست ما رسیده است شروع می کنم. دیشب برای من از وضعیت دشمن خبر آوردند. تعداد آن ها، تجهیزات جنگی و مقصدشان. آن ها سپاهی از اورک های شمال هستند که دشت های آن منطقه را پس پشت نهاده اند رو به سمت تارگلیون در حرکتند. آنطور که معلوم است جنگل را دور زده اند و از راه رودخانه خود را از مرز های کارانتیر دور نگه داشته اند و این یعنی مقصد آن ها همینجاست. تعدادشان بیش از هر زمانی که شبیخون می زدند یا مزارع مان را غارت می کردند تخمین زده می شود.

حرکتی که آغاز شده است، نمی دانم چرا اما احتمالاتی می دهم، برای نابودی تک تک ما، سوزاندن خانه ها و تصاحب زمین هایمان تدارک داده شده است. دقیقا همان چیزی که سعی می کردیم سال ها از آن پرهیز کنیم اما اکنون با آن مواجه شده ایم و توانایی فرار از آن را نداریم. بیش از این نمی شود سر را در لاک خود فرو برده، بی اهمیت به سرنوشت همسایگانمان دست در گوش فرو ببریم تا صدای فریاد کمک آن ها را نشنویم. خطابم دقیقا به توست هریون!»

خشم و دلخوری از صدای پدر می بارید. آنقدر که جمع حاضر انگار جرأت نفس کشیدن نداشت. صدای آهنگر هر دم پتکی می شد و بر سر هریون فرود می آمد. هالدار او را می شناخت. همان که ردای خاکستری بر دوش داشت. او هدایت گروهی از هالادین ها را بعهده داشت که در منطقه شمال غربی تارگلیون زندگی می کنند. چند سال پیش اورک ها به یکی از قبایل شمالی یورش بردند اما آن ها برای کمک حتی از خانه هایشان بیرون نیامدند. و اورک ها بیشتر خانه ها را غارت کردند و حتی چند نفری را کشتند.

هریون گردن راست کرد و خطاب به هالداد اعتراض کرد: «آی آهنگر زیاد تند نرو! آن دفعه دشمن ناغافل یورش برد و ما دیر متوجه شدیم. چاره ای نداشتیم. اما اکنون اوضاع فرق کرده است. من دوست ندارم منتظر بمانم دشمن به درب خانه من بکوبد و اجازه ورود طلب کند! اگر آمارت راست باشد که احتمالا هست چون اخبار به ما هم رسیده، می خواهم اول نقشه خودت را بشنوم و بعد در مورد سرنوشت مردمم تصمیم بگیرم.»

...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...