رفتن به مطلب

جستجو در انجمن

در حال نمایش نتایج برای برچسب های 'در حال انتشار'.



تنظیمات بیشتر جستجو

  • جستجو بر اساس برچسب

    برچسب ها را با , از یکدیگر جدا نمایید.
  • جستجو بر اساس نویسنده

نوع محتوا


تالارهای شورای ماهاناکسار

  • خبر
    • اخبار
  • دروازه های والمار
    • تازه واردین
    • حلقه سرنوشت
  • مباحث کتاب ها
    • شورای خردمندان
    • تالارهای دایرون
  • اقتباس‌ها
    • سینمای تالکین
    • موسیقی
    • بازی‌ها و سرگرمی‌ها
  • بخش طرفداران
    • نظرسنجی ها
    • مربوط به طرفداران
    • سرزمین میانه
  • دنیای فانتزی
    • ادبیات فانتزی
    • موجودات فانتزی

جستجو در ...

جستجو به صورت ...


تاریخ ایجاد

  • شروع

    پایان


آخرین به روز رسانی

  • شروع

    پایان


فیلتر بر اساس تعداد ...

پیدا شد 7 نتیجه

  1. با درود و سلام خدمت دوستان آردایی بنده از بزرگان آردا اجازه گرفتم که بر مبنای تاپیک «بازگشت ملکور» با موضوع بی نظیر رو ادامه بدم. کاریست بس دشوار و سخت. قطعا به همکاری شما دوستان گرامی نیاز دارم. لطفا اگر پتانسیل همکاری را دارید اعلام کنید. از سخنان ام جی ام جی هم که خلاصه وار توضیح دادند و نسبتا جالب بود هم امیدوارم بهتر استفاده کنم. اما متاسفانه از مهرماه 88 به بعد ایت تاپیک بی نظیر ادامه نداشته و عملا تعطیله امیدوارم با کمک هم بتونیم احیاش کنیم. نکته ای رو درمورد نحوه ی بازگشت ملکور قدرتمند باید درنظر گرفت که در صورت هوشیاری والار چگونگی بازگشت و شرایطش فراهم بشه پس باید پست های قبلی رو ادامه نداد و از بیخ و بن داستان رو تعریف کرد. تام بامبادیل و گلدبری رو بیخیال بشین و از پایه دوباره داستان را پایه ریزی کنیم. از امروز به بعد تنها به موضوع ملکور و نحوه ی برگشتنش باید بپردازیم. حتی تالکین هم با ملکور و تفکراتش نبوده و طبیعتا چون مخالف والار بود از ملکور جانب داری نکرده. از دوستان طرفدار ملکور و سائورون و سمت تاریکی میخوام من رو در تصویر کردن بهتر تفکر تاریکی کمکم کنن.قصد دارم دوره ای را برای حکومت مطلق ملکور قدرتمند بذارم. با خلق جانوران جدید و قدرتهای جدید. جنگهای جدید و برنامه های جدید برای تضعیف والار. منتظر باشین. در روزهای آینده دوباره این تاپیک احیا خواهد شد. بدرود.
  2. Nienor Niniel

    آخرین ملکه

    به نام یکتای هستی بخش سلام... این اولین فن فیکشن من نیست. اما اولین فن فیکشن بلندم چرا! این داستان رو از قبل ننوشتم و همین جا ادامه ش میدم. براش برنامه ریزی کلی دارم اما کار روی جزئیات رو در طول داستان انجام میدم و بعد از پایان داستان (اگر خدا بخواد) یه ویرایش کلی روش انجام میدم. در مورد منابع باید بگم بیشتر از کتاب های ترجمه شده و اطلاعاتی پراکنده در تاریخ سرزمین میانه استفاده کردم. اصل داستان و اکثر شخصیت ها ساخته ی خود استاد تالکین هستند اما بعضی شخصیت ها، روایت ها، تاریخ ها و تمام مکالمات ساختگی هستند در مورد موضوع داستان... وقتی برای اولین بار سیلماریلیون می خوندم و به این قسمت ها رسیدم، موقع مواجه شدن با شخصیت اصلی این داستان با خودم گفتم "وای! چه شخصیت جذابی و عجب داستانی" :دی در عین کمرنگ بودن در کتاب همیشه گوشه ای از ذهنم جا خوش کرده... شاید بعضی دوستان از عنوان یا مقدمه حدس بزنند که این شخصیت کیه اما اگر کسی هم متوجه نشده اصلا مشکلی نیست... حتی اگه کلا هم شخصیت ها رو نمیشناسه بازم مشکلی نیست... مطمئنا در طول خوندن داستان با شخصیت ها آشنا میشید. فقط امیدوارم که لذت ببرید و نظرات و کمک هاتون رو ازم دریغ نکنید برای دادن نظرات هم میتونید به این تاپیک سر بزنید: حلقه داوری (نقد فن فیکشن) مقدمه ی داستان: می توانی جسمم را به بند کشی... اما روحم را نه! می توانی آزادیم را محدود کنی... اما اراده ام را نه! می توانی سخنانم را کنترل کنی... اما عقایدم را نه! می توانی قدرتم را غضب کنی... اما اصالتم را نه! پادشاه دروغین! قامت و ظاهرت هر چند آراسته و باشکوه. . . تاج و تخت به تنت زار می زند!
  3. The secret wizard

    راز دو جادوگر آبی

    سلام به همه بعد از مطالعه ای که در مورد پنج مایا داشتم.سرنوشت و سرگذشت دو جادوگر آبی رو کاملا راز آلود و ناشناخته دیدم و سعی کردم ماجرا رو با نوشتن یک فن فیشکن دنبال کنم.نگاه کوتاهی هم به وضع سرزمین میانه،400 سال بعد از نابودی حلقه انداختم.امید وارم مورد پسند شما واقع بشه گفته می شود از بین پنج مایا که به سرزمین میانه فرستاده شدند،دو جادوگر آبی به همراه سارومان به شرق دور سفر کردند.مدتی بعد،سارومان به غرب بازگشت و نهایتا در آيزنگارد اقامت گزید.اما دو جادوگر آبی یعنی آلاتار و پالاندو در شرق مانده و به زندگی گمنام خود ادامه دادند.حتی داناترین ها هم از ان دو چیزی نمی دانند! به راستی چه اتفاقی برای آنها افتاد؟ آیا سرنوشت آنها مانند الف ها و مایا های دیگر بود؟ یا مسیری بس جدا گانه و عجیب را طی نمودند؟ شایعات زیادی در این مورد بر سر زبان ها افتاده بود.برخی می گفتند در سرزمین های ناشناخته ی شرق دور که تا به حال پای هیچ کس به انجا باز نشده زندگی می کنند و دنیا را در گوی های جادویی خود می بینند.عده ای هم معتقد بودند دو جادوگر آبی مدت ها قبل توسط ایسترلینگ ها کشته شده و دیگر نشانی از آنها وجود ندارد. در اینجا ماجرای دوک ثروتمندی را میخوانیم که برای کشف راز دو جادوگر به شرق دور سفر میکند. مدت های از نابودی حلقه می گذشت.صلح و آرامش به سرزمین میانه باز گشته بود.انسان ها در جای جای زمین به سکونت پرداخته در دنیایی پر از شادی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند.البته نه در همه ی سرزمین ها.با اینکه مدت زیادی از سفر الف ها به غرب می گذشت اما هنوز سرزمین هایی مانند لیندون خالی از سکنه بود.در عوض سواحل فالاس و بخصوص شهر هایی که در ناحیه ی گاندور وجود داشتند روق فراوانی گرفته بود.کشتی های کوچک و بزرگ پر از اقلام و جنس های گوناگون ازنواحی مختلف سرزمین میانه در سواحل گاندور به تجارت می پرداختند و داد و ستد میکردند و البته این دریانوردان زود ثرونمند می شدند.خوشبختانه با اقداماتی که شاه اله سار در سال های اخیر انجام داد،دزد های دریایی اومبار تا حد زیادی از سواحل گاندور عقب نشینی کردند و امنیت تضمین شده ای بر این سواحل حکم فرما شد. در شمال هم همینطور.دیل از بزرگ ترین و زیبا ترین شهر های آن ناحیه بود و در اطراف ان هم دهکده های زیادی ساخته شده بود.در آنسوی کوه های مه آلود هم زمزمه هایی از حیات گسترده ی انسان ها به گوش می رسید.قلمروی آرنور دوباره احیا شده و عده ای هم با عنوان فرماندار بر آن نواحی حکمرانی می کردند.اما هنوز زمان زیادی لازم بود تا این قلمروی باستانی و کهن،مثل گذشته ها شود. قلمروی اربابان اسب ها نیز سرزمین پر رونقی شده بود.شاه اله سار آیزنگارد را بر قلمروی روهان افزود و پس از آن مهاجرت گسترده ی روهیریم به رود خانه ی آیزن و اطراف آن نواحی آغاز گشت و آیزنگارد،دژ مستحکم و بزرگی برای آنان شد.در تنگه ی روهان هم کمپ های زیادی بنا شده بود که توسط روهیریم اداره می شد.روهان به عنوان یک پل ارتباطی از شرق به غرب،دارای موقعیت استراتژیک مهمی بود.پادشاه «ائوما» نیز یکی از نوادگان ائومر بود که بر روهان حکمرانی میکرد. در یکی از بنادر پر رونق گاندور که در سواحل فالاس قرار داشت،دوک ثروتمندی زندگی میکرد.نام ثابتی نداشت اما در گاندور،او را با نام لرد گلاندو می شناختند.او فرد با نفوذ و شناخته شده ای بود که تجارت سه بندر مهم را در دست داشت و از راه تجارت،ثروت زیادی را به دست آورده بود.مدتی قبل با تلاش های بی وقفه و سفر های دریایی متعددی که انجام داد،کلید تجارت سرزمین میانه در انحصار گاندور قرار گرفت و به همین سبب پادشاه گاندور شخصاً او را به شهر سفید دعوت کرد و از او تشکر نمود.بعد از آن ماجرا لرد گلاندو لقب دوک گاندور را برای خود برگزید و نامش به عنوان ثروتمند ترین مرد گاندور بر سر زبان ها افتاد. او اکنون د سن 47 سالگی به سر می برد و دوست های زیادی داشت.تجارت را هم برای مدتی رها کرده بود و بیشتر وقت خود را در مهمان خانه های حومه ی شهر می گذراند.در یکی از همین مهمانخانه ها بود که صحبت از دوران قدیم باز شد.صحبتی که بوی سفر میداد...
  4. baradil soldier of dale

    [بازنویسی] سفر به شرق و جنوب دور

    تاپیک اصلی سفر به شرق و جنوب دور كنكور هم آمد و رفت ... از دو سال پيش قرار بود كه بعد كنكور داستان رو كامل كنم. داستان جديد همون سير و روند داستان قبلي رو داره منتهاي مراتب با تغييرات زير: ١- طولاني كردن متن به وسيله توصيف بيشتر رويداد ها ، كاراكتر ها ، اماكن و .... ٢- خارج كردن داستان از شكل روزنامه اي ٣- تغيير لحن ادبي داستان به لحن بي ادبي!{يعني ديالوگ ها از حالت رسمي ،كه گند زده بود به داستان قبلي ، خارج ميشه و صرفا در موارد مورد نياز به شكل رسمي باقي مي مونه و اينكه ديالوگ ها بيشتر محاوره اي و در صورت لزوم لاتي{!} خواهد بود} ٤- حذف سياهي لشكر ٥- بيرون آوردن داستان از فضاي بيش از حد تخيلي در بعضي از فصول{مخصوصا فصل ٩} ٦- ... {حالا هروقت به فكرم رسيد مي گم } تو نوشتن داستان قبلي زيادي عجله اي كار كردم ... ولي ديگه خدارو شكر از الان وقت كافي و نامحدود دارم. در ضمن من ٣ ساله لاي كتاباي تالكين رو به علت ضيغ وقت باز نكردم ... يكي دو هفته وقت مي خوام كه اونارو دوباره بخونم كه هم شيوه توصيف يك كم بيشتر بياد دستم ... و هم اينكه چشمه ي تخيلم كه به خاطر كنكور خشكيد دوباره آبدار بشه. در ضمن بايد با آن عده از دوستان كه در نوشتن و برطرف كردن نقطه هاي ضعف كمك كردند ، دوباره هماهنگ بشم و هر پست رو قبل از اينكه رو سايت بذارم اول نظرات آن هارو بشنوم و نقطه ضعف ها رو رفع كنم كه اين دفعه يك كار ترتميز تر از آب دربياد پ.ن: همچنان منتظر نظرات بقيه دوستان در پ.خ يا خود همين تالار هستيم ... البته در مورد دومي ترجيحا تا پايان هر فصل صبر كنيد كه ترتيب پست ها به هم نخوره...
  5. mvp2361372

    بعد از حلقه

    من فیلم های هابیت و لوتر رو دیدم کتابه هابیت رو کامل خوندم سیماریلیون خیلی گیج کننده بود یکمش رو بیشتر نخوندم بعد با سیت شما اشن شدم دیدم باعضا داستان که خودشون در باره خطه میانی نوشتن را میزارن من هم خوشم به عنوان چهارمین داستانم وارد دنیای تالیکن شدم بدساتان تقریبا بین شخصیت لوتر می چرخ و یه سری شخصیت بهش اضافه شدن اگر جائی از داستن با نوشته اصلی تالکین مغایرت بگید تا اصلاحش کنم فصل1 الف طماع 8 سال از سقوط حلقه وسائرون گذشته ملکور نیز همچنان در تبیعد است صلح برتمامی خطه میانی حکمفرماست و همه کم کم به این فکر هستند که جنگ و دشمنی تمام شده و دوره چهارم دوره صلح دوستی است اگر چه اورک های اندکی پس از جنگ حلقه در دولگولدو آنگمار پناه گرفته بودند اما قدرتی نداشتند و در سایه برای نفس کشیدن تلاش می کردن گوبلین های موریا امیدوار بودند که گاندور یا روهان نگاهی به موریا و خازادوم نداشته باشد پس با این اوصاف احوال اورک ها گوبلین ها و یا حتی وارگ تهدیدی به حساب نمی ایند پس مشکل کجاست مشکل در حاشیه ساه بیشه است اما همانطور گفته خطر از دول گولدور نیست بلکه از طرف تالار تراندیول است تراندیول: دورفها ضعیف شدن و نیروی کمی دارن حیف نیست گوهر ارزشمندی در اختیار نژاد کثیف و ضعیفی مثل دورفها باشه واقعا حیف نیست اون باید جائی باشه که قدر ارزشش بیشتر بدونن نه توی دل کوه باید در دید باشه لگولاس :پدر تمومش کنید اون فقط یه تیکه جواهره قبول درام ارزش زیادی داره ولی نه انقدر که بخواهد با اعصابمان بازی کنه - اون جواهر نیست به نظر من یک ستاره است که در مرکز زمین قرار گرفته - هر چی که می خواد باشه ولی متعلق به دورفهاست - شاید تا الان بوده ولی من فکر اون باید دوباره از کنترل دورفها خارج واین بار به دست الف ها می رسه - دقت کردی داری شبییه مردمی میشی که ازشون خودت رو بالاتر میدونیمتنفری این حرص طمع مال دورف هاست نه مال تو - من فقط نگران حفظ ارزشها نور اسمانی هستم که به دست مردم بی لیاقتی افتاده - می خوای چکار کنی - برای شروع اون باید ببینم نظر لیکتون( شهر دریاچه ای) لگولاس خواست مانع پدرش شود اما میدانست فایده ای نداردل حظه ای درنگ کرد و گفت :پس به تائوریل نیاز داری - اره ممکن وبتونه وفاداریش رو ثابت کنه ماتانیل بله ارباب پیامی به ریوندل بفرست وبهشون بگو 30 سال باقی مونده تبعید تائوریل رو بخشیدم باید در اولین فرصت خودش رو به اینجا برسونه درضمن به ارباب لیکتون هم بگو دیگه چیزی به اره بور نفرسته هری چی که می خواد بفرسته هر چی که بود خودم به دوبرابر قیمت دورف ها می خرم و دیگه چیزی هم نخره هرچی که خواست رو به نصف قیمت دورف ها بهش میدم ارباب در مورد دیل چی نه بارادیل روابط صمیمی با اره بور داره کاش بارد هم جاودانه بود بارد عاقل و می دونست الف ها بیشتر از دورف ها به دردش می خورن اما اون احمق لگولاس بله پدر ارتش رو اماده کن عجله نکن دفعه قبل که اره بور محاصره کردی یادت رفته فکر می کردی مجبور میشن تسلیمت بشن ولی عوضش از زیر گوشت به داین پیام رسوندن درضمن اره بور الان توش بیشتر از 13 تا دورفه مواضعش دفاعیش مستحکم تر شده ولی دالفین قدرت داین رو نداره وقتی استروس ها حمله کردند تپه های آهن به قبرستان دورفها تبدیل شد اگه حلقه یک روز دیر نابود شده اره بور بجای اینکه تاج و تخت گیملی باشه الان قبرش بود - وقاتلینش تاا بد از دیوار های اره بور اویزون بودن - از وقتی از ریوندل برگشی خیلی از گیملی دفاع می کنی دارم وفادریت مشکوک میشم - تودر مورد گیملی هیچی نمی دونی - مواظب حرف زدنت باش در این شرایط بوی خیانت می ده دفاع از کسانی که دشمن شمرده میشن - جای من اینجا نیست - اگر پات رو دروازه بیرون بزاری دیگه اینجا جائی نداری - در اره بور بیشتر محترم هستم تا اینجا لگولاس از قصر بیرون اومد کاراهای زیادی برای انجامش داشت ولی تائوریل مهمتر بود تائوریل احتمالا فقط بخاطر او حاضر میشد به سیاه بیشه برگرده ولی او خودش رو تبعید کرد پس باید اول برای تائوریل پیام می فرستاد تا به اره بو بیاد اما نه بصورت مستقیم مطمئنا تا زمانی که می میرسید حد اقل چند ماه طول می کشید انوقت تائوریل هم مثل سایر الف ها دشمنان اره بور حساب میشد پس تائوریل را به صورت دیگری با خود اره بور می برد تا بتواند گیملی را کمک کند تنها چیزی که به فکرش می رسید این بود که از اراگورن بخواه تائوریل را به عنوان سفیر گاندور به اره بور معرفی کند اما باید گیملی را هم از خطر بزرگی که تحدیدش می کرد مطلع کند به یک دوست نیاز داشت تیم نیل کسی همراهش تا ریوندل امد وباعث شد او هم به یاران حلقه بپیوندد اما تیم نیل هم با دروف ها مشکل داشت پس پیام باید غیر مستقیم میرسید کاغذی بر داشت وبه زبان دورفی چنین نوشت برای گیملی تراندیول اسماگ را راهی کرد تیم نیل را پیدا کرد وپیام را برای بارادیل فرستاد که همواره دوست ویاور دورفها بوده است وامید وار بود که پیام به دست او برسد اما تائوریل لوگولاس مطمئن بود که تائوریل بخاطر او هم که شده به تالار تراندیول برمیگرده اما نمیداند که ب اپای خودش به به تله می رود اما مشکل دیگری هم بود جنون پدرش باعث میشد لیک تون را هم همراه کند .به اره بور بور حمله کند نیروهای دیل و تپه های آهن نیز کمک بزرگی نخواهند پدرش حداقل از لحاظ قدرت در بهترین حالت حد اقل 500 سال گذشته بود نیاز به کمک نظامی که در بهترین شرایط پدرش متوجه بشود در برابر متحدین اره بوقدرت چندانی ندارد وباید به همان حاشیه سیابیشه برگردد اولین کارش این بود که خودش رو به پیک که ماتانیل فرستاده برساند وپیام خودش راهم به تائوریل برسونه سریع خودش را به اتاق در کاخ رساند وسایل لازم برداشت تقریبا همان هائی بودند بود که هشت سال پیش برداشته با تیم نیل به علی رغم میل باطنی پدرش به نمایندگی از او ربه ریوندل دنبال نشانه می چرخید تا تائوریل حرف اورا باور خنجر کیلی هرچند از این خنجر دورفی دل خوشی نداشت اما اون تنها چیز بود که می تونست از طرف خودش به تائوریل برسونه و تائوریل اون رو باور کند اما پیام را چگونه می رساند قاصد ممکن است از ترس ان که خائن تراندیول شناخته شد از خیر رساندن پیام بگزرد تائوریل احتمالا این خنجر را کاملا به یاد دارد پس باید تغییری در ان ایجاد می کرد تا تائوریل متوجه پیغام بشود برای همین ابتد انتهای دسته راه طوری سوراخ کرد بتواند بعد کاغذی در آن گذاشت در ان چنین نوشته بود سیاه بیشه تله است دیدار با من در میناس تریث لگولاس نگین که به یادگار از مادرش را بر روی سوراخ گذاشت و انرا مهر موم کرد اسبش را اماده کرد به راه افتاد علی رغم عجله ای برای رسیدن به قاصد پیام داشت فایده نداشت درخت های تناور و تو در تو سیا بیشه اجازه این کار از او گرفته بودند سه روز گذشته بود وهنوز نرسیده فردا سیاه بیشه تمام میشد واگر به قاصد نمی رسید راهش به شدت طولانی میشد و سخت می شد در همین افکار بود که صدای وارگی توجهش را جلب 3 گوبیلن 2 وارگ و 3اورک اورکها نشان پنجه سپید سارمان رو بهمراه داشتند که برای استراحت کوتاهی کمپ کوچکی را برپا کرده بودند در کنار کمپ جنازه وارگ و2 اورک دید که افتاند حدس می زد که کار پیک ماتانیل باشد اما اثری از او نبود تیر کمانش را اماده کرداولین تیر اورکی به درختی تکیه کرده رابه درخت دوخت چشمش به گوبلین افتادکه سعی داشت از روی در ختهاخودش را اوبرساند تیر دومش مغز ان را شکافت که متوجه نفس سنگینی پشت سرش وارگی که تا ان لحظه متوجه حضورش نشد اورا به کناری پرتاب کرد خنجرهایش را از غلاف بیرون کشید که یکی از اورکها بر یکی از وارگها سوارشده به او حمله کرد با یک چرخش خودش را از مسیر وارگ خارج کرد خنجرش را در مغز ش فرو کرد وارگ سوار روی زمین افتاد قبل از که بلند شود خنجر وارد چشمش شده در همین لحضه یکی گوبلین ها به اورک گفت اراوناگ تو پیغام رو به آنگمار ببر من ومیوزیگ خدمت این رقاص جنگلی میرسیم اورک سوار بر وارگ شد در سیاهی جنگل گم شد میوزیگ به طرفش حمله کرد لگولاس از کمر کمی خم شد واز زیر شمشیر گوبلین گذشت خنجر از پشت وارد سرش کرد - خوب می رقصی جنگلی این که رقصش خوب نبود باعث شد دستش مشک های مارو پر کنه (این گوبلین بخاطر جنگیدن نمایشی الف ها به نظرش مبارزه الفها رقص و به همین دلیل به الفها رقاص می نامد) لگولاس بلاخره قاصد را دید ماهائیل بردارزاده تیم نیل بود از رنگ رویش کاملا پیدا بود خون زیدی را از دست داده - مشکهای ماکه پره پس خونش داره هدر میره پس میشه فهمید اونقدراهم که به نظر میومید رقاصها نامیرا نیستند میبینی لوگولاس چشمهایش به دنبال کمان وتیر هایش فقط 1 متر فاصله با یک خیز خود را به کمان تیر امده کرده گوبلین شمشیرش بالابرده تا سر ماهائیل جدا کند ولی تیر بازوی گوبلین را شکافت - لگولاس: فکر کنم حقایقی که در افسانه ها در باره تیراندازی الفها گفتند رو باور داری - اره یک مشت رقاص دست پا چلفتی - پیام تون چیه - به توربطی نداره رقاص لگولاس تیری به پای گوبلین زد - فکر کنم متوجه شدی که به منم مربوط میشه یا نه شما میرین شمال گونداباد یا آگنمار برای موریا هم فرستادین شهر گوبلین چی - نه اون رفت به مامان جونت بگه بهتر برقصی لگولاس تیر بعدی به پهلوی گوبلین زد - اگه اورک بودی دیگه زنده نبودی - پس اورک ها استاد رقص تو ومامانت بودند لگولاس به بین پاهای گوبلین زد وبرای اولین بار گوبلین ناله کرد - پیامتون چی بود - نیروهای تاریکی می خوان رو سر تراندیول خراب شن - جوابت غلطه لوگولاس تیر بهدی را به دست دیگر گوبلین - هر دوتا میدونیم که پدرم نه با استروس ها جنگید نه توی پله نور و هلمز دیپ جنگید پس نیروهاش در بهتری شرایط ممکن هستند - پس تو پسر تراندیولی تو باید لگولاس برگ سبز باشی چون پسرشی بهت میگم ارباب ملکور علی رغم اینکه در تبعیده از والا ها اجازه گرفته تا با تالبوگ (حکمران دول گولدور) صحبت کنه و این اجازه داده شد چون فکر می کردن بدون وجود سائرون و سارومان از دست ملکور کاری برنمیاد ملکور به تالبوگ گفته خادم جدیدش پدرته فقط باید در زمان و مکان مناسب بهش ملحق بشیم اگر زود باشه قبول نمی کنه و اگر دیر بشه دیگه تراندیولی نیست که بهش ملحق بشیم - چیز هائی رو که گفتی دروغ بزرگیه افکار بزرگی داری که ممکن نیست از چیزی که فکرش رو میکردم احمقتری و اینجا هم جای احمقها نیست لگولاس از جواب دادن گوبین کاملا نامیدشده بود گلوی گوبلین را سوراخ کردلگولاس خودش را را به ماهائیل رساند بازویش کاملا شکافته شده بود سریع شنلش را پاره کرد و زخم ماهائیل را بست اما ما ها ئیل کا ملا بیهوش بود الف ها اگرچه نامیرا بودند ولی در برابر زخم ها ضعیف بودن ومعمولا الف ها ئی که زخم ها بزرگ برمیداشتند میمردند ولی لگولاس این را نمی توانست بپذیرد او را لا زم داشت و گرنه ممکن است تمام صبوری چندین چند ساله اش برای تجدید دیدار با تائوریل به عدم بپیوندد نگاهی ماهائیل انداخت تقریبا از دست رفته بود نیاز به مرهم داشت تا او را نگاه دارد گیاهی او می خواست معمولا در علفزار ها می روئید نه در جنگل تقریبا از ماهائیل قطع امید کرده بود حالا اندک امیدی که داشت که خانه بئورن بود اما شرایط ماهائیل بعید بود تا خانه بئورن مقاومت کند لگولاس نامیدانه 2 روز ماهائیل را با خودر برد بلاخره سیاه بیشه تمام شد اندکی امید به دل لگولاس راه یافت که متوجه ماهائیل دیگر نفس نمی کشد نامیدانه بئورن راصدا کرد متوجه خش خشی ازدل جنگل شد وچند لحظه بعد خرس غول پیکر از دل جنگل بیرون امد ودر عرض چند ثانیه به انسان درشت اندامی تبدیل شد - چی شده لگولاس - نیاز به کمک فوری داره - این الفه - می دونم - ببرش خونه یکسری گیاه لازم که بیارم بئورن دوباره به خرس تبدیل شد وبه طرف جنگل حرکت کرد لگولاس با تمام سرعت به طرف خانه بئوره اسبش را تاخت از اینکه با گوبلین صحبت کرده بود پشیمان شده بود چند دقیقه بعدبه خانه بئورن رسید درباز کرد و ماهائیل روی تخت گذاشت در همان لحضه بئورن هم وارد خانه رسید - دیر حرکت می کنی ولی مهم نیست یکی از خنجر هات رو داغ کن آب روهم بزار بجوشه زخمش چرک کرده لگولاس کارهائی را که بئورن گفت سریع انجامم داد بئورن خنجر سرخ شده لگولاس رو نگاهی کرده مشغول کار کردن با زخم ماهائیل شد و همانطور با لگولاس صحبت کرد - می دونی من از الف های سیاه بیشه خوشم نمیاد اونها فکر می کنندمثل بقیه الفها هستند ولی این طور نیست وبرخلاف سایر الفها حسود وطماع هستند از پیشرفت بقیه خوششان نمیاد ولی تو با همشون فرق داره با 2-3 تا الف دیگه تنها الفهای سیاه بشه هستی که به خونه من تونسته پاش رو بزاره چند وقت پیش پدرت بعد از شکار زخمی شده بود می خواست اینجا بیاد امیدوام زخمی رو صورتش انداختم رو دیده باشی باور کن اگه تو نیاورده بودیش می ذاشتم بمیره بعضی از حیوان ها جنگل گوشت می خوان یکم شیر بز بدوش بزار بجوشه اون آون ابی رو هم که داره می جوشه برام بیار لگولاس سریعا انجام داد بئورن پارچه ای رو در ابجوش گذاشت نگاهی خنجر لگولاس انداخت وان را بی هوا در زخم ماهائیل فرو کرد ماهائیل نعره از درد می خواست تکان بخورد ولی بئورن قدرتمنداز این حرفها بود بیا بگیرش ممکن زیر دستام بخاطر تقلاهای اضافیش دستش بشکنه لگولاس دست ماهیل رو گرفت بئورن چرکهای زخم دست ماهیل رو خارج کرد - ولش کن برو اون پارچه رو توی آب بجوش خوب بشور تا من مرهم حاضر کنم وقتی که شستیش بالای اتش بگیرش خشک بشه لگولاس مشغول شستن پارچه شد بئورن هم با گیاهائی که اورده بود مشغول بود چند دقیه بئورن پنیر کپک زده ای را برداشت وروی زخم ماهائیل پخش کرد - از اینجا به بعد باید شانس بیاره کپک پنیر شمشیر دولبه است خیلی وقت روی زخم کوچیک باعث مرگ میشه بعضی وقتها هم مرده رو زنده می کنه اینم تقریاب مرده است پس - زیاد فرقی بحالش نداره - عد هم ماده زرد کرم مانند روی زخم گذاشت - گاهی به لگولاس کرد پارچه که داغ شد زخمش رو ببند اگه تا دو ساعت دگیه به هوش نیاد تو جنگل پرتش میکنم خب نگفتی اینجا چکار می کردی - داشتم یک اشتباه رو درست میکردم - تا چه اشتبهی باشه بگو بتونم کمکت میکنم مثل اینکه بیماری ترین ( Train) به پدرم رسوخ کرده چشاش دنبال ارکن استون می خواشتم از این بهانه استفاده تا تائوریل رو برگردونم تائوریل رو می شناسم دختر خوبیه ناراحت نشی از اون بیشتر از تو خوشم میاد دختر جسور شجاعی کمتر کسی رو دیدم انقدر شجاع باشه که روی شاهش سلاح بکشه مطئنم تراندیول برای اینکه تو رو راضی نگه داره تائوریل رو نکشت بعد از اینکه پدرت تبعید کرد من باهش تا ریوندل رفتم اون موقع اگه کسی می خواست به ریوندل بره باید از ترس گوبلین ها تا ایزنگارد میرفت اما عصابانی متوجه نبود انقدر که دوبار خواست بره پدرت رو بکشه ولی تائوریل ارزشش بیشتر از پدرته نباید بخاطر یک بی ارزش خونش هدر میداد جلوش رو گرفتم بعدش متوجه نبود که گوبلین کل کوه های مه آلود زیر نظر دارن برای همین باهاش رفتم خب میگفتی -بعد از اینکه پیک رو فرستاد پدرم به گیملی گیر داد - اون کیه یک دوست سر ماجرهای حلقه باهم دوست شدیم الان بهترین دوستهای همدیگه ایم - جالبه دوستی یک الف با یک دورف بی شباهت به داستان تائوریل و کیلی نیست خب دنبالش - منم نتونستم ساکت بایستم پدر منو خائن می دونه فعلا تبعید شدم - تو و تائوریل مثل همین هر دوتون بخاطر دورف ها تبعید شدید - می دونم اگر تائوریل به اونجا برسه پدرم از اون برعلیه خودم استفاده میکنه - خب نقشه ات لگولاس خنجر کیلی دراورد - یک پیغام مخفیانه - این مال الف ها نیست کار دورفاست - اره یک خنجر دورف با نگین الفی - نقشه جالبیه بقیه رو بسپر به من هر جور پیغامت رو به تائوریل می روسنم چه از طریق دوستت چه شده خودم به ریوندل برممطمئنم کارهای مهمتری داری بهتره تو به اونها برسی - متشکرم همیشه کمکم کردی - فقط حواست باشه علی رغم اینکه گوبلین ها ضعیف شدن ولی خیلی زیاد میبنمشون مواظب خودت باش - باز هم متشکرم لگولاس با خوشحالی از خانه بئورن خارج شد ورا ه جنوب را دنباله کرد
  6. اله ماکیل

    بازگشت

    دوستان سلام. بعد از مدت ها تایپ کردن این داستان، وقتی به عنوان یه مخاطب بهش نگاه کردم، تصمیم گرفتم که دستی به سر روش بکشم تا هم موضوع مشخص تر بشه هم اینکه فصل ها رو از هم تفکیک کنم تا خواننده احساس خستگی نکنه. البته از پیشنهادات دوست عزیزم راداگاست برای بهتر شدن نوشته هم ممنونم. موضوع داستان مربوط به پسری هست به اسم دنیل که طی یک پروسه ی عجیب و غریب به دنیایی وارد میشه که ما به نام "آردا" میشناسیم. طی این داستان و ماجرای عجیب که البته یکی از عناصر اصلیش پدربزرگ دنیل هست، سعی کردم همونجوری که از اسمش پیداست سعی کردم موضوع بازگشت ارباب تاریکی رو که احتمالا در اواخر دوران چهارم اتفاق میفته رو بیان کنم. برخی شخصیت ها رو میشناسیم و بعضی هاشون برامون جدید هستند. من هرچند تو زبان های آردا و معانی اسم ها هیچ سررشته ای ندارم (مخصوصا در قیاس با جناب تور ) اما سعی کردم که اسم ها حداقل به گوش مخاطب عجیب و ناآشنا نیاد. به هر حال امیدوارم که ازش خوشتون بیاد و خسته کننده نباشه. فصل اول: اینجا کجاست؟ این یک داستان نیست. ولی مطمئن نیستم بشه اسمش رو واقعیت گذاشت. چون هنوز هم نتونستم در این مورد به نتیجه ی قانع کننده ای برسم. همه چیز فقط اتفاق افتاد و تموم شد. همین. حقیقتش تا تصمیم بگیرم که روی کاغذ بیارمشون خیلی با خودم کلنجار رفتم. تا اینکه به خودم گفتم دیگه بسه. هرچی که بود رو مینویسم.برام مهم نیست کی، چی فکر میکنه. هرچند حرفایی از این دست رو نمیشه به سادگی به زبون یا روی کاغذ آورد. اونم تو این دوران که خیلی ها خیلی چیزا یادشون رفته. اسم من دنیل هست. سی وسه سالمه.زندگی آرومی دارم. تا قبل از اون اتفاقات هم همینطور بود. آروم و بی اتفاق. تنها زندگی میکردم. شغلم روزنامه فروشی بود. سر یه چهاراه شلوع یه مغازه کوچیک داشتم. از اول دوست نداشتم این شغل رو انتخاب کنم. دوست داشتم موزیسین بشم. ولی خوب، نشد. خانواده ی فقیری بودیم. پدرم توان پرداخت خرح تحصیلات این رشته رو نداشت. برای همین بعد از اینکه خودش بازنشسته شد، مغازه رو به من سپرد: - گوش کن دنی! سعی کن تو جایی که قرار میگیری مفید واقع بشی. حتی اگه دلخواهت نباشه. لیاقتت رو ثابت کن پسر! و بعد از اون زندگی من به این شکل که میبینید شروع شد. به مرور به اوضاع عادت کردم و احساس میکردم شغل بدی هم نیست. بدون اینکه بخوام در جریان همه ی اتفاقات مهم دنیای خودم قرار داشتم. اتفاقاتی که نه درکشون میکردم و نه میخواستم بکنم. به نظرم هیچ چیز تازه ای نبود که بخوام بهش توجه کنم. همیشه همینجوری بود و خواهد موند. این روند یکنواخت و تکراری ادامه داشت تا اینکه پای من به انفاقاتی باز شد که حتی توی خوابم تصور نمیکردم. من پدربزرگم رو حدود دو سال پیش از دست دادم. از اون دسته آدمایی بود که بودن یا نبودنش هیچ فرقش تمیکرد.به جرات میتونم بگم جز کارها و حرفهایی که نکردن یا نگفتنش ممکن بود جونشو به خظر بنداره ازش سر نمیزد.خیلی آروم و بی تفاوت بود. نسبت به همه چیز. از این بابت من خیلی شبیهش بودم. ولی در عین حال خیلی ساده خودش رو با شرایط وفق میداد.به حرف های خنده دار میخندید، به حرفای جدی گوش میداد و با شنیدن حرفای غم انگیز سرش رو پایین می انداخت و سکوت میکرد. در این مورد من اصلا شبیهش نبودم. همین رفتارهاش به هیکل تنومند و نخراشیده اش که میگفت توی جنگ به این حال و روز افتاده، حالت مرموزی میداد. دستهای پت و پهن، فد متوسط، صورت پر از چین و چروک و پاهای از هم فاصله گرفته اش خیلی توی ذوق میزد. صورتش بی روح ترین صورتی بود که توی عمرم خواهم دید. چشماش مثل دو تا حفره ی سیاه مه گرفته بودند. نه چیزی آنچنان خوشحالش میکرد و نه خیلی ناراحت. ولی وای به روزی که عصبانی میشد.به هیچ وجه قابل کنترل نبود. یک بار پسر عموم رو از روی عصبانیت بلند کرده بود رو سرش و کوبیده بود زمین. دست پسر عموم شکست و عموم تا آخر عمرش با پدر بزرگ حرف نزد. و پدربزرگ بیشتر از پیش گرفته تر و بی احساس تر شد. با همه ی این حرفها، گاهی به من، و فقط به من محبت هایی میکرد. بی دلیل و ناگهانی... و من الان دلیلش رو می فهمم!
  7. تور

    بانوی بره تیل

    به نام خدا در این تاپیک داستانی از سیلماریلیون رو بر حسب علاقه ام و حساسیت و اهمیت موضوع انتخاب کردم و بهش پرداخته ام (شبیه کاری که کریستوفر با تورین تورامبار کرد!). اصلیت داستان وام گرفته از متن موثق سیلماریلیونه اما تمام مکالمات، برخی اسامی و توصیفات در داستان از ذهن بنده هست. داستان رو همونطور که از ذهن و قلمم میاد در فروم قرار میدم بدون هیچ گونه ویرایش یا بازبینی! برای راحتی در خوندن شما کوتاه کوتاه میذارمشون و هر پست رو با شماره مشخص میکنم. داستان رو که از کجاست و چیه رو فعلا لو نمیدم تا اسپویل نشه و موقع خوندن لذت ببرید. (گرچه از اسم تاپیک، حوالی داستان مشخصه!) به یاری خدا داستان رو پس از این که تموم شد با فراغت بال ویرایش اساسیش میکنم و به صورت کتاب (PDF) با طرحی مناسب و غیره و ذلک آمادش میکنم؛ تقدیم به تمام آردایی های عزیز اگر پیشنهاد یا انتقاد و نظری دارید الان (و یا از این به بعد لطفا هر موقع اعلام کردم) بگید.
×
×
  • جدید...