رفتن به مطلب
سیه تیغ

ارباب قصه گویان (Loremaster)

Recommended Posts

تور

قلمت خوبه...

فقط من شخصا از داستان هایی که از وسط ماجرا بی هیچ پیش ززمینه ای شروع میشن خوشم نمیاد چون هیچ ذهنیتی از شخصیت ها نداری و این باعث میشه تا مدتی سردرگم باشی...

حالا مشارکت ما در این تاپیک قراره چه جوری باشه؟ مجازیم ادامه داستان رو از ذهن خودمون بگیم؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
fateme

ای وای من میخواستم بهتون امتیاز مثبت بدم ولی فکر میکنم منفی شد. ببخشید جناب سیه تیغ :-?

هابیت بامزه ایه^ امیدوارم زودتر بقیه داستان رو بذارین. دلم میخواد بدونم اسمش چیه و آیا از بگینزها هم برامون میگه یا نه. و اینکه بگ اند هنوزم هست.. ;)

بازم معذرت میخوام و ممنون :-?

ویرایش شده در توسط fateme

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مهمان

اينجا جای ادامه دادن داستانه، نه بحث های متفرقه. برای اين جور بحث ها به تاپيک گفتگوی ايفای نقش مراجعه كنيد.

برای ادامه دادن داستان هم بايد اول ثبت نام كنيد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

خب ، میتونید حدس هایی رو که در مورد آینده شخصیت ها به ذهنتون میرسه بیان کنین . اما سیر اصلی داستان دست خودم باشه بهتره .

در مورد گندالف جان هم باید گفت راست میگه . بیان نظرات در گفتگوی ایفای نقش بهتره . فقط حدس هاتون از آینده شخصیت ها ... البته بابت غلط های املایی من ببخشید چون که این کیبورد یکم سفته بعضا بر اثر سرعت ثایپ نمیگیره ...

ادامه داستان رو بعدا میذارم چون بهتره اول توی ورد تایپش کنم بعد اینجا کپی کنم که غلط های املایی کمتر بشه . فایرفاکسه دیگه ، یه دفعه یه اروری میده و کارو خراب میکنه .

تا بعد و ادامه داستان ...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

دوستان شما تا حدس هاتون رو بیان نکنید بنده قسمت بعدی رو نمیذارم .

چرا هیچ حدسی نزدین ؟ بسم الله :

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
تور

خب البته شاید یکم برای نظر دادن زود باشه...درمورد قصد و غرض"رونالد".

اما به شخصه دوست دارم هابیت داستان رو از فک و فامیل های الانور بگینز یا پیپین توک فرض کنم. توک ها اهل ماجراجویی بودن و یکم هم برندیباک ها...از بقیه که بخاری بلند نمیشد:دی ...و دوست دارم هابیت بگینز یا توک داستان رو از حافظان اسرار حماسه های اجدادش (بیلبو، فرودو، سم وایز و...) بدانم که نمیخواهد قهرمانی های آنها از یاد برود... و رونالد هم انسان جوان شیطونی که از ریخت و قیافه نقب هابیتی و در گردش خوشش اومده و وقتی در میزنه یکی از موجودات افسانه ای (هابیت ها که ظاهرا خیلی کمیاب شدن) رو میبینه...

ویرایش شده در توسط تور

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
LObeLia

من یکی که اصلا نمیتونم داستان خلق کنم .اما فکر کنم این هابیت همین که میاد داستانشو تعریف کنه هابیتای دیگه میریزن سرش و اون عصبانی میشه و به رونالد میگه که برگرد همون جایی که ازش اومدی. وقت منو هم نگیر.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Light king

داستان نویسی خوبی داری , با نثر شیرینی می نویسی

البته میشه یه چند تایی ایراد بنی اسرائیلی گرفت :D

منو یاد مهمانی غیر منتظره انداخت

به نظرم احتمالا در مورد یه ماجرایی در رابطه با پاش صحبت میکنه و به دلایلی میرن ماجراجویی و یه سری اتفاق دیگه که فعلا به نظرم نمیشه اصلا حدس زد !

میشه ازش یه داستان بلند در اوورد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

بچه ها لطفا حدساتونو بنویسید. به صورت داستان. باید داستان رو ادامه بدین.قرار نیست داستانو یه نفر ادامه بده. با در نظر گرفتن اینکه سوزه کشته نشه. داستانو ادامه بدین.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

گلورو جان خدس با داستان فرق داره . من میخوام که حداقل 5 نفر حدساشونو بیان کنن و بعد ادامه داستانو بذارم ولی عزیزان خدس نمیزنن .

خط اصلی داستان هم باید دست خودم باشه . مطمئن باشین که یک داستان عالی خلق خواهد شد . پس یادتون باشه حدس زده بشه ولی سیر اصلی باز هم دست خودم خواهد بود . با عرض معذرت از گلورو جان .

در ضمن ممکنه از خدسهاتون در ادامه داستان استفاذه بشه . پس حتما نظر بدید . من بازهم منتظر تفر پنجمی میمونم ...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

-تق تق تق ...

صدای درب بلند شد .

هابیت با عجله از جا بر خواست ، با نگرانی نگاهی به رونالد انداخت و بع د به سمت در رفت .

در آستانه در ، مرد زیبایی با مو و چشم سیاه فام ، و صورتی بی مو و سفید ، در حالیکه شنلی خاکستری را بر دوش آویخته بود و با طرز لباس پوشیدن آن دوران کاملا متفاوت عمل کرده بود ، ظاهر شد .

-اریول !

- اوه ، هیریست عزیز ...

الف از آستانه کوچک درب وارد شد ، و سپس دوباره قد راست کرد . به راستی بلند بالا بود و میشد گفت سرش تقریبا به سقف خانه کوچک هابیت میسایید .

هابیت که گویا هیریست نام داشت ، چرخی زد و با خوشحالی به سمت آشپزخانه دوید . اما اریول ، با نگاه وحشت زده به رونالد نگاه میکرد . رونالد نیز با دیدن دست او ، که به قبضه چیزی خنجر مانند که به کمر داشت ، رفته بود ، کم کم مضطرب میشد ...

هابیت در حالی از خوشحالی عامدانه میلنگید و مسخره بازی در می آورد دوباره از تاریکی انتهای دالان ، دوان دوان ظاهر شد و در حالی که سبدی پر از کیک را با یک دست و تنگ بزرگی بر از نوشیدنی قرمز را با دست دیگر حمل میکرد ، به جمع مضطربشان پیوست .

- هیریست ؟!!

- بله ؟ مشکلی ...

اما ناگهان برقی از کمر اریول بیرون جهید و تیغه دشنه ای نمایان شد .

- چی کار ...

- تو خیانت کردی !!!!

- من ؟ نه ... بش ... بشین ، گوش کن احمق !

-تو ..

- گفتم که نه ! من نه !

هابیت تنگ و سبد را روی میز انداخت طوری که تنگ کج شد و مقداری از نوشیدنی محتوی آن روی پای رونالد ریخت و چند کیک نیز روی زمین افتادند .

در کسری از ثانیه ، الف از جلو روی هابیت که او را از زانو بلند کرده بود افتاد و خنجر از دستش بیرون جهید . رونالد دوان دوان به سمت خنجر رفت و آن را برداشت و به نقطه نامعلومی در انتهای دالان پرت کرد ، خنجز با صدای دنگ خفه ای روی زمین افتاد .

هابیت و اریول در حالیکه نفس نفس زنان از جایشان بر میخواستند ، دوباره یقه یکدیگر را چسبیدند :

- تو ... خیانت ... کردی ..

- باور کن ... نه ... به ارو قسم نه !!!

اریول ناگهان یقه هابیت را ول کرد .

-تو به .. به ..

- به ارو ، به ایلواتار قسم نه . قسم میخورم به البریت گیلتونیل که من خیانت نکردم . بگذار تا بگم .

اریول خود را روی مبل راحتی در گوشه اتاق ول کرد و دستانش را روی سرش گذاشت . هیریست نیز سریع ، مفداری از نوشیدنی تنگ بزرگ را در گیلاس کوچکی ریخت و به دست او داد .

اریول در حالی که نوشیدنی را به آرامی سر میکشید گفت :

- خب ؟!!

هیریست نیز در حالیکه دوباره دکمه های لباسش را میبست گفت :

- یه بچه ست . هنوز هیچی نمیدونه . اگه هم بدونه ، بزرگتر ها خیال میکنند اوهام و تخیلشه . کسی باور نمیکنه . و در ضمن ... برای نقشه مون مورد نیازه ...

رونالد گوشش را تیز کرد : چه نقشه ای ؟ نکند میخواستند او را بکشند یا زار دهند یا از او بیگاری بکشند ؟

اریول که مدتی در فکر فرو رفته بود و انگار تازه متوجه حضور رونالد شده بود ، و گفت :

-نترس . ما مثل انسانها سود جو و طماع نیستیم و به تو آسیبی نمیزنیم . هیریست بعدا همه چی رو بهت میگه . خب هیریست ، باید بگم که محموله تو رسید . البته با هزار بدبختی . استینگ و همچنین زره میتریل . فردا ، بیا توی خونه خودم تا تحویلش بگیری .

سپس دهانش را کنار گوش هیریست برد و با صدایی که رونالد نتواند بشنود ، گفت :

- الف ها مثل شما به هر کسی اعتماد نمیکنند ، و ما ثمره اعتماد رو در نیرنایت چشیدیم . پس حواست باشه که به جز او کسی در جریان نقشه ها قرار نگیره .

سپس سرش را بالا آورد و گفت :

- خب ؟ کا دیگه ای هست ؟

هیریست لبخند تصنعی زد و گفت :

- ام .. نه . ممنون .

الف بلند بالا ، به سمت رونالد چرخید و دستش را روی شانه او گذاشت . رونالد خواست که عقب بکشد اما انگار گرمای دست الف او را میخکوب کرد :

- فعلا ، ارباب جو.ان .

رونالد سرش را تکانی داد . منوجه شد که صدای الف چقدر گو.ش نواز و زیباست ..

الف ار آستانه درب خارج شد ، سپس خم شد و دستی تکان داد و گفت :

- خداحافظ .

هیریست نیز دستی تکان داد و گفت :

- خداحافظ دوست قدیمی . دفعه بعد با من مهربان تر باش !

الف لبخند زیبایی را همراه با چشمک به هیریست و رونالد مسحور شده نحویل داد و سپس به سرعت از درب خانه هیریست دورشد ، و پس از چند قدم ، از جلوی دیده ـآنها محو گشت .

هیریست ، آهی را که همراه با صدای پف بلندی بود ، بیرون داد و سپس رو به رونالد کرد و گفت :

- ارباب جوام ، باید راجع به مسئله ای کوچک باهاتون صحبت کنم .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

رونالد با کنجکاوی تمام , به چشمان هیست خیره شد. به نظر نمیرسید که مرد بلند قد و کوتاه قد قصد بدی داشته باشند.

هیریست به سرعت به یکی از اتاق ها رفت و چند لحظه بعد با لباس عجیب و غریبی که تقریبا اندازه تن رونالد بود برگشت.

- اینو بپوش. عجله کن.

رونالد لباس را گرفت و به سرعت پوشید. گویی پوششی از جنس آب بود.

- اینو که بپوشی همرنگ محیط اطرافت میشی. اینطوری هیچکس تو رو نمبینه حتی اگه شصت سال بیخ گوشش زندگی کنی!

سپس دوباره به اتاق برگشت . رونالد کمی منتظر ماند اما ناگهان از جلوی صدایی بلند شد:

- راه بیفت ارباب جوان.

- کجا?

- قبل از شب برمیگردیم. همین دور و برها.

هابیت کوتاه قد دیده نمیشد اما با صدایی آهسته دایما این شعر را زمزمه میکرد:

میرود راه پیوسته تا آنسو

از دری کو شده رهش آغاز

میرود ره تا کجا تا کو

من روان با او کنم آواز

رونالد بسیار شیفته این موسیقی شده بود ... که ناگهان :

- تاق !

آقای مک دونالد پستچی همچنان که با دوچرخه زهوار در رفته اش رکاب میزد با رونالد برخورد کرد. رونالد به موقع خود را کنار کشید اما فرمان دوچرخه کج شد و آقای مک دونالد به حاشیه جاده رفت , و از روی دوچرخه به هوا پرتاب شد!

- بدو پسر!

رونالد شروع به دویدن کرد. آقای مک دونالد مبهوت از صدا و ضربه بلند شد و نعره کشان فرار کرد...

چند قدم بعد هیریست که از نفس افتاده بود , ایستاد , دستش را روی زانو گذاشت و گفت :

- والار رحم کردند... خوبه که این صناعت نولدور به تنته وگرنه ...

دوباره راه افتادند.

- تپه ها. بله. بریم.

پس از اندکی راه پیمایی به یک تپه که در میان پوششی از علف های بلند محصور بود رسیدند .

- به قلمرو الف های جنگلی خوش اومدی . زیرتپه.

ویرایش شده در توسط سیه تیغ

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Elentári

پس بقیه ش؟ منتظر 5 حدس هستید یا دلیل دیگه ای داره؟ مشتاقانه منتظر ادامه داستان هستم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
توروندور

عالی تا اینجا اما

چند تا مساله !!! حدس زدن غیر ممکنه چون بعد از جلد سوم ارباب الفها تقریبا کامل از سرزمین میانه رفتن بعد از چندین سال لگو و گیملی هم رفتن با کشتی که لگو ساخت بعد الان ما سرزمین های الفی و هابیتی دازیم.

این یه کار کاملا مجزا از دانسته های ماست فقط ارتباطات بیسیک مشترک با اطلاعات ما داره . دادا کاره خودته حدسو بیخیال. بگو و مسرورمون کن. حیف این قلم که در بند حدس گمان بقیه هدر بشه شما بنویس.

اما اگر هدفت از حدس زدن الهام شدن به خوت جهت شاخ و برگ دادن به داستان و پیدا کردن خط مشی ادامه حکایتته که این راهش نیست با چند نفر که خلاق هستن در باره ابتدا انتها و اواسط داستان چیزی که تو ذهنته صحبت کن تا اونها هم به تخیل زیبای شما شاخ و برگ بدن و زیبایی اثرتون بیشتر بشه.

بازم ممنون تا اینجا که خوب بود

ویرایش شده در توسط کارن وین فونستاد

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

هیریست جلو رفت . تپه نه چندان بزرگی بود ، و فارغ از هرگونه حالت جادویی . رونالد به طرز مسخره ای احساس میکرد که همه این ها خواب و رویاست ، بنابر این ، سعی میکرد با کنکجاوی تمام جلو برود و همه چیز را واکاوی کند.

- ملون !

تپه ناگهان شروع به لرزش ها خفیفی کرد ، و باز ایستاد . هیریست به سرعت به بالای تپه رفت ، رو به آسمان کرد و فریاد زد :

- به قلمرو افسانه ها خوش آمدی ارباب جوان!

او که پس از برخورد با آقای پستچی ، مجددا پدیدار شده بود ، دوباره ناپدید شد . رونالد هم به سرعت به سمت بالای تپه دوید : نوک تپه سوراخی قرار داشت که با سنگ سیاه و براقی منقش به خطوطی عجیب ، تزئین شده بود .رونالد نگاهی به درون آن انداخت . نه نردبانی بود و نه وسیله پایین برنده ای .

سرش را پایین آورد و در سوراخ فریاد زد : "یعنی بپرم؟"

صدای واضحی به گوشش رسید: بله .

صدا از پایین میامد . روناد چشمهایش را بست و نعره کشان پرید.

حسی از لغزش پر مانندی در نسیم صبحگاهی داشت ، آرام پایین میرفت و با چشمان خود ، تالارهای درخشان سیاه رنگ و سفید رنگ مزیین به مروارید و زمرد را میدید ، و ده ها نفر مردمی که همانند اریول ، هم بلند بالا بودند و هم زیبا . همگی به او مینگریستند و با تعجب ، ابزار های چلنگری ، دسته های گل و یا کتابهای دستشان را روی زمین رها میکردند.

- بیا پسرم . خیلی جاها هست که امروز ، قبل از غروب آفتاب باید ببینی.

- این دیگه کیه ؟

مردی کوتاه قد و با ریشو که موهایش یکدست و حنایی بود ، خیره خیره به روناد که اندک اندک در حال فرود بود نگاه میکرد.

-انسان ؟! هابیت خائن ! خرگوش کثیف !

ناگهان با دست های گشوده اش به سمتی حمله برد : از قرار معلوم حضور رونالد همه را متعجب کرده بود ، اما این یکی بیش از حد تعجب کرده بود و تعجبش بدل به خشم میشد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
توروندور

سیه تیغ عزیز ادامه داستا رو بزار دیگه. ما منتظریم کماکان . اینجوری از مجموعه گیم آفترون هم بیشتر طول میکشه که.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

هیریست جا خالی داد و از مقابل دورف که شیرجه زنان و با دهن از به سمت او می آمد کنار کشید. دورف از جا برخاست، و ناگهان هدف خود را تغیر داد:

- هیچ ... انسانی ... حق ... نداره ... سرزمین ... آبا و اجدادی مارو غصب کنه !

در یک آن رونالد حس کرد ریش حنایی دورف صورتش را قلقک میدهد ، و وقتی چشمانش را باز کرد ، درست در یک سانتی متری دماغش میتوانست دندان های زرد و کثیف کوتوله را ببیند. اما کوتوله همانطور در هوا خشک شده بود و تکان نمیخورد.

- هیریست؟

رونالد به سمت صاحب صدا چرخید : یا در حقیقت صاحبان صدا که با هم هیریست را صدا زده بودند: دو پیرمرد ریش سفید بلند قد، با کلاه های آبی نوک تیز بر سر ، و ردای ها آبی رنگ بلند که هر دو عصای دراز چوب زبان گنجشک در دست داشتند:

- آلاتار ! پالاندوی عزیز !

ظاهرا آلاتار جادوگری بود که لباس یکدست آبی آسمانی به تن داشت وپالاندو نیز آن دیگری بود که رنگ آبی نفتی را ترجیح میداد.

هیریست با آغوش باز به سمت دو جادوگر رفت. هر دو جادوگر خم شدند و هیریست را در آغوش گرفتند.

آلاتار با لبخندی به پهنای صورت گفت :

- ازشون دلخور نشو ، هابیت پیر. همیشه همینطورند.

پالاندو تاکید کرد:

- همیشه.

هیریست پرسید:

- پس ، بالاخره از سفرتون برگشتین ؟ ها؟ ایندفعه کجا بودید؟

آلاتار به سمت دورف رفت و در حالیکه روی بدن معلق در هوای او با دقت خیره میشد گفت:

- اوه آره ... این بار به سرزمین چشم بادامی ها رفتیم . مردم عجیبی هستند ، نه پالاندو؟

پالاندو خیلی خشک تاکید کرد:

- مردم عجیبی هستند.

و آلاتار ادامه داد:

- با یک عالمه عقاید و رسوم جالب . انسان ها دایما تغیر میکنند. و در راه برگشت ، در حوالی دهکده اریول رو دیدیم که نامرئی شده بود و با سرعت از دهکده خارج میشد. هوم؟

پالاندو تاکید کرد:

- با سرعت زیاد ، بله.

- و چیزی به شما ... نگفت؟

آلاتار مجددا لبخندی کشدار زد و گفت:

- اون نقشه کذایی؟ اوه ، بله . خب ... راستش باید یه کم با هم دیگه ... راجع بهش صحبت کنیم.

هاله نور آبی دور دورف پدیدار شد و دورف بیچاره به زمین افتاد.

- سعی کن با بقیه کمی مهربان تر باشی ، کوتوله.

دورف از جا برخاست ، نگاه خشم آلودی به جمع انداخت و گفت:

- به موقعش ... تصفیه حساب میکنیم.

و آب دهانی زیر پای آلاتار انداخت .

- همیشه همینجوری اند.

پالاندو تصریح کرد:

-همیشه.

ویرایش شده در توسط سیه تیغ

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
مایدروس

مصنف محترم. ایکاش قبل از بن شدنش یه توضیحی درباهر هیریست و ریشه اسمش میداد... به هر حال داستانش رو میشه ادامه داد... چیز جالبیه...

ویرایش شده در توسط مایدروس

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...