رفتن به مطلب

Recommended Posts

تور

خب دوستان به یاری خدا فصل 2 و 3 هم تموم شد و باز به مرحله ای رسیدیم که لازمه من نظر خوانندگان داستان رو جویا بشم.

مهم ترین چیزی که درخواست دارم در موردش نظر بدید اصلاح اشکالات گذشته است. اشکالاتی که در فصل اول بهش اشاره شد. حالا میخوام ببینم آیا در فصل 2 و 3 تونستم برطرفشون کنم یا نه. یا حتی میتونید به صورت دلخواه جاهایی که خیلی خوب نوشته شده هم (البته اگر باشه همچین جاهایی!) از نظر خودتون بگید. تا شروع فصل بعدی زمان هست و حتی دوستانی که داستان رو هم نخوندند میتونن بخونن و نظر بدن. با نظراتتون خیلی میتونید کمکم کنید. ممنون

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Elentári

من به خودم جرات میدم و اولین نظر رو میدم! فصل 1و2 جذاب تر و لذت بخش تر هستن. دیالوگها طولانی تر شدن. به جزییات بیشتر پرداخته شده و فضای داستان صمیمی تره. توصیف کارانتیر عالی بود؛ روحیات خاصش رو خیلی قشنگ منتقل کردین! سکونتگاه الف ها نسبت به بقیه داستان یه مقدار ضعیف تر توصیف شده بود (از نظر من البته). پر توقع شدیم دیگه! <_<

یه نکته درمورد جملاتی كه به زبان الفی بیان میشن. لطفا فارسی اونا رو هم بنویسین.

پ.ن: یه اعتراف کوچیک كه امیدوارم کسی رو آزرده خاطر نکنه: پست های اول خیلی من رو جذب نکرد؛ ولی وقتی فصل جدید رو خوندم با علاقه برگشتم به عقب و از اول شروع به مطالعه کردم. قلمتون خیلی روانتر شده و با شخصیت ها احساس نزدیکی بیشتری کردم. ممنون از زحماتتون.

پ.ن2: با توجه به سبک نوشتاری كه انتخاب کردید فکر میکنم استفاده از عبارت "خیره شد" مناسب تره تا "زل زد". اینجوری با ابهت تره!

ویرایش شده در توسط ضحی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Vána

خب تور منم خوندمش اون جایزه منو بده :دی

منم با ضحی موافقم سه چهار پست اول منو جذب نکرد و ادامه ش برام جذاب شد وچون امروز شروع کردم و تا انتها اومدم قشنگ جذب شدم توصیفات مکان واشخاصت خیلی خوبه و دیالوگهام همینطور استفاده از زبان الفی و نقشه میدل ارث تبحر شما رو بر آردا نشون میده و این عالیه مورد دگه ای بذهنم نمیرسه جز اینکه کمی قلمتو روان تر کن مثل اینکه ادم داره داستانهای سیلیماریلونو میخونه کمی روان تر بنویس نظر دیگه ای ندارم منتظر ادامه شم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

تور عزیز سلام. خیلی ... خیلی ... خیلی مشتاقم بقیه ش رو بخونم. خواهش میکنم زیاد منتظرمون نگذار.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

خیلی ممنون از نظرات النتاری و وانای عزیز. نکات به جایی رو اشاره کردید حتما مد نظر قرار میدم.

بله این کاملا درسته که هرچه جلوتر میرم با شخصیت ها احساس نزدیکی بیشتری میکنم و این در بیان حالات شخصیت ها و حتی فضاسازی داستان کمک میکنه.

و موقعی که دست از کار میکشم و وقفه ای پیش میاد وقتی دوباره شروع به نوشتن میکنم این گسستگی متن تو ذوق میزنه و من حواسم به این هست بنابراین در آخر کار حتما کل داستان رو یک ویرایش اساسی میکنم تا متن یک دست بشه.

یه نکته درمورد جملاتی كه به زبان الفی بیان میشن. لطفا فارسی اونا رو هم بنویسین.

اینجا قصد ندارم فارسیشون رو بگم. توی تاپیک آموزش زبان الفی در اولین فرصت میذارمشون اونجا دنبالش باشین :|

...کمی قلمتو روان تر کن مثل اینکه ادم داره داستانهای سیلیماریلونو میخونه کمی روان تر بنویس نظر دیگه ای ندارم منتظر ادامه شم

خب این یه تاثیرپذیری اجتناب ناپذیر از منبع اقتباسمه. سیلماریلیون. این داستان در سیلماریلیونه. حوادث در دوران اول هستند و من نمیتونم مثلا به سبک هابیت در دوران سوم و با اون فضای شوخ و شنگ هابیتیش بنویسم. داستان حکایت اساطیره. پدران آدمیان و الف ها در زمان هایی دور. و این ها همه تاثیر داره. ولی سعی میکنم متنم رو از تکلف و پیچیدگی خارج کنم و به اصطلاح روان بنویسم. (البته اصلان خلاف اینو ازم در پستش میخواد! :| )

خیلی ... خیلی ... خیلی مشتاقم بقیه ش رو بخونم. خواهش میکنم زیاد منتظرمون نگذار.

خیلی ممنون. :))

چشم...بزودی فصل بعد رو شروع میکنم.

پ.ن

اگر میشه یک پست دیگه در این صفحه ارسال بشه تا من فصل جدید رو از اول صفحه بعدی آغاز کنم. مرسی :((

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سلام. نثر خیلی به جا و برازنده ی سیر داستان و شخصیت هاست. هر چه زودتر هالادین رو به بره تیل برسون تا بیشتر از داستان لذت ببریم. راستی یه جایی هم برای شخصیت بزرگا بذار! :)) :((

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

25

هالت برخواست و به دور و بر خود نگاهی انداخت. پیش رویش دشتی با پستی و بلندی های اندکی تا افق ادامه داشت. در سمت راست کوهستان قرار داشت و وقتی به چپ نگاه کرد درختان پراکنده ای را دید که هرچه دورتر می شدند به شمارشان افزوده می شد. هالت بیش از هر چیز مایل بود به کوهستان برود. با حیوانات ساکن آنجا آشنا شود و حرکت های آن ها را زیر نظر بگیرد. از طرفی قدم زدن در دشتی هموار و بی انتها را خسته کننده یافت و از پرسه زدن در میان درختان نیز خاطره خوشی نداشت. پس عزم کرد تا از دامنه کوه دولمد بالا رود نه تا قله آن بلکه تا جایی که بتواند بزهای کوهی و گوزن ها را با فاصله ای مطمئن نگاه کند.

ابتدا از چادر، مقداری نان در جیب خود گذاشت تا بتواند با گرسنگی مبارزه کند و سپس در خطی مستقیم از میان چادر های دیگر آنجا و مردم در حال عبور گذر کرد و آن ها را پشت سر گذاشت. به سرعت جلو می رفت و خاک نرم دشت را با قدم هایش طی می کرد تا خورشید دوباره پشت دولمد قرار گرفت. زمین به آرامی ارتفاع می گرفت و از سرعت هالت کم می شد اما دختر همچنان مصمم با گام هایی استوار پیش می رفت. صداهای گروه را همچنان پشت سر می شنید، خنده بچه ها و صحبت بزرگتر ها که ضعیف می شدند و در صدای باد محو می گشتند. زمین سنگلاخ با شیب های تند و سخت که گاهی دستان هالت را به کمک پاهایش مجبور می کرد جای خود را به خاک نرم و سبزه زار دشت داد و به شیب خود افزود.

هالت همچنان بالا می رفت. برخی صخره ها را که همچون دیواری مورب جلوی راهش ظاهر می شدند را دور می زد و راه دیگری را از کنار بر می گزید. از سرعتش کاسته بود و هر کجا قدم می گذاشت با دقت انتخاب می کرد. دستانش شکاف های داخل سنگ ها را با قدرت می گرفت و با احتیاط قدم از قدم بر می داشت. دوباره شیب نرمی به سوی بالا اما همچنان با بستری سنگی پیش رویش قرار گرفت و هالت به سرعتش افزود. احساس کرد که به استراحت نیاز دارد چون دستانش را عرق، لیز کرده بود و از نفس افتاده بود. سنگ بزرگی را که روی دامنه ی سنگی کوه جا خوش کرده بود را برای استقرار انتخاب کرد که ناگهان حرکتی بالاتر و در دامنه پر شیب کوه توجهش را جلب کرد.

...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

30

سر و صدای شادی از داخل چادر برخاست و آنقدر بلند بود تا توجه هر کسی را آن اطراف به خود جلب کند. لبخند ناخودآگاه بر لبان هالت نقش بست و داخل رویاهایی فرو رفت که او و برادر و پدرش را داخل این دشت تصور می کرد. اما تمام این سرخوشی ها متوقف شد زمانی که هیرگون کلام خود را ادامه داد:

«هرچند کارانتیر شما را در سرزمین خود پذیرفت اما در آخر مجلس جمله ای را خطاب به این کودک گفت که دل مرا زخم زد. و اکنون که شعف شما را می بینم از تکرار آن پروا دارم.»

هالداد گفت: «بی پروا سخن بگوی ای هیرگون فرزانه. چه چیز تو را ناراحت کرد؟ در دل پسر فیانور چه می گذرد؟»

هیرگون گفت: «بگذار از قبل ترش بگویم. کارانتیر با پسرت سخن گفت. و هالدار با اندک کلماتی که از زبان ما می دانست به او جواب هایی بی نقص داد. و جمله ای تاثیرگذار را گفت که دل کارانتیر را نرم کرد. هالدار در جمع بی مرگان و فناناپذیران ار مرگ مادرش گفت و جمع را تألم و تأسف فرا گرفت. پس من موفعیت را مناسب یافتم و درخواست شما را مطرح کردم. کارانتیر ابتدا پرخاش کرد اما بعد از رایزنی با مشاورانش دلش پذیرفتن شما را رضا داد و در پایان این جمله را گفت: «از مرزبان جدیدمان پذیرایی کنید.» من همانجا از قصر و خانه او بیرون آمدم. کارانتیر گستاخ ترین پسران فیانورست. زبان او همواره برنده تر از شمشیرش عمل می کند اما جوهره او پاک است گرچه از خرد و دلسوزی سهمی کمتر از برادران خود برده است.»

صدای جوان و رسایی سخن گفتن آغاز کرد تو گویی افکار خود را به زبان می آورد و توجهی به سخنان هیرگون نداشت؛ صدای هالمیر بود:

«من می دانم در دل پسر فیانور چه می گذرد. او به ما زمینی عطا نکرده بلکه ما را استخدام کرده است تا مرزهای سرزمینش را پاس بداریم. و چون مرزهای او خانه و کاشانه خودمان نیز هست می داند که با جان خود از آن دفاع خواهیم کرد بنابراین دشمن به او نخواهد رسید مگر ما را از میان برداشته باشد و آن زمان اوضاع تازه چون گذشته است که مرزهایش باز بودند و هالادین ها گذرشان به این جا نیافتاده بود. پذیرایی او از ما اینچنین است که ما را سپر خود قرار دهد. به راستی که گستاخی کرده است.»

هیرگون جواب داد: «قبل از این که شما بیایید و حتی همین زمان که من با شما سخن می گویم مرزبانان حصار و ورودی جنگل را پاس می دارند که تنها چند روز جلوتر از شماست. آرام باشید و دل قوی کنید! شما در سرزمین مردم کارانتیر هستید. از او خواستید تا در اینجا بمانید و او نیز این زمین ها را در اختیار شما قرار داد تا بکارید و درو کنید، دام های خود را پرورش دهید، فلز کوه را نرم کنید و از آن ساز و برگ جنگی تولید کنید و این چنین زندگی امنی برای خانواده خویش فراهم کنید. اما تحت امر کارانتیر هستید و باید خراج خود را به او بپردازید. خراج شما نگاهبانی مرز هاست. حال آنکه امر شریفی است مگر نگفتید همه یک دشمن داریم؟»

...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

31

هالداد پس از مدتی به سخن درآمد و گفت: «هیرگون درست می گوید.» آهی کشید و ادامه داد:

«این بار نیر نمی توانیم قلمرویی از برای خود ایجاد کنیم. خود صاحب ما یملک خود باشیم و متحد، تحت امر بزرگی از قوم خویش باشیم. توقع ما از کارانتیر که تکه ای از زمین های خود را به ما ببخشد اشتباه بود. در این روزگار تاریک و با وصفی که از دشمن کرده اید، بخشیدن و تکه تکه کردن زمین چون رها کردن فرزند خود به دست غیر است تا او را پرورش دهند و باز نمی توانی خود را از فکر کردن به سرنوشت او رها کنی. کسی برای قومی که فانی است و از آن طرف کوهستان آمده است دل نمی سوزاند. تنها سلاح ما، محبت و دلسوزی خودمان است. ما خود باید برای همدیگر دل بسوزانیم و در غم و شادی یکدیگر را شریک کنیم. اتحاد، ما را از سرگردانی ها نجات خواهد داد. اما افسوس! تقدیر چنین رقم خورده است که هالادین ها همچنان چند دسته و متفرق باقی بمانند. چنین باد!»

سکوتی در گرفت، اما هالداد ادامه داد: «حال که به سرزمین دلخواه رسیده ایم، آن را بر می گزینیم، خانه و کاشانه خویش را آنجا می سازیم و از آن محافظت می کنیم. بگذار کارانتیر هر طور می خواهد فکر کند. ما از این سرزمین بهره می بریم و به پاس نعماتش تا پای جان از آن دفاع می کنیم و دشمن پایش را روی زمین ما نخواهد گذاشت مگر خون ما ریخته شود.»

لرزه بر اندام هالت افتاد و دیگر توجهی به صداهای حاکی از تحسین جمع نداشت. با خود فکر کرد که مدت زیادی است پدر را ندیده، دستش را نگرفته و با او سخن نگفته است. اشتیاقی برای دیدن هالداد به دلش چنگ می زد. دختر نتوانست بیش از آن پنهان ماندن پشت پرده را تحمل کند و به سمت ورودی چادر دوید. داخل شد و جمع را متوجه خود کرد. پدرش گفت: «هالت! دخترم، بیا و کنار ما بنشین.»

هالت ناگهان دستش را داخل جیب برد و سنگ را بیرون آورد و جلوی خود گرفت: «پدر؛ برای شما چیزی آورده ام که شاید توجهتان را جلب کند.»

...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...