رفتن به مطلب
Glorfindel Thalion

رازهای بیشمار

Recommended Posts

Glorfindel Thalion

اتومبیل جلوی در ایستاد. راننده پیاده شد و در عقب را باز کرد.

- بانوی من

- Hi . Caius ,

- خوشحال تر می شوم اگر مرا کاووس صدا کنید.

- آه. ایرادات تلفظی . در هر صورت در ماهیت تو تغییری ایجاد نمیشه.

- مسلما بانو.

کاووس دست سامانتا را گرفت و به سمت در ورودی رفتند. در به وسیله ی قراولان باز شد. البته هیچ کدام نیزه ی بلند یا خودی مزین نداشتنید. خوب اینجا کشوری دموکرات در سواحل دریا ی بزرگ بود. هرچند دولت نمی توانست متوجه چیزی بشود.

- چه اتفاقی افتاد که خواستی من بیام ؟

- اخباری مهم برای گفتن به شما دارم. خوشبختانه ارتداین و کاردولان در جنگند.

- آه ، کشورهای تازه به دوران رسیده ی احمق

- از حماقت انها بگذریم که برای ما خیلی خوبه.و فرصتی پیش آورد که برای ما عالی بود. و باز همان حماقت که در مغز روسای کشورمان افتاده و قصد دارند به کاردولان بپیوندند.

- چی ؟ به کاردولان. چه چیزی باعث شده که این اتفاق بیفته.

- مسلما کار سود و وارلاک های عزیزشه.

- پس مغ های تو چه کار می کردند ؟

- انجمن ما خیلی ضعیف شده. و متاسفانه بعد از مهاجرتمون از رووانیون خیلی از منابع انرژی و کتابهای بدربخورمون رو از دست دادیم. دوران تو دهنی زدن به وارلاک ها به پایان رسیده سامانتا. و متاسفانه باید از اینجا بریم. این برای تو و ساحره های متحدت هم اصلا خوب نیست.

- اما تو چیجوری از ما می خوای که سرزمینمون رو ول کنیم.

- ببین سود و وارلاک هاش به زودی قدمی بر می دارن. مسلما الان اینکارو نمی کنن. اما کافیه که دولت سرگرم جنگ با ارتداین بشه و از کنترل داخلی منحرف بشه. اونموقع فقط ما باید قربانی بشیم و فقط مقاومت های بی خود و الکی ما دامان اونها رو می گیره که اصلا چیز مهمی نیست.سالها پیش ما به اینجا اومدیم و با تو و ساحره هات آشنا شدیم. تو به ما کمک کردی و به ما پناه دادی. ما قوی شدیم و وارلاک ها رو شکست دادیم. برای یک قرن و اندی خوب بود. ولی اوضاع تغییر کرده و دیگه اینجا موندن فققط امضای مرگمونه. با ما بیا و می ریم به رووانیون. اونجا سرزمین بزرگیه و دشمن خاصی نداره که باهاش بجنگه و ما می تونیم اونجا به فعالیتمون ادامه بدیم.

- ولی اونجا سرزمینی با نژاد های مختلفه که هر کدوم یه استان رو برای خودشون دارن و اجازه ی نفوذ به انجمن های مخفی شونو نمی دن. یادت رفته. بالخوت. خامولیا ، وود لند.

- آه ، منظورت سرزمین الفهای جنگله. با اون پادشاهشون که فکر می کنه که از اجداد گلورفیندله باستانیه و اسم خودشون گذاشته گلورفیندل ثالیون ؟

- دیل ، دورف لند و دول گولدور شرقی . واقعا نیاز داری که به حافظت رسیدگی کنی ؟

- ما نیازی به نفوذ نداریم . چون کاری با اونها نداریم. و در ضمن ما هم استان خودمون رو داریم.هر کسی کار خودش ، بار خودش .

سامانتا اهی بلند کشید و سرش را به نشانه ی دو دلی تکان داد.

- ببین . تو که نمی خوای بمونی و به دست وارلاکهای سود اومباری بمیری. پس به دخترانت پیام بده و برای فردا اینجا باشن.

- و اونوقت با چی باید بریم ؟

- با چیزی که ما بهش می گیم. طی الارض. یا بقول شما پورتال ، اسکای پسیج یا هر چیزی. اما بدون با این حال دزدیدن یک هواپیما از باند فرودگاه هم برای ما کار سختی نیست ؟

- آه. مغ های لعنتی. باشه ترتیبشو می دم که تا فردا اینجا باشن.

عالیه ، عالیه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

تمامی ساحره های سامانتا در حیاط بزرگ ملک کاووس جمع شده بودند. خودشان هم می خواستند بروند. چند روز پیش دو تن از ساحره ها در خانه شان به قتل رسیده بودند و بوی جادوی سیاه در آنجا حس می شد. مسلما در دیار دیگر با همکاریه مغهای جادوگر می توانستند روزگار بهتری برای خود بسازند و امید داشته باشند که روزی عظمت گذشته را باز یابند.

مغ ها بر روی باز کردن دروازه کار می کردند. در لحظه ای کاووس به آنها پیوست و در مرکزشان ایستاد. اوراد را با صدای بلند می خواندند و ناگهان نقش بر روی زمین جان گرفت و بسان دروازه ای بالا آمد. کاووس با صدای رسا گفت : از دروازه عبور کنید . پس عبور منتظر باشید و پراکنده نشوید. و بعد با نیمچه تعظیمی از بانو سامانتا خواست که برود.

سامانتا به درون دروازه رفت و ناگهان در بادیه ای بیرون امد. در فراسو کوههای پر برف و تپه های سر سبز و جنگل ها دیده می شد. و دشتی عظیم تا چشم کار می کرد به سمت جنوب می رفت و کنار برکه ای درختان بادیه ای ساخته بودند. تا سامانتا اطراف را نگاه کرد. صدها نفر از دروازه به اینجا آمده بودند.

ساعت ها گذشت و آخرین نفر کاووس بود که از دروازه رد شد.

- خب کایوس عزیز ، حالا باید در این دشت بزرگ چه کار کنیم.

کاووس درست خود را به سوی شمال نشان داد و گفت : ببین

سوارانی به سمتشان آمدند و بعد از مکالمه ها و خوش امد گویی ها به بعضی از اقوامشان از کاووس خواستند که دنبال آنها بیایند. گروه مدتی راه رفتند و به محلی رسیدند که در میان تپه ها محصور بود در در پشتش . کمی آنسو تر کوه ها سر به فلک کشیده بودند. خانه ای سنگی در انجا قرار داشت. مردی از آنجا بیرون امد. یک از سواران برایش دست تکان داد و مرد به داخل خانه رفت.

شهری در برابر دیده ی همه ظاهر شد. با مناره های فراوان و گنبد های بسیار و نقوش فراوان بر روی هر دیواری.

- خوب . خیلی جالبه. توی عصر تکنولوژی ، شهری جادویی.

- خوب تنها ایالت ما اینجوریه. البته اگه دقت کنید. دیگه می تونید جاده رو هم ببیندید و ماشین هایی که توی شهر هست. فقط این موضوع بر می گرده به زمانهای دور و افسانه های گفته نشده.

- همه ی شهر های ایالت شما اینجوریه؟

- تقریبا

البته دولت مرکزی و بقیه ایالات از این موضوع آگاه هستن. ولی در کشور های خارجی اینطور نیست . حتی با وجود اینهمه جاذبه ی طبیعی و معماری هم . توریستی به ایالت ما نمی یاد.

همه به عمارتی در دامنه ی یکی از تپه ها رفتند. بسیار شبیه عمارت قبلی کاووس بود . حتی نقش و نگارهای یکسان را می شد تشخیص داد.

مردی که به ظاهر عموی کاووس بود. بعد از خوشامد گویی های فراوان رهبران را به اتاقی برد.

- خیلی خوشحال شدم که با شما ملاقات کردم بانو سامانتا. و کاووس موقع خوبی رو برای برگشتن انتخاب کردی . فردا قراره گلورفیندل و کامتالیون شاه دول گولدور شرقی ، گیملی ، رئیس قبایل بالخوت و همینطور سفیر ایملادریس گیل گالاد به شهر ما بیان. دولت مرکزی به کمک ما نیاز داره.

- چرا ؟

- در ایالت بالخوت اتفاق های بدی رخ داده. دو تا از قبایل کوچ نشین بالخوت قتل عام شدن. دلیلش هم هنوز مشخص نیست. در بین کشته شدگان از جای انواع صلاح ها تا دریدن گلو دیده شده. بعضی ها حدس می زنن. مشکل از اورک ها باشه. ولی اورکها ردی از خودشون به جا می ذارن. یا حتی یک نفرشون کشته میشه.

- یعنی هیچ چیزی پیدا نکردن ؟

- متاسفانه هیچی چیز.

- دولت مرکزی حدس زده که باید مسئله ای مربوط به موجوداتی جادویی باشه. برای همین تصمیم گرفتن در شهر ما اجلاسی برای حل مشکل بذارن. پادشاه دیل ، آلاتار نیز به همراه دیگران می آید.

- آه ، آلاتار ، اولین پادشاه ساحر.

- رئیس سرزمین خامول چی ؟

- اجازه ی حضور ندادم.

سامانتا گفت : چرا ؟ به چه دلیلی ؟

- از دیرباز ایالت ما و سرزمین خامول با هم مشکل داشتند. و دلیلش این بود که ما از بردگی سائرون سر باز زدیم و به اقوام دورمون کمک کردیم. برای همین نیرو های خامول به ما حمله کردن. دلیل مخفی کردن شهر ها مون هم همینه. الان برای همه ی ساکنین دیگر رووانیون اسم اونجا ایالت رون هست. ولی اسم آنجا در میان ما هنوز سرزمین خامول هست.

- گفتین اقوامتون. کدوم اقوام.

- ساکنین دیل ، نسل ما بر می گرده از ازدواج فرزندان بور وفادار و فرزندان بئور ، هر چند بعضی از خاندان های ما با فرزندان هالادین و ماراخ ازدواج کرده اند. برای مثال نزدیک مرز روهان مردم ما موهای طلایی دارن. یا پشت این کوه ها مردم پوست سفید تری دارند. حتی در دوران نخست قبیله ای بودند که با فرزندان اولفانگ ازدواج کرده بودند . اما در جنگ با خامول به او پیوستند و کشته شدند . از آنروز به بعد هیچکس با مردم سیه چرده ها ازدواج نکرد.

- خوب فرزندان من . شب به نیمه رسیده. بحث بسیار زیبا بود و متوجه ی ساعت نشدیم. بهتر است استراحت کنیم. فردا روز پر مشغله ای است.

همگی از اتاق خارج شدند تا فردا برای استقبال مهمانان حاضر باشند.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
agarwaen

پسرک مسئول آسانسور اضطراب "اوراخ" را حس کرده بود.تمام تلاش خودش رو کرد و سعی کرد بدون آنکه به صورت رئیس وارلاک ها نگاه کند بگوید :"اتفاقی افتاده سرورم؟" اوراخ با فریاد جواب داد: "به تو ربطی ندارد پسرک فضول ". عصبانیتش تمام فضای آسانسور را پر کرده بود، برای لحظه ای گویی تمام هزاران اژدهای چوبینی که بر دیوار های آسانسور حک شده بودند به جنبش در آمدند. پسرک با چشمانی از حدقه بیرون زده و دهانی که از فرط ترس خشک شده بود ، با کلمات بریده بریده و ناقص سعی می کرد عذر خواهی کند . از بخت خوب پسرک در همان لحظه آسانسور به مقصدش رسید .وارلاک نگاهی از سر خشم به پسرک انداخت. و از آسانسور بیرون آمد. پشت سرش در حالی که درب آسانسور بسته می شد ، پسرکی به چشم می خورد که به روی زانو افتاده بود و هق هق کنان سعی می کرد هوا را به درون سینه هایش بکشد.

-----------------------------

از کاری که با پسرک کرده بود ناراحت بود. پسر خوب و باهوشی بود. ولی نه ، نباید می گذاشت اقتدار او به عنوان رئیس وارلاک ها زیر سوال برود. نباید هر کس و ناکسی از او بازخواست می کرد . اما پسرک فقط یک سوال ساده پرسیده بود.اوراخ مشغول کلنجار رفتن با همین افکار بود که صدای منشی او را به خودش آورد :

-جناب سود شما را به حضور می پذیرند.

در حالی که با دستکش هایش ور می رفت به سمت اتاق حرکت کرد. روی هر کدام از لنگه های در، تصویر درختی حک شده بود که در زیرش آتشی در حال سوختن بود و اوراخ هنگامی که داشت وارد اتاق می شد انگار که به راستی در حال قدم گذاشتن در آتش بود.

---------------------------

پیرمرد صورت سرخ و ریش سفیدی داشت. می گفتند در همان سالی که سائورون گمراه ، نابود شد. بدنیا آمده است ولی کسی نمی دانست چگونه اینقدر عمر کرده است ،عمری که حتی برای مردمان کهن ، همان هایی که از قاره به زیر آب رفته ، نومه نور، آمده بودند، هم زیاد بود. از هنگامی که وارد اتاق شده بود پیرمرد ایستاده در جلوی سکویی در میانه اتاق و در حال نگاه کرد به مجسمه ای بود . مجسمه یک اژدها بود که به دور یک گوی شیشه ای که ماده ی درون آن مدام از سبز به آبی و از آبی به سبز تغییر رنگ میداد پیچیده بود.سپس ناگهان برگشت وگفت:"واقعا کار مهمی با من داشتی یا باز هم خبر های مزخرف همیشگی است؟ گرچه فکر کنم کم کم دارم به این خزعبلات تو عادت می کنم."اوراخ در حالی که در دل به ساده دلی سود می خندید گفت : " خیر قربان ، همان خزعبلات همیشگی نیست خبریست بسیار مهم ، و بسیار ناگوار.امروز صبح دستگاه های مستقر بروی آمون رود و آمون سول اطلاعات مربوط به یک جابجایی عظیم رو مخابره کردند و من بلافاصه به خانه "سامنتا لامیا" سر زدم ولی هیچ اثری از خودش و ساحره هاش نبود. تمام خروجی های شهر رو هم گشتیم ولی هیچ گونه اطلاعاتی در رابطه با خرو جشون چه از راه زمین،هوا و یا دریا موجود نبود. برای همین بلافاصه به محضر شما اومدم تا این قضیه رو خدمتتون اطلاع بدم و دستورات بعدی رو دریافت کنم" پیرمرد، اوراخ را که انتظار داشت سود عصبانی بشود و یا حداقل جا بخورد را، نامید کرد زیرا با لبخندی گفت :"اشتباه از خودم بود، نباید از ابتدا امید موفقیت ماموریتی که به تو سپرده بودم را می داشتم. ولی کاریست که شده،فعلا به هیچ کس اجازه ورود به خانه ی سامانتا را نده و برای امروز ظهر آماده شو تا با من به آنجا برویم . شاید چیزهایی یاد بگیری که به کمک آنها حداقل یک دفعه در ماموریتی موفق شوی.و حالا هم برو"

ویرایش شده در توسط agarwaen

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
agarwaen

اتومبیل در یکی از خیابان های کنار بندر حرکت می کرد. اوراخ صحبت را شروع کرد :

- قربان چیزی که می خواستم در ساختمان به شما بگویم و نشد این بود که متوجه شدیم جابجایی بین هاراد و رووانیون اتفاق افتاده.

- رووانیون! چه خوب ! خیلی جالب شد!

- قربان فکر می کنم کار خامول باشد .

- خامول؟! نه . اون احمق هنوز فکر می کند که در دوران مورگوت و خادمان بی عرضه اش هستیم . دوران والار دیگر به سر آمده. اونها همه افسانه های دوران کهن هستند . کدام موجود عاقلی باور می کند که والار واقعا وجود داشته باشند؟

اوراخ جواب داد : هیچ کس ، هیچ کس .

- بعلاوه خامول چه نیازی به ساحره های های سامنتا داره ؟ اگر می خواست اون هارو بکشه همین جا اینکارو می کرد . نه به نظر من اونها فرار کردند ولی با کمک کی و به کجا رو نمی دونم و تو باید بفهمی که کار کی بوده.

- ولی قربان من همچنان فکر می کنم که کار خامول باشه.

سود آهی از سر نا امیدی کشید و گفت : خوبه ، به فکر کردن ادامه بده شاید روزی یاد گرفتی چطور درست انجامش بدهی.

-------------------------------------

از پنجره سمت چپ بال هواپیما معلوم بود و در پس آن قله کاردهراس با رنگ های سفید و سرخ می درخشید. سود وقتی این چیز ها را می دید واقعا احساس می کرد پیر شده است. در زمانی جوانی اش مردم با اسب و گاری از جایی به جایی دیگر می رفتند و اکنون ... . چند بار سرش را به چپ وراست تکان داد تا این افکار مزاحم را از ذهنش براند باید درباره ی اتفاقی که افتاده بود بیشتر فکر می کرد ، آنطور که او متوجه شده بود جابجایی از خانه ی سامنتا صورت نگرفته ، البته قبل از اینکه به آنجا برود هم می دانست که ساحره های سامانتا این قدر قدرت ندارند ، مطمنا کسی به آنها کمک کرده بود، اما وقت برای اینکه بماند و بفهمد کار چه کسی بوده را نداشت، باید به دیل می رفت و با کسی ملاقات می کرد. اگر این کار به درستی انجام می شد و می توانست این آخرین بازمانده های الف ها در سرزمین میانه را نابود کند ، قدم بزرگی به سمت پیروزی نهایی برداشته می شد . آنوقت چند صد سال بعد، الف ها را هم از یاد ها می رفتند و می شد به آنها نیز "افسانه های دوران کهن " گفت.

-------------------------------------

هواپیما در حال عبور از روی سیاه بیشه جنوبی بود.سود به یاد خاطرات قدیمی اش افتاد. پسر بچه ای که پدری کشته شده ، خانه ای سوخته و شهری ویران را در پشت سر گذاشته بود و برای فرار از دست دشمن به روهان رفته بود . سالها در شهر و روستا های روهان آواره بود تا اینکه در پی شایعه طلای پنهان در دول گولدور به سیاه بیشه رفت.اما حاصل سرگردانی در ویرانه های دول گولدور بسیار با ارزش تر از طلا بود بود.دانشی کهن ، راز جاودانگی .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Glorfindel Thalion

مردم در دو سوی خیابان اصلی شهر صف کشیده بودند و بنا بر رسمی قدیمی دف می زدند و گل بر سر راه میهمانان می ریختند. بعد از سال ها بالاخره سران ایالات گرد هم می امدند تا با هم مذاکره کنند. بسیاری از مردم شهر اصلا نمی دانستند که موضوع این اجلاس برای چیست. چه شده که بعد از اینهمه سال سران کشور گرد هم آمدند. خیلی از جوانان شهر ترجیح می دادند که سرانجام این گردهمایی راضی شدن ایالتشان به ارتابط با جهان بیرون باشد. و حاصلش شهرهایی با آسمان خراش ها و لامپهای نئونی باشه و رستورانهای فست فود.

اما در حقیقت این حاکمان بودند که عاقل تر بودند . دنیا هنوز آنقدر امن نشده بود که بشود با همه ارتباط برقرار کرد.

میهمان به کاخ اصلی شهر رفتند.درون کاخ پله هایی به سمت بالا می رفت. آخرین پله به زیر گنبد بسیار بزرگ کاخ می رسید که تالار شورای بزرگ شهر بود. و امروز به این اجلاس تعلق داشت.

همه ی بزرگان بر روی صندلی ها نشستند.

دورف ها به سرکردگی گیملی در طرفی نشسته بودند. چیزی که بیشتر از همه نظر سامانتا و کاووس را جلب کرد. دورف جوانی بود که ریش های خود را کوتاه کرده بود و لباسی اسپورت پوشیده بود. البته این لباس کاملا در خور جمع بود.

مقامات جمهوری دیل به سرکردگی آلاتار در کنار دورفها نشسته بودند. آلاتار کت و شلوار و کلاه شاپوی آبی تیره ای را بر سر گذاشته بود و در طرف چپش مقامات لشگری دیل نشسته بودند و در سمت راست نخست وزیر و مقامات دولتی.

الفهای سبز بیشه با لباس های فاخر الفی که البته کمی تغییر پیدا کرده بود و مدرن شده بود در طرفین گلورفیندل نشسته بودند. و مقامات دول گولدور به همراه پادشاهان در کنار الفهانشسته بودند. در طرف دیگر ریش سفیدان قبایل بالخوت و سفیر رون در بالخوت حضور داشتند.

آستیاگ ، عموی کاووس شروع کرد به صحبت کردن و به میهمانانش خوشامد گفت و صحبتش به آنجا کشید در اینجا گرد هم امدند که درباره ی مسئله ی قتل عام ناگوار دو قبیله ی بالخوت صحبت کنند. و همچنین خبر داد که برادر زاده اش به همراه خبر هایی از غرب و دوستانش به اینجا امده. و بعد از روسای بالخوت خواست تا درباره ی این حادثه توضیح دهند.

بزرگ رئیس بالخوت گفت : « حدود دو هفته پیش بود که دیدیم احشام این دو قبیله به سوی ما می آیند. اسبها بدون سوار بودند و گوسفندان لاغر و مریض و بعضی زخمی. همچنین تعدادشان خیلی کم بود. از آنجا که مردم ما خیلی به احشامشان اهمیت می دهند ، خیلی عجیب بود که اینگونه سرگردان اند. خیلی زود سوارانی را به سوی مکان سکونتشان اعزام کردم. و شاهد آن صحنه ی دلخراش بودیم. سرها از بدن ها جدا شده بود و بدن ها خالی از خون بود. بعضی از چادر ها بر اثر برخورد مردم به آنها افتاده بود. و بر روی بعضی اجساد اثر چنگالهای حیوانی به چشم می خورد.»

آلاتار گفت :« چه حیوانی ، این خیلی مهم است. »

- متاسفانه ما تا حالا همچین حیوانی را در دشتهای خود ندیده ایم.

آستیاگ گفت :« باید نمونه ای از اجساد را ببینیم. »

گیملی گفت :« خوشبختانه ریش سفید بالخوت چند نمونه از اجساد را به تپه های آهن فرستاد.آنها را در سردخانه ها نگه داشته ایم. »

گلورفیندل گفت :« ارباب گیملی ، این اشتباه بزرگی از سوی شماست. باید اجساد را به اینجا می آوردید.»

کاووس گفت :« ما ترجیح می دهیم جسد را در همان جا ببینیم. بعضی از اجساد ممکن است بلایایی را با خود بیاورند. »

الفها با زبان الفی زمزمه هایی کردند و در گوشی با یک دیگر پچ پچ می کردند. آلاتار به عصای خود نگاهی کرد. عصای آلاتار به شکل ماری بود که گوهر آبی در دهانش بود.

شهریار کامتالیون گفت :« پس با این حساب باید به تپه های اهن برویم. »

گیملی گفت : نیازی به این کار نیست ، ما عکس ها و آزمایش های گرفته شده از نمونه را برای شما می فرستیم.

گلورفیندل گفت: و حاصل آزمایش ها چه بوده؟

- آزمایشها نشان می دهد که بزاق نوعی خفاش در زخم ها یافته شده.

- ارباب گیملی ، در عمر طولانی خودم و تاریخ به جا مانده از اجدادم هرگز دیده نشده که خفاشی یا دسته ای از خفاش ها بتوانند دو قبیله را نابود کنند و همچنین اثری از سرهی کنده شده وجود داشته باشد.

کاووس گفت : شاید این مربوط به نوعی خفاش طبیعی نباشد. شاید پای نوعی جادو در میان باشد.

گیل گالاد سفیر دره ی پنهان که در کنار الفهای سبز بیشه نشسته بود گفت : در افسانه های الفها یک خفاش از همه قوی تر بود. که کشته شد. ثورینگوه تیل.

آلاتار گفت : احتمال زنده شدن ثورینگوه تیل بسیار کم است. مگر اینکه پای جادویی قوی در میان باشد و همچنین دلیلی قانع کننده.

آستیاگ گفت : در هر صورت لازم است که از اجساد دیدن کنیم. مسلما در آن صورت حل معما راحت تر خواهد بود. از تمام شما خرمندان می خواهم که در مورد سفرمان فردا تصمیم گیری کینم. الان وقت استراحت و غذا است . این محفل ، محفل الروند افسانه ای نیست و ما هم محفلیان الروند نیستیم.

همگی با خنده و شوخی های بعد از این حرف سالن را ترک کردند. به جز سفیر خامولیا که با همراه خود مشغول پیامک دادن بود.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

تالاري با ستون هاي طرح دار و منقش به نقوشي عجيب ، گويا مردماني ناشناخته آن را كنده بودند. تمامي نقش ها ، اشكالي عجيب كه با رنگ هاي سرخ و آبي ميدرخشيدند، نماهايي ترسناك از پيكره موجوداتي آتشين را نشان ميدادند كه در ميان تارهاي سياه سايه ، شعله ور بودند.

در ميانه تالار ، نوري سرختر از هر رنگ ديگري ميدرخشيد . نور بر فراز قدح بلوريني تراواش ميكرد كه گويا دور تا دور آن با خطوط روني چيزي نوشته بود .

سكوت سنگين تالار ، با صداي قدم هايي سنگين شكست : صدا از پشت درب دو مصرعي طلايي رنگ تالار مي آمد ، و از پي آن ، صدايي شبيه به قرت قرت كشيده شدن چيزي لزج بر روي كف سنگي .

درب سنگي تالار ، با نوري خيره كننده روي لولا چرخيد و باز شد: از پس نور آبي درب ، اندك اندك دو پيكره ظاهر ميشدند، يكي سياه تر از شب، و ديگري سرخ تر از سرخ .

پيكره دراز و سياه ، شلنگ انداز در امتداد پل باريكي كه درب را به مركز تالار متصل ميكرد، حركت كرد . پيكره سرخ نيز بلافاصله از پي وي روان شد.

صدايي فش فش مانند از پيكره تاريك در آمد :

- جام ارواح .

با گام هاي بلند به سمت نور قرمز وسط تالار حركت كرد : اشتياقي وصف ناپذير براي نگاه كردن به درون جام سرخ رنگ وجود سياهش را فراگرفت : جامي كه از اربابان تاريكي به وي رسيده بود ، در قلمرو آردا ، پيش از ديگر قلمرو هاي خيال.

-سائورون!

صداي بيروح پيكره سرخ ، بالاخره از دهان بي شكلش بيرون آمد :

- من و تو قرار گذاشتيم كه با هم هفت قلمرو خيال رو متحد كنيم و با هم اربابان زوال ناپذير تاريكي باشيم.

سائورون ، صورت نقابدارش را به سوي پيكره سرخ برگرداند : به راستي از او قويتر بود ، چرا كه مارهاي درون شكم مرد سرخ رنگ به پيچ و تاب مضطربانه اي افتادند:

- بله ، لرد لاس . و از تو بابت جسم جديدم ممنونم _

ريشخند سائورون از پس نقاب سياهش ، لرد لاس را هدف گرفت :

- اما تو بايد بدوني كه تنها متحد من نخواهي بود : لوكي ، موردرد ،ولدمورت و ليچ كينگ به زودي به ما خواهند پيوست. قلمرو هفتم اعلام وفاداري نكرده، ولي به زودي _

با صدايي آزمندانه و پليد فرياد زد :

- او هم به ما خواهد پيوست!

صداي قهقهه وحشيانه سائورون در تالار پيچيد : نور سرخ ديوار هاي تالار بر نور آبي پيشي گرفت. لردلاس چند قدم عقب لغزيد و شعله چشمانش از ترس زبانه كشيد . سائورون به راستي تاريك تر از تاريكي بود.

سائورون دوباره پيش رفت و به قدح كه بر روي يك استوانه سنگي سياه قرار داشت نزديك شد . بخار سفيد - قرمزي از آن متصاعد بود . سائورون دستانش را به فضاي خالي اطراف قدح روي سنگ سياه تكيه داد ،و صورتش را به مايع خونين رنگ آن چسباند : صداي مكشي شنيده شد و ناگهان پيكره سياه سائورون شروع به تغير كرد : زبانه هاي سياه رنگي بدنش را فرا گرفت ، صداي نعره موحشي شنيده شد و تالار ، خاموش گشت . لرد لاس وحشتزده به سمت محل قدح شتافت ، اما ناگهان ، سر جايش ميخكوب شد : تمامي تالار از حرارت آتشي عظيم داغ گشت ، و هيكل عظيم موجودي آتشين كه بالهاي خود را ميگشود و تكان ميداد در محل پيشين قدح پديدار شد:

-سلام گوتگموگ ، دوست قديمي من .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
LORD LOSS

جنازه ها. جنازه ها همه جا ریخته است .خون . مرگ. وحشت!هر طرف را نگاه کنی جنازه است وخون ومرگ ووحشت بی پایان . دریوس نمی توانست باور کند ... نمیتوانست ...نه امکان نداشت. درک ابعاد فاجعه واقعا سخت بود.دریوس با ترس ولرز از جا برخواست .سر جایش ایستاد و آرزو کرد این کابوس هرچه زود تر تمام شود.اما میدانست که تازه شروع شده . چه اتفاقی افتاده بود این همه آدم برای چه همدیگر را کشته بودند؟این همه آدم؟امااصلا..آنها اصلا انسان بودن یا نه؟دریوس احساس عجیبی داشت.احساسی فراتر از ترس یا حیرت.احساسی شبیه به..شبیه به دعوت شدن...انگار آن همه مردگان که به نظر نمی آمد اصلا قابل شمارش باشند او را صدا میزنند از او... دعوت میکنند تا به آنها بپیوندد...با آنها یکی شود.دریوس نمی خواست حتی یک لحظه آنجا بماند میخواست بگریزد ...اما به کجا شاید پیش...زندگان. اما اصلا کسی هم زنده مانده بود.دریوس احساس تنهایی میکرد ...جوری که هیچ کس تا آن روز این همه احساس تنهایی نکرده بود.صدای خوفناک مرگبار قوی تر میشد.دریوس می خواست با آن بجنگد ...اما چگونه ؟آیا اصلا لازم بود مبارزه ای کرد؟نباید دعوت مردگان را بپذیرد...؟چند قدم به جلو برداشت.اما کدام جلو ؟ اصلا نمی دانست از کدام طرف باید برود.به آسمان نگاه کرد .ماهی در آسمان نبود ولایه ینازکی از ابر روی ستره های زرد فام وکم فروغ را گرفته بود.چشم اندازی به غیر از پشته ی مرد گان دیده نمیشد.دریوس به مسیر خود ادامه داد بیشتر از بیست قدم نرفته بود که احساس کرد پای راستش در چیزی گیر کرده است.با ترس به پائین نگاه کرد .لحظه ای قلبش از حرکت باز ایستاد.یک دست ...دست یکی از مردگان پایش را گرفته بود . دریوس میخواست بگریزد...اما فشار دست روی پایش بیشتر شد.جنازه که صورت درب وداغانش بین چند جنازه ی دیگر بود داشت آرام چیزی را زمزمه میکرد.دریوس ناگهان متوجه شد دارد به شدت گریه میکند و...ناله ...میکند. جنازه خودرا آرام حرکت داد واز زیر دوستانش بیرون کشید .دریوس ناگهان چهره او رادید.او...او...پدرش بود.دستی روی شان هی دریوس گذاشته شد.دریوس احساس کرد بقیه ی مردگان هم دارند می جنبند وزمزمه میکنند.برگشت و پشت سرش چهره ی آشنای دیگری را دید.او...مادرش..نه ...دریوس نمی خواست باور کند. فریاد زد ..جیغ زد اما صدای مردگان خیلی بلند تر ورسا تر بود .دریوس ناگهان متوجه شد آنها چه میگویند...آنها میگفتند...میگفتند:برگرد دریوس...برگرد.دریوسبا جیغ خودش از خواب بیدار شد ودر رخت خواب محقر وناراحتش از نشست. هنوز وحشت زده بود .کلود که روی تخت بالایی خوابیده بود ناله میکرد وناسزا میگفت. دریوس نوار دوخته شده روی پتویش را خواند .نوشته بود:یتیم خانه ی کارزتن...

ادامه دارد...

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
LORD LOSS

چند روز بعد در مدرسه ی شبانه روزی کارزتن برای دریوس به بدی گذشت. دریوس حدود یک ماه دیگر به هفده سالگی می رسید وباید به زودی مدرسه را ترک می کرد ودنبال زندگی خود می رفت. چیزی که در این چند روز او را بیشتر از همه آزار می داد این بود که او هیچ گاه پدر ومادرش را به یاد نمی آورد.اما آن شب در آن خواب هولناک به نوعی میدانست که آنها پدر ومادرش هستند.تنها تصوری که دریوس پیش از آن از قوم خویش داشت عمه اش مارگرت بود که وقتی پدر ومادرش دریوس را ترک کردند حزانت دریوس به او سپرده شداما پس از مدتی او هم به دلیل شرایط بد مالی نتوانست دریوس را نگه دارد واورا به مدر سه ی شبانه روزی کارزتن در حومه ی شهر سپرد.در سال های قبل گاهی میامد و به دریوس سر میزد اما اخیرا نیامده بود ودلیلش هم خود دریوس بود که رفتار بدی با او داشت .از او متنفر بود.

دریوس نزدیک به یازده سال از زندگی خود از شش سالگی تا هفده سالگی را در اینجا گذرانده بود.آه دریوس بیچاره!هرکس داستان غم انگیز اورا میشنید این رامی گفت اما اینجا دریوس اصلا فرد بی چاره ای نبود او درشت هیکل وپرزور بود وهمسالانش کم وبیش ازاوحساب میبردند وکسی دوست نداشت با اودرگیر شود. یک بار یکی از هم خوابگاهی هایش را به شدت کتک زهد بود جوری یک استخوان دنده ی پسر شکسته بود .چند مورد دعوای دیگر هم دشت اماهر دفعه توسط مدریت مدرسه توبیخ وبازخواست میشد .سرش را بالا میگرفت ولام تا کام حرف نمیزد.پسر عجیبی بود این دریوس.

یک ماه به سرعت گذشت وزمان آن رسید که دریوس مدرسه را ترک کند .برنامه ای برای آینده نداشت ونمیدانست با پولی که مدرسه به او داده است چه کارباید بکند.تمام وسایلش را جمع کرد وبا تمام بچه ها خدا حافظی کرد دریوس علی رغم دعوایی بودنش نسبتا محبوب بود.دریوس وارد دفتر مدرسه شد تا از آقای ناتسون برگه ی ترخیصش را بگیرد. اقای ناتسون بدون هیچ حرفی برگه را امضا کرد وبه دریوس داد دریوس برگشت که برود اما آقای ناتسون گفت:"یک لحظه لطفا آقای دراین"و جعبه چوبی کوچکی را همرام یک پاکت نامه روی میز گذاشت.دریوس خواست بگوید که اینها چیست اما به جای اینکار دهانش را بست جعبه ونامه را برداشت تشکر کرد واز مدرسه خارج شد.

دریوس سوار اتو بوس شد تا به شهر برود وشاید بتواند آنجا شغلی پیدا کند وجایی برای خوابیدن وچیزی برای خوردن بیابد.در راه جعبه ی چوبی را وارسی کرد هیچ جایی برای باز کردن روی آن تعبیه نشده بود اما خطوط عجیبی را روی آن کنده کاری کرده بودند.به نظر می آمد یک نوع خط باشد اما دریوس مطمئن بود که تا به حال همچین خطی را ندیده است.

به هر حال دریوس از باز کردن جعبه ناامید شد وسراغ نامه رفت ودر همان ابتدا از خواندن اولین کلمات شگفت زده شد.هر کلمه ای که می خواند بر حیرتش افزوده میشد .دریوس 4بار نامه را خواند تا بلکه متوجه شود اما ...

نامه از طرف پدر و مادرش بود . حداقل آنجا این طور نوشته شده بود .دریوس بعد از این که چاهرمین بار نامه را خواند هنوز در بهت وحیرت محض بود .تنها چیزی که کمابیش از نامه دستگیرش شده بود این بود که :نزدیک به بیست سال پیش پدر ومادرش جهانی تازه را کشف کرده بودند . جهانی موازی پر ازموجودات عجیب وافسانه ای که شگفتی های این جهان در مقایسه با آنها هیچ بود .جهانی بس شگرف وعظیم به نام...آردا!

ادامه دارد...

ویرایش شده در توسط lordlass

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
سیه تیغ

سوسوی نور قرمز چراغ انتهای تالار ، بر روی میز دراز افتاده بود . چه گردهم آیی ظالمانه ای ! تمامی اربابان سیاه از قلمرو های خیال به آنجا آمده بودند : لرد ولدمورت ، جادیس ، لرد لاس ، منس ریدر ، ایزد مرگ یونان باستان ، و تمامی اربابان شیطانی دیگر . سکوت عجیبی بر تالار حکمفرما شده بود ... سکوتی مرگبار تر از طلسم ...

ولدموت با چشمان باریکش بقیه را از نظر میگذراند . لر لاس با چشمانی شعله ور ، به صورت سفید ولدمورت خیره شده بود . موجود موهوم ، منس ریدر نیز به میز روبرو خیره شده بود . جادیس با عصایش بازی میکرد و ایزد مرگ منقارش را به لبه میز میکشید . همگی به سردی مرگ ، هر چند که از درون به ایشان مینگریستی ...

ناگهانی صدایی سنگین سکوت را شکست . روشنایی قرمز درون تالار پر رنگ تر شد و لحظه ای بعد پیکری شنل پوش به سمت میز آمد . کلاه خودی مشبک بر سر داشت که با نقوش شیطانی میدرخشید . سبز لجنی شنل اش در قرمز پر سایه پشت سرش میسوخت . به سمت میز قدم برداشت و در بالاترین جایگاه قرار گرفت ، در صدر میز .

از زیر کلاههود صدایی کشدار و پر طنین بیرون آمد که به زمزمه شباهت داشت :

- خوش آمدید اربابان شیطانی قلمروهای خیال ... و از لرد ولدمورت عزیز ممنونم ، برای پیدا کردن مکانی مناسب این جلسه ...

سپس به سرعت به سمت ولدمورت رو کرد . ولدمورت با دهان بی شکلش خنده کجی تحویل پیکره شنل پوش داد و گفت :

- اوه سائورون عزیز ... به من لططف دارید ...

و تعظیم ریشخند آمیزی به سائورون کرد ، و با همان خنده که اکنون کشدارتر شده بود سر جایش نشست و با چوبدستش ور رفت .

- خوبه . همونطور که میدونید ... این گردهم آیی با هدف اتحاد نیروهای ما ، برای مبارزه با تمامی نیروهای مخالف در قلمرو هاست . کار احضار شماها رو از انتهای داستان ها وافسانه ها ، لرد لاس عزیز انجام داد ، تنها کسی که در قلمرو خودش ، از بین نرفت .

لرد لاس چشمانش را به سمت سائورون بر گرداند و نگاهی ترس آلود به وی کرد .

- همه ی ما خواستار قدرت بیشتر ، و نفوذ عمیقتر هستیم . همه ما خواستار حکومت هستیم . بر بعد خودمون .

حضار همگی سرشان را بلا گرفتند . جادیس از بازی با عصایش دست برداشت .

-پس همه ما متحد میشویم . اما مشکل کوچکی هست ...

حضار با دقت بیشتری به سائورون خیره شدند .

- و اون هم اینه که تنها ... و تنها یک نفر میتونه ارباب بشه . مخالفان و موافقان این ایده .. چه کسانی ...

- من !!!

ولدمورت از جایش پریده بود و چوبدستش را به سمت سائورون گرفته بود :

- تو هیچ قدرتی نداری سائورون و میخوای از قدرت ما سوء استفاده کنی . من با این گرد هم آیی مسخره از اول هم مخالف بودم ، و تا الان هم که توی غاصب توی سرسرای خونه من ، عمارت اربابی مالفوی نشستی ، فقط به حرمت خودم ، و خودم هیچی بهت نگفتم ... آوداکداورا !

نور سبزی از انتهای چوبدست بیرون جست و به کلاهخود سائورون برخورد کرد و آن را مشتعل کرد . نقوش دور کلاهخود درخشیدند :

حلقه ای برای حکمرانی بر همه آنها ، حلقه ای برای یافتن

حلقه ای برای گرد آوردن آنها و در تاریکی بهم پیوستن

در سرزمین موردور ، آنجا که سایه ها می آرمند ...

- احمق . جادوهای ما در اینجا بر هم تاثیر ندارند چون ما بین ابعاد هستیم . اما اگه بخوای میتونی با من بجنگی .. در یک بعد ...

خشم ولدمورت پیدا بود .

- باشه . میجنگم . دیگران چطور ؟ ارباب کیه ؟

همگی برخواستند . همگی خواستار ارباب شدن بودند .

-پس یک ارباب ، برای یک بعد . درسته ؟

صدای کشدار گفت :

-بله .

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...