رفتن به مطلب
Elrond Halfelven

حلقه داوری (نقد رول)

Recommended Posts

اله ماکیل

دوستان آستینی بالا بزنیم و این تاپیک رو مجددا احیا کنیم. اگر کسی تمایل به اینکار داره اعلام کنه. افراد مستعد زیادن، حیفه که ابن تاپیک به این شکل متروک بمونه.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Fladrif Skinbark

دوستان آستینی بالا بزنیم و این تاپیک رو مجددا احیا کنیم. اگر کسی تمایل به اینکار داره اعلام کنه. افراد مستعد زیادن، حیفه که ابن تاپیک به این شکل متروک بمونه.

ای اله ی درخشان! من از همین تیریبون پایگی خود را اعلام میدارم .

میشه واسه ی نقد رول های همین ایفای نقش اخیر از اینجا استفاده کرد آیا؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

سلام به همگی.

پیرو پیشنهاد شهریار که منم موافقم البته باهاش به نظرم بعد از تموم شدن خط دوم داستان نقد بنویسیم رو نوشته های خودمون و ببینیم نظرمون نسبت کلیت داستان و پست هایی که گذاشته شده چیه.

پس لطفا پست های همدیگه رو بخونین و نظراتتونو بنویسین که نقد میتونه راهگشای خیلی از ایرادات این تاپیک باشه. من که خودم خورجینم پر از نقده. :)

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Fladrif Skinbark

سلام به همگی.

پیرو پیشنهاد شهریار که منم موافقم البته باهاش به نظرم بعد از تموم شدن خط دوم داستان نقد بنویسیم رو نوشته های خودمون و ببینیم نظرمون نسبت کلیت داستان و پست هایی که گذاشته شده چیه.

پس لطفا پست های همدیگه رو بخونین و نظراتتونو بنویسین که نقد میتونه راهگشای خیلی از ایرادات این تاپیک باشه. من که خودم خورجینم پر از نقده. :)

من میگم از الان شروع کنیم که انگیزه ای شه بچه ها پستای روز دومو زودتر بذارن. دقیقا حس میکنم هیچکس دیگه انگیزه ی ادامه ی کار نداره (تا حدودی حقم دارن به نظرم). فلذا ممکنه نقد نوشتن انگیزه رو شدت بده برای رسوندن کار به آخرش.

ویرایش شده در توسط شهریار

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

خب من نظرم اینه یک نفر رو انتخاب کنیم و نقدمون رو روی پست هاش بنویسیم. من پیشنهادم پلاطس می باشد.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Fladrif Skinbark

موافقم

شروع کنیم. هرکس نقدی روی پست های پلاطس داره اینجا بذاره.

به ترتیب میریم سراع بقیه. به همه میرسه :دی

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

خب طبق قرارمون اولین نقد رو به نوشته های راداگاست من وارد میکنم.

نقدهایی که وارد میکنم دو دسته ن. یه سری نقدهایی که نه فقط به راداگاست بلکه به همه ما وارده و طبیعتا شامل خود راداگاست هم میشه. و دسته دوم نقدهایی که به شخص شخیصش وارد میکنم.

راداگاست هماهنگی خوبی با الکاندو داره. به عنوان نقشی که همرزم همدیگه هستن خوب میتونن همدیگه رو کاور کنن. اما متاسفانه این کاور کردن منحصر میشه به خودشون. (این نقد از نقدهای دسته اوله) احساس میکنم وقتی دارن پست هاشون رو میذارن به پست هایی که قبلشون گذاشته شده کمتر دقت میکنن. برداشت من اینه که وقتی ریابو خط داستان رو اعلام میکنه، همه بچه ها از جمله خود راداگاست سریع پست هاشون رو مینویسن، با این استدلال که "خب، خط داستان اعلام شد، ما هم بر اساس خط داستان پستمون رو نوشتیم"، در صورتی که این کافی نیست. وقتی یه خط داستان داره پیش میره، انگار یه نفر داره اون رو مینویسه و روایت میکنه. این معنیش اینه که روایت های کاراکتر ها باید حتی در جزئیات (البته جزئیات صحنه هایی که روایت ها با هم تداخل و اشتراک پیدا میکنه) باید یکی باشه. نهایتش چیزی که باعث تفاوت میشه، برداشت ها و نگاه شخصیت ها به اتفاقات و وقایعی هست که شاهدش بودن. اتفاقاتی که افتاده، حرف هایی که زده شده، همه یکسان هستن. این بزرگترین ایرادی هست که به پست های همه ی ما وارده. و طبیعتا باید برای بهبود پیدا کردنش تلاش کنیم. یکی از راه هایی که میتونیم این کار رو بکنیم اینه که حتی وقتی پست های ما نوشته شده و آماده ی آپلود کردن شد، قبل از گذاشتن رو تاپیک، پست های قبلی رو با دقت بخونیم تا اگر احیانا در جزئیاتی با نوشته ی ما اختلاف داشتن، از جزئیات محبوب و مورد پسند خودمون چشم پوشی کنیم و به نفع روایت واحد داستان اصلاحش کنیم. خیلی ساده ست. فکر کنیم دور هم نشستیم و میخوایم یه موضوعی رو به ترتیب برای شخص ثالثی روایت کنیم. اگر قرار باشه با هم هماهنگ نباشیم هم شنونده ی ما دلزده میشه هم اینکه خودمون دچار سردرگمی میشیم.

بارزترین مثال این اختلاف ها، تو شب اول داستان بود. با اینکه حتی در جزئیات هم من به شخصه طرح ارائه کرده بودم، بازم وقتی پست ها آپلود شدن و من خوندمشون دیدم که اصلا با هم هماهنگ نیستن. در صورتیکه وقتی داشتم طرح رو ارائه میدادم، حتی پوزیشن قرار گرفتن کاراکترها رو هم تعیین کرده بودم. این معنیش این نبود که یه قالب رو جلوتون بذارم و بگم ازش تخطی نکنید. بلکه فقط پیشنهاد بود که هماهنگی ها بیشتر بشه. مثلا من نوشته بودم"گاستون با حرف ریابو مبنی بر آوردن غذای نگهبانها به آشپزخونه برگشت". وقتی بر میگردم دیگه طبیعتا شاهد و شنونده خیلی از دیالوگ ها نخواهم بود؛ اما تو پست بعضی از دوستام خلاف این نوشته شده بود. نقد ادامه پیدا بکنه این موضوع رو بیشتر بشکافم.

اما در مورد خود پلاطس. کمی با صراحت لهجه مینویسم امیدوارم به دل نگیره. من شیوه و سلیقه نگارشی راداگاست عزیزم رو تا حدی میشناسم. در واقع از همون زمانی که شروع به نوشتن "بازگشت" کردم، قدم به قدم همراه من بود و خیلی بهم لطف داشت. گرایش به خلق هیجان در داستان خیلی توی قلمش نمود پیدا میکنه. من به شخصه با هیجان مخالف نیستم. اما دو تا جنبه هست. یک اینکه ما داستان رو روایت میکنیم، و ممکنه لابلای اون هیجان و کشمکش هم اتفاق بیفته. جنبه دوم اینه که ما میخوایم "هیجان خلق کنیم" و برای این کار از روایت داستان داریم استفاده میکنیم. با رویکرد دوم مخالفم؛ رویکردی که احساس میکنم نوشته های پلاطس بیشتر به اون سمت و سو میره. پست های اول مربوط به آشنایی مخاطب با کاراکتر ماست، نیازی به عجله برای خلق صحنه های هیجان انگیز نیست. نتیجه ش این میشه که من به عنوان گاستون که در کنار پلاطس داره توی قلعه زندگی میکنه هیچ برداشت و شناختی نسبت به این کاراکتر ندارم. نباید اینطور باشه. باید قدم به قدم مخاطب با احوال روحی افراد قلعه همگام بشه و بعد وقتی این اتفاق افتاد، در هیجانات هم بیشتر با ما سهیم خواهد بود.

یاران حلقه رو بخونید؛ چقدر طول میکشه که ما هیجان رو در داستان احساس کنیم؟ خود استاد هم عجله ای برای این کار نداشت. ما هم اگه قراره به سبک و سیاق و پیرو فضای داستان استاد بنویسیم، بهتره کمی به داستان هاش دقت کنیم.

نقد بعدی من به پلاطس "عجله داشتن برای نوشتن هست" که خودم هم گاهی وقت ها گرفتارش میشم. این عجله به چند شکل خودش رو نشون میده: اشتباهات تایپی، عدم هماهنگی های نگارشی، و رعایت نکردن زبان داستان.

اشتباهات تایپی رو واردش نمیشم. اما در خصوص راداگاست در حالیکه داستانش به زبان معیار و اون هم اول شخص روایت میشه و سعی میکنه لحن ادبی داشته باشه، گاهی وقت ها چنین اصطلاحاتی به کار میبره: "به یکدیگر تیکه های فراوانی انداختیم" ، غذایمان را تموم کردیم" ، یا اینکه یه جایی برخورد کردم با این عبارت: "جنازه هایی که سرگردان بودند". در صورتیکه سرگردان بودن یه صفتیه که "معمولا" برای کاراکترهای زنده و جاندار استفاده میشه. اینجور اشتباهات که ممکنه تو نوشته های تک تک ما اتفاق بیفته باعث میشه مخاطب اون کشش لازم رو به متن پیدا نکنه. بهتره قبل از آپلود کردن، چندین و چند بار متن رو بخونیم تا مطمئن بشیم ایرادی توش به چشممون نمیخوره.

ببخشید که کمی طولانی شد. از راداگاست عزیز، دوست خوبم عذر میخوام. اگه مثال هایی رو از نوشته ش ذکر کردم، این کار فقط برای روشن تر شدن منظورم از ایراداتی بود که ازشون صحبت کردم.

هیچ کدوم از ما نویسنده حرفه ای نیستیم. تنها کاری که ازمون بر میاد اینه که داشته های خودمون رو با هم تقسیم کنیم تا بتونیم بهتر بنویسیم و بهتر روایت کنیم. پس نقد کنیم، و منصفانه نقد کنیم تا از این رهگذر بتونیم به دست نوشته هامون جلا و شکوه بیشتری بدیم.

منتظر نقدهای بقیه دوستان هستم. :) :| :|

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Fladrif Skinbark

خب من با اکثر جاهای نقد اله ی عزیز موافقم.

به نظرم یکی از نقاط قوت متن های راداگاست و کینگ ( نقش های الکاندو و پیلاطس) که اونها رو از کل متن های ایفای نقش متمایز میکنه و حتی به یکی از نقاط مثبت و خوب کل ایفای نقش بدل میشه ارتباط این دو تا کاراکتر با همه. چیزی که توی بقیه ی نقش ها نمیبینم. توی بقیه ی نقش ها هر نویسنده ای فقط نقش خودش رو توصیف میکنه وتعامل نقش ها با هم تقریبا ناچیزه واقعا. حالا ما بین این همه نقش ایزوله، دو تا نقش رو میبینیم که با هم پیش میرن، هم رو کامل میکنن (اشاره م به تکمیل روایت یک اتفاق توسط این دوتا هست به شکلی که مثلا راداگاست نصف اتفاق رو میگه و بقیه ش رو کینگ از دید نقش خودش ادامه میده)، با هم دیالوگ دارن و با هم شکل میگیرن. این خیلی عالیه به نظرم و این دو تا رو متمایز میکنه. به نظرم زوج خوبی هستین در حدی که شاید خیلی جاها نقد هر کدومتون به صورت جداگانه یه کم سخت میشه و احتیاج داریم جفتتونو با هم نقد کنیم!

اما اینجا یک مشکلی پیش اومده و اونم همونه که اله به شکلی بهش اشاره کرد. قضیه اینه که اتفاقی که برای همه ی ما به شکل تکی افتاده و اونم فرورفتن در قالب یک نقش ایزوله بدون تعامل با نقش های دیگه ست، توی شما به شکل دو نفری افتاده :دی یعنی شما به عنوان یک بسته ی دو نفره ایزوله و منزوی هستید. درسته که حداقل با خودتون تعامل دارید اما باز با بقیه تعامل ندارید. این چیزیه که آنا و نولوفینوه در یک تلاش نسبتا موفق سعی کردن ازش خارج شن و کاراکتراشون تا حد موثری با هم تعامل برقرار کرد. یا حتی دایریس و فریژا هم توی داستان به شکل خفیف تر تجربه ش کردن اما در کل به نظر میاد همچنان کافی نیست. اتفاقاتی که بین کاراکتر ها میوفته باید به نظرم بیشتر از این باشه. همه ی نقش ها با همه ی نقش ها باید حداقل دیالوگ ها رو برقرار کنن تا ارتباط انسانی بین افراد قلعه توی ذهن مخاطب شکل بگیره و اونارو به شکل جزیره های تنها تصور نکنه. در این صورته که تصور زندگی جمعی کاراکتر ها در قلعه براش تداعی میشه یا به قولی قلعه و آدم هاش برای مخاطب جون میگیره. پس نقد اول به طور کلی این بود که با بقیه ی نقش ها تعاملتون کمه.

نکته ی مثبت بعدی که به نظرم میرسه اینه که راداگاست خیلی خوب توصیف میکنی. منظورم اینه که خیلی موقع ها یه توصیفات و جزئیات ریز و دقیقی میدی که تصویر نسبتا کاملی از صحنه ای که توش هستیم تو ذهنمون شکل میگیره. به عبارت دیگه به نظرم میاد که دقیقا تصویری که تو ذهنته رو سعی میکنی دقیق به قلم در بیاری. این نکته ی خیلی مثبتیه که باز هم توی کار خیلی هامون نیست. اما باید حواست باشه که یه تعادلی برقرار کنی که این جزئیات خسته کننده نشه. اگر خیلی زیاد باشه مخاطب خسته میشه اگه خیلی کم باشه تصویر شکل نمیگیره.

راجع به چیزی که اله گفت که با عجله میری سراغ ایجاد هیجان، منم تا همین یک ساعت پیش موافقش بودم و به این قضیه نقد داشتم. که چرا سریع هنوز دو خط از داستان نوشته نشده قضیه ی حمله و اینا پیش کشیده شده. اما امروز وقتی کل پستاتو با هم خوندم به این فکر کردم که اتفاقا اگر ورود به داستان هم با همچین قضیه ای اتفاق بیوفته و با ریتم تند شروع شه نه تنها لزوما مشکل ساز نیست بلکه میتونه حتی مخاطب رو جذب خودش کنه. با یک شروع پر تنش برای یک داستان مخالف نیستم. اتفاقا چیزیه که از عادت های همه مون به دوره. یعنی ما عادت داریم اول خیلی آروم مقدمه بنویسیم و کم کم وارد قضیه های اصلی شیم. اما چرا برعکسش نتونه اتفاق بیوفته ؟ مشکل اینجاست که اتفاق افتادنش باید اصولی باشه. منظورم اینه که خود این اتفاق فی نفسه مشکلی نداره از نظر من. چیزی که مشکل داره اینه که تو با چه انگیزه ای این کارو میکنی. اینجا جاییه که با اله موافقم. به نظرم تو از روی اصول این کارو نکردی بلکه از روی عجله این کارو کردی. این چیزیه که توی متنت برام بارز بود.

دو تا مشکل اساسی داره متنت به نظرم، که کمبودش به شدت حس میشه. در مقابل دو تا نکته ی مثبتی که تحسین بر انگیزن توی نوشته هات، اونم توصیفات و جزئیات صحنه و اتفاقات، و همچنین همکاری و تعاملت با یک کاراکتر دیگه ست، دو تا مشکل عمده وجود داره.

اولی اینکه ما هیچی از پیلاطس نمیدونیم. انقدر که به توصیف اتفاقات بیرونی پرداختی، در مقابلش اصلا به شخصیت و به عبارتی جزئیات درونی شخصیت پیلاطس نپرداختی. برای ما شخصیت پیلاطس رو حلاجی نکردی یا به قولی شخصیت سازی نکردی اصلا.

به این دلیله که مخاطب نمیتونه با پیلاطس ارتباط برقرار کنه. مجموعه ی افکار و عادات و کنش ها و واکنش ها و گذشته و احساسات یک کاراکتر برای ما یه جمع بندی کلی از "شخصیت" اون کاراکتر تداعی میکنه. اینجوری ما میتونیم بگیم بله پیلاطس اینجور آدمیه، اینجور روحیاتی داره من میتونم درکش کنم، حالا یا بدم میاد ازش یا خوشم میاد ازش ولی به هر حال میتونم بفهممش و انگیزه هاشو درک کنم. این میشه عاملی که مخاطب بتونه با کاراکترت ارتباط بر قرار کنه، کاراکترت عمیق میشه، و پخته میشه. در متن تو ما هیچی از شخصیت پیلاطس نمیبینیم. صرفا یه آدمی رو میبینیم که میره میجنگه و با یکی از دوستاش بگو بخند داره. همین.

در مقابل، بین ماها توی نقش فریژا که بلاتریکس ایفاش میکنه به نظرم این اتفاق به خوبی افتاده. از روحیات و احساساتش خبر داریم و برامون به خوبی توصیفش کرده. به این دلیله که ما فریژا رو میشناسیم، ولی پیلاطسو نه. یعنی میگیم آها فریژا همون دختر ساکت اخموئه بود که از دهکده طردش کردن و یه تصویری ازش توی ذهنمون هست اما واقعا برای پیلاطس عامل متمایز کننده ای وجود نداره و این باعث میشه من اصن خیلی موقه ها نتونم فرق پیلاطس و الکاندو رو مثلا از هم تشخیص بدم. چون فرقی با هم ندارن. یا مثلا توی یک اتفاق خوب دیگه، ما از روحیات نقش های آناو نولوفینوه به واسطه ی اون دیالوگشون که با هم برقرار میکنن با خبر میشیم و یه سطحی از شخصیت سازی رو انجام میدن برامون. و مثلا دایریسم تا حدی برامون ویژه میشه به واسطه ی خل و چل بودن و ظاهر متمایزش و رفتار و دیالوگ های خاصش که اینم اتفاق جالبیه به نظرم. سعی کن به این حتما بپردازی.

اما نقد دومی چیزیه که به همه مون وارده به نظرم. چیزی که باز هم اله یه جورایی بهش اشاره کرد. اونم اینه که تقریبا هیچ کدوم از ایفا کننده های نقش تلاش نمیکنن که اتفاق خاصی رو به وجود بیارن. صرفا یه خطی که بهشون ارائه میشه فقط عین یک انجام وظیفه مثل یک گزارش همون خط رو انجام میدن و رد میشن. چیزی که کمبودش به شدت توی ماجرای قلعه ی خاکستری حس میشه اتفاق های متنوع هست که ایفا کننده ها بنابر خلاقیتشون باید خلقش کنن. به عبارتی نقش ها "عامل" نیستن. مجری اند. اگر بهشون گفته شه تیر جمع کنید فقط تیر جمع میکنن میان، اگر گفته شه اینجارو تعمیر کنید فقط تعمیر میکنن و گزارش میدن. اگر گفته شه گشت بزنن میرن گشت میزنن و نهایتا چند تا ارک میبینن و نهایته نهایت یه درگیری هم دارنو برمیگردن. همین. هیچ اتفاق خاص و خلاقانه ای نمیبینیم. در صورتی که خط های داستان فقط بستر هایی هستن که با استفاده ازشون و در دلشون ما بتونیم اتفاق ایجاد کنیم. هدف اصلی چوب جمع کردن نیست، هدف اصلی معرفی کاراکتر و پیشبرد نقش و حتی ایجاد اتفاق به بهونه ی چوب جمع کردنه. ماجرای دزدیده شدن دفترچه ی خاطرات فریژا توسط دایریستا حدودی میشه گفت یه همچین چیزی بود. ایده ای که خلق شد و گرچه ابعاد وسیعی نداشت ولی به هر حال یه اتفاق بود. اما مثلا در مورد همین پیلاطس و الکاندو. میبینیم که توی روز اول میرن با ارک ها مواجه میشن و برمیگردن. روز دوم هم باز همچین اتفاقی میوفته و چیز جدیدی نمیبینیم. نهایت اتفاق خلاقی که میتونه توی داستان بیوفته مواجهه با ارکها و جنگ با اونها نیست! باید همه مون سعی کنیم اتفاقات دور از ذهن تر و چالش بر انگیز تری رو تصور کنیم. مخاطب برای خوندن گزارش کار ما از پختن غذا و جمع کردن چوب و سنگ به تاپیک مراجعه نمیکنه. باید هر کاراکتری یک اتفاق رو ایجاد کنه یا شاید حتی گروهی اینکارو بکنه.

یه جرقه ی جالبی یه جا زدی که باز اینم خیلی به نظرم مثبت اومد. اونم اونجایی که شک کردی و توی متنت گفتی نکنه سالنبور جاسوس باشه؟ خب اینکه انقدر متفاوت فکر کردی خیلی عالیه و خیلی خوشم اومد. هرچنند اصولی و حساب شده نبود و به قول الهبا عجله بود. چون مسلما هیچکس با اولین حدس نمیاد همچین چیزی بگه. اما اینکه انقدر متفاوت فکر کردی نشون میده میتونی اتفاقات متفاوتی هم رقم بزنی. چیزی فرای صرفا حمله کردن به ارک ها و برگشت یا زخمی شدن. من به عنوان مخاطب متن هات منتظر این اتفاقم.

یه مثالی بزنم از پتانسیلی که نقش ها برای ایجاد اتفاق دارن. چه پتانسیلی نقش دایریس داره برای شگفت زده کردن مخاطب. که یک موجود خل و چل به شکل قهرمانانه ای روی روند داستان تاثیر بذاره. یا مثلا حتی چه قدر شگفت زده میشیم اگر ببینیم فریژا با این همه درونگرایی و خشم درونش به خاطر گذشته ش و عصبانیتی که به واسطه ی ماجرای دفترچه از دایریس داره، اتفاقا به دلیل روحیه ی پاک دایریس بهش از نظر عاطفی وابسته شه! یا برعکس دایریسِ دیوانه به یک جنونی برسه که یک آسیب جدی به قلعه بزنه! یا هر اتفاق دیگه ای که غیر منتظره باشه. ارتباط عاطفی و رفاقتی که بین پیلاطس و الکاندو میتونه شکل بگیره چه قدر میتونه در آینده، ماجراهای دراماتیک و احساسات بر انگیز ایجاد کنه، یا مثلا گلوروفیندل که به شکل مرموزی وارد قلعه شد چه قدر پتانسیل اینو داره که یک خائن باشه یا برعکس، در نهایت به واسطه ی ارتباطات مرموزش ناجی کل قلعه باشه. گاستون به واسطه ی عقبه ای که داره و اونم کشته شدن خانواده شه چه قدر پتانسیل داره که یک کار عجیب غریب کنه و ما مرد ساده ای رو ببینیم که ناگهان به دلیل فشار هایی که بهش میاد شخصیتش فروپاشی میکنه و تاثیر گذار میشه. منظورم اینه که خیییلی پتانسیل داریم برای ایجاد داستان ها و اتفاقات جذاب و پرکشش و زیبا. پس بیاید بهش فکر کنیم و به جمع کردن چوب و سنگ و شکار ارک و شام پختن قانع نباشیم :دی چه منبری رفتم :| :)

بچه ها نوبت شماست . نوبتی بریم بالا منبر :دی

ویرایش شده در توسط شهریار

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

ممنون و دوصد ممنون به شهریار به خاطر نگاه ریزبینانه ش و نقد منصفانه ش و صد البته پیشنهادات جانانه ش.

خیلی حرفا بود که بعد از گذاشتن نقدم یادم افتاد که باید مطرح میکردم. خوشبختانه شهریار به خوبی بهشون اشاره کرد. دو تا مسئله رو هم به شدت فالو میکنم تو نقد شهریار. یک شخصیت پردازی بیشتر برای کاراکترهامون. دوم خلق اتفاقات. دیگه وقتشه که با شناختی که از هم پیدا کردیم قلممون با قدرت بیشتری بچرخه.

بچه ها منتظر نظراتتون هستیم.

ادموند!!! منتظر پست داستانت، و صد البته نقد تو هم هستیم.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
bellatrix

مرسی بچه ها ب نقد ادامه بدین

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Samwise Gamgee the Brave

سلام چرا دیگه نقد نمی کنین؟تو رو خدا بازم نقد کنین!چرا یکی نمیاد پست منو نقد کنه ؟البته پست دومم رو همونی که مربوط به روز سومه!

اقا ماهم میتونیم نقد کنیم؟

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
Anna

اقا ماهم میتونیم نقد کنیم؟

بله اگه نقدی داری بفرما @};-

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

خوب. سلام به همگی. میخواستم پست خودم مربوط به غروب قلعه و حمله ی اورک ها رو بنویسم ولی گفتم قبلش حتما باید یه نقد بنگارم تا بدونیم کجاییم و چی داریم مینویسیم.

به ترتیب گذاشتن پست شروع میکنم تو روز سوم (البته منهای خودم).

لینک دانلود (دایریس دنمای):

همه مون تا الان متوجه شدیم که دایریس سبک نوشتاری و زبان روایی عجیب غریبی داره. اتفاقا وقتی با شهریار بیرون قرار گذاشته بودم خیلی راجع به این مسئله با هم صحبت کردیم. هم من و هم شهریار متفق القول بودیم که شخصیتی مثل دایریس باید تو این داستان باشه به یک دلیل خیلی بزرگ: غیر قابل پیش بینی بودن. یکی از ایراداتی که اغلب ما به بارد وارد میکنیم اینه که طرح داستان رو نوشته و به ما اجازه خلاقیت نمیده. من هم تا درصد خیلی پایینی باهاتون موافقم. ولی کافیه یه نگاه به نوشته های دایریس بندازیم. مثل یه سرباز حرف گوش کن هر چی ریابو میگه انجام میده ولی در عین حال مخاطب نمیتونه رنگ و شخصیت دایریس رو از نوشته هاش حذف کنه. دایریس برای خلاقیت دنبال زمینه نیست، بلکه خودش اون رو ایجاد میکنه. کشمکشش با بلاتریکس و گیری که به این دختر کماندار گوشه گیر و عبوس داده زمینه خیلی اتفاقات رو میتونه رقم بزنه و دایریس با زیرکی از این قضیه داره استفاده میکنه. یه هیکل بزرگ و قوی و در عین حال کمی خنگی و لاغ بودن هم بهش اضافه شده. چه موقعیتی از این بهتر؟ امیدوارم دایریس دایره ی خلاقیت هاش رو گسترش بده چون کسی هست که خیلی میتونه تو این قلعه مفید و در عین حال خطرناک باشه.

میخواستم به رعایت نشدن گاه به گاه دستور زبان تو نوشته هاش ایراد بگیرم ولی با در نظر گرفتن وزن شخصیتی این کاراکتر، تصمیم گرفتم وارد جزئیات این ایراد نشم و به یه اشاره بسنده کنم. اگه بیشتر لحاظ بکنه این موضوع رو که دیگه چه بهتر.

الکاندو:

یکی از مزیت های نوشته های کینگ اینه که انسجام روایتش رو از اول تا آخر حتی الامکان حفظ میکنه. یک سیر هماهنگ و یک روایت یکدست. این باعث میشه که از خوندن نوشته هاش، مخاطب به شناختی از این شخصیت (و همینطور شناخت از نویسنده) دست پیدا بکنه. چیزی که من بهش دست پیدا کردم تو این چهار پنج تا پستی که کینگ گذاشته اینه: یه شخصیت محکم و قابل اتکا، یه سرباز قوی و یک دوست مورد اعتماد. از کجا به این شناخت دست پیدا کردم؟ از توصیفاتش. فقط از توصیفاتش و نه چیز دیگه ای. پس اینجا به کینگ باید گفت که این خصیصه نوشته هات همونجوری که یک مزیت به حساب میاد به یه ضعف هم اشاره میکنه. اونم اینه که داشته های شخصیتت رو تقسیم نمیکنی. نویسنده خودش باید کاراکتر رو آنالیز کنه و باهاش ارتباط برقرار کنه. این خیلی خوبه به شرطی که توام همراهیش کنی. از افکار الکاندو بگی، از نگرشش نسبت به همرزم ها و دوستانش بگی. دیدگاه هاش رو نسبت به دنیای پیرامونش، ولو خیلی جزئی بیان کنی. همین خودش برای مخاطب ایجاد زمینه میکنه برای داوری در مورد شخصیت. روایت اتفاقات به صورت صرف کمی رنگ و بوی کارت رو از بین برده. شخصیتت رو کمی برون گرا تر کن برامون. دمت گرم.

لگولفیندل:

به عنوان یک کماندار باید بگم نوشته هات خیلی کوتاه، مختصر و عاری از هرگونه ابزار توصیفیه. این حس به آدم دست میده که مسائل دیگه ای هست که ذهن تو رو درگیر کرده و باعث میشه نسبت به اتفاقات قلعه ای که برای کمک درش مستقر شدی نگاه گذرا و سطحی داشته باشی. درسته که موقع نگهبانی دادن آنچنان اتفاقی نمیفته که تو بخوای بهش اشاره کنی، ولی همین میتونه یه فرصت باشه که کاراکترت توصیف کنی. اگه تو پست اولت در روز سوم، به جای اشاره کردن به اتفاقاتی که افتاده و کارایی که کردی، احساساتت رو در مورد قلعه و دغدغه هات در مورد آینده مینوشتی خیلی بیشتر تاثیر میگذاشت. همون بی حوصلگی که باعث شد پست اولت کوتاه و مختصر باشه رو بیان میکردی. وگرنه اتفاقاتی که بهش اشاره کردی توی پست هات، قبل از تو توسط من و کینگ بیان شده بود. دلیلی نداره همونها رو از زوایه دید خودت مجددا بیان کنی. من به عنوان مخاطب چیز بیشتری میخوام ازت. چیزی که به کاراکترت جهت بده. همرزم هات دارن میجنگن. مثلا میبینی که الکاندو تو تنگنا افتاده و ممکنه کشته بشه. اکتفا نکن به اینکه "تیری انداختم و اورکی رو که با الکاندو گلاویز شده بود کشتم". از احساست از دیدن اون صحنه بگو مثلا. الکاندو یا هر کس دیگه ای دوست و همرزم توئه. این قلعه اگه از دست بره معنیش اینه که شماها یا کشته میشین یا از قلعه فرار میکنین که در حالت دوم هم تو جنگل معلوم نیست چه بلایی سرتون میاد. با یادآوری اینها، خواه ناخواه التهاب و هیجان بیشتری وارد نوشته ت میشه. در این زمینه یه کم بیشتر کار کن.

ویلمار:

بزرگترین نکته ای که میخوام در مورد پست هات بهش اشاره بکنم: درسته که ما داریم یه داستان فانتزی مینویسیم و تو دنیای فانتزی ممکنه هر چیزی اتفاق بیفته، اما قوانین نوشتن و داستان نویشی ثابته دوست من. بزرگترین اون قوانین هم باورپذیر بودن و منطقی بودن سیر داستانه. چند تا نمونه مثال میزنم.

اینکه دو تا سرباز نیمه شب، از دروازه به اون بزرگی خارج میشن در حالیکه اسب هم دارن و هیچ نگهبانی متوجهشون نمیشه، اینکه تو بلبشوی حمله اورک ها و در گیرودار شکسته شدن دروازه (که البته قرار نبود دروازه بشکنه، بلکه در اثر بی احتیاطی نیمه باز میمونه و سربازا غافلگیر میشن) الکاندو، ویلمار و گاستون دارن سر یه شمشیر و پست نگهبانی با هم یکی به دو میکنن، بی اهمیت جلوه دادن کشته شدن دیرنیر بدون اینکه حتی کوچکترین اشاره ای به نحوه کشته شدنش بکنی، وارد شدن یه اورک بزرگ به داخل قلعه و کشتن تورنگیل و ترک کردن قلعه (درحالیکه با وجود سه چهار تا سرباز در قلعه به راحتی میتونست قلعه رو تصرف کنه)، ممانعت ویلمار از کمک الکاندو به تورنگیل بدون اینکه دلیل خاصی داشته باشه ... یه بخش هایی از نوشته هات بودن که پشتوانه منطقی نداشتن.

هماهنگی با نحوه ی نوشتن اعضای دیگه توی رول نویسی خیلی مهمه. دوست داری که ایده هات رو به هر نحوی که شده در پست هات پیاده بکنی و این به وضوح توی نوشته هات مشخصه. در حالیکه باید از توصیفات انفردای و جامه ی عمل پوشوندن به هر چیزی که تو ذهنمونه، در راستای هماهنگی با بقیه چشم پوشی کنیم و یا اینکه طوری اونا رو اعمال کنیم که به بطن داستان لطمه وارد نشه. این گرایش باعث دو تا ایراد کارت شد که اولیش رو بالا بهش اشاره کردم و دومیش هم اینه به خطی که اعلام شده بود از طرف بارد بی توجه بودی. هر اتفاقی باید زمینه ساز اتفاقات بعدی باشه. خارج شدن ویلمار از قلعه به همراه آنا باید دلیل محکمی داشته باشه. اینکه تحرکاتی خارج از قلعه به چشمش خورده دلیل نمیشه که بدون اجازه فرمانده ش اونم نصفه شب از قلعه خارج بشه و متاسفانه تنها به قلعه برگرده. در واقع ویلمار اصلا دنبال آنا هم نگشت که ببینه چه اتفاقی براش افتاده.

البته اینا پستای اولت بود و ما همه مون اوایل کار با این مسائل روبرو بودیم. این مسائل باعث ناهماهنگی در خط داستان میشه. به نظرم در مورد اینایی که مطرح کردم کمی بیشتر کار کن.

آرتانیس:

خب تا یه جایی در مورد عدم وجود پشتوانه منطقی برای روایتت، حرفام با چیزایی که در مورد ویلمار گفتم در مورد تو هم مصداق داره. زیاد وارد این بحث نمیشم مجددا.

اما قضیه همدست بودنت با دشمن. راستش به دل من نشست. هر چند فکر و خیال خیانت کردن از خیلی وقت پیش تو ذهن بچه ها بوده :دی. الان تنها مسئله ای که میمونه اینه که با این قضیه خیانت چجوری میخوای سر کنی. با توجه به کابوسی که اول پستت بهش اشاره کردی، احساس میکنم که تو یه موضع دوگانه و یه جورایی سردرگمی به سر میبری. اینکه صحنه ی سوختن قلعه برات هولناک بود و برات شکل کابوس داشت نشون میده که مخاطبت نمیتونه مطمئن باشه که تو واقعا میخوای خیانت بکنی یا نه. باید بگم موضعی که اتخاذ کردی تو رو در موقعیت خیلی حساسی قرار داده که رو چگونگی ادامه دادن این سیر خیلی تاثیرگذار خواهد بود. امیدوارم بتونی به شکل دلپذیری ادامه ش بدی و تمومش کنی.

راد:

به عنوان کسی که پست های اولت بود به نظر ناچیز من خوب تونستی مچ بشی با اعضای قلعه. موضوع کشف کردن اسلحه توی یک انبار مخفی در قلعه خیلی جالب بود. این یکی از همون خلاقیت هایی بود که همه ما میتونیم در نوشتن ازشون استفاده کنیم. پیدا کردن اسلحه ها رو خیلی خوب تونستی تاثیر بدی تو دفاع از قلعه. مطمئنم که خیلی خوب میتونی برای ادامه کاراکترت داستان پردازی کنی.

اما ایرادی که میتونم وارد بکنم، همون چیزیه که به کینگ و لگولفیندل گفتم. کاراکترهای ما قبل از اینکه توان جنگی و رزم آوریشون را به ما نشون بدن، باید شخصیت خودشون رو برای ما به نمایش بگذارن. باید بتونیم باهاشون ارتباط برقرار کنیم و همزادپنداری کنیم. اگه این رو لحاظ میکردی هم پست هات خیلی مفصل تر میشد و هم اینکه پیش بینی رفتار شخصیتت برای ما راحت تر میشد. یکی از جذابیت های شخصیت های داستانی همینه. نویسنده کاراکترش رو کاملا برای مخاطب آشکار میکنه. وقتی به اندازه کافی در این مورد موفق شد، موفقیت بزرگتر اینه که مخاطب رو غافلگیر بکنه با رفتار کاراکترش. منتها برای رسیدن به این جا حتما باید قدم اول رو طی کرد. کار خیلی ساده ای هم هست. :D

فریژا:

سبک نوشتاری فریژا رو باهاش آشنا هستیم. بیشتر با خودش حرف میزنه تا با بقیه. البته این اواخر با خودش هم کمتر حرف میزنه . فکر میکنم در مورد شخصیت پردازی، بلاتریکس موفق تر از همه ما عمل کرده. همه افراد قلعه میدونن که به فرض فریژا در مورد فلان قضیه چه واکنشی از خودش نشون خواهد داد. چیزی که به آنا گفتم به بلاتریکس هم میگم. الان فریژا میتونه قدم دوم رو برداره. غافلگیر کردن. هر چند فکر میکنم منتظر یه موقعیته که چنین اتفاقی رو رقم بزنه و من منتظر اون اتفاق هستم. نمیدونم آیا بلاتریکس واقعا با ضربه خوردن فریژا توسط دایریس موافق بوده یا نه. نمیدونم بینشون هماهنگی میشه در مورد این کار یا نه. اگر هماهنگی میشه خیلی خوبه. ولی اگه بلاتریکس در ادامه پست دایریس متنش رو نوشته و هماهنگی صورت نگرفته واقعا جای تقدیر داره. در شرایطی که بچه های قلعه هر کدوم به نوبه خودشون میخوان نقششون رو بنویسن و روش تاکید بکنن، فریژا توسط دایریس در اثر یک اشتباه بیهوش میشه و معلوم هم نیست کی به هوش میاد و البته چه خطراتی که این مسئله میتونه برای گروه نجات دهنده به بار بیاره. این تقابل دو نفره بین این دو تا شخصیت یکی از نکات جالبی هست که مطمئنم چیزای خوبی از توش در میاد.

اما نقدی که به همه ی ما وارده و خیلی باعث افت کیفی این رول میشه: عدم هماهنگی...

الان سه یا چهار تا خط رفتیم جلو ولی هنوز نمیتونیم با هم مچ بشیم. یه بخشی از این مسئله مربوط میشه به ورود اعضای جدید، و یه بخشیش هم مربوط به خود ماست. نباید این مسئله خیلی کشدار بشه. بهتره هر چی زودتر بهش خاتمه بدیم.

برای بار چندم اینو از همه از جمله خودم میخوام: دقت در جزئیات خیلی مهمه. قبل از آپلود کردن پستمون حتما پست های قبلی رو بخونیم. اگه جایی از نوشته ما با پست های قبلی تناقض داره حتما تغییرش بدیم. دلبسته ی چیزی که نوشتیم نباشیم. این یه کار جمعیه و روحیه جمعی هم میخواد. ویلمار و آنا پست هاشون با هم تناقض داره. ویلمار گفته اول اون وارد قلعه شده و بعد آنا اومده، در حالیکه آنا تو پستش نوشته وارد قلعه شد و بعد ویلمار اومد. خصوصیت های شخصیت های دیگه رو وقتی که کاراکترتون با اونها هم کلام میشن حتما رعایت کنید. اگر من بخوام گاستون چند کلمه با فریژا حرف بزنه، فریژا رو خیلی کم حرف و جدی توصیف میکنم، چون اون شخصیتش رو اینطوری توصیف کرده و اینطوری میخواد. (قابل توجه آنا در مورد اون قسمتی که به قلعه برمیگرده و با فریژا صحبت میکنه). الکاندو قبل از ویلمار اشاره کرده که گاستون از اول حمله داخل قلعه بوده و بعد ویلمار گفته گاستون شمشیر به دست جلوی دروازه ایستاده بود و بعد رفت داخل قلعه. اگر کسی قبل از ما اتفاقی رو روایت کرده دیگه تغییرش ندیم. بهتره اصلا بهش اشاره ای نکنیم، تا اینکه بخوایم تغییرش بدیم. اینار روز دوم قلعه رو ترک کرده بوده، بعد خود من اومدم جزو افرادی قرار دادمش که با ریابو رفته برای نجات سالنبور!!!

کمی بیشتر دقت کنیم. ما که داریم این کار رو انجام میدیم بهتره به بهترین شکلش انجام بدیم. حوصله و هماهنگی رو ملاک کارمون قرار بدیم.

پ.ن: نقدتون در مورد پست من هم باید جالب باشه. منتظرم. :|

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل
ارسال شده در (ویرایش شده)

خب سلام مجدد به همگی. تو این پست نقد این کمترین رو در مورد پست اخیر فریژا تو تاپیک رول نویسی قلعه خاکستری خواهید خوند.

فریژا:

همین الان که دارم اینا رو مینویسم دائما حرفای شهریار عزیز و فقید (البته فقید از داستان) تو ذهنمه که میگفت: فریژا و دایریس میتونن داستان های خیلی خوبی خلق بکنن. چون با اینکه خیلی متناقضن ولی به خوبی کاراکترهای هم رو میپوشونن.

البته الان هم که شهریار نیست من دورادور سیر داستان رو براش شرح میدم و کاملا در جریان هست. اما خب، وقتی بهش گفتم دایریس انصراف داد اونم مثل من شوکه شد. بگذریم.

پست اخیر فریژا رو من به یه انفجار شخصیتی تشبیه میکنم. این پست به من نشون داد که چطور یه کاراکتر میتونه از درون گرایی محض به برون گرایی محض برسه و چقدر فریژا به خوبی این روند رو ترسیم کرد. چند تا نکته در مورد پست فریژا هست که اشاره میکنم.

اول: همون جملات اول فریژا برای توصیف حالات و درونیاتش فریژا بهترین شکلیه که میتونم سراغ داشته باشم: "فریژا آرام آرام پشت بقیه راه می رفت ، کمانش روی دوشش لق میزد و شانه هایش گویی افتاده بود و چشمانش خیس بود و...." اولین باریه که از این شخصیت چنین جملاتی میشنویم که البته بهمون نشون میده که اتفاق خیلی بدی افتاده که این دختر به این حال و روز الفتاده. تو نقد قبلی ام نوشته بودم که وقتش رسیده که شخصیت فریژا ما رو غافلگیر کنه. و غافلگیر کرد. قبل از کشته شدن دایریس اگه از فریژا میپرسیدی که" اگه یه روز دایریس بمیره چه حسی پیدا میکنی؟"، جوابی که حدس میزدین فریژا بهتون بده رو با احوالاتی که تو پست آخرش خوندین مقایسه کنین.

دوم: نفرین شده بودن فریژا به تصور خودش، و ربط دادن این موضوع به کشته شدن دایریس فقط یه مسئله رو برای من تداعی میکنه. اونم اینه که این دختر به قدری در درونیات خودش غرق شده و دست و پا میزنه که واقعا فکر کرده دایریس به خاطر این موضوع کشته شد. حالا شاید در این مورد، پستش کمی اغراق آمیز به نظر برسه. اگر اغراق باشه میشه نتیجه گرفت که پشتوانه ی عاطفی کم کم داشته در مورد دایریس در فریژا شکل میگرفته و این دختر تمام این مدت داشته به چیزی که نیست وانمود میکرده و حالا که این اتفاق افتاده، به هر نحو ممکن میخواد خودش رو در کشته شدن دایریس (لااقل پیش خودش) موثر جلوه بده و... تو درون خودش برای دایریس سوگواری کنه؟!!!! نمیدونم باید منتظر موند و دید.

سوم: با خوندن حالت های فریژا در اثر دیدن صحنه های درگیری، فقط یه مسئله امد تو ذهنم. اونم این بود که در شرایط خاص و بحرانی که به وجود میاد، فریژا اونقدرها هم قابل پیش بینی نیست. مهم نیست که این غیرمترقبه بودن منجر به چه اقدامی بشه. فقط مهم اینه که نشه پیش بینی کرد. من خودم فکر میکردم که تو جریان درگیری، فریژا خیلی خونسرد فقط اورک سلاخی میکنه و تلاش میکنه که وظیفه ش رو انجام بده. اما تو این پست دیدم که رنگش پرید و، کپ کرد و، چند لحظه ای بی حرکت مونده بود و .... حالا درسته که کشته شدن دایریس بی تاثیر در ماجرا نبود،ولی من به شخصه حتی با کشته شدن دایریس هم انتظار چنین واکنش هایی رو نداشتم.

چهارم: توصیفات فریژا در مورد ریابو، دفترچه ای که دستش گرفته بود و جای انگشت های دایریس روش دیده میشد هر چند جای کار بیشتری داشت، اما در نوع خودش خوب و دلنشین از کار دراومده بود. به هر حال من هنوز هم از این شخصیت انتظار چنین برون گرایی رو نداشتم و ندارم. اما خب، این فریژاست و نمیشه تو قالب گذاشتش.

در حالت کلی، همونجوری که به خودش هم گفتم، من از پستش خیلی خیلی خوشم اومد. با این پست، فریژا نشون داد که میتونه خیلی کارای عجیب تر هم بکنه. حالا اینکه این کارا به نفع ریابو و افرادش تموم میشه یا به ضررشون، باید دید.

مرسی بابت پستت. منتظر ادامه ش میمونیم همگی.

ویرایش شده در توسط اله ماکیل

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
bellatrix
ارسال شده در (ویرایش شده)

خیلی خیلی خیلی ممنون

همگی لطف زیادی ب شخصیت فریژآ دارید....خودم ب شخصه اونقدری ک شما ازش لذت بردید لذت نبردم!!!خخخخ!یعنی برام آنچنانی نبود!!

ولی در کل مرسی...امیدوارم بتونم بهترش کنم...

اله : اون توصیفاتم برای ریابو و دفترچه از قصد کم بود!میخواستم بیشتر بقیه روش فک کنن....

ویرایش شده در توسط bellatrix

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
اله ماکیل

متوجهم. همون مختصربودنش لطف خودشو داشت.

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
*legolas *

من میشه داستانی رو که نوشتم اینجا بزارم که ببینید و نظر بدید چون واقعا میخوام نظر بقیه رو در مورد نوشته ام بدونم

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...