رفتن به مطلب
Glorfindel Thalion

میز کتابت آقای عریضه نویس

Recommended Posts

مهمان

پس با اجازه‌ی بزرگ‌ترها، من اول شروع می‌كنم:

14561001501013419524814917822624479190457.jpg

از آسمان، آتش می‌باريد؛ توگويی واسا، داشت می‌گريست. مانوه رو به شورا كرد و پس از نگاهكی به تک تک والار، سخن گفتن را آغاز نمود:

«با نام ايلوواتار و ياد قهرمانان آردا و ايثارگران نبردهای با ملكور، شروع می‌كنم... همان‌طور كه می‌بينيد، چند روز است كه دارد از آسمان آتش می‌بارد. مردمان والينور، بر زير اين حصار جادويی اولمو گرد آمده‌اند؛ ولی اندوريون، هيچ چاره‌ای جز گريختن از ديارشان به اعماق آب‌ها ندارند! بنابراين، برآنم تا چند تن از مايار را روانه‌ی شرق سازم و اين مأموريت را به آنان دهم تا حكم‌رانان اين اهالی را به غرب آورند تا رايزنی با ما، شايد چاره‌ی كارشان شود. باشند كه شكرگزاريمان كنند و درود ايلوواتار بر ما روانه گردد!»

مانوه سخنش را قطع كرد و پس از مكثی كوتاه، ادامه داد:

«از ميان مايار، مصمم شدم تا ده نفر را روانه‌ی شرق كنم؛ دوبرابر آن تعداد از مايار كه ايستار بودند و به اندور رهسپار گرديدند؛ و آنان اينان‌اند: ائون‌وه، اولورين، ايلماره، اوسه، اوئی‌نن، فين‌تارگون، رانديانور، كاراهيون، لورسبون و ازتخورن. پس ای مايار منتخب! باشد كه مأموريتتان را به خوبی انجام دهيد، و ارو ايلوواتار يارتان باد!»

حال والار می‌فهميدند كه چرا ده تن از مايار نيز بر تخت‌هايی در ماهاناكسار نشسته‌اند.

******

صدای اورومه، مانوه را به خود آورد.

- ای شاه مهين آردا؛ پيک‌هايمان با اخبار داغ از راه رسيدند!

مانوه چشمانش را از منظره‌ی بيرون بالكن، به اورومه دوخت و با كمی تأمل پرسيد:

- تنها با اخباری داغ بازگشته‌اند؟!

- خير! با اخباری داغ؛ و چند تن شاه زرين‌ردا!

- خوب است؛ بگوييد به دربار من روند. خود نيز حال به آن‌جا خواهم‌رفت.

******

رؤيا به نظر می‌رسد كه بزرگان الف و انسان، دربرابر بزرگان قدسی قرار بگيرند؛ و با هم رای زنند. اما اين يک خواب و خيال نيست!

پس از مدتی گذر زمان، سرانجام پيرترين الف‌ها خطاب به مانوه سخن باز كرد:

«ای شاه مهين آردا! در عجبم كه چگونه دربرابر تو و در سرای زرنگارت ايستاده‌ام؛ و بيدارم!»

- من نيز هيچ‌گاه به انديشه‌ام راه نمی‌يافت كه دربرابر چند تن الف تاريک قرار بگيرم؛ و يا نفراتی از آدميان فانی. اما مسئله مهم‌تر از اين ابزار احساسات است!

مانوه ادامه داد:

«همان‌گونه كه چشمان خبر می‌دهند، زمين و آسمان بر زير ريزش گلوله‌های آتشين قرار گرفته‌است. ما آينور آردا و الف‌های آمان در والينور جايمان امن است؛ ولی مردمان شرق... قطعاً در عذاب‌اند! درست نمی‌گويم؟»

- بلی؛ فرمانروای آردا! درست می‌فرماييد! مردمان سرزمين ميانه، تاب توان ندارند. خانه‌هايشان، شده‌است دريا و زيردريايی! ديگر كاسه‌ی صبر شاهان الف و دورف و انسان به سر آمده‌است؛ حال انت‌ها و عقابان و حيوانات جای خود دارند! شما چاره‌ای سراغ داريد؟

- اوه؛ البته! خردمندترين والار و مايار رای زدند؛ و تصميم گرفته‌شد تا... مردمان اندور را از اين بخت بد رهايی دهيم!

- خوشحال می‌شويم گر ما را ياری برسانيد؛ و هيچ‌گاه فراموشتان نخواهيم‌كرد!

- البته كه اين‌گونه خواهدشد! و چاره‌ی ما، اين است... قربانی كردنتان!

شاه الف از تعجب دهانش باز شد؛ و با حيرت چشم در سيمای مانوه دوخت.

- قربانی كردنِ... ما؟!

- بلی! روح‌هايتان در تالارهای انتظار؛ و استخوان‌های ليسيده‌تان در دهان سگ‌ها؛ و گوشت‌های نمک‌سودتان در شكم‌هايمان؛ و چربی‌های كره‌شده‌تان در يخچال‌فريزرها؛ و پوست‌های بافته‌شده‌تان بر تن‌هايمان! اين است چاره‌ی ما، و انديشه‌مان! ديگر عذاب نخواهيدكشيد؛ و ما نيز از اسارت در حصار اولمو كه چون قفسی تهی از شادی و هوای آزاد و سفر به دور و دراز جهان می‌ماند، خواهيم‌آسود.

شاهان زرين‌پوش از شگفتی به عقب پريدند؛ و يكی از فرمانروايان انسان گفت:

«او ديوانه شده‌است؛ يا ما از درک آن‌چه می‌گويد، عاجزيم؟!»

مانوه خنديد، خنده‌ای شيطانی؛ و پاسخ داد:

«هيچ‌كدام! شما حيرت‌زده شده‌ايد! ها ها ها ها ها!!!»

و با اشاره‌ی دست، گروهی از سربازان آينو بر سر شاهان شرق ريختند و با طناب‌های فلزی، آنان را بستند.

- حال با تلفن‌های همراه‌تان، به قوم‌‌های فلک‌زده‌ و خاندان‌های نگون‌بخت خويش زنگ بزنيد؛ و بگوييد كه حدود صدنفر از نولدور و پنجاه آدميزاد به صورت دسته جمعی و با ناوگان‌ها و هواپيماهايشان تا غروب فردا، فی‌العجل به اين‌جا بيايند؛ و هيچ چيز ديگری نگوييد؛ كه در اين صورت، با شكنجه و حقارت خواهيدمرد!

شاه پيرتر حيرت‌زده گفت:

«باور نمی‌كنم! چه‌گونه شده‌است كه خداوندگار دم و بازدم آردا و مينويان والينور، اين چنين پذيرايی می‌كنند؟! شايد كله‌شان به ديوار خورده‌است؛ يا نكند ملكور آزاد شده و در درونشان نفوذ كرده‌است؟ پس وای به حال ديگران؛ خصوصه آدميان هوس‌باز كه عمده جمعيت سرزمين ميانه را تشكيل می‌دهند!»

و با نگاه خشمگينانه‌ی شاهان انس مواجعه شد.

مانوه خنده‌ی شيطانی‌اش را دوباره از سر گرفت؛ و پاسخ داد:

«خير؛ نه ديواری در كار است و نه ملكوری! ايلوواتار خشمگين شده؛ و خورشيد را به‌سان گلوله‌های برف از ابرها، روانه‌ی آردا كرده‌است. ما چاره‌ای جز قربانی كردن مردمان نداريم؛ ولی آمان‌زيان بيشتر از قربانی شدن ارزش دارند. حيوانات و انت‌ها و عقابان نيز در حد ارو ايلوواتار نيستند. حال، تنها مردمان شرق می‌مانند؛ كه بدترين آنان، نولدور و آدميان‌اند! پس شما بايد صد و پنجاه تن از جوامع خويش را در اختيار ما بگذاريد؛ تا كفه‌های مقام و تعداد ترازوی قربانی، در يک سطح قرار بگيرند؛ و خشم ايلوواتار پايان يابد! اين بود آخرين سخن من، پيش از شنيدن صدای تيغ‌های گردن‌بر والار!»

- مانوه؟! مانوه؟! مانوه سوليمو؟!

ناگهان مانوه بدون آن كه بخواهد، تكانی خورد؛ و ناگاه جهان دربرابر چشمانش سياه و تاريک شد؛ اما چندی بعد، رخسار بانويی خوش‌سيما دربرابر چشمانش واضح گرديد؛ و مانوه واردا را شناخت.

- برای شاه والار افت دارد كه تا لنگ ظهر بخوابد! بايد بيدار شوی، و به كارهايت برسی!

- واردا! اين تويی؟ و آيا من... هرآن‌چه را كه می‌ديدم، در خواب... چه گفتی؟؟؟ لنگ ظهر؟!

- آه؛ شوخی كردم! ساعت 7صبح است؛ ولی باز هم برای يک آراتا، زمان ديری برای برخاستن از خواب است! حال برخيز كه بسی كار داريم؛ هوا خيلی گرم شده‌است؛ محصولات كشاورزی در آمان و شرق دور، از شدت گرما درحال تخريب هستند؛ مردمان گرمازده می‌شوند؛ آب درياها روز به روز تبخير و كاسته می‌گردند؛ و به نظر می‌رسد اين به خاطر تأثيرات ماشين‌ها و دستگاه‌های دودزا، همچون اتوموبيل‌ها و موتور سيكلت‌ها باشد. امروز روزی‌ست كه می‌خواستيم با شاهان شرقی، ملاقات و رايزنی‌ای داشته‌باشيم، هرچند خيلی‌ها مخالفت می‌كردند؛ اما چاره‌ای جز اين نداريم. آردا در آستانه‌ی سقوط است. و حال من از اين در هراسم كه آنان برسند و تو را در بستر و خفته ببينند! برخيز كه وقت تنگ است؛ و انگار تو هم فراموشی گرفته‌ای!؟

اما مانوه نه تنها برنخاست و پاسخ واردا را نداد؛ بلكه دوباره بر بالين دراز كشيد و سرش را به بالشتش كوباند، و آرام زمزمه كرد:

«فكر نمی‌كردم حقيقت چنين رؤيايی باشد؛ و من تا به حال، از آن بی‌خبر بودم!»

____________________________________________________________________________________

اين بود پيشگويی‌ای از آردا، در دوران هفتم!

:ymapplause: :ymparty: :D

ویرایش شده در توسط گندالف سفید‌

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست
elvenelf

هوا مه الود بود.گریه های بی صدا و سرفه ها خشک بچه ها اشک مادر هایشان را سرازیر می کرد.استفانی که تنها سال داشت با چشم های گریان به مادرش نگریست و اشک ریخت. با صدای لرزان پرسید مامان چه اتفاقی افتاده؟؟؟ مادرش که نمی خواست راستش را به دختر خود بگوید دروغ گفت:چیزی نیست فقط فقط استفانی باید این سرزمین را ترک کنیم. چرا؟؟؟ این را استفانی با صدای ارامش گفت. مادر در حالی که دستان لرزانش را روی شانه استفانی گذاشته بود گفت:چون اونها نمی خواهند که ما در این جنگل سکونت کنیم. استفانی داد زد:چرا؟؟؟ مگه ما گار بدی کردیم؟ _نه عزیزم کار بد نکردیم فقط اونها ما را یه موجود اهریمن می دونند همینطور تو را .استفانی تکان خورد و جای قبلیش نشست و گفت:به خواطر من جنگ شده نه؟؟؟ میدونستم به خواطر منه کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم. مادرش داد زد:نهههه استفانی تو حق نداری این را بگی فهمیدی اگه می خواهی بدونی بدون اره همه ی این جنگ ها به خواطر تو اتفاق می افته چون تو نژادت فرق میکنه همه فکر می کنند من یه انسان هستم که خودم به خودم مقام الف را دادم. استفانی پس از شنیدن حرف های مادرش که مثل شمشیر به دلش ضربه زد از اتاق بیرون دوید. مادرش که پشیمان بود داد زد:استفانی معضرت میخواهم استفان......اما دیگر دیر شده بود استفانی با تمام قدرتی که داشت دوید و دوید تا جایی که از خانه شان خیلی دور شده بود.بعد از پانزده دقیقه دویدن ناگهان ایستاد.قلبش از سینش بیرون می زد به پشت سرش نگاهی انداخت خانه یشان از دیدش خارج شده بود.چشمایش خیس اشک بود به دور و برش نگاهی انداخت تقریبا شب شده بود کوچک ترین صدایی نمی امد استفانی لحظه ای فکر کرد موجودی لاغر اندام پشت سرش است وقتی برگشت جیغ طولانیی کشید البته نه تنها استفانی بلکه موجود عجیبی که استفانی متوجه اش شده بود هم جیغ می کشید تا استفانی به خود امد دید موجود عجیب فرار کرده است و در حال فرار داد میزد هیولااااااا.هیولا؟؟؟استفانی پیش خود فکر کرد یعتی موجود دیگری بجز من و او هم در جنگله؟؟؟ یا اون منو هیولا میدانست.سوال های زیادی مغز خسته ی استفانی را پر کرده بود.خسته و کوفته زیر درختی افتاد و به خواب بی رویایی فرو رفت.صبح که از خواب پاشد تقریبا صد نفری بالای سرش جمع شده بودند و با چشم های عصبانی و قرمز به صورت دخترک معصوم خیره شده بودند گویا قصد کشتن استفانی را دارند.صدای انفجار سکوت ا شکست همه به طرف صدا برگشتند استفانی از فرصت استفاده کرد و تا جایی توانست دوید.بعد از دقایقی مردمان عصبانی دیگر دنبال استفانی نمی امدند و گمونم راه را گم کرده بودند.بعد از چند روز طاقت فرسا در جنگل استفانی تصمیم گرفت به خانه برگردد با اینکه میدانست مادرش نیمه الف بودنش را به رخ او می کشد._مامان؟؟؟ _استفانی عزیزم کجا بودی چیزیت که نشده لباس هایت چرا پاره شدند صدمه ای که بهت نزدند؟؟؟ استفانی که اشک در چشم هایش جمع شده بود گفت:نه مامان خوبم چیزیم نیست نگرا... صدای انفجار تمام فضا را گر کرد. _دخترم زود باش هر چی وسیله دم دست داری بر دار باید فرار کنیم.حق با مادرم بود به سرزمینمان حمله شده بود هر چه وسایل دم دست دیدم توی کیف کوچکم جا دادم و با مادرم به بیرون از خانه دویدیم. استفانی در حالی که می دوید پرسید:مامان به خواطر من حمله شده. مادرش با تعجب پرسید:از کچا مطمعنی؟؟؟ استفانی گفت:امروز یه نفر منو دید داد زد و دوید به طرف خارج از جنگل مطمعنم اون خبر داده. _وای استفانی وایییی از دست تو ببین سرزمینمان به خواطر تو به چه حالی رسیده. استفانی سکوت کرد و تا جایی که توانستند دویدند.نزدیک های ظهر به خارج از جنگل رسیده بودند.به دنبال پناهگاه گشتند.زنی با دیدن حال و روز ان دو اها را به خانه اش هدایت کرد و چند سالی با ان زن زندگی کردن.متسفانه جنگ تمام الف ها را از بین برده بود همین طور جنگل را که جز خاکستر چیزی از ان نمانده بود.چنند سال بعد مادر استفانی در گذشت و از ان روز به بعد نسل انسان ها به وجود امد.بچه ها قصه ما به سر رسید می دانستید ما ادم ها روزی نزدیکهایمان موجودان قدیمی بودند.شاید مادر بزرگ مادر بزرگ مادر بزرگ مادر بزرگ مادر بزرگ...... تو یه هابیت یا الف یا ....... بوده و این امکان داره چون زمان قدیم که نسل انسان به وجود نیامده بود حتما اونا یکی از موجوداتی که گفتم بودند.

ویرایش شده در توسط elvenelf

به اشتراک گذاری این پست


لینک به پست

×
×
  • جدید...